وقتی به کنگره ی عظیم حج می نگریم و اجتماع متحدالشکل و از کثرت به وحدت گام یافته ی خلائق مومن و شیفته حق را در میقات و احرام و عرفات و مشعر و منی و سعی بین صفا و مروه مشاهده می کنیم با یک نگاه منسجمانه و پویا و ارگانیک و سلسله وار به یاد ابراهیم بت شکن و آن همت و اراده و جهاد و ایثار و هجرت تاریخی و داستان شورانگیز و حماسی و عرفانی اسماعیل ذبیح در عوالم معنی و حب و معرفت می افتیم و پس از آن میقات موسی کلیم الله را به یاد می سپاریم، همان پیامبر مرسل و اولوالعزمی که رسالت عظمای نجات بنی اسراییل مظلوم و محروم و بردگان به زنجیر کشیده شده و دربند را از چنگال عفریت بدذات طاغوت و فرعون مستکبر و ظالم (رامسیس دوم) بر دوش کشید و آن تراژدی سرنوشت ساز فرار از سرزمین فراعنه و ظلم پردازان متعاقب قتل یک متجاوز و درباری و نقشه ی به هلاکت رساندن موسی توسط اشرار و مزدوران فرعون و ماجرای شعیب پیامبر (ص) و وضع حمل همسر موسی و رویت آتش و نور رخ عیان نمود.
هنگامی که رسول و نبی الهی خواستار دیدار با خدا و سخن گفتن با او به طور ویژه و اخص پدید آمد و آن کلیم الله مستغرق انوار و جمال و جلال حضرت داور گردید و در اقیانوس ابتهاج فرو رفت و قصه ی معاشقه و مکاشفه در طور سینا و از این دست رشحات عرفانی! موسی کلیم الله که الحق غرق در حضور بود خواهان دیداری دیگر و حضوری دیگرگونه گشت و ید بیضایی که او را مدهوش درگاه عشق معشوق و مجذوب مهر الهی نموده بود، باز هم تجلی و تبلوری می طلبید، این بار خالق موسی او را به میهمانی 30 روزه در طور سینا فرا خواند و هنگامی که آن سی روز به خوشی و مدهوشی و مهوشی به پایان رسید، دلکش عشق و محبت و ضیافت را به پاس ادب حضور بنده اش، مهر و صفا و مائده ای عرفانی دوباره آمد و از منظری باید گفت امتحانی دوباره پا گرفت و ده شب دیگر موسی عاشق و شیدای حق میهمان میزبانش گردید!
فجر و طلعت او در آخرین روز در عید قربان پدیدار شد.
قربان، شد ضیافتی بی نظیر و سراسر شور و شعور و شعف و فخر و شادمانی با آن پیش زمینه و بستر فقر ذاتی در حضور حضرت دادار! از این جا ، زمینه و مقدمات برای حماسه ای دیگر و سرنوشتی هماره جاوید و راقم بزرگترین واقعه و یادآوری و بازسازی و بازآفرینی غدیر در فرآیند سرنوشت ساز و بنیان یک تمدن والا و عظیم و اکمال و تتمیم دین بزرگ و مکمل رسالات و تبلیغ و تلاش و حماسه ی پیامبران الهی رقم زده شده و امامت و ولایت در اسلام و کلیت ادیان و جاده بشریت و بستر زمان و در پهنای تاریخ و گستره ی هستی نمودار و متظاهر گشت که اگر نبود حجة الوداع محمد مصطفی (ص) و آن خطبه ی غدیریه با تمهیدات سه روزه در هنگامه ای عظیم و شعف برانگیز و تاریخ ساز، رسالت نبی (ص) ناتمام می گشت و بشر در وادی سرگردانی و پریشان خاطری و بازگشت به گذشته ی سراسر ننگین و نکبت و فتور و پلشتی ها و زنجیر جهالت و غفلت و نادانی برگردن همی داشت!
خدای جهان آفرین، محمد (ص) را مامور ابلاغ جدید و معرفی جانشین بر حق خویش یعنی علی مرتضی (ع) آن وصی بزرگ و شاگرد خلف مکتب و رسالت و دین و آئین خود نمود و به آن حضرت بشارت داد و اطمینان خاطری سترگ و مستحکم که در این ماموریت، خطری از جانب بداندیشان و منحرفان و قدرت طلبان و مشرکان غدار و مکار و فساق متوجه او نخواهد شد و این چنین بود که پیامبر عظیم الشان و عظیم القدر اسلام، فرمود هر که را من مولای او هستم، پس، این علی (ع) نیز مولا و رهبر و زعیم و پیشوای بر حق و بلاشک اوست....خداوندگارا ، دوست بدار و یاور باش دوستان و علاقه مندان به او را و دشمنان و معاندان او را دشمن دار....
واین گونه بود که حماسه آدم و ابراهیم و تکمیل بنای کعبه و داستان موسی و بخش قابل توجهی از حماسه و فلسفه حج به امامت راستین و عادلانه و عارفانه و ولایت معصوم (ع) و شان و درجه و عظمت وجودی و علمی و ایمانی و عرفانی و جهاد فی سبیل الله و عدل بی سابقه و بی دلیل امیر المومنین علی (ع) با جرقه ی غدیر منتهی گشت. همان علی عزیز و رهبر شایسته و منصوب خدا و رسول و مقبول و محبوب مردم و وجدان بیدار تاریخ و بشریت که آن محقق جلیل القدر جهان ادب و قلم یعنی جرج جرداق مسیحی با کمال افتخار و عشق و عرفان و اخلاص می گوید ای خدا چه می شد تمام هستی ما را می ستاندی و در علم و ایمان و جهاد و عدالت و مهرورزی و شجاعت و ایثار، یک علی دیگر به ما ارزانی می داشتی !؟
و یا آن ادیب دیگر چنین بنگاشت که گویی مولا علی (ع) برای قرن های آینده و نه زمان خود، آفریده شده بود! متفکر دیگری گفته است: چند صد بار نهج البلاغه ی علی را خوانده و در آن غور و تفحص و سیر نموده ام اما هر بار با نکته ای و گنجی جدید مواجه گشته ام!
حال بسی درد و رنجی عمیق و سرافکندگی و ظلم به ساحت آن امام همام است که به ظاهر دم از او زنیم اما از مرام و عدالت و ایثار و جوان مردی و عبادت و عرفان و گذشت و مردانگی و مدیریت و فضائل و کمالات و سجایا و خلق و خوی و منش و مشی خداپسندانه و مردم دارانه اش به دور باشیم که در این صورت چه بسا مظلومیتی دیگر و ظلم و اجحافی بزرگ و گسترده تر از گذشته های دور به او روا داشته ایم.
نهج البلاغه که بخشی از کلام دُربار و گهربار اوست ، سراسر پند و اندرز، اخلاق، علم، انسان شناسی، جهان شناسی، فلسفه، معنی و جنبه های کاربردی است. این کتاب انسان ساز و جامع و کامل را نه در ظاهر و بلکه در باطن و حقیقتا سرلوحه ی زندگی و مرام و سیاست و خانواده و حکومت و تعلیم و تربیت و جهان بینی و ایدئولوژی پویای خود قرار دهیم که الحق سخنی مافوق کلام بشر و مادون کلام خدا و در ظل انوار تابناک الهی است.
ظریفی می گفت به راستی اگر مردم آن عصر به وصایای نبی مرسل بذل توجه و عنایت می داشتند و متظاهران و بلهوسان و غاصبان و مطرودان جامعه با توطئه و سناریوی ابوسفیان ها و بازماندگان ابولهب و ابوجهل ها مردم را از نعمت و رحمت وجودی او بی نصیب نمی گذاشتند، قطعا تاریخ سرنوشتی دیگر داشت و اسلام و تشیع و وحدانیت و توحید و رسالت پیامبر و غرض و فلسفه ی آفرینش، چهره ای و نمود و بروزی مطلوب داشت و محققا و یقینا مدینه فاضله راستین و حقیقی و بهشت موعود برتر از بهشت مصطلح، آغوش خود را برای مردم جهان باز می کرد و خلیفةاللهی و آمال و آرزوهای برین اولیاء الهی و نیکان و نیک اندیشان و ملک سیرتان ، بروز و ظهور می یافت و سپس آن نابغه و اندیشمند، البته با یک اقیانوس درد و غصه و از منظری فیلسوفانه و حکیمانه می گفت: اگر پس از پیامبر می بینیم که علی (ع) به امامت و زعامت نرسید (بالفعل) و بدل به جای اصل نشست و جای گوهر و غیر آن عوض شد، جای شگفتی و اعجاب و نگرانی نیست زیرا عمده ی مردم جاهل و نالایق و ضعیف النفس و ناسپاس آن زمان، لیاقت و پذیرش و حضور علی و امامت در رهبری آن یگانه دهر را نداشتند ؟!
وگویی علی (ع) العیاذ بالله به درد آنان نمی خورد ؟!
و آنان در پی لایق و هم شان و رتبه ی خود بودند !
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
سقراط، این حکیم و فیلسوف متاله و الهی و انسان برجسته و شایسته ای که همچنان بر تارک تاریخ و زمانه می درخشد و پرتو افشانی و هدایت گری می کند بزرگترین عامل بدبختی و تیره روزی بشریت را جهل و نادانی دانسته و برای عمل و دانش و دانایی، مقامی مهم و ماندگار قائل بود.
او به چشمه حکمت وصل بود و خود نیز فرشته حکمت و راهبر به چشمه آب حیات بود و هماره با دیو جهالت ستیز می نمود. جام شوکران را نوشید تا دانایی برای همیشه مفتخر باشد و نادانی به رسوایی کشیده شود.
وقتی شاگردی از شاگردان وفادار او گفت جناب سقراط من توانایی آن را دارم که تو را از بند جباران و گمراهان نجات دهم و به سرزمینی دور دست بفرستم، آن حکیم فرزانه چنین پاسخ داد که من هرگز به قانون و وطن خویش خیانت نکرده و به آنها پشت نمی کنم در ثانی وقتی در وطن خود با من چنین می کنند و ستم روا می دارند و جفا می کنند خدا می داند در ممالک اجانب با من چگونه رفتار خواهند کرد ؟!
او بر گردن فلسفه و دانایی و حکمای عالم حق بزرگی دارد. افلاطون ها بر سر سفره علم او نشسته و بهره ها جسته اند و هم اینک نیز جهان علم و هنر و فلسفه مدیون و مرهون او می باشد. امثال دیوژن ( دیو جانس کلبی ) و اپیکتتوس حکیم با آن همه آوازه هرگز دوست نداشت وی را دانشمند بنامند، بلکه می خواست او را صرفا دوستدار علم و دانش بدانند. سقراط را از اساتین ( استوانه های ) پنجگانه ی دنیای فلسفه و حکمت شمرده اند. او نیز همچون فیثاغورس صفت حکمت را ویژه ی پروردگار عالم می دانست. برخی را عقیده چنین است که این حکیم بزرگ و نامدار یونان، در سده پنجم پیش از میلاد ( 399 – 469 ق . م ) نخستین بار، واژه ی فیلسوف را به کار برده است. گفته اند همچنین بدان سبب که در زمره ی سوفیست ها به شمار نیاید، خود را فیلوسوس ( فیلسوف : دوستدار دانش ) خواند.
پس از عصر جهان شناسی، انسان شناسی مورد توجه خاص فلاسفه قرار گرفت. سقراط ، متفکر بزرگ یونان و نخستین شهید راه اندیشه و آزادی فکر- فلسفه را از آسمان به زمین آورد و اعلام داشت پرداختن به بحث های جهان شناسانه، بلند پروازی بی فرجام است. باید به انسان پرداخت و خودشناسی را بنیاد پژوهش های فلسفی قرار داد.
( کلیات فلسفه ) متاسفانه در عصر آن حکیم بزرگ، جزم اندیشان و حسودان و نابخردان نان به نرخ روزخورها و حاکمان جور و ستم، او را گمراه کننده جوانان معرفی نمودند و مخرب جامعه و نظم عمومی و مخالف با مقدسات و عرف جامعه و آداب و سنن و ایده رایج زمانه و جامعه لقب دادند. چه در عصر قرون وسطی و چه در عهد جدید نوزائی ( رنسانس ) هیچ فیلسوف و اندیشمندی نتوانست خویش را بی نیاز از آموزه ها و پندها و راهنمایی های حکیمانه ی سقراط دانسته و اندیشه ی او را به بایگانی سپارد!
حتی بسیاری از نسبی گرایان، تجربه گرایان افراطی، طبیعت گرایان و ناتورالیست ها، روشنفکران متجدد قبیله ماده گرایی و بزرگان و مشهورانی چون کانت و دکارت و هگل و وجودگرایان و شخصیتی چون کارل پوپر سخت نیازمند اندیشه و فلسفه سقراط بوده و مدل هایی از او برداشته و از چشمه حکمت او نوشیده اند. از فارابی تا هابز و جان لاک و جان استوارت میل، خوشه هایی از خرمن علم و فلسفه سقراط چیده اند.
روش مناظره و جدل ( dialectic ) که به نام های گفت و گو، مباحثه و سوال و جواب نیز نامیده شده است از سوی سقراط متفکر بزرگ یونان پیشنهاد شد. بر مبنای این روش، طرح و بررسی مسائل فلسفی و شناخت حقیقت امور از طریق مناظره و گفت و گو امکان پذیر می گردد. مناظره ممکن است بین دو فرد، یا دو گروه صورت گیرد. گاهی فیلسوف شخصا پرسش هایی را طرح می کند و خود بدانها پاسخ می دهد. سقراط به وسیله همین روش برای اثبات خطا و رفع اشتباه از ذهن آنان که با وی بحث و جدل می کردند، عمل می کرد. وی پس از آن که خطای مخاطب را ظاهر می کرد باز به همان ترتیب مکالمه و سوال و جواب را دنبال می کرد و در کشف حقیقت می کوشید.
بخش دوم تعلیمات سقراط را مامائی نامیده اند. زیرا که او می گفت: دانشی ندارم و تعلیم نمی کنم. من مانند مادرم فن مامائی دارم. او کودکان را در زادن مدد می کرد و من نفوس را یاری می کنم که زاده شوند، یعنی به خود آینده و راه کسب معرفت را بیایند. ( همان ) انقلاب سقراطی در اخلاق و مذهب نیز نکته ای است که نبایستی از ذهن دور انگاشته شود. سقراط به اخلاق و مذهب سوفسطائی ها که می گفتند، اخلاق زنجیری است که ضعفا برای به بند کشیدن اقویا ساخته اند و حق یعنی قدرت و عدالت یعنی آنچه به سود قوی است!!! می تاخت.
نخستین کسی که در تایید اخلاق سخن گفت و به انسان و مسائل انسانی توجه کرد سقراط بود. پیش از او اندیشه های اخلاقی جز در شعر شاعران، آن هم به شکل امثال و حکم دیده نمی شد. سقراط به جا انداختن و تثبیت اخلاق نوین و سالم در قبال اخلاق مذهبی منسوخ و از کار افتاده انحرافی و خرافی معتقد و پای بند بود.
به نظر سقراط، تیره بختی انسان حاصل نادانی است. بزرگترین فضیلت دانایی است و اشتباهات آدمی از نادانی او سرچشمه می گیرد. اگر کسی واقعا بداند که چیزی بد است هرگز گرد آن نمی گردد. چنین است که باید در شناخت خیر کوشید و تعریف درستی از امور خیریه به دست آورد. چون نیکوکاری به بازشناختن خیر از شر بستگی دارد، یعنی بسته به دانایی ( علم ) است و می توان گفت فضیلت، به طور کلی چیزی غیر از دانش و حکمت و خردمندی نیست و فضائل عبارتند از:" شجاعت، عفت، عدالت و خداپرستی."
1- شجاعت : دانستن آن است که از چه چیز باید ترسید و از چه چیز نباید ترسید.
2- عفت : دانستن آن است که چگونه باید مقتضیات نفسانی را رعایت کرد و از آنچه شایسته نیست، دوری جست.
3- عدالت : علم به قواعدی است که بر روابط درست بین مردم حکومت می کند.
4- خداپرستی : آگاهی از وظائف خود نسبت به خدای عالم است.
سقراط معتقد بود که برای آراستگی به این فضائل و رسیدن به سعادت باید گوش به فرمان خرد داشت و از دستورات عقل پیروی کرد. ( همان )
یکی از خدمات شایان و ارزشمند و از جمله اقدامات موثر و مفید و کارآمدی که سقراط از خویشتن به جای گذاشت مقابله جدی و منطقی و دیالکتیکی وی با آراء افراطی سوفسطائیان بود که به شک اندیشی آن چنانی مبتلا بوده و در وجود خود هم شک و تردید می کردند و همچنین نسبی گرایی افراطی بودند. آنان هرگز به امور و حقایق ثابت معتقد نبوده و عقیده داشتند که تنها شناخت حقایق نسبی امکان پذیر است و ادراکات هر کس به اندازه ادراکات دیگران معتبر می باشد و انسان با طبیعت فردی خویش مقیاس و معیار همه چیزهاست. این نظریه به شک نسبی موسوم است. زیرا طرفداران آن منکر حقایق مطلق و شناخت مطلق هستند و حقایق نسبی و شناخت نسبی را معتبر می دانند. آنسان که امروزه نیز مکاتبی به رغم مدعی نواندیشی و روشنگری محض و منحصر به فرد، بدان مبتلا هستند.
سقراط بر خلاف سوفسطائیان، به حقایق ثابت و مطلق ایمان داشت و به این دلیل می کوشید تا از راه بحث علمی، مبادی و اصول ثابت و استواری وضع کند تا مردمان را در زندگی فردی و اجتماعی سودمند افتد و به کار آید. بر مبنای نظریه سقراط بود که مکاتب مختلفی مثل مکتب میگاریان به پیشوایی اقلیدس میغاری، مکتب کلبیان به پیشوایی آنتیس تنس و مکتب سیرنائیک ها به پیشوایی آریستیپوس پدید آمد. پیروان این مکاتب می کوشیدند تا اصول و دستورالعمل های ثابتی برای زندگی وضع کنند. ( کلیات فلسفه )
برای آشنایی هر چه بیشتر با اقیانوس علم و فلسفه و دانش سقراط حکیم پاره ای از نظرات ایشان را درج می نماییم:
* جامعه زمانی حکمت و سعادت می یابد که مطالعه ، کار روزانه اش باشد.
* آن جا که حقیقت نباشد، همه چیز پست، زشت و مبتذل است.
* سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد.
* اول شایستگی خودت را ثابت کن بعد انتظار اعتماد داشته باش.
* اندیشیدن به سرانجام هر کار، باعث رستگاری است.
* ابله ترین دوستان، خطرناک ترین دشمنان است.
* بین تمام دشمنان خود، به نزدیکترین دشمن خود که زبان است توجه داشته باش.
* شکیبایی به هنگام شنیدن، لازمه قضاوت است.
* زندگی بدون تحقیق، ارزش زیستن ندارد.
* خدای تعالی، تنبلی و کاهلی را دو فرزند عطا کرد که آنها را خواری و بدبختی نام نهادند.
* دشمنان خود را با اخلاق نیکو رام سازید و نپسندید که در ساعات ذلت، تنی چند از خفت و خواری شما خوشحال گردند.
* هر جا که بشر را دوست بدارند، فرهنگ را هم دوست خواهند داشت.
* شجاعت، جزئی از فضیلت است و دادگستری و اعتدال نیز از اجزاء فضیلتند.
* دانش پاک در دل های ناپاک قرار نمی گیرد. تنها یک خیر وجود دارد که آن هم دانش است و تنها یک شر وجود دارد که آن هم نادانی است.
* گریز از مرگ دشوار نیست، گریز از بدی دشوار است زیرا تندتر از مرگ می رود.
* هیچ کس نزدیکتر و راست گوتر از قلب تان به شما نیست.
* آن قدر برای مال دنیا حریص مباش که برای از دست دادنش اندوهناک شوی.
* با عاقل مشورت کن چون فکر او به دور از هوای نفس است.
* خدمت خود را بی هیچ توقع پاداشی به مردم عرضه کنید، پاداش آن را در رضایت خاطر خویش بیابید.
* نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است.
نیچه از جمله فیلسوفان و اندیشمندانی است که بازاندیشی و بازآفرینی و کندوکاو و در آثار و نظراتش، امری است ضروری و مفید، به ویژه از آن روی که چنین فرآیندی مسدود کننده ی برخی استنتاجات و واگویه ها و کج اندیشی و مالا مصادره به مطلوب های خلاف ایده و آرمان ذاتی و نهایی این متفکر و از سوی دیگر نجات خیل عظیمی از رهروان، مریدان و حتی فیلسوفان فعل و آتیه از گرداب و طوفان سرگردانی و هیچ انگاری و پوچ گرایی و مشکلاتی از این دست می باشد اما فایده و اثر دیگر ورود در ژرفای نیچه ایسم، آشنایی گسترده و عمیق با واقعیات، حقایق و ظرائف هستی و زوایای پنهان ذهن انسان و هنر چگونه زیستن و چگونه بایستن و زدودن گرد و غبار پیشین و پسین ذهن و عین و انگاره ها و مکنونات درونی و هر آن چه به زندگانی مربوط است.
این رویکرد به ویژه بدان جهت اهمیت دارد که عمده زبان و قلم نیچه روان کاوانه، شاعرانه و بعضا احساساتی و ذوقی و هنری است. آن گونه که از آثار و نقد و جانبداری های بسیاری از نیچه شناسان و پژوهندگان پیرامون نیچه برمی آید، بسیاری از ابعاد و زوایای وجودی و فکری- فلسفی و روان شناختی آقای فریدریش همچنان ناشناخته و ناگفته مانده است. برخی نیچه را شایسته و بایسته نشناخته اند، برخی دیگر نیز اسیر افسانه نیچه ایسم و پیچیدگی کلام و زبان و قلم جناب نیچه واقع گشته اند.
این مقال و برخی ملاحظات، ایجاب نمی کند تا به تمامی این نظرات و نیچه گرایان و منتقدان وی بپردازیم اما ماحصل و مخلص کلام این که نیچه در یک خانواده ی به شدت مذهبی با پدربزرگی با آن خصائص والا و پدر و مادری متین با معتقدات متعارف و آشنا به فنون زمانه رشد و کمال یافت و به گفته خود حتی در 12 سالگی دارای ایمان و اعتقاد کامل به دین و خدا و مبانی و مقدسات مذهبی بود. برخی اظهارات ، گلایه ها و انتقادات و واکنش های به ظاهر ملحدانه و گریز از مرکز و خلاف عرف جامعه آن روز نیچه و اعلان مرگ خدا و یا هیچ انگاری این فیلسوف نه از روی عناد و لجاجت ولاابالی گری و آته ایسم و یا نیهیلیسم وجودی وی بلکه اعتراض به وضع موجود، برداشت های غلط و ناروا و سطحی و فرصت طلبانه از دین مسیحیت، تکیه فراوان و افراطی بر استرحام، سرکوب عنصر اقتدار منطقی و ضروری و مفید، درجازدگی، ضعیف پردازی و تفاسیر و تعابیر و تاویل های نابجا از الوهیت و بازگشت ابدی بود.
خدا مرده است را نیز از زنان دیوانه ای در شهر عنوان می نمود و معتقد بود که این ما بودیم که خدا را کشتیم!! دغدغه نیچه چنین بود: ما اهل شناخت آن گونه که ما معاصران دوست داریم درباره خود فکر کنیم. ذاتا برای خود ناشناخته ایم... ما صدای اطرافمان را نمی شنویم، ما صداها و پژواک ها ی وجود خود را نمی شنویم. یافتن زمان لازم برای گواردن تجارب زندگی دشوار است- ما دل ها و نیز گوش هایمان را به آن نسپرده ایم. ما گیج هستیم و همچون کسی هستیم که غرق در افکار خویش است و با شنیدن دوازده ضربه ظهر هنگام، ناگهان از جای می جهیم و از خود می پرسیم اکنون ضربه های چه ساعتی نواخته شد؟ تنها پس از آن و با تاخیر است که گوش هایمان را می مالیم و شگفت زده و آسیمه سر می پرسیم به راستی بر ما چه گذشت؟ و تازه ما به راستی کیستیم؟ ما ناگزیر با خود بیگانه ایم. ما اساسا در پی به خانه آوردن ( شهد ) شناخته ایم."
ابرانسان یا فراانسان و چیرگی بر متافیزیک و رسیدن به یک بلوغ فلسفی تازه، فراسوی نیک و بد، تبار شناسی اخلاق، غروب بت ها، دجال، اینک انسان و دانش طرب زای نیچه، اعتراضی است سخت و جدی به وانهادن طبیعت و زندگی و سیر در آسمان بدون زمین و منقطع از حیات و هدف، بهشت فروشی کلیسا، مذهب سازی های خشک و بی روح، جدال با اندیشه و نقد و ارزیابی ها و خلاصه بازگشت حقیقی به حقیقت انسان و جهان.
به تعبیر " کیت انسل پیرسون " آنچه هست یکی بودن یکپارچه و نخستینی است، تفرد فقط جلوه است و سرچشمه نخستینی همه شرهاست، هنر این امید شادی بخش است که می توان طلسم تفرد را شکست و وحدت را دوباره برقرار ساخت. ما از زندگی رنج می بریم زیرا افرادی هستیم که از طبیعت بیگانه شده ایم زیرا آگاهی ما از این جدایی سبب پریشانی مان می شود. نیچه، دیونیوس را چهره ای مسیح وار معرفی می کند و به راستی نیز در سرتاسر متن از مفاهیم یزدان شناسانه ای همچون نجات استفاده می کند...
برای نیچه جهان بازی تراژیک متضادهاست که هیچ نجاتی نمی شناسد و نیازمند هیچ رستگاری نیز نیست. همان گونه که یکی از مفسران وی متذکر می شود نیچه درباره مفاهیم روان شناختی تا حد ابعاد کیهانی مبالغه می کند. چه سان می توان این ایده درونی و ذاتی نیچه را به فراموشی سپرد که او بازگشت ابدی را بالاترین قاعده بندی از تایید می داند. در عین حال چرا پیوندی که او با اسپینوزا احساس کرد به سبب مجموعه نظریه های مشترکی همچون انکار انگاره های آزادی اراده غایت، نظام اخلاقی جهان و شر و تمایل به تبدیل شناخت به قدرتمند ترین شور بود؟
آنجا که از سرور نیچه سر در می آوریم می خوانیم در مورد شادی و صفای ما، بزرگترین واقعه از وقایع اخیر " مرگ خدا " یا به عبارت دیگر این که ایمان به خدای مسیحیت توجیح خود را از دست داده است. از هم اکنون اولین سایه های خود را بر سر اروپا می گستراند. این درست است که تعداد قلیلی از افراد دید نسبتا تیزی و بدگمانی نسبتا هوشیارانه ای دارند که بتوانند چنین منظره و وضعیتی را درک کنند. به نظر این عده، لااقل خورشیدی غروب کرده است، اعتمادی دیرینه و عمیق به شک و تردید بدل گشته. دنیای کهن ما به نظر آنان به طور اجتناب ناپذیری هر روز تیره تر، نا مطمئن تر، غریب تر، بعیدتر و بی اعتبارتر می آید.
اما به طور کلی می توان گفت که حادثه ی بسیار بزرگ تر، بعیدتر و فراتر از درک عامه ی مردم است که بتوان ادعا کرد که این خبر تازه به گوش مردم رسیده است و بیشتر آنها متوجه شده اند که چه اتفاقی واقعا افتاده و اکنون که این ایمان و اعتقاد که پایه و تکیه گاه و محرک بسیاری از چیزها از جمله اخلاق اروپایی بوده مین گذاری شده است. چه بناهایی فرو خواهد ریخت. از این پس باید در انتظار دنباله ی طولانی و بی شمار از در هم شکستن ها، تخریب ها و زیر و رو شدن ها باشیم.
چه کسی می تواند از همین امروز ابعاد قضیه را حدس بزند و پیام آور این همه وحشت و ظلمت و تاریکی و کسوف خورشیدی شود که بدون شک زمین تاکنون تجربه نکرده است؟ حتی خود ما که کاشفان معماها هستیم، ما که ذاتا غیب گوئیم و از فراز قله ها و در حالی که بین تضاد دیروز و فردا قرار گرفته ایم انتظار می کشیم، ما اولین تولد یافتگان و نوبران قرن آینده که باید تا به حال ابرهای سیاهی که به زودی اروپا را می پوشاند دیده باشیم، چگونه است که بالا آمدن این ابرهای سیاه را بدون توجه و علاقه خاص به خصوص بدون هراس و دلواپسی برای خود نظاره می کنیم؟ آیا به خاطر این است که هنوز تحت تاثیر اولین پیامدهای این واقعه قرار داریم؟ آخر اولین پیامدهای آن برای ما بر خلاف انتظار هیچ چیز سیاه و مایوس کننده ای به همراه ندارد، بر عکس آنها نوع جدید و وصف ناپذیری از نور، خوشبختی، سبک باری و صورتی از آرامش و شادی و تسلی و آغاز فجری به نظر می رسند...
در حقیقت ما فیلسوفان، ما آزاد اندیشان اکنون می دانیم خدای قبلی مرده است! احساس می کنیم که نور فجری تازه بر ما تابیده است! قلبمان لبریز از سپاس، شگفتی، حدس و گمان و انتظار می گردد، بالاخره افق اگر چه روشن نیست، دوباره باز و فراخ به نظر می رسد، بالاخره کشتی های ما می توانند دوباره به حرکت درآیند و به استقبال هر خطری به پیش بروند، برای پیش قدم عرصه شناخت هر کوشش و اقدامی دوباره میسر گشته است، دریا، دریای ما همه وسعت خود را به روی ما گشوده است. شاید تاکنون هرگز چنین دریایی باز وجود نداشته است. " برگرفته از دانش شاد "
درعبارات فوق ، بر خلاف گویش ها و قضاوت های عجولانه برخی که وی را مایوس، خداناباور، دین ستیز، طبیعت گرا، علاقه مند به خودکشی، هیچ انگار معرفی می کنند به رغم انتقادات و ناخرسندی های نیچه از وضع موجود، موجی از سرزندگی، امید، فجر و آینده ای روشن ملاحظه می گردد. فیلسوف ما در حقیقت از این قضیه ناراحت بود که نه تنها ایمان دینی فرد پاشیده است بلکه هر چیز که بر بنیان آن ساخته شده است نیز تاکنون تا اعماق به لرزه خواهد افتاد و او به جد در تلاش بود تا بر چنان تراژدی فائق آمده و لااقل دین و مفاهیم متافیزیکی و آسمانی را زمینی و عرضی نماید. این چنین بود که از سر ناچاری می گفت: " انسان شدن خدا نشان می دهد که نباید در جست و جوی سعادت در نامتناهی باشیم بلکه باید بهشت مان را بر زمین بنا کنیم. مرگ خدای او، در واقع مرگ خدای خاص مسیحیت بود. " اگر چه این خدا به پرورش انزجاری بیمارگونه از حیوان ، انسان و زمین یاری رسانده است اما خواست انسانی را از هیچ انگاری نظری و عملی نیز حفظ کرده است. از دیگر سو، به این به این معنی است که خدای یزدان شناسان ، فیلسوفان و پاره ای دانشمندان نیز مرده است، یعنی همان خدایی که خالی نبودن جهان از ساختار، نظم و غایت را تضمین می کرده است ( دانش شاد )....
نیچه توضیح می دهد که سایه هایی از خدا نیز هست که باید از میان برداشته شوند...." برداشتن خدا از طبیعت" اوج نارضایتی و ناراحتی نیچه از سوء برداشت ها و سوء استفاده ها از خدای ناب و خالص و محض و ارائه چهره ای تابناک و صادقانه و حقیقی از خدا به ماهو حقه می باشد....
به عقیده نیچه بشریت در تاریخ به نقطه ای رسیده است که در آن باور به خدا باور ناپذیر شده است!! در عین حال " آن چه به ژرف ترین نحو موجب شادی می شود ان است که متفکر راستین ما را قادر می سازد تا خدای پیروزمند را با همه هیولاهایی که با آنها جنگیده است نظاره کنیم ( شوپنهاور به مثابه آموزگار ) رساندن انسان به قدرت سرآمدی حقیقت و فرمانروایی بر خود و تاریخ، با واپس نهادن ضعف و سستی و در خود تنیدن، توسط نیچه، رسالتی سترگ است. ضعف و توسری خوری و انفعال در قاموس او راهی ندارد. قدرت در قاموس نیچه نه آن است که از آن فاشیسم، نازیسم و جنگ و آتش افروزی و به خاکستر مبدل ساختن هستی و جهان منجر گشته و به زور و تجاوز و گسترشگری و استکبار و امپریالیسم مشروعیت ببخشد! چیرگی بر نفس، اعتماد به نفس بخش قابل توجهی از ناموس و قاموس فلسفی او را رقم می زند. " نیچه اعلام می دارد که کوری و بزدلی خطاست و اظهار می دارد سنجه ی ارزش یک شخص در میزان حقیقی اوست که جرأت و تحمل آن را دارد در شناخت، ما تنها با سرسختی در برابر خود قادر به پیشروی هستیم. نیچه به وضعیتی اعتقاد دارد که شاید فکر کنیم ناممکن است."
امید، سرزندگی، الوهیت بادری و ساختن آینده بر بنیان های معنوی را از این عبارات نیچه دریابیم که " طرح الوهی زمانی را پیش گویی می کند که در آن دروغ روح ویرانی و شر فعال نابود خواهند شد و خیر آفرینش گر همه جا را فرا خواهد گرفت و سپس جهان از نیروهای آشوب برای همیشه خلاصی خواهد یافت در حقیقت، این پایان زمان محدود کیهانی و آغاز دوران ابدیت سعادت مندانه است. در برابر در هم آمیختگی ای که تاکنون حاکم بوده است حالا تمایز عظیمی رخ خواهد داد.
فریدریش نیچه در تبارشناسی اخلاق از ضرورت و فایده اساسی آرمان زهر به مفهوم والا و واقعی آن سخن گفته و هدفمندی را ترسیم نموده است. خواهان بودن رنج از ناحیه انسان را بدون هدف و معنی ترسیم ننموده بدان شرط که معنایی بدان بخشیده شود و انسان را آن گونه می خواهد که چون برگی در باد سرگردان نبوده و بازیچه بی معنایی و هیچ و پوچ نگردد چه زیبا، گویا و بجاست این جمله نیچه که در واقع خط بطلانی می کشد بر نظریه کسانی که وی را به دین ناباوری متهم می سازند: " همه ادیان بزرگ، علیه فرسودگی و سنگینی فراگیر زندگی می جنگند."
" ایفوفرنشل" پیرامون تز فرا انسان نیچه می گوید: " فضائل راستین ابرانسان، فضائل مرد جنگی و سرباز است. انسان آرمانی نیچه، دانشمند تنها، منزوی و ناتوان در رابطه برقرار کردن و موجود حساسی نیست که مدام در تلاش برای آموختن باشد، بلکه انسانی است نیرومند، سرزنده و خوددار."
مولف کتاب با ارزش " عرفی شدن در تجربه مسیحی و اسلامی " پیرامون نیچه و ایده او می نویسد: " تئوری مکمل فایده گرایی را نیچه آماده و ارائه کرد. او قبل از ارائه ی نظریه ی اراده ی معطوف به قدرت، باید زمینه های ذهنی لازم برای طرح چنین ایده ی جسورانه ای را فراهم می آورد. " مرگ خدا " و به پایان رسیدن عصر ایمان، اتفاق نابه هنگامی نبود که در زمان نیچه رخ داده باشد؛ بلکه او با صدای بلند از واقعه ای خبر می داد که از چند قرن پیش، در حال وقوع تدریجی بود.
به نظر نگارنده حقیر، مغرض جلوه دادن نیچه و او را هم ردیف هابز، ماکیاول و یا مارکس قرار دادن و بانی قرار دادن انسان به جای خدا معرفی نمودن، منصفانه و محققانه نیست. انگ پلورالیستی نیز به نیچه نمی چسبد. ما نیچه گرا و نیچه پرست نیستیم اما قضاوت تاریخ و آیندگان را می خواهیم چه کنیم؟ مگر یاسپرس اگزیستالیست نبود که می گفت نیچه در پدیده مرگ خدا بی طرف و نامقصر است!؟ او تلاش داشت تا پای نیچه را تا حد یک اخبار کننده بی موضع از این ماجرا کنار بکشد و حتی مواضع ضد مسیحی او را برخاسته از انگیزه های پاک مسیحی معرفی نماید. یاسپرس معتقد است عبارت معروف نیچه در اعلان مرگ خدا خالی از هر گونه موضع گیری و فحوای ملحدانه است. ( یاسپرس/ فولادوند 1380 )
" بوتول" می گوید: " آرای نیچه از جنبه نادیده گرفتن مردم فرودست و مخالفت با ایده برادری و برابری و میدان دادن به نیازهای طبیعی و کوچک شمردن اصول اخلاقی، کاملا در مقابل سنت مسیحی قرارمی گرفت. او در مقابل محظورات مسیحیت از قبیل تحقیر خود و خیرات و ترحم به بیچارگان، اخلاق اشراف را مطرح می ساخت. ( بوتول/ پویان 1373 )
به هر روی، اندیشه نیچه، یک هزار توی فلسفی و روان شناختی، تاریخی، اجتماعی و حتی دینی است. او هرگز دوست نمی داشت متافیزیک، از قداست خود فروهشته و بازیچه دستان قدرتمندان، بلهوسان و سودجویان قرار گیرد. پردازش او به فلسفه به مفهوم نفی دین نبود. به ضرس قاطع می توان گفت او یک دین باور و معتقد به اجرای دین در زمین و برای انسان بود. نیچه، نیچه بود آن گونه که خود می خواست و این در تقدیر الهی نقش بسته است. هزار توی فلسفی و ذاتی فردریش نیچه باز هم نیازمند بازخوانی، تاویل و تفسیر دیگر گونه و مستمر است. باز نایستیم.
جان دیوئی این متفکر و فیلسوف بزرگ ( 1952- 1859 ) متعلق به مکتب عمل گرائی است. از منظر این دانشمند معروف، اندیشه وقتی درست است که وظیفه خود را انجام دهد و به حال زندگی مفید واقع شود. وظیفه اندیشه عبارت است از فهم زندگی و اداره آن. قوانین علمی و بسیاری از معتقدات مذهبی به دلیل این که به نفع انسان هستند، حقیقی و درست محسوب می شوند." جان دیوئی فیلسوف عمل گرائی معاصر آمریکایی می گوید: به جای بحث از ذهنی بودن یا عینی بودن ارزش ها و یا رابطه ای بودن آنها، باید از ارزش داشتن یا با ارزش بودن امور سخن گفت. به نظر این فیلسوف، امری ارزش دارد که در زندگی عملی انسان مفید افتد و آدمی را در حل مشکلات یاری دهد." ( کلیات فلسفه )
اگر چه برخی فیلسوفان و اندیشمندان اجتماعی و روان شناس در باب پراگماتیسم و به قولی مصلحت گرائی نظراتی را ارائه نموده و اسم و رسمی کسب کرده اند اما سهم به سزا و مؤثر و بعضا جنجالی جان دیوئی در عمل گرائی و تثبیت آن و مآلا در عرصه اندیشه، تکامل، و رشد و بسط تربیت و آموزش و پرورش و محیط اجتماع و خانه و مدرسه را هرگز نمی توان فراموش کرد. متفکرانی چون آریان پور و مؤلف کتاب معروف فلسفه جدید تربیت استاد علی اکبر شعاری نژاد در مورد جان دیوئی و مکتب او داد سخن داده و مطالب ارزشمند و مفید و قابل بحثی را مطرح کرده و انتقاداتی را نیز به برخی نظرات و ایده های دیوئی وارد ساخته اند که از نقطه نظرات و جهاتی قابل توجه و نیز شایسته به نظر می آید؛ آنجا که جان دیوئی کلیت تغییر را مرادف تکامل و مثبت قلمداد کرده و مربیان و معلمان را از نقش نظارتی و ارائه یک سیستم و دستگاه فکری، عقیدتی و فلسفی ، تربیتی ولو مثبت و مقدس و پسندیده بر حذر داشته و صرفا آینده و آتیه کودک و جوان را منوط و وابسته به اراده آزاد و در بوته آزمایش و خطاء آنان نقش کلیدی داده است. از دیدگاه سایر متفکران و مربیان و اندیشمندان و دلسوزان و خیرخواهان بشریت، هرگز نباید به طور محض و مطلق مفاهیم و پارادایم ها و انگاره های پیشین و سنن و یافته های تربیتی، علمی، اجتماعی را به تاق نسیان سپرده و نفی نمود.
مع الوصف، ایده ما این است که به رغم نقادی عالمانه و فیلسوفانه و از روی مهر و سازندگی، تاثیرگزاری به جا و مثبت رگه های فکری، فلسفی، تربیتی و روان شناسانه جان دیوئی و برجستگی و آوازه دکترین عمل گرائی وی را نباید به محاق بسپاریم.
دیوئی پرنفوذترین فیلسوف تربیتی معاصر در جهان است که تقریبا اکثر نظام های آموزش و پرورش جهان را تحت تاثیر قرار داد که هنوز هم این تاثیر ادامه دارد. رشد و گسترش و تقویت سیستم فکری پراگماتیسم ( عمل گرائی ) خصوصا در میدان آموزش و پرورش به دست جان دیوئی انجام گرفت. این فیلسوف، در منطق، معرفت شناسی، علم اخلاق، زیبایی شناسی و فلسفه های سیاسی و اقتصادی و تربیتی شهرت یافت. او فلسفه های کلاسیک ( سنتی ) را به شدت مورد انتقاد قرار داد، خصوصا فلسفه هایی را که کوشش می کردند ارزش تجربه انسان را به حداقل برسانند.
دیوئی تحت تاثیر ایده آلیسم ( پندارگرائی ) جدید هگل فیلسوف آلمانی قرار گرفت زیرا به نظر او در نظریه هگل، بیش از هر فیلسوف دیگر، غناد و تنوع بینش وجود دارد. او مانند هگل، محیط گرا بود. دیوئی شخصی بود ساده، فروتن، مطلقا خالی از هر گونه مظاهر، همیشه آرام، دلسوز، متفکر و اندکی خجول و پشتکار زیادی داشت. در بحث استاد بود و در کار سختکوش. دیوئی شصت سال بی وقفه نوشت و انبوهی کتاب و مقاله انتشار داد که هر کدام در مورد جنبه ای از وضعیت و موقعیت انسان بود. او مصرانه استدلال می کرد و همواره می کوشید تا خوانندگانش را به این نکته متوجه و معتقد گرداند که عمل آگاهانه تنها وسیله غائی آدمی در هر زمینه است. البته، کاربرد فلسفه تربیتی دیوئی، زمانی امکان پذیر است که تعبیر و تفسیر او از ماهیت انسان را دریابیم. به عقیده دیوئی کار اصلی فلسفه، حل مسائل فیلسوفان نیست؛ بلکه به حل مسائل انسان ها می پردازد. خود او نیز به همه مسائل مردم در وسیع ترین زمینه های امور اجتماعی، اخلاقی و نظری می پرداخت و محتوای آثار گوناگونش این جهان شمولی اندیشه های او را به صراحت نشان می دهد. ( فلسفه جدید تربیت )
بخشی از نامه مورخ 16 مه 1940 دیوئی به ویلیام ارنست هالینگ از بخش فلسفه دانشگاه هاروارد عبارت است از " اگر قرار است انسان ها به خاطر بیان نظرات غیر عادی، غیر سنتی یا حتی غیر معقول درباره مسائل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی یا اخلاقی در نشریاتی که خطابشان با عامه مردم است از دانشکده های آمریکا اخراج شوند، من قلبا خوشحال خواهم بود از این که دوران تدریسم به پایان برسد! قلم به دستان دست نشانده همیشه در هر موسسه ای وجود خواهند داشت، همیشه بزدلانی وجود دارند که به تدریس به مثابه حرفه ای تحت الحمایه می نگرند. اگر به محاکماتی که زیر نظر گروه های فشار خارج از دانشگاه قرار دارند و هدفشان منحصر نمودن استادان دانشگاه است تن داده شود و از سوی استادان اعتراضی صورت نگیرد، چشم انداز دانشگاه ها در واقع تاریک خواهد بود. ( چهار پراگماتیست ص 254 )
بدون تردید، بیشترین تاثیر جهانی جان دیوئی در میدان آموزش و پرورش بود. او بر خلاف اکثر فیلسوفان، آموزش - پرورش را قلمرو جداگانه ای که یک نظریه پرداز به عنوان الزامی اخلاقی یا به دلیل شهروندی گاه بخشی از وقت خویش را صرف آن می کند نمی دانست، بلکه برعکس، هر گونه فلسفه ای را فلسفه آموزش - پرورش می خواند. آموزش – پرورش برای او معنای زندگی تصورات در تشکیل عادت ذهنی انسان ها بود.
به اعتقاد او، شاخص اساسی هر فلسفه ای روشی است که آن فلسفه برای ایجاد آن عادت ها و بنابراین کیفیت معقول و اخلاقی زندگی معمول ما دنبال می کند. دیوئی این دیدگاه تربیتی- فلسفی خود را در کتاب دموکراسی و آموزش – پرورش چنین بیان می کند:" اگر بپذیریم که آموزش – پرورش فراگرد ایجاد آمادگی های اساسی، عقلانی و عاطفی در برخورد با طبیعت و انسان است، فلسفه را می توان حتی به عنوان نظریه عمومی آموزش و پرورش تعریف کرد. فلسفه، اگر نخواهد یک امر نمادی یا زبانی با نوعی رضایت خاطر عاطفی برای معدودی افراد یا در حد جزم های اختیاری صرف باقی بماند، باید با بررسی تجربه پیشین و ارائه نقشه مند ارزش های زندگی، بر رفتار انسان تاثیر گذارد. تبلیغ و ترویج عمومی، اعمال قانونی و اداری در ایجاد گرایشی که فلسفه آن را مطلوب می داند، مؤثرند اما فقط تا آنجا که تربیتی هستند یعنی تا آنجا که گرایش های ذهنی و اخلاقی را اصلاح می کنند. چنین روش هایی در بهترین حالت، دچار این محدودیت اند که مخاطبان آنها کسانی هستند که عادات شان تا حد زیادی شکل گرفته اند، در حالی که آموزش – پرورش نسل جوان دارای میدان عمل مساعد تر و آزادتری است.
از طرف دیگر، اگر فلسفه اهداف و روش های حرفه تدریس را از طریق یک بررسی گسترده و دلسوزانه از جایگاه آنها در زندگی معاصر، زنده و جاندار نسازد این حرفه به یک امر تجربی معمولی تبدیل خواهد شد. دیوئی از عادت و تاثیرش در رفتار آدمی، عادات و رسوم و اخلاق، غرائز انسان، روان شناسی تفکر، میل و عقل و .... بحث می کند: علم به طبیعت آدمی به منزله نقشه یا منشور کلیه موضوع های انسانی و اجتماعی است وهر گاه این منشور را به دست داشته باشیم می توانیم برای درک افکار بغرنج اقتصادی، سیاسی و مذهبی راه های عاقلانه ای بیابیم. ( اخلاق و شخصیت )
وی معتقد بود: رسوم تابع زندگی اجتماعی هستند و نیروی زندگی اجتماعی است که بزرگترین نقش را در تشکیل عادات افراد بازی می کند. به نظر جان دیوئی، فعالیت اخلاقی انسان نیز نه تنها به شخص، بلکه به محیط بستگی دارد و رفتار اخلاقی محصول تعامل طبیعت شخص و شرایط محیطی است. درستکاری، پاکدامنی، کینه توزی، زودرنجی، شجاعت، ابتذال، مجاهدت، بی مسئولیتی و همگی تطبیق یابی توانائی های شخصی با نیروهای محیط اند. همه فضیلت ها و عیب های شخص، عادت هایی هستند که از عوامل عینی محیط، سرچشمه می گیرند و محصول مستقیم تعامل ساختار فرد و عوامل بیرونی هستند. تغییر عادت های نامطلوب مستلزم تغییر مؤلفه های فردی و اجتماعی با هم است. مساله روان شناسی اجتماعی این نیست که چگونه فرد یا ذهن مشترک، گروه ها و سنت های اجتماعی را تشکیل می دهند بلکه این است که چگونه سنت های گوناگون، یعنی نظم های تثبیت شده ای که با یکدیگر در ارتباط متقابل اند، اذهان گوناگون را شکل داده و می پرورانند.
دیوئی این عقیده رایج را که برای داوری درباره هر رفتار باید منشا یا پیش آیند آن و عواقب ناشی از آن را در نظر گرفت، کاملا درست می داند و معتقد است تا زمانی که شرایط مشخص محیطی را که رفتار مورد نظر در آن رخ داده است یا رخ می دهد به درستی نشناسیم واقعا به چیزی پی نبرده ایم. به عقیده او اندیشیدن کوششی است ارادی برای کشف روابط مشخص بین کاری که انجام می دهیم و پیامدهایی که از این کار ناشی می شوند، به طوری که این دو پیوسته می شوند. به این ترتیب، در هر عمل اندیشیده ای، طبعا پیامدی یا پس آیندی مورد نظر است که شخص اندیشه مند مسئولیت آن را می پذیرد.
دیوئی در بحث از آموزش و پرورش، بر خلاف اکثر اندیشمندان، میان هدف و وسیله، به دوگانگی معتقد نیست و هر دو را مهم و ارزشمند تلقی می کند و می گوید: اندیشه انتقادی در همه حوزه ها، مستلزم اندیشه انتقادی در مورد هدف و وسیله است. هدف و وسیله در حقیقت دو نامی است که برای یک حقیقت علم شده است و وضع این دو نام مختلف نیز مظهر تفکیک یا تقسیم حقیقت نیست بلکه ناشی از اختلاف در قضاوت است. به نظر دیوئی، آموزش و پرورش، زمینه مهمی برای کاربست این نظریه است و مضمون آموزش و پرورش سنتی آماده کردن انسان ها برای آینده بوده است.
در نتیجه، اکنون در امکانات بالقوه آن، تحت تبعیت آینده ای دور قرار می گیرند و کاملا و به گونه ای مناسب برای آن چه دست یافتنی است، مورد استفاده قرار نمی گیرند. " ستایش ادعایی از آینده، در عمل به دنبال روی کورکورانه از سنت و گذران زندگی بر اساس حدس و گمان و از امروز تا فردا تبدیل می شود. آینده به گونه ای جدی به عنوان راهنمای فعالیت تربیتی کنونی تحلیل و به کار گرفته نشده است؛ زنجیره ی وسیله و هدف، پاره شده است. اگر آموزش و پرورش به عنوان فراگردی اداره شود که از امکانات کنونی به طور کامل استفاده کند و استعدادهایی را که در حال حاضر ضروری اند به کار گرفته و هدایت نماید، بدون تردید معنی زندگی نسل جوان به مراتب غنی تر از آن چه هست خواهد شد.
جان دیوئی پیرامون تحول و تغییر و رشد و کمال و اصلاح در نظام تعلیم – تربیت نکاتی را مطرح کرده است که مختصر و موجز آن چنین است:
* بایستی کودک در اوضاع و احوالی قرار گیرد که خود، در نتیجه کوشش، به حقیقت برسد.
* شناخت حقیقی شناختی نیست که از کتاب ها به دست می آید، بلکه نیروی مواجهه با اوضاع و احوال تازه می باشد.
* پراگماتیست، مدرسه را جامعه کوچکی از اجتماع بزرگ می داند و معتقد است که دانش آموز از راه فعالیت های خود در این جامعه، می تواند با حقوق و وظایف یا به طور کلی، مسائل اخلاقی آشنا شود آنها را به کار بندد، در این صورت دیگر معلم نقش واعظ نخواهد داشت.
* قوانین و مقررات مدرسه، وقتی برای دانش آموزان مفهوم شدند و ایشان در تعیین و تنظیم آنها عملا شرکت کردند خود را به رعایت آنها موظف احساس خواهند کرد.
* روش پروژه از مهمترین روش های تدریس است که پراگماتیسم را مشخص می کند. در این روش، کودک را با مشکلات و مسائل عملی در زندگی مواجه می کنند تا شخصا درباره آنها بیندیشد و برای حل آنها بکوشد.
* آموزش و پرورش، عمل رشد و تکامل و نوسازی مداوم تجربه است، نه انتقال یک عده معتقدات. شخص نیاز دارد که راه و چگونگی مواجهه موفقیت آمیز با اوضاع متغیر و جدید را کشف کند.
* آموزش و پرورش بازسازی و تنظیم مجدد تجربه آدمی است.
* مربیان و معلمان باید شرایطی را فراهم آورند که محصلان را رشد دهند.
* محصل، موجود زنده ای است که می تواند مسائل خود را دریابد و حل کند.
* معلم نیز یاد گیرنده ی مداوم است که دیگران را در فرآیند یادگیری کمک و هدایت می کند بدون این که خود را تنها منبع معلومات تصور کند.
* معلمان از مسئولیت های خود، غافل نیستند و شرایط لازم و مناسب را برای یادگیری آنچه مورد نیاز و علاقه محصلان است فراهم می کنند.
* معلم و مربی باید بدانند و در نظر داشته باشند که تربیت فعالیتی است مبتنی بر طبیعت کودک.
* مربی باید دانش آموزان را از هر لحاظ بشناسد.
* به دانش آموزان امکان بدهند که اشتباه کنند زیرا یادگیری نمی تواند بدون اشتباه انجام بگیرد، جز این که مربی باید به طور غیر مستقیم ایشان را به اشتباهشان متوجه گرداند.
*مربی همیشه به یاد داشته باشد که آزادی دادن به دانش آموزان وسیله است نه هدف، به این منظور که ایشان بتوانند فعالیت کنند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
یکی از فیلسوفان بزرگ که در عرصه اندیشه در باب انسان، جامعه و هستی سخن گفته است. بیکن این متفکر انگلیسی قرن هفدهم می باشد. مکتب متعلق به وی، همان عمل گرایی- پراگماتیزم می باشد که امثال جان دیوئی و ویلیام جیمز نیز بدان تعلق داشتند، که در مقالات آتی پیرامون هر یک از آنها مطالبی ارائه خواهیم نمود.
بیکن نیز دغدغه انسان و آینده و سعادت او را داشت و گر چه در فراز و فرودهای مباحث فلسفی، علمی، تجربی، جدل ها، رد و اثبات ها و تفاوت نظراتی داشت اما هر چه بود و هر چه می گفت و می نوشت ارزش داشت و از صدق و خلوص و نیت خیرخواهانه و خدمت گذارانه اش برمی خاست و حکایت از این واقعیت مسلم داشت که فرانسیس بیکن، به رغم برخی فیلسوفان متقدم که تنها به معرفت به حقیقت و یا تکلیف و جنبه های ذوقی و هنری و یا تفننی قضایا می اندیشیدند، وی به جنبه کاربردی، عملی و نتیجه و فایده موضوع بهای فراوان و به سزایی می داد و لذا او نمی خواست در جنگ و یا بازی ذهن و عین و بود و نمود و انکار و یا اثبات گرایی خود را محصور و سرگرم نماید!
بیکن می گفت: قانونی که اثر عملی آن بیشتر باشد در عالم نظر ( فکر) درست تر است. مقصود او آن بود که فکری درست تر است که بهتر بتوان آن را به مرحله عمل درآورد و به مدد آن به انسان سود رساند. از جمله کسانی که از آنان به عنوان بنیانگذاران منطق عملی یا استقرائی در مقابل منطق صوری و قیاسی ارسطو یاد می کنند می توان به بیکن و جان استوارت میل اشاره کرد.
بیکن در طبقه بندی علوم نقش به سزایی داشت و هم او بود که در منطق خویش موسوم به " ارگانون جدید " روش های تحقیق را مورد بررسی قرار داد. البته بیکن و همفکرانش بدون غرض و شیوه مخاصمه آمیز به بیان ایده و انگاره های خود پرداخته و آنچه را که از ساحت علم و دانش در هستی و آیات و قدرت الهی و آسمانی دریافته و ادراک نموده اند به بشریت ارائه کرده اند.
مع الوصف می توان چنین پنداشت که آنان بخشی از کلیات مفاهمه و اندیشه و عقل و دانایی را ادراک و عرضه نموده اند و اینجاست که بایستی گفت همه حقایق را همگان نمی دانند! و یا به قول شاعر، هر کسی از ظن خود شد یار من ..... و حسن درست تنها یک پرده ندارد! و هر پرده ای آواز جداگانه و در عین حال، ماهرانه و جذاب به همراه دارد.
خیلی نمی خواهیم وارد جنبه فنی و تخصصی بحث شویم اما ناگزیریم به این نکته اشاره ای داشته باشیم که برخی زوایا و ظرائف نیز در نظرات عمل گرایان من جمله آقای بیکن مغفول مانده است. ایشان می بایست لااقل جنبه برهانی قیاس را به بوته فراموشی نمی سپرد و برای آن که به نوعی انکار گرایی متصف نشود به رغم آگراندیسمان و برجسته سازی ایده خود که قابل احترام و تحسین نیز می باشد، گریز ناپذیر بودن منطق و روش قیاسی ارسطو و هم قطارانش از حس و تجربه و مشاهده و رئال را نیز عنوان می ساخت ولو در حد کمرنگ و مختصر و مجمل! تا انصاف لازمه لحاظ گردیده باشد. اگر نگوییم محال، مشکل بتوان پذیرفت که مهمترین عیب منطق ارسطویی ناتوان بودن از کشف مجهول است!؟ نتیجه قیاس حاصل مقدمات آن است. تا وقتی مقدمات معلوم نباشند، نتیجه ای به دست نمی آید و اگر مقدمات روشن باشند نتیجه خود به خود روشن و معلوم خواهد شد.
می توان مدعی شد با عنایت به وحدت در عین کثرت و امثال آن، هر کدام از این بزرگان میدان اندیشه، از طریقی خاص خود و بسته به درک و ظرفیت و توان خویش تلاش نموده اند تا به قله رفیع معرفت و حقیقت دست یابند. بنابراین مردود شمردن یک روش با انگشت گذاشتن بر برجستگی روش دیگر، حسن نمی باشد.
یک متفکر و اندیشمند بزرگ در کتاب خود چنین می نویسد: " انتقادهایی که بر منطق ارسطویی وارد شده است، تماما متوجه روش قیاسی یا استدلال قیاسی است. این انتقادها به ویژه، در عصر جدید اروپا، مبتنی بر این اتهام است که ارسطو و پیروان وی به مشاهده و تجربه بی توجه بوده اند و تنها بر بنیاد یک سلسله امور ذهنی بیگانه با واقعیت های تجربی، دست به استدلال می زده اند و در راه کشف حقیقت می کوشیده اند. به همین سبب هم ره به جایی نمی برده اند.
حقیقت آن است که اولا انسان از به کار بردن قیاس ناگزیر است. از عادی ترین روزمره مردم تا دقیق ترین اندیشه ها و سخنان دانشمندان در قالب قیاس ( چیدن ترتیب مقدمات و گرفتن نتیجه ) بیان می شود. ثانیا اتهام فلاسفه تجربی عصر جدید مبنی بر بی توجهی ارسطو و پیروان وی نسبت به حس و تجربه و واقعیات عینی سخت بی بنیاد است. چرا که در منطق ارسطو تنها از صورت قیاس بحث نمی شود، بلکه از ماده قیاس نیز سخن به میان می آید..... در این بخش به اهمیت مشاهده و تجربه تاکید می شود و دقیق ترین و منطقی ترین قیاس که اصطلاحا برهان نامیده می شود قیاسی به شمار می آید که بر بنیاد یقینیات شکل می گیرد. فی المثل قیاسی که مقدمات آن بدیهی است یا قضیه هایی است که از راه حس و تجربه ( محسوسات و مجربات ) به دست آمده است و حس و تجربه پشتوانه درستی آن است، قیاسی برهانی خواهد بود.. مثلا این قیاس برهان است:
- برخی از اجسام، فلزند- هر فلزی هادی حرارت است – برخی اجسام هادی حرارتند. سبب برهانی بودن قیاس مذکور آن است که مقدمه نخستین یا صغرای آن ( برخی از اجسام فلزند ) حاصل حس است و مقدمه دومین یا کبری آن (هر فلزی هادی حرارت است ) امری تجربی است. اهل منطق .. به اهمیت برهان یا قیاس برهانی تصریح می کنند و در بحث از مقدمه های قیاس برهانی اهمیت و ارزش محسوسات و مجربات یعنی دانش های به بار آمده از حس و تجربه را باز می نمایند. گر چه حکمای طرفدار منطق ارسطو، همواره در کنار حس و تجربه از اهمیت عقل و قیاس سخن می گویند و تصریح می کنند که در پدید آمدن دانش های تجربی هم حس در کار است، هم عقل، با این همه ارزشی را که برای حس و تجربه قائلند، انکار نمی توان کرد و آنان را متهم به بی توجهی به واقعیت و بی عنایتی به تجربه نمی توان ساخت. پایه ها و بنیادهای روش تجربی را که طرفداران منطق عملی بر آن تاکید می ورزند، در منطق ارسطوئی، در مباحث مربوط به مقدمات برهان می توان باز جست: آنچه سبب پیشرفت بشر پس از رنسانس در زمینه های مادی و صنعتی شده است نه ابداع روش تجربی است، بلکه تکمیل کردن و به کار گفتن این روش در دانش هایی است که به دانش های تجربی موسوم است و این امر خود معلول عوامل و شرایطی است که موجب شد تا بشر طرز نگاه خود را نسبت به جهان تغییر دهد، یعنی بشر که تا پیش از رنسانس عقلانی به جهان می نگریست، پس از رنسانس با چشم حس و تجربه به دیدن جهان پرداخت و همین امر موجب پیشرفت مادی گردید."( کلیات فلسفه – دکتر اصغر دادبه )
به رغم کنکاش در آراء و آثار و نظرات فرانسیس بیکن و اندکی نقادی، از این منظر و زاویه می توان به تحسین بیکن و دوستانش پرداخت و به قضاوت منصفانه نشست که این دانشمند و عمل گرایان سابق و لاحق وی همین اندازه که توانستند فلاسفه و پیروانی را که از اثبات گرائی غافل بوده و در چمبره صرف و محض و بعضا مطلق ذهنیات و صور و عقلانیات و مجردات محض و خشک گرفتار آمده بودند و با تکیه فراوان و افراطی بر ذات گرائی و حقیقت و لذات فلسفه و مسائل هپروتی و هور قلیائی و شکاکیت و یا جزمیت جنون آسا و افسانه ای و انگاره ها و مؤلفه های قرون وسطائی و اسکولاستیکی و چسبیدن صرف بر ایده های شبه تور تولیانوسی، آگوستینی و آکویناسی خود و بشریت و تاریخ را راکد و منجمد و غیر پویا نگه داشته بودند رهایی بخشند، بایستی مورد تقدیر و تجلیل واقع شوند و به آنان دست مریزاد گفت.
حال این فیلسوفان و متفکران و دانشمندان هستند که سنت و روش ائتلاف و تلفیق را بایستی مد نظر قرار بدهند و از آنچه امثال آبلارد و ویلیام در بزرگترین و حیرت انگیزترین باستان شناسی جنگ و نزاع بی پایان و شکننده عین و ذهن بر خود و جهان و تاریخ بشریت تحمیل کردند، احتراز نمایند.
در محافل آکادمیک چه در داخل و چه در خارج، اقتصاددانان توسعه و نظریه پردازان سیاسی، مطالب فراوان و بعضا متنافر و متضادی پیرامون توسعه مطرح شده است. محدود نمودن این مفهوم در حیطه صرف اقتصادی و یا سیاسی، لطمات عدیده و بعضا غیر قابل جبرانی بر اصل توسعه و سایر شئون و پارامترهای جامعه حتی در حوزه دین و مناسبات فردی، اجتماعی و پروسه فرهنگ و تمدن و منافع کلان و استراتژیک وارد ساخته است. مضافا این که غیر بومی ساختی مفهوم توسعه و نظریه های قدرت، سیاست و اقتصاد مغرب زمین و صرف کپیه برداری و ترجمه ناقص و ابتر و تسری دادن آن مولفه ها بر کلیه ابعاد و جوانب زندگی قوزبالاقوز گشته و بر پیچیدگی موضوع افزوده است. اگر از منظر کلان به مفهوم توسعه نگریسته و آن را از چنبره پارادایمی خارج نموده و فرآیندی بنگریم، بایستی اذعان نمائیم که توسعه، یک مؤلفه همه جانبه و جامع الاطراف و نه انتزاعی و تجریدی است. فرآیند توسعه هرگز در خلاء واقع نمی شود. فربه سازی هر یک از جنبه های تفکیکی توسعه منهای توجه و پردازش به سایر ابعاد، فاجعه آفریده و توازن و تعادل در جامعه و دولت و بازار را بر هم می زند.
دیدگاه " لسه فر" ی – ( بگذار هر چه می خواهند انجام دهند) به قضیه، به انباشت ثروت و قدرت با انگاره و دکترین "آدام اسمیت" و لیبرالیسم کلاسیک در دستان الیگارگ ها و مبادله گران و سرمایه سالاران و قدرت مندان جنون آمیز و افسانه ای و خصوصی سازی افراطی و نئو لیبرال ها ی وطنی با آموزه ها و اشارات آشکار و پنهان دست های خارجی و کاراتل ها و تراست ها در ینگه دنیا قرار می گیرد.
مجذوب شدن نظریه پردازان، مشاوران اقتصادی، سیاسی و صاحبان قدرت و ثروت و برخی دستگاه ها و افراد اجرایی به تئوری ها و ایده های قدیم و جدید اکونومیستی و اقتدار کلان بدون در نظر گرفتن اوضاع جغرافیایی، شرایط محیط زیست، فرهنگ، آداب و رسوم و مناسبات و مقررات دینی، اجتماعی و عرف جامعه و سایر مؤلفه های روانی، حیثیتی و غیره، آن هم بدون ارزیابی و غور و تعمیق در مفهوم کلی توسعه، صرفا به نسخه برداری از دیکته های صندوق بین المللی پول و بانک جهانی و ورود به ناکجا آباد و هزار و یک معضل و نابه سامانی فردی، اجتماعی، خانوادگی و عرف و مذهب می انجامد. طرفه آن که برخی از این نسخه ها، تاریخ مصرف شان به سر آمده و در خود غرب و جوامع دگردیسی پس از شوروی سابق و از حوزه غرب کنونی، فاجعه آفریده و حتی به استقلال و تمامیت ارضی و کیان یک ملت و دولت، صدمه وارد ساخته است.
آنچه امروزه از بخش های مهمی از اروپا، آسیای جنوب شرقی و حوزه پاسفیک و برخی جمهوری های تازه به استقلال رسیده رسته از چنبره تزارهای نوین دارد و گاه سابق کمونیسم رؤیت می شود مؤید چنین تراژدی است. سیاست تعدیل ساختاری و آزاد سازی اقتصاد و رهاسازی بازار مبادلات و نگرش از درون به برون و خصوصی سازی و به اصطلاح لاغر سازی نهاد دولت که قطعا با تدبر، تامل و برنامه های کارشناسانه انجام نگرفته و در ایران پس از جنگ تحمیلی توسط دولت ها اتخاذ گردید و عمده همت در محدوده آزاد سازی نرخ و تغییر نرخ اقلام که بیشتر و عمدتا در حوزه حامل های انرژی صورت گرفت. بخشی از آن نسخه برداری کذایی و یک جانبه نگری در حوزه اقتصاد و عدم ادراک اصولی از مفهوم توسعه تلقی می گردد. در دولت پس از جنگ می بینیم تنها ظرف دو سال قیمت ارز از 7 تومان به 140 تومان افزایش می یابد. این یعنی دو هزار درصد رشد بی رویه و بادکنکی و عامل بروز بسیاری از معضلات و مشکلات اقتصادی، سیاسی، معیشتی و اجتماعی.
خصوصی سازی بدون کارشناسی و دیمی و کیلویی هم منجر به این می شود که بعد از بیست سال خصوصی سازی سهم دولت در اقتصاد دو برابر می شود این چیزی است که در فاصله 1368 تا 1388 رخ داده است. چطور می شود با فروش 20 سال صنایع دولتی، اندازه دولت دو برابر و بسیار فربه تر از گذشته می شود! با چنان رویه ای نه تنها شرایط تحقق یک اقتصاد بازاری رقابتی فراهم نمی شود بازارها به سوی انحصارهای دولتی و غیر دولتی سوق داده می شوند!
نسخه برداران از بانک جهانی و صندوق حتی به برخی اعترافات تلخ و نظرات جدید و اصلاحی و منتقدانه کارشناسان بزرگ و معروف صندوق بین المللی پول و بانک جهانی توجه نمودند که چگونه دولت ها و حکومت ها چه در غرب و چه مشرق زمین و آسیا و آفریقا با ورشکستگی اقتصادی و سیاسی، رکورد تورمی، بالا آوردن بدهی های سنگین و کمرشکن ، بهره های دودمان بربادده، بیکاری، فساد اداری، از هم پاشیدگی خانوادگی، افسردگی ها، جنون، طلاق، قتل، خودکشی و فحشا گسترده اعم از ساختاری و غیره دامنگیر ملت ها شده است.
متاسفانه شیفتگان نظریه اسمیتی در حوزه اقتصاد و مجذوبان رویه مرکانتیلیستی اقتصاد و نئولیبرال های وطنی به برخی هشدارهای بزرگان اقتصاد در دهه های قبل و جنبش های کارگری اروپا علیه خصوصی سازی افراطی و بازار آزاد " رانتیسم " توجه نکرده اند. همین آقای اسمیت در کتاب " ثروت ملل " خود به مطالبی اشاره می کند که نقاط ضعف یا تنگناهای معرفتی نئوکلاسیک های وطنی را بر ملا و افشا می نماید.
وی می گوید " حواستان باشد که رانت، معلول دستکاری قیمت هاست نه علت آن." کسانی که ادعا می کنند سنت اسمیتی را می شناسند باید بدانند که فضای آشفته رانتی برخاسته از نگاه صرف برون گرا، فضایی است که در آن عامه مردم دسترسی به کانون های توزیع رانت را ندارند و تولید کننده ها هم انعطاف لازم برای مواجهه با شوک های بزرگ را ندارند و سوداگران و رباخواران و رانت جویان بیشترین بهره برداری را از این شرایط می کنند.
کارشناسان بزرگ و دلسوز و خبره اقتصادی معتقدند .... متاسفانه آنهایی که ایدئولوژی زده و کلیشه ای اقتصاد بازار را یاد گرفته اند، در برابر این نکته های عالمانه و مشفقانه گارد می گیرند و اتهام مخالفت با آزادی وارد می کنند، در حالی که واقعیت این است که آزادی خواه واقعی کسانی هستند که به این نکته ها تامل می کنند.
این ها دلشان نمی خواهد آن چه بچه های شیکاکو از کانال توصیه های « میلتون فرید من » علیه سالوادور آلنده و مردم شیلی اجراء کردند، در این جا هم تکرار شود. اینها نمی خواهند آنچه که توسط ژنرال های نظامی در سال 1980 در ترکیه اتفاق افتاد، اینجا اتفاق بیفتد.
نسخه برداران وطنی آموزه ها و نظریه های غربی و نئولیبرال های حتی داغ تر از لیبرالیسم و اقتصاد کلاسیک غرب که به نوعی خویشتن را نسخه پیچ بلاشرط اقتصادی کشور پس از پیروزی انقلاب اسلامی معرفی نموده و بعضا ناشیانه و ناآگاهانه همان طریقی را می پیمایند که اقتصاددانان وابسته عصر پهلوی دوم در دستور کار قرار دادند آن قدر دانش،آزادگی و انصاف و عرق وطنی ندارند که لااقل با دید انتقادی و تفکیکی به دکترین های غرب بنگرند و سره را از ناسره تشخیص بدهند و تقلید میمون وار ننمایند و منفی ها را کنار نهاده و از مثبت ها بهره بردارند!
باید گفت صد رحمت به لیبرالیسم قدیم و تز دولت رفاه کینزی! در قرن بیستم بعد از شکل گیری دولت رفاه کینزی و سامان دهی بازار کار در چارچوب آنچه شیوه تولید " فردیسم " نامیده می شود، تضاد طبقاتی از طریق سیاست های باز توزیعی درآمدی و رفاهی، کاهش پیدا کرد. ساختار انباشت سرمایه به سمت و سوی بهای بیشتر دادن به سرمایه گذاری های اجتماعی با بازدهی بالا مانند حوزه های آموزش، بهداشت و درمان و مسکن تغییر یافت. اتحادیه های کارگری توانمند تر شدند و با افزایش قدرت چانه زنی خود دستمزد ها را بالا بردند....
بعد از خیزش جنبش نئولیبرالی از اواخر دهه 1970 و کنار گذاشتن تدریجی سیاست های دولت رفاهی و همین طور تضعیف قدرت اتحادیه های کارگری، میزان نابرابری در همین کشورها روبه افزایش گذاشت...
جوزف استیگلینز برنده نوبل اقتصاد در سال 2001 نیز اعلام می کند که کارکرد نهادهای بین المللی که در پس جنبش نئولیبرالی قرار دارند، مانند صندوق بین المللی پول، نه اجرای توصیه های سیاستی اقتصادی بی طرفانه بلکه تامین منافع صاحبان قدرت است؛ همین طور به صراحت اعلام می کند اقتصاد جدای از قدرت نیست و غفلت از قدرت موجب شکل گیری رویکردی نادرست می شود.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
ویلیام جیمز روان شناس و فیلسوف برجسته آمریکایی که یک عملگرا و تجربی گرای تمام عیار بود ، سیستم فکری " پراگماتیسم " را به صورت یک فلسفه نظامدار ( سیستماتیک ) درآورد به طوری که او را بنیان گذار پراگماتیزم می نامند. جیمز خونگرم و معاشرتی بود و در تمام چیزها مجذوب امور فردی و اشخاص می شد. او از اندیشیدن کشتی نیرومندی ساخت. کتاب " اصول روان شناسی " و " پراگماتیسم " از نوشته های ماندگار و ارزشمند اوست. ویلیام جیمز به شاگردانش خاطر نشان می ساخت که فلسفه، دست یافتن به یک جواب نهایی برای مشکل بزرگ کائنات نیست، بلکه فلسفه در واقع راهنمای عملی دشواری ها و مشکلاتی است که ما در فعالیت های روزمره با آنها روبرو می شویم. ( ماجراهای جاودان در فلسفه – به نقل از فلسفه جدید تربیت )
جیمز، فلسفه را از کلاس های درس بیرون کشید و در زندگی روزمره به کار انداخت. می گفت: هر یک از ما فیلسوف هستیم. دانسته یا ندانسته، دائما در پی آنیم راجع به اموری که به ما ارتباط پیدا می کند اظهار نظر کنیم و تصمیم بگیریم و همین ضرورت اتخاذ تصمیم این کشش غریزی به سوی اعمال و عقاید خردمندانه تر، همان عاملی است که ما را فیلسوف بار می آورد.
به نظر وی برای پراگماتیسم، آزمون هر عقیده ای این است که آن عقیده چه تغییری در زندگی شخصی به وجود می آورد و همین آزمون است که گذرگاه انواع گوناگون جهان بینی هاست و به نظر جیمز پراگماتیسم، فلسفه ای است که می تواند انواع خواسته های فلسفه های گوناگون را ارضاء کند. این فلسفه می تواند مانند خردگرایی مذهبی باشد و در عین حال تجربه گرایی خود را نیز حفظ کند.
پراگماتیسم همه نظریه های ما را نرم می کند، آنها را انعطاف پذیر می سازد و هر کدام را به کار وامی دارد. او نه عقاید جزمی دارد و نه اصول اعتقادی خاص، بلکه فقط روش خاص خویش را دارد. جیمز معتقد بود که فکر درست، آن است که به موفقیت ما در زندگی بیانجامد؛ و ایمان و اعتقاد درست، آن است که به تحقق یافتن هدف های ما در جهان و زندگی کنونی، منتهی شود. بنابراین، افکار و عقاید ما ذاتا ( یا فی نفسه ) مطلوب نیستند بلکه مانند وسایلی به شمار می آیند که هدف های ما را در دنیای واقعی تحقق می بخشند. نشانه حق این است که اعتقاد به آن در زندگی عملی یا عینی ما بهتر و سودمندتر از انکارش باشد. به عبارت دیگر نشانه حق، موفقیت و علامت باطل، شکست است. جیمز درباره فلسفه به معنای کاملش جز مردی که می اندیشد نیست.
فلسفه پراگماتیسم در همه جا چه در خانه و چه در امور خارج از آن، اثر بخش است. جیمز می گوید " فلسفه ام به من تعلیم داد تا حد زیادی در خانه ام آرام تر باشم" با آن که مردی اجتماعی بود، در بین افراد خانواده اش احساس رضایت خاطر کاملی می کرد. از نظر ویلیام جیمز فلسفه پراگماتیسم، به طور خلاصه، عبارت است از دعوت کردن به فعالیت فردی برای تکمیل بنای دنیایی بهتر.
در کوششی که برای بهتر کردن جهان به کار می رود و طبعا موجبات شادی و آسایش افراد نیز بهتر فراهم خواهد شد. ویلیام جیمز معتقد بود روان شناسی باید به مسائل جهان واقعی بیشتر بپردازد تا آزمایشگاه و باید به ما کمک کند که درباره تدریس و یادگیری بیشتر بدانیم. جیمز سعی می کرد معلمان یا مربیان را متقاعد کند که مشاهدات، افکار و پرسش هایی را در کلاس مطرح کنند که می توانند مهمترین منبع بازخورد علمی باشند. وی روان شناسی را علم زندگی ذهنی یا روانی می داند و تعریف می کند. روان شناسی باید آنچه را که در درون هر شخص می گذرد: افکار، احساسات، رغبت ها، ارزش ها و عواطف، مطالعه کند زیرا تلاش ها و انگیزش هر شخص، تحت تاثیر آنها هستند. " وودرینگ " نظریه پرداز تربیتی اهمیت گفتارها و دیدگاه های جیمز را در این عبارت خلاصه می کند: هر گاه معلمان و مربیان دیدگاه های جیمز را در پنجاه سال گذشته به دقت می خواندند ما اکثر مشکلات تربیتی فعلی را نداشتیم. خواهرش درباره او می گوید: " او هر روز صبح دوباره متولد می شود. "
ویلیام جیمز ماهیت عینی و ذهنی مسائل تربیتی را مورد توجه قرار می دهد. مثلا وقتی از روش های تدریس سخن می گوید معلم و هدف های او را در یک دست و محصل و هدف های او را در دست دیگر قرار می دهد و بررسی می کند. به نظر او بهترین راه تعریف منش یک شخص، این است که گرایش ذهنی و اخلاقی او را درباره خودش بدانیم. جیمز خود را بسیار عمیق و شدید، فعال و سرزنده احساس می کرد. در چنین لحظه ها این صدا از درون او به گوش می رسید که می گفت:" این است واقعیت من"
ویلیام جیمز در تربیت، اهمیت عادت های درست را مورد تاکید قرار می دهد و آنها را باعث ثبات عاطفی می داند و می گوید دانش آموزان بدون عادات درست، در معرض افکار آشفته و سطحی است. او عقیده دارد که مربی هیچ گاه نباید رغبت را فراموش کند ولی رغبت باید بر اساس درستی مبتنی باشد.
به عقیده جیمز، تربیت در گذشته حالت ارتجاعی داشته است زیرا یافته های روان شناسی را در نظر نگرفته است. تربیت، فلسفه و روان شناسی اصولا با همدیگر ارتباط دارند زیرا همگی برای کشف کامل تجربه می کوشند.
معلم بر حسب فلسفه جیمز، باید از مطلق اندیشی بپرهیزد. از آنجا که خود جایزالخطاست، وظیفه دارد که مانند یک راهنما و یک دوست رفتار کند. در کلاس هیچ گاه نباید جزمی بودن مورد تشویق قرار گیرد. جیمز از تربیت بزرگسالان به شدت پشتیبانی می کرد و آن را یکی از رویاهای تعبیر نشده دموکراسی می خواند.جیمز در پاسخ به این پرسش که مهم ترین رفتار در تربیت، کدام استمی گوید: " معلم بالاتر از همه باید تشویق کند. رفتار مثبت، موجد پیشرفت است در حالی که نظر منفی جلو رشد دانش آموزان را می گیرد.
محبت و تفاهم در تربیت هم مانند سایر فعالیت های زندگی مهم است.
همچنین معتقد است، معلم واقعی ماموریت جهانی دارد. وظیفه او تنها این نیست که کودکان و نوجوانان را تعلیم دهد و هم خود را وقف خیال بافی سازد، بلکه باید به عده زیادی از مردم برسد تا دموکراسی شیوه فعال زندگی شود.
فرید ریش هگل این فیلسوف مشهور آلمانی را با دیالکتیکش می شناسند. صیرورت و تکامل و تضاد و نفی در نفی هگل و بحث برون ذاتیت و نیز مفهوم عدم ثبات وی با محرکه عقل- روح در کل فرآیند رشد، کمال و سعادت و آقائی بشر در پروسه زمان و تاریخ را رقم می زند. بازی با تز و آنتی تز و مجددا نقیض و ضدی علیه آنتی تز او و به اصطلاح انکارگرائی مطلق و آنا فانا هگل یک بازی کودکانه، ذهنی و گرفتار شدن در زندان سوژه و طرحی صرفا سوبژ کتیویستی نبود این امر دل بخواه و چه بسا ارادی هم تلقی نمی شود، بلکه او به این مؤلفه به منزله امری درون ذاتی و نوعی دترمنیسم فلسفی- تاریخی می نگریست.
بر خلاف ایده و تئوری قالبی و دگماتیستی برخی مخالفان و حتی موافقان محض و قهرمان گرایانه و انضمامی صرف و مطلق، هگل، نه سکولار و لامذهب و دین گریز بود و نه حامی استبداد و آپارتاید و ایده الیگارگ و ماجراجوئی ( آوانتوریسم ) و نه طرفدار جنگ و خونریزی و کشورگشایی و امپراطوری بلامنازع، هگل هرگز به آزادی نتاخت و از فئودالیسم و سرواژی و بورژوازی عنان گسیخته جانبداری نکرد و مایل نبود انسان، برده و نوکر امپریالیسم و ارباب و حکام قلمداد گردد.
هگل، تعالی، آگاهی فرازمند و نو به نو شدن بشر را آرزو و تمنا می نمود. ذهن و عین و نظر و عمل هر دو از منظر وی اعتبار و ارزش داشت و در یک دیالکتیک منطقی و فراشد فلسفی، ضروری تجلی عقلانی و روح به مثابه سنتزی واقعی و در عین حال ایده آل مد نظر او بود.
اگر هگل از دولت سخن گفته و جانبداری کرده و بر لیبرالیسم افراطی تاخته و فردیت زوار در رفته را به محاق سپرده نه به مفهوم مدنیت ستیزی وی بلکه به مفهوم والای برون داد یک برون ذات واقعی و عقلانی و عرضه و ابراز دولت به منزله تجلی و ظهور مکنونات درونی و آرمانی انسان و شهروند آزاد و عاقل می باشد.
هگل هرگز به آزادی به ما هو حقه و ماهوی نتاخته است، بلکه او آن گونه آزادی را که فاقد قید و بند بوده و نه آنارشیسم منتهی گردیده تاخته است، نظیر آنچه در دوران روبسپیر و پس از آن رخ داد و تبدیل آزادی را به ضد آن رقم زد و برخی تصفیه حساب های غیر منطقی و اعدام ها و خسارات بی رویه را به ارمغان آورد." دفاع تمام قد هگل از دولت و تاکیدش بر ایده محافظه کارانه بازشناسی دولت مستقر به جای طرح ریزی دولت آرمانی، پیشاپیش از موضع تند وی بر لیبرالیسم خبر می دهد. هگل آزادی لیبرالیستی را اساسا آزادی نمی داند.
به زعم هگل، رها شدن انسان از تمام قید و بندهای برآمده از مذهب، سنت و قانون نه تنها آزادی نیست، بلکه اتفاقا عین بردگی است. وی بر خلاف بسیاری از لیبرال ها و آزادی خواهان معاصر، که آن شکل از آزادی را مطلوب ترین صورت آزادی می دانند، از آن به نام آزادی صوری یا انتزاعی یاد می کند، به معنای این که صرفا دارای صورت آزادی است نه جوهر و محتوای آن.( به نقل از هگل، ترجمه محمد مهدی اردبیلی و سینگ، 1379، ص 64 ) در واقع این شکل از آزادی لیبرالیستی صرفا آزادی سلبی است و به خودی خود واجد هیچ گونه محتوایی نیست. فصل آزادی مطلق و ( حکومت ) وحشت در پدیدار شناسی به تبعات و آفات تحقق بی واسطه و تحمیلی چنین آزادی ای می پردازد. بنا به گفته تیلور، به نظر هگل پس از انقلاب کبیر فرانسه و قدرت گرفتن روبسپیر، ترور، پیامد تصادفی تمایلات ژاکوبن ها و تندروهای دیگر انقلاب فرانسه نبود( بلکه لازمه چنین آزادی ای بود)!!؟....
آزادی فی نفسه، یعنی همان که هگل در فلسفه حق، آزادی منفی یا آزادی در خلاء می نامد و به گفته وی از هر محتوایی همچون یک محدودیت می گریزد. چنین آزادی ای برای محقق ساختن خویش نیازمند نفی انتزاعی تمام تفاوت ها و تعارضات است و به همین دلیل مجبور است تا دست به خشونت بی حد و حصر بزند که البته چنین خشونتی به هیچ وجه نمی تواند انضمامیت مورد نظرش را به وی اعطا کند و در نتیجه آزادی مطلق شکست می خورد و به وحشت مطلق بدل می شود.
برخی به غلط چه معرضانه و چه جاهلانه، هگل را طرفدار فاشیسم، ارتجاع، فئودالیسم و سلطنت جلوه داده اند و فریدریش هگل را مخالف دموکراسی فی نفسه دانسته اند و حال آن که هگل از انقلابیون، آزادی خواهان و مبارزان حقیقی، محق و راستین و معقول جانبداری می نمود و با انحراف اعوجاج و استبداد و تندروی از جانب هر فرد و یا نهاد مخالفت می ورزید. او سخت تحت تاثیر انقلاب فرانسه و آزادی خواهان جهان بود و هر آن کس را که بشریت، آزادی، وجدان، اخلاق، مذهب، قانون را به بند می کشید به چالش می کشید.
برخی را اعتقاد چنین است که دفاع ( ظاهری ) هگل از سلطنت را نمی توان به سادگی دفاع از استبداد مطلق فردی دانست. اولا هگل در فلسفه حق صریحا از دولت در مقام قانون دفاع می کند و همه اعم از شهروند عادی تا شخص پادشاه را ملزم به پای بندی به این قانون می کند، به زعم وی ، تعهد به اجرای قانون به منزله یک کل ارگانیک، هر چند خطا و نقصان، بسیار بهتر از تن سپردن به بی قانونی و هرج و مرج و به بهانه آزادی است.
به واقع در یک نظام استبدادی، اتفاقا این حاکمان هستند که بیش از سایرین قانون را نقض می کنند. چرا که همان گونه که هگل می نویسد: قانون همان اسم شبی است که به واسطه آن دوستان و برادران دروغین به اصطلاح مردم، خود را رسوا می سازند. ثانیا دفاع هگل از دولت را به هیچ وجه نمی بایست به دفاع از دولت مستقر به مثابه یک دستگاه تقلیل داد. درک هگل از دولت به معنای حکومت کننده نیست، منظور از آن، نهادها و سیستم اداری نیست. کارمندان که جای خود دارند. دولت در نظر او به مفهوم کل ارگانیک زندگی اخلاقی است. در واقع روح ( اخلاقی ) اجتماع اخلاقی است. چنین دولتی گاهی حتی گرایش به انقلاب دارد.
علاوه بر این همان گونه که لوکاچ نیز اشاره می کند، هگل در درس گفتارهایش بر این نکته تاکید می ورزد که همگان می بایست بتوانند به جایگاه شاهی دست یابند: باید به این نکته توجه کرد که فلسفه به عنوان علم عقل، در ذات خود به واسطه شیوه کلی وجود خود، در دسترس همگان است همگان بدان دست نمی یابند، اما این عیب نیست. همان گونه که این عیب نیست که تنها برخی از مردم پادشاه می شوند. بالاتر بودن برخی از اشخاص از دیگران آن گاه ننگ است که ادعا شود اینها مخلوقاتی از نوع دیگرند و طبیعت آنها را این چنین آفریده است. ( لوکاچ، 1374 ، ص 537- به نقل از دفترهای سیاست مدرن 1- هگل)
بنابراین نظام مدنظر هگل به هیچ وجه نظامی استبدادی و سلطنتی در معنای رایج آن نیست، بلکه شاید بتوان آن را نظامی نخبه گرا مبتنی بر قانون دانست. خود هگل در فلسفه حق صریحا و به انحاء مختلف از تفکیک قوا دفاع می کند و پادشاه را ذیل یکی از همین قوا جای می دهد.
برای پاسخ به این اتهام که دولت ایده آل هگل همان دولت پروس است، برای مثال می توان به " اریک ویل " اشاره کرد که در کتاب خود " هگل و دولت " این اتهام را انکار می کند و عبارات بسیاری از فلسفه حق هگل نقل می کند تا نشان دهد که دولتی که هگل در آن جا توصیف می کند با دولت پروس در سال های 1830 تفاوتی چشمگیر دارد. همچنین به لحاظ تاریخی نیز می توان به این نکته اشاره کرد که در زمان هگل اصلاحات اساسی انجام شده توسط بارون فون اشتاین توانسته بود به لغو رژم سرواژی و امتیازات اشرافیت منجر شود. در واقع همان گونه که گارودی نیز خاطر نشان می سازد، فلسفه حق هگل بیشتر از طرح های اصلاحی امثال اشتاین دفاع می کند تا از فردریک سوم، امپراطور پروس که با تاسیس پارلمان محلی که از اهداف هگل در فلسفه حق بود، مخالفت کرد. هگل به رغم اشکالاتی که بر دین و مذهب ایستا و در خدمت کلیسا و حکام جور و ستم و دیکتاتور وارد ساخته و به باد انتقاد می گیرد و مذهب ارتدوکسی و دگماتیستی را تخطئه می کند مع الوصف از آنجا که فردی متاله و مذهبی- دینی است و به اخلاق و قدسیات پای بند می باشد، مذهب را نیز وارد فلسفه سیاسی خود می کند و جایگاه رفیع به آن اختصاص می دهد؛ وی دولت را به امر الهی پیوند می زند و ادعا می کند که دولت همانا قدم گذاشتن خدا در جهان است!
این در حالی است که مطابق همان تفکر نقادی و ایده دیالکتیکی اش ، دولت ناسالم را دولتی فریب و خدعه می خواند. اما دولت برآن است از اراده مردم و مدنیت و شهروندی و قانون را، می ستاید و آن را امری واقعی، برون ذاتیت و قدسی و عقلانی و مطابق همان روح تلقی می کند.
هگل در اواخر عمرش با دفاع از دین، رابطه تنگاتنگ میان دین و دولت را چنین ترسیم می کند: به طور کلی، دین و بنیاد دولت اموری کاملا یکسانند- آن ها در و برای خود این همان هستند....دین، کسب دانش نسبت به والاترین حقیقت است و این حقیقت ، اگر بخواهیم آن را با تعبیری دقیق تر مشخص کنیم، همان روح آزادی است. در دین، موجودات بشری در برابر خداوند آزاد هستند...... مردمی که تصوری بد و نادرست از خدا داشته باشند، دولتی بد، حکومتی بد وقوانینی بد نیز خواهند داشت."
در پایان می توان گفت آنچه اصل اساسی فلسفه هگل است، آنچه هگل را هگل می سازد و آنچه وارثان انقلابی و جوان هگل از هگل بر ارث برده اند، همانا دیالکتیک هگلی است که هیچ گاه نمی توان آن را تماما در اندیشه های محافظه کارانه، عافیت طلبانه و راست گرایانه هضم کرد؛ بلکه همیشه چیزی در آن وجود دارد که از هر گونه تن دادنی می گریزد و همواره میل دارد تا همه چیز را از هم بپاشاند؛ این همان نفی مطلق هگلی است.
موتور محرکه دیالکتیک هگل، نفی است؛ نفی ای که هیچ گاه خاموش یا ساکت نمی شود. در نتیجه این نگاه دیالکتیکی نه تنها دامن فلسفه، تاریخ، دین و دولت را می گیرد، بلکه ذاتا با هر ایستائی و صلبیتی در تعارض است. هر شکلی از نظم اشیاء به ناچار مجبور است تا به نفی تن دهد و در صورت مقاومت در برابر این تغییر، بناچار صلب تر و سخت تر می شود و در نتیجه فروپاشی محتومش مهیب تر خواهد بود.
حال با عنایت به ایده آزاد اندیشانه و دیالکتیکی آقای فریدریش هگل و مخالفت با هر گونه انجماد، ایستایی و در جا زدن فلسفی و غیره، به نظر می رسد این فیلسوف به شدت نقاد این اجازه را به تاریخ و آینده گان داده است که خود و فلسفه اش به بوته نقد و به زیر گیوتین نقادی سپرده شود و پیرامون " هگلیانیسم " بحث و گفت و گو شود.
پیش از هر چیز باید با تیغ نفی دیالکتیکی هگلی به نقد خود هگل و دستگاه فلسفی هگل پرداخت، آنچه به جای می ماند هم تیغ را صیقل خواهد داد، هم هگل را و تنها در نتیجه چنین نفی ای است که می توان سیاستی رادیکال را پی ریزی کرد. سنتز دیالکتیکی عقل عملی و نظری و طلب کردن واقعی معنا و مالا فراچنگ آوردن نوع خاصی از گشودگی سیاسی، آزادی و آزادسازی چنین پروسه ای را فراهم و ضروری می سازد. به نظر می آید هگل هم چنین می خواست.
در پهنه جامعه شناسی دین و عرفی شدن در رهیافت جامعه شناختی، نمی توان از اندیشه آگوست کنت صرف نظر کرد. البته بخش قابل توجهی از این فرآیند به ترکتازی و قیومیت و روحیه پدرسالاری و پاتریمونال ارباب کلیسا و دکترین افراطی ارتدوکسی و قرون وسطی و عصر تاریک مبارزه با علم و صرف تکیه بر ایمان گرائی افراطی و گریز از عقل و آزادی برمی گردد." اگر چه حوادث و تحولات واقع شده در بستر سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و علمی اروپا بیشترین نقش را در نضج گیری گرایشات عرفی و به جریان افتادن فرآیند عرفی شدن بازی کرده است و مکاتب نظری و فلسفی متعاقب آنها، بیشترین تاثیر را بر آماده سازی فضای ذهنی مساعد این فرآیند باقی گزاردند، اما این علوم اجتماعی و مشخصا جامعه شناسی بود که با ارائه تبیین های عمیق نظری از این تحولات و پیش بینی روند و خط سیر آن در آینده، مناسب ترین بستر تئوریک را برای شناسایی و تحلیل عرفی شدن فراهم آورد.
کیوپیت می گوید پس از چالش علوم طبیعی با کلیسا از قرن هفده، چالش موثرتر را دو قرن بعد، علوم انسانی با دین آغاز کرد و با آن که روان شناسان در این کار پیشگام شدند اما از پی آنها مردم شناسان و جامعه شناسان بودند که به این چالش، عمق و وسعت بخشیدند."
( کیوپیت/ کامشاد 1376- به نقل از عرفی شدن در تجربه مسیحی و اسلامی- علیرضا شجاعی زند)
در این رهیافت از خیلی از متفکران و فلاسفه و دانشمندان می توان یاد نمود من جمله مونتگمری وات، دورکیم و دیگران و همان اندیشمندانی که یا از کلیسا و ارباب آن و پارادایم های آگوستینی و تورتولیانوسی ضربه دریافت نمودند و یا به میزان قابل توجهی تحت تاثیر اسطوره ها و پارادایم های غرب و آموزه های تکفیری واقع شدند. اما همین نظریه پردازان و منجمله خود کنت، دانسته و ندانسته از نقش بی دلیل و لاینقطع و موثر و کارآمد دین و اخلاق و الهیات و ماورالطبیعه یاد کرده و هرگز نتوانستند از سایه دین، خویشتن را بری و خلاص سازند. آگوست کنت به عنوان پدر جامعه شناسی، به اعتباری بنیانگذار نخستین نظریه جامعه شناسی عرفی شدن نیز هست. شاید بتوان گفت خود همین عرفی گری به نحوی از انحاء ولو با جهت گیری و روش شناختی غلط از سر دلسوزی و احساس نیاز و چه بسا ارادت باشد ، چنانچه در دنباله این مقال و تحلیل خواهیم دید، اما برخی تاویل ها و تفاسیر و انگاره ها و مصادره به مطلوب ها کار خودش را کرد و اخلافی سعی نمودند به طرد و انزوای دین و طبیعت گرائی صرف و نوعی دترمینیم بپردازند و همان راهی را بروند که کالون و لوتر طی کردند و به گونه ای جزمیت در نوع خودش دامن بزنند!
گفته می شود پارادایم غالب بر نظریات عرفی شدن در جامعه شناسی و در حوزه های دیگر، جریان و نگرش تطوری است و اتفاقا مهمترین نظریه " مراحل سه گانه تحول ذهن بشری" نیز به همین انگاره تعلق دارد. کنت در این نظریه که اساسا یک نظریه معرفت شناختی است به جنبه های معرفتی و تبیینی دین نظر دارد و تحولات پدید آمده در نقش و جایگاه اجتماعی دین را به تبع تغییرات معرفت شناختی در ادوار حیات بشری طرح و دنبال می کند.
نظریه تحول معرفت بشری ، چنان سایه سنگین خود را بر دیگر آراء کنت انداخته است که بعضا دیگر نظریات وی درباره دین را که همچون کارکردگرایان بر نقش و کارکرد دین در انسجام اجتماعی و مشروعیت بخشی به دستگاه قدرت تاکید دارد ، تحت الشعاع قرار داده است .
نظرات کنت درباره دین حداقل در سه موضع ، موید فرآیند عرفی شدن است و در چند جا نیز بر اهمیت و ضرورت دین در حیات اجتماعی حتی در دوره پوزیتویستی اذعان کرده است ، اگرچه کنت مدعی بود که بشر و به تبع آن جامعه بشری با پشت سرگذاردن دوره ربانی و دوره متافیریک ، اینک به عصر اثباتی و علم بانی گذارده اند تا آن چه را که دین و فلسفه ، پیش از این نتوانسته بود برای او به ارمغان بیاورد ، با استمداد از علم و تجربه و به دست خویش فراهم سازد .
مع الوصف ، از نقش و کارکرد مثبت و سازنده و موثر دین در تکوین شخصیت انسان و جوامع بشری غفلت نورزیده است .
نظریه پردازان معتقدند که ترکیبی پارادوکسیکال از گرایشات مختلف در آراء آگوست کنت ملاحظه می شود . جای پای علم باوران و مروجان روش های علوم تجربی ، اندیشه های روشنگری ، اقتصاددانان لیبرال ، معتقدان به ایده پیرفت و تئوریسین های انقلاب فرانسه در آن دسته از نظریات کنت که به نحوی بر فرآیندهای عرفی شدن صحه می گذارد اما اثر محافظه کاران و مشخصا بوسوئه متاله مسیحی و لوئی دوبونالدو ژوزف دو میستر بر بخش دیگری از نظریات کنت که از آن ، نوعی « اغتنای به جامعه در مقابل فرد » ، به « نظم در مقابل هرج و مرج » ، به « ثبات در مقابل الحاد » به مشام می رسد ، نیز نمایان است .
تاثیر الهیات مسیحی که بی شباهت به مشیت الهی بوسوئه نیست و در بحث از طبیعت ثابت بشری و جدول مغزی انسان و رجحانی که به تمایلات دگرخواهانه می دهد . ( آرون ، پرهام ،1370 )
کنت معتقد است که حتی در دوره اثباتی ، بنیاد نظم اجتماعی از دین است . اقتدار و نفوذ معنوی وظیفه دارد تا نظم اجتماعی را حفظ کرده ، آحاد جامعه را متحد ساخته و قدرت عریان و مادی را تقدیس و تلطیف نماید .
کنت تحت تاثیر همین گرایشات متلائم با دین ضرورت وجود سلسله مراتب قدرت معنوی در کنار سلسلسه مراتب قدرت دنیوی را پیش می کشد و درصدد است تا با پدید آمدن بدیلی که نقش کشیشان و کلیسای ماضی را در عصر جدید به عهده بگیرد . خلاء ناشی از فقدان مذهب را با دین انسانیت که خود پیامبر و دانشمندان ، کشیشان آن هستند پر نماید .
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
به راستی چه ماه با برکت، با عظمت و مبارکی است. ماه رمضان! که حضرت باری تعالی فرموده اجر و پاداش روزه داران را خودم خواهم پرداخت! پاداش صائمین مخلص و صادق ماه مبارک رمضان به قدری وسیع و گسترده و با ارزش است که حق تعالی و جل شأنه خود بدان واقف بود و به عهده گرفته است. عظمت و شأن این ماه تا بدانجاست که در پایان ماه شعبان المعظم پیامبر بزرگوار و معظم اسلام (ص) خبر ورود رمضان را بشارت داده و آن را ضیافت الهی نامیدند که همگان بر سفره بابرکت و نورانی آن از سوی پروردگار مهربان جهانیان دعوت شده اند. حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) توصیه فرمودند که در این ماه بسیار قرآن تلاوت و قرائت کنید. یتیمان و بینوایان را فراموش نکنید با احساس تشنگی و گرسنگی در این ماه بزرگ الهی، تشنگی قیامت را به یاد آورید. حتی خواب شما روزه داران در این ماه عبادت محسوب می شود و خداوند درب رحمت خود و درهای بهشت و آسمان را به روی بندگانش باز کرده و دست ها و پاهای شیاطین را به زنجیر کشیده است و ....
خاصیت رمضان چنین است که هم آدمی را ساخته و پرداخته و مصفّی و مزکی و مخلص و پاکدامن می نماید و هم این که وی را به یاد دیگران و به خصوص گرسنگان و محرومان انداخته و احساس وظیفه و مسئولیت و سپس جهاد و ایثار و تعاون و همبستگی، اتحاد، وحدت و هضم در اجتماعات مومنین و موحدین را زنده و پدیدار می نماید.
بحث افطاری دادن و همچنین ذکات فطریه نمونه و مثلی روشن از این رسیدگی به همنوعان و به ویژه مستمندان و نیازمندان به شمار می آید که به راستی چه برکات و آثار مثبت و بهجت آوری را به همراه دارد.
رمضان از ریشه "رمض" اتخاذ شده و به معنی و مفهوم آتش و سوختن و تصفیه شدن و خالص گردیدن می باشد و پر واضح است تا انسان خود را نشناسد و درنیابد و اصلاح و پاک و خلص نگرداند چگونه قادر خواهد بود به رتق و فتق امور دیگران همت گمارده و در صدد رفع و دفع گرفتاری محرومان و مستمندان جامعه برآید؟
در روایات و احادیث نورانی معصومین (ع) روزه صرفا صوری و فیزیکی بدون روح و باطن و معنی مذمت و نهی شده و فرموده اند چه بسا روزه دارانی که نصیب آنان از روزه صرفا رنج تشنگی و گرسنگی می باشد!؟
در کتاب امالی شیخ طوسی و در جلد 96 بحارالانوار مرحوم مجلسی از قول پیامبر عظیم الشان اسلام (ص) نقل شده است که هر کس رمضان را از روی ایمان و برای خدا و پاداش او روزه بگیرد و به عبارت برخیزد، گناهان گذشته او آمرزیده می شود. همچنین در کتاب غررالحکم از مولا علی(ع) چنین رسیده است: "روزه نفس از لذات دنیوی سودمند ترین روزه هاست"
پیامبر اسلام فرمودند:" روزه روی شیطان را سیاه می کند و انفاق در راه خدا پشت شیطان را می شکند و دوست داشتن به خاطر خدا و مواظبت بر عمل صالح، دنباله او را قطع می کند و استغفار، رگ قلب او (شیطان) را می برد." باز از پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) نقل شده " الصوم فی الحر جهاد- روزه گرفتن در فصل گرما، جهاد محسوب می شود."
آن چنان که از کتاب نفیس صحیفه سجادیه حضرت زین العابدین (ع) مستفاد می شود روزه یکی از راه های شکرگذاری به درگاه خدا و موجب سپاسگزاری به درگاه حضرت حق می باشد.
روزه خاص الخاص و بلکه اخص اخص الخاص ، اوج و تعالی روزه بنده ی مومن و خالص است که نه تنها از محرمات و مکروهات ، بلکه از پاره ای مباهات نیز می گذرد و انسان روزه دار به آیات آفاقی و انفسی راه پیدا کرده از مقامات و درجات و فازهای تخلیه ، تحلیه و تجلیه گذشته و به مقام فناء و بقاء بالله گام می گذارد . انسان روزه دار با لحاظ نمودن کلیه مقدمات ، ملزومات و شرائط ، مقام محسن و احسان را درک می کند و این فراتر از آن است که حتی روزه سپر دوزخ گشته ، خشوع و خضوع آورده و از بند شیطان رسته و رضوان الهی را در آغوش کشیده « دعیتم فیه الی ضیافه اله » را فراچنگ آورده به درب های باز آسمان و ملکوت و لاهوت و جبروت نگریسته و به رحمت و غفران الهی نظر افکنده و آمرزیده شده است . در چنان جایگاه و موضعی ، چه باک از این که شیاطین و ابلیس حتی در غل و زنجیر نباشند و د رهای جهنم نیز باز گردند !
او در رمضان از ذوب شدن گناهانش در کوره حرارت و روزه نفس و زبان و قلب فراتر رفته و این کلام صادق آل محمد ( ص ) را به خوبی ادراک نموده که روزه حجابی است میان انسان و گناه ! و یا آن جا که حضرتش فرمودند : " کسی که روزه می گیرد بایستی چشم و گوش و زبان و مو و پوست بدن او هم روزه باشد ! "
چه افتخار و مدالی از این بالاتر که شخص صائم در مقام اولیاء الهی و تالی تلو عصمت و معصوم قرار گرفته و از خصّیصین درگاه حضرت ربوبی محسوب می گردد . « طوبی لهم و حسن مآب ».
آری !
رمضان است ، رمضان ، یکی لز اسماء الله است ، رمضان قطعه ای ناب و خالص از بهشت الهی است و در روایات چنین آمده است که اگر انسان روزه دار به ادراک کامل و حقیقی ماه مبارک رمضان نائل آمده و مفتخر گردد آرزو می کند کاش همه سال و همه روز رمضان باشد !
رمضان است که بهار قرآن و ماه جهاد است ، در اولی درجه و منتها درجه آن .
چنین صائمی با آن همه ویژگی ها و خصوصیات بارز و مخصوص ، مشمول نزول هماره و هر شب و روز و هر لحظه قرآن کریم بر بنده حق می شود ، مطلع الفجر و لاینقطع محقق می شود ، ملائکه و روح همدم و همنشین او گشته ، قلبش محزن اسرار الهی و علوم و خزائن ربوبی می گردد .
شهر الصیام ، شهر الاسلام ، شهر الطهور ، شهر التمحیص ، شهر القیام در انتظار صائم حقیقی و بنده برگزیده و راستین الهی است که به مقام خلیفه اللهی در معنی اخص آن عروج می نماید .
امید که با روزه خود ، ضیافت الهی را ادراک نموده ، از ثمرات روزه واقعی یعنی مغفرت الهی ، اجر عظیم ، طهارت نفس ، توبه حقیقی و نصوح و استقامت در راه خدا و مقام بندگی خداوندگار مستفیض گردیم و با این توشه ها سراسر عمر خود و دیگر بندگان و مومنان را بهشت برین و روضه خوائی گردانیم .
ان شاء الله .