گروه گزارش /
تاکنون « صدای معلم » گزارش های متعددی را در مورد مدارس خاص و از جمله « مدارس سمپاد » تهیه کرده است هر چند پاسخی رسمی به آن ها ارائه نشده است .
در آخرین اظهار نظر ، الهام یاوری رئیس سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان در جلسه شورای معاونین آموزش و پرورش خراسان رضوی گفته است : ( این جا )
« رویکرد حوزه سمپاد متمرکز بر توانمندسازی دانش آموزان برای اثربخشی در حوزه های مختلف است، در این راستا چهارچوب خوبی طراحی و مهارت های از قبیل فن بیان و تصمیم گیری در کنار انگیزه بخشی به دانش آموزان آموزش داده می شود. هر کجا مدارس سمپاد رشد یابند این رشد به بدنه آموزش و پرورش منتقل می شود.»
یوسف نوری وزیر آموزش و پرورش هم در نشست هیئت امنای سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان سخن از توسعه چنین مدارسی رانده و چنین بیان کرده است : ( این جا )
« بیشتر مدارس سمپاد به موضوع کنکور اهمیت میدهند و برخی مدارس نیز پژوهش محور هستند و تعدادی از مدارس سمپاد که آمارشان بسیار محدود است مدارس کارآفرین هستند لذا این نوع مدارس را باید توسعه دهیم. »
بخش پایانی گفت و گوی « صدای معلم » با « دکتر احد نویدی « عضو هیات علمی پژوهشگاه مطالعات آموزش و پرورش را می خوانید.
متن سخنرانی دکتر مقصود فراستخواه، استاد برنامه ریزی توسعه ، آموزش عالی
در جلسه نقد کتاب «شهامت تدریس؛ سفری به دنیای درون معلم»، مرکز فرهنگی شهر کتاب تهران
سلام عرض میکنم. امروز در مورد کتاب «شهامت تدریس؛ سفری به دنیای درون معلم»، اثر پارکر پالمر، ترجمه نوگل روحانی، با مقدمهای از دکتر نعمتالله فاضلی صحبت میکنم که انتشارات هوش ناب در ۱۴۰۰ چاپ کرده است. کتاب در ۲۴۰ صفحه، مشتمل بر هفت فصل و یک مقدمه است. عنوان کتاب «شهامت تدریس» است و من میخواهم بحث کنم که ما مخاطبان این کتاب در ایران، چرا به شهامت تدریس نیاز داریم. ما معلمان برای حفظ سرزندگی و حس معلمی خودمان به شهامت تدریس نیاز داریم. چرا؟
برای اینکه همه شرایط و موقعیتها در این سرزمین، برای معلمان به گونهای است که آنها را دچار فرسایش شغلی کرده است. معلمان در معرض خستگی ذهنی، خستگی عاطفی و فرسایش شغلی قرار دارند. شرایط اجتماعی، اقتصادی، ساختاری و موقعیتهای نهادی، وضعیت آموزش و پرورش، کل جامعه، سیاستها، روشها و عملکرد دولت به گونهای است که زندگی خوبی را برای معلمان و دانشآموزان رقم نمیزند. در نتیجه یک فرسایش ذهنی به وجود میآید و برای فائق آمدن بر این موقعیتها نیاز به شهامت داریم. من میخواهم متناسب با شرایط این سرزمین و خوانندگان ایرانی این کتاب، این موضوع را توضیح دهم.
درآمد معلمان، کفاف زندگی آنها را نمیدهد. لایههای آسیبپذیر طبقه متوسط ایرانی خصوصاً معلمان، بسیار ضعیف شدهاند. درآمدشان کاهش یافته، ارزش پول و سبد خریدشان خیلی ضعیف شده، تکیهگاهی که برای ایستادن در کلاس و درس لازم دارند را مدام از دست میدهند. زیر پایشان خالی شده. از سوی دیگر، کارمند دولتاند. به نوعی معلم، به آدمِ سازمانی تقلیل یافته و شغل و حرفۀ معلمی، به کارگری و کارمندی آموزشی یا همان پرولتاریای آموزشی تقلیل پیدا کرده است. این به حیات معلمی و حس و سرزندگی معلم لطمه میزند. استقلال حرفهای معلمان در این سرزمین، مخدوش شده و نمیتوانند در سیاستها و برنامهها مشارکت کنند. نه مدرسه، نه معلمان و نه حتی مدیران مدارس به طور سیستماتیک در سیاستها و تدوین برنامهها مشارکت موثری ندارند. پس، معلمان چهار ستون بدنشان ضعیف شده؛ بنابراین ما به شهامت، به جسارت، به جرأت، به دلیریِ تدریس نیاز داریم که در این کتاب توضیح داده شده که کمک میکند به این فرسایش ذهنی و خستگی عاطفی فائق آییم و سرزندگی معلمی خود را حفظ کنیم.
مسئله و دلیل دیگری که به شهامت تدریس نیاز داریم، کالایی شدن آموزش است. آموزش، مدام در حال کالایی شدن است. فرایند کالایی شدن commodification، کلانروندی است که در جامعة ما هم کاملاً شواهد و آثارش را پیرامون خودمان در کلاسهایمان و همکاران میبینیم. اینکه آموزش، تبدیل به کالا شده است. آموزش، داد و ستد میشود؛ خرید و فروش میشود؛ پولی شده است. تنها چیزی که برای معلم، رهایی بخش میشود تا بتواند در این ورطه کالایی شده، فرو نرود و حس معلمی خود را حفظ کند و با آن حس به کلاس برود و از آن بیرون بیاید، همان شهامت و شجاعت تدریس است.
موضوع دیگر، مسئله مجازی شدن است که وضعیت کویید و بیماری کرونا در دو سال گذشته به آن دامن زده است. اینکه آموزش ما، مدام رباتیزه شده است. از راه دور و آنلاین شدن میتواند به عنوان رسانه کمک کند تا ما برای بخشی از فعالیتهای تعلیم و تربیت از آن استفاده کنیم. اما نمیتواند جای زندگی کلاسی، ارتباط با بچهها، حس با همدیگر بودن و کار با همدیگر و شنیدن صدا و دیدن تصویر یکدیگر و ارتباطات طبیعی در زندگی واقعی و طبیعی کلاس را بگیرد یعنی همان ارتباط معلمان با هم و با بچهها و بچهها با خودشان. به این ترتیب زندگی، مخدوش شده و باعث انسانزدایی و جهانزدایی از آموزش میشود. جهانِ معلمی و دانشآموزی، جهانِ یاددهی و یادگیری، در تکنیک و ارتباطات مجازی و مجازی شدن و آنلاین شدن، گم میشود. اینجا هم همان شهامت تدریس لازم است تا بر این شرایط غلبه کند. آموزش نه برای زندگی بلکه خودِ زندگی است. نوعی زیستن است.
موضوع دیگر، ابزاری شدن آموزش است که به کالایی شدن ارتباط دارد. آموزش به سطح فنی و تکنیکی تقلیل یافته است. در نتیجه ما نیاز به شجاعت تدریس داریم تا نگذاریم تعلیم و تربیت و معلمی به سطح تکنیکی فروکاسته شود. من مدام به دوستانم میگویم گویا ما مدام میخواهیم به جای تدریس، ارائۀ درس کنیم و همین که میگوییم «ارائۀ درس» و چند تا اسلاید و چیزهای مشابه را به بچهها نشان میدهیم، این ارائۀ درس است، نه تدریس. اینکه عنوان این کتاب، شهامت تدریس است یعنی اینکه ما خیلی باید توجه کنیم که ما به تدریس نیاز داریم، نه ارائۀ درس. بچهها نباید فقط اسلایدها را ببینند و در معرض ارائۀ درس قرار بگیرند. درس، یک دعوت است؛ تدریس، یک دعوت است. کلاس، یک رویداد است و تعلیم و تربیت، امری رویدادی است نه یک ارائه و کار فنی و تکنیکی. اینجا باز کتاب، معنادار میشود و مباحث آن برای ما معنادار میشود و عنوان این کتاب که شهامت تدریس است برای ما معنادار میشود.
مسئلۀ دیگر اینکه ما در تعلیم و تربیت امروزی فقط در معرض علایق معرفتیِ فنی هستیم. اما بچهها علاوه بر نیازهای شناختیِ فنی، علایق شناختی از نوع ارتباطی و نیازهای رهاسازی و علایق ارتباطی هم دارند. ما باید پاسخگوی علایق ارتباطی مخاطبان خودمان باشیم. بچهها باید با هم و با ما ارتباط داشته باشند و دانشآموزان و دانشجویان باید با هم زندگی کنند. جامعۀ یادگیری (Learning Community)، جوامع یادگیری و اجتماعات یادگیری، صرفاً با یک ارائۀ درس و کار فنی، قابل برگزاری نیست. برای این که اجتماع یادگیری و جماعت یادگیرندگان را در کلاس بین بچهها و بین خودمان و بچهها ایجاد کنیم، باز به شهامت تدریس نیاز داریم.
نهایتاً اینکه ما در معرض تقلیل درس به رفتار، و رفتار سازمانی هستیم. اینکه هدفهای رفتاری بنویسیم و تعریف کنیم که با این درس میخواهیم فلان چیزها را یاد بگیریم و بعد امتحان بگیریم. همان «آموزش بانکی» که در جای خود مفصل بحث شده است. چیزی را به ذهن بچهها انتقال دهیم و بخواهیم در امتحان به ما پس بدهند. برای اینکه از این حالتِ نگاه رفتاری به آموزش و نگاه وظیفهگرا به آموزش رها شویم و آموزش از نوعِ ساختنی باشد. یعنی در کلاس ساخته شود نه از نوع قالبهای از پیش ساخته بلکه از طریق درگیری مشارکتی، یادگیری فعال، جر و بحث، مباحثه در کلاس و حل مسئله، یادگیری اتفاق بیفتد. طرح موردهای مشخص از جامعه و زندگی در کلاس و تلاش برای حل آنها با بحث و حل مسئله با هم، باز به شهامت و جسارت نیاز دارد.
آموزش در کشور ما، رسمی و فرمال است ولی بخش بزرگی از یادگیری، در سطوح غیررسمی است. در ارتباطات و در سطحی فراتر از وظایف رسمی و سازمانی است که نیاز به شهامت تدریس دارد تا بتوانیم از پس این امر برآییم.
اینها که اشاره شد در سطح معلم بود در آن سوی تدریس، دانشجویان و دانشآموزان و مخاطبان تدریس، در شرایط بسیار بغرنجی قرار دارند. دانشآموزان با ذهنی آرام نمیآیند بلکه با انواع امیال سرکوب شده و انواع عواطف جریحهدار شده، وارد کلاس میشوند. با احساسات و ترسها و ناکامیها و آرزوهای فروخورده و انواع مسائل روحی و عاطفی و هیجانی در کلاس ما هستند. مخاطبان ما فقط ذهنهایی برای دانستن معادلات و پیجویی یک سلسله مفاهیم صرفاً شناختی نیستند. آنها با هیجانات و عواطفشان مخاطب ما هستند. بنابراین آنها هم با انواع مشکلاتی که در زندگی امروزی درگیرند، در کلاس حاضرند در نتیجه باید شهامت تدریس داشته باشیم تا با حس سرزندگی معلمی، به بچههایی که هزاران مشکل دارند، ارتباط برقرار کنیم و از طریق شهامت تدریس بتوانیم با آنها، زندگی کلاس را احیا کنیم و ارتباط معلمی و دانشآموزی را عمق ببخشیم و زنده کنیم.
از سوی دیگر موضوع دیگری که در فصول ششم و هفتم میخواندم، مسئله تغیرات نسلی است. ما در واقع پرتاب میشویم به دنیایی که آمادگی زندگی در آن دنیا را نداریم. مدرسۀ فردا، مدرسهای متفاوت از کلیشههای ذهنی امروزی آموزش و پرورش و عادتوارههای معلمان ما است. ما به شهامت نیاز داریم که از این وضعیت امروز بکَنیم و رو به آینده داشته باشیم و مدرسۀ فردا را بفهمیم. بدانیم که دانشآموزان و دانشجویانی که مقابل ما نشستهاند، متعلق به نسل دیگری هستند متفاوت نگاه میکنند افقهای دیگر و نیازهای دیگری دارند. با مسائل و شرایط دگروارهای محشورند که اساساً برای ارتباط با آنها به شهامت نیاز داریم تا از محدودهها و چارچوبهای نسلی خودمان رها شویم و بتوانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم و نگذاریم شکافهای نسلی، مانع شنیدن صدایشان شود و نتوانیم با آنها سخن بگوییم.
اگر بتوانیم به این مسائل فائق بیاییم، اینجاست که میتوانیم به وضعیتی که در این کتاب بحث شده برسیم همان که ما میگوییم کنش تدریس. معلم از رفتار سازمانی فراتر میآید، از انجام وظایف سازمانی به عنوان کارگر آموزشی و کارمند آموزشی رها میشود، به صف عمل و عمل تدریس و عمل آموزش و کنش آموزشی میرسیم. معلمی در اینجا یک ابتکار و یک خلاقیت است. خلاقیت، دیگر یک رفتار تکراری و چارچوببندی شده و از قبل قابل پیش بینی نیست. درس در کلاس ساخته میشود. در ارتباطات، در گفت و گوها، در نگاهها، در زندگی، در حسهای مبادله شده در کلاس ساخته میشود. معلم به شهامت نیاز دارد تا با کنش خودش بیاید نه با رفتارهای شرطی شده که اوضاع و شرایط و سیاستها و سازمانها آن را کوک کرده باشند. بلکه کلاس، رویدادی میشود که زنده و جاری است، تازه و زلال است و به روح مخاطبان نفوذ میکند و مخاطبان، متحول میشوند، رها میشوند. این یکی از مفاهیم مهم کتاب شهامت است که پالمر به خوبی توضیح داده و مترجم به خوبی به فارسی برگردانده است. نه مدرسه، نه معلمان و نه حتی مدیران مدارس به طور سیستماتیک در سیاستها و تدوین برنامهها مشارکت موثری ندارند.
وقتی به کنش تدریس میرسیم، تدریس تبدیل به زندگی میشود. آموزش نه برای زندگی بلکه خودِ زندگی است. نوعی زیستن است. این در فصل پایانی بهویژه فصل ششم که «آموزش اجتماع محور» مطرح شده معلمی و تعلیم و تدریس و یادگیری با مسائل خانواده، محله، شهر و زندگی مرتبط میشود. موارد و مثالهای عینی زندگی در کلاس، جر و بحث میشود. تدریس، خود فرایندی از پژوهش و حل مسئله میشود. در هر جلسه، معلم مسئلهای را مطرح میکند و در قالب حل مسئله به عنوان روش پژوهشی، تدریس را دنبال میکند و عمل تدریس، وجه پژوهشی و مضمون پژوهشی به خود میگیرد.
دانشآموز، ظرف خالی نیست که ما پیامهای آمادهای را در این ظرفها بریزیم. آموزش، پیام بستهبندی شده نیست. ما هم بلندگو نیستیم که یک چیزی بگوییم و آنها هم دریافت کنند آنها هم دریافتکننده و رسیور (receiver) نیستند. تدریس، انتقال پیام نیست بلکه گفت و گویی است که از طریق این گفت و گوها میتوانیم دیگری را بفهمیم. دانشآموزان خودشان را و دیگری را بفهمند. این فهمِ دیگری کمک میکند تا آموزش موثر اتفاق بیفتد. کسانی مانند داماسیو [1]آن را در قالب نظریۀ انسجام قوی توضیح دادهاند. مسئله فقط ذهن و جنبۀ شناختی نیست بلکه جوانب عاطفی و هیجانی و شناختی با هم در یک انسجام قوی هستند و با هم در یک همگراییاند. عواطف بچهها با شناختشان با هم کار میکند. کلاس فقط از نوع دانستن نیست از نوع هیجان، یک حس، از نوع زندگی هم هست. این هم از مواردی است که با مطالعه این کتاب حقیقتاً ذهنم به آن معطوف شد.
اینجاست که معلم با شهامت از خودش عبور میکند، بر خودش فائق میآید، بهترینِ خودش و بهترین سطح از اوج وجودش را به کلاس میآورد، و با بهترین رویدادهای اگزیستانسِ وجودی و هستیمند خودش در کلاس حضور پیدا میکند و با بچهها ارتباط برقرار میکند و بچهها را به کار، به زندگی، به شوق وامیدارد. شوق آموختن، برافروخته میشود و اینجاست که تدریسِ توانمندساز و تدریسِ رهاییبخش و تسهیلکننده، تدریسی که تفاوتها را میپذیرد، توانمند میکند، سر صحنه میآورد، فعال میکند، به وجود میآید. چرخۀ یادگیری و یاددهی با هم کار میکنند، بچهها احساس نقش و مشارکت میکنند و خودشان پیجویی میکنند و معلم، نقش تسهیل گر پیدا میکند. این همان آموزش مطلوب است که ما دنبالش هستیم. ا به شهامت نیاز داریم که از این وضعیت امروز بکَنیم و رو به آینده داشته باشیم و مدرسۀ فردا را بفهمیم.
در پایان بحثم، شعری از ویلیام بلیک را از صفحۀ ۱۶۰ کتاب برای شما میخوانم: «برای تماشای جهانی در دانهای شن....و بهشتی در گلی وحشی،...بینهایت را در کف دست...و ابدیت را در ساعتی، نگه دار»
باور کنید من در چهار دهه تجربۀ معلمی هر وقت خودم و بچهها احساس میکردیم کم میآوریم پناه میبردیم به این شعر سهراب که میگفت: «زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر». من مدام به بچهها میگفتم: «زندگی آبتنی کردن در حوضچۀ اکنون است». یعنی آن لحظۀ کلاس، برای ما اهمیت پیدا میکرد. در همان لحظه، میتوانستیم تمام ابدیت خود را تجربه کنیم. من و دوستانم در یک کلاس بارها و بارها و طی سالها وقتی محدودیتهای مختلف میخواست کلاس ما را به فضایی خشک تبدیل کند و میخواست روح و سرزندگی را از تعلیم و تربیت ما و معلمی و دانشآموزی ما بگیرد، به این شعر سهراب متوسل میشدم که خیلی شبیه شعر ویلیام بلیک است.
زندگی حس «شکوفایی مزرعه در باور بذر»، زندگی درک همین «اکنون» است. کلاس، یک واقعه است؛ کلاس، یک رویداد است؛ همین اکنون کلاس، همۀ زندگی است. همه چیز اینجاست. همانطور که بلیک میگوید: «برای تماشای جهانی در دانهای شن و بهشتی در گلی وحشی» و سهراب میگوید: «ظرف امروز، پر از بودن توست». واقعاً اگر بتوانیم با شهامت تدریس، ظرف هر روز کلاسمان را، ظرف هر ساعت کلاس را از بودن خودمان پر بکنیم، معلم و دانشآموزان خودشان را پر بکنند از این لحظه و از این هیجانها و عواطف و فهمهای مشترک و ارتباطاتی که با هم برقرار میکنند، میتوانند ابدیت زندگی را در لحظه لحظۀ کلاس مزه مزه کنند، تجربه کنند، زیست کنند. خواندن کتاب این نیازها را در ما دامن میزند و شوقها را بیدار میکند تا معلمان این سرزمین بتوانند با این حس به مسائل بسیار پیچیدۀ امروز جامعۀ ما پاسخ بدهند. هیچ راهی نداریم جز اینکه بگوییم آموزش، آموزش، آموزش و برای آموزش نیز هیچ راهی نداریم جز اینکه تکیه کنیم به شهامت تدریس معلمان تا بتوانند با این شهامت و رهایی از آن کلیشهها و محدویتهایی که وجود دارد با دانشآموزانشان ارتباط بسیار مؤثری برقرار کنند. برای همه شما آرزوی موفقیت دارم. منبع: https://www.aparat.com/v/W9vaL
[1] António Damásio
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
بعد از دو سال که کرونا زندگی مردم را تحت تأثیر خود قرار داده و سبک زندگی اجتماعی مردم را تغییر داده است؛ گویا در سال جدید و بعد از پیک ششم کرونا مردم قصد دارند که بدون رعایت شیوه نامه های بهداشتی به زندگی قبل از کرونا برگردند و زندگی عادی خود را شروع کنند.
درست است که واکسیناسیون اکثر افراد جامعه انجام شده ولی هنوز برخی افراد واکسن نزده اند و یا مراحل دوم و سوم دوز واکسن را کامل نکرده اند. در ضمن بیماری کرونا با سویه های جدیدش می تواند خطراتی را برای همه، حتی واکسن زده ها به دنبال داشته باشد؛ لذا رعایت شیوه نامه های بهداشتی ضروری است و ما باید زندگی مسالمتآمیزی را با کرونا داشته باشیم و بهدرستی این بیماری را مدیریت کنیم نه اینکه این بیماری، زندگی ما را مدیریت کند. اگرچه برخی از عادت ها و سبک های غلط زندگی را باید اصلاح کرده و یا تغییر دهیم ولی نباید اجازه دهیم که آثار سوء این بیماری زندگی اجتماعی مردم را دچار اختلال و بینظمی کند.
افزایش دیدوبازدیدها و مسافرت های نوروزی و برگزاری مراسم جشن و شادی از جمله مواردی بود که متأسفانه بدون رعایت موارد بهداشتی در ایام نوروز انجام شد. اگرچه خوشبختانه آمار مرگومیر بیماری ناشی از کرونا رو به کاهش است ولی ممکن است که با عدم رعایت موارد بهداشتی در هفته های آینده این آمار دوباره افزایشی شده و به پیک هفتم وارد شویم.
در تعطیلات نوروز امسال ، مسافرتها بیش از 50 درصد نسبت به سال قبل افزایش داشته و به دنبال آن، آمار تلفات جادهای از مرگومیر ناشی از کرونا سبقت گرفته است. با افزایش تعداد سفرها تا پایان تعطیلات نوروزی، آمار تلفات جاده ای نیز افزایش خواهد داشت. در سال گذشته نیز در تعطیلات نوروز 1400 حدود 1000 نفر جان خود را از دست دادند.
توصیه اکید پلیس این است که رانندگان تا حد توان با احتیاط تردد کنند. با توجه به اینکه بسیاری از رانندگان در شهر رانندگی کرده اند و مهارت راندن در جادههای طولانی را ندارند و رانندگان باید نکاتی مانند استفاده از خودروی ایمن، کمربند ایمنی و سرعت مطمئنه را رعایت کنند. به گفته پلیس، عدم توجه به جلو، تخطی از سرعت مجاز و عدم توانایی در کنترل وسایل نقلیه، بیشترین علت وقوع تصادفات رانندگی از ابتدای اجرای طرح نوروزی تا کنون بوده است.
ایمن نبودن جاده ها و خودروهای ساخت داخل و خطاهای انسانی از جمله عوامل مهم در مرگومیر و تلفات جاده ای هستند که باید به طور جدی توسط مسئولین در اسرع وقت پیگیری شوند.
از آنجا ستاد ملی مقابله با کرونا با اعمال دستوراتی به دنبال کاهش شیوع و مرگومیر کرونا و مدیریت این بحران است، بهتر است در شرایط فعلی ستاد ملی تصادفات نیز تشکیل شود تا از بروز حوادث ناگوار و تصادفات و تلفات جاده ای جلوگیری کند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
دیروز بعد از شنیدن خبر رحلت دکتر رضا براهنی، خاطرات دکتر محمد نقی براهنی در ذهنم زنده شد. این دو برادر، هر یک بسیار تأثیرگذار در دو حوزه ادبیات و روان شناسی بودند. محمد نقی براهنی در حکم وجدان روانشناسی و رضا براهنی در حکم وجدان ادبیات، نقش بی بدیلی ایفا کردند.
وقتی در خیابان طالقانی تهران در اطراف انستیتو روان پزشکی با دکتر محمد نقی براهنی قدم می زدیم، ایشان با مرور کوتاهی از زندگی دوره نوجوانی خود، راز پشت کار خارق العاده خود و برادرش رضا را به من تعریف کرد.
اجمالا به یک چشمه از زندگی آنها که حاوی درس تربیتی است، اشاره می کنم.
خانواده براهنی در محله حکم آباد، جنوب غربی شهر تبریز ساکن بود. پدرشان اسبی داشت و روی گاری که به اسب بسته بود، چای خشک می فروخت. دو برادر نوجوان به مدرسه می رفتند. مدرسه در میدان ساعت تبریز بود که حدود ۱۲- ۱۳ کیلومتر با منزل آنها فاصله داشت.
آنها صبح زود در سرمای سوزان زمستان تبریز از خانه تا مدرسه را با پای پیاده می پیمودند. می گفت : «بعد از خروج از منزل با پول توجیبی خود لبویی می خریدیم و تا رسیدن به مدرسه در دست خود نگه می داشتیم تا از آن برای گرم کردن دستمان استفاده کنیم و به رسیدن به دم در مدرسه می خوردیم».
آنها در مسیر مدرسه در معرض خطر تعدی و آزار و اذیت افراد بزرگ تر از خود بودند و هشیارانه از خود مراقبت می کردند. در این مورد قلدرمآبی رضا بسیار موثر بود. کلاس های مدرسه در دو نوبت صبح و بعد از ظهر تشکیل می شد. آنها در فاصله دو ساعته ظهر برای کمک به پدرشان، با سریش و کاغذ، «پاکت چای» در سایزهای مختلف درست می کردند. شب ها هم بخشی از وقت خود را صرف وزن کردن چای و بسته بندی آن می کردند. روزهای جمعه در بازارچه درب گجیل تبریز به فروش کبریت فله ای در یک سینی مشغول بودند تا پول توجیبی خود را در بیاورند.
با این حال، این دو نوجوان دانش آموزان ممتاز مدرسه بودند.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
به نظر می رسد تجربه طولانی مدت شرایط سخت و ناملایمات زندگی و انضباط سخت گیرانه خانواده و مسوولیت پذیری در دوره نوجوانی، براهینی ها را به شخصیت های مسوول، متعهد، منتقد، سرسخت و دانشمند تبدیل کرده است.
یاد و خاطره هردو استاد فرزانه را گرامی می داریم. روحشان شاد و راهشان پر ره رو باد.
(نیامد - شعر و دکلمه: رضا براهنی )
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
«رضا براهنی» زاده ۲۱ آذر ۱۳۱۴ تبریز ، در کانادا از دنیا رفت. مرگ او بیشک برای ادبیات ایران و عدم حضور و دمیده نشدن نفسش، برای ادبیات آذربایجان، صدمهای جبرانناپذیر خواهد بود.
صاحب این قلم، وقتی شانزده ساله بودم، در بهار هزار و سیصد و پنجاهوهشت، هنگامی که انجمن شاعران و نویسندگان آذربایجان در تهران در شرف تشکیل بود، در چندین جلسه پیاپی براهنی را از نزدیک دیدم و با او دمخور شدم. این آشنایی و ابراز لطف وی به من که نوجوانی علاقهمند بودم و به واسطه حضورم در تحریریه یکی از نشریات آن زمان، در جلسات مذکور شرکت کرده بودم، بسیار آموزنده و تاثیرگذار بود. من با برخی از آًثار نقد ادبی او مانند طلا در مس و اشعارش مثل ظلالله آشنا بودم، ولی بعد از آن جلسات، بیش از شعر و نقد ادبی، به آثار وی در زمینه ادبیات روایی علاقهمند شدم.
او در سالهای اول پس از پیروزی انقلاب اسلامی، رمان دو جلدی « رازهای سرزمین من» را نوشت که واگویهای روایی است از مرور حوادث کودتای بیست و هشت مرداد سی و دو و ماجراهای اصل چهار ترومن تا پیروزی انقلاب. ماجرای این رمان در تبریز میگذرد و سپس در ادامه ماجرا به شیراز و تهران میآید. در کتاب با براهنی، که خود در نوجوانی مترجم آمریکاییها در اجرای اصل چهار ترومن بود، در چهره جوانی که از ابتدای کتاب تصویر میشود و تا آخر پیش میرود و به نوعی خود اوست، بیشتر آشنا میشویم.
از طریق این کتاب من در کوچه پسکوچههای شهرم تبریز قدم زدهام و هنگامی که قهرمان داستان در تهران گشتوگذار میکند و داستان پیش میرود، با او در محدوده خیابان آذربایجان (که انتخاب این خیابان و محدودهاش برای مکان این رمان نیز خود مسمایی شگرف دارد) و خیابانها و کوچههای دور و برش زندگی کردهام. تبریز را که میشناختم و میدانستم اسامی کوچهها و خیابانها واقعی است، ولی شاید باور نکنید، یک بار در همان روزهایی که برای نخستین بار رازهای سرزمین من را میخواندم، بلند شدم و رفتم به محدوده خیابان آذربایجان و چون اندکی از انقلاب گذشته بود و ممکن بود برخی از اسامی تغییر یافته باشد ، با پرسوجو از کاسبها و افراد آشنای محل، درصدد راستیآزمایی مکانهای نام برده شده توسط براهنی برآمدم و واقعا چقدر دقیق و مو به مو تصویر شده بودند جزئیات محل وقوع رویدادها و محل پیشبرد رمان. این که بتوانی با خواننده ارتباط قوی بگیری، او را به متن داستانت بکشانی، سرگشته و حیرانشسازی و بعد از دلسپردگی به نثرت، سرسپردهاش کنی، یعنی همین.
براهنی را تا قبل از این که از ایران برود، چندین و چند بار دیدم. البته دیگر به واسطه معلم شدنم، با برادرش نقی براهنی، روانشناس و متخصص برجسته علوم تربیتی و آثارش، بهویژه واژهسازیهایش در حوزه روانشناسی و واژهنامههایش بیشتر در ارتباط بودم تا با شخص رضا براهنی و جالب آن که در همان جلسات بهار پنجاهوهشت، نقی براهنی هم در مقام یک نویسنده آثار تخصصی حضوری جدی داشت.
براهنی عاشق ایران بود و علیرغم دلبستگیاش به زبان ترکی، هیچ گاه ایران را بدون آذربایجان نمیخواست. او تا چند سالی بعد از انقلاب در ایران ماند و آثار جدیدش را در ایران منتشر کرد، ولی تیغ سانسور نفس کشیدن را ازاو هم گرفت و او را که برجستهترین منتقد ادبی بود و تفکر انتقادی بزرگترین ابزار و سلاحش شمرده میشد، به سکوت و تبعیدی خودخواسته به کانادا فراخواند. حضور در کانادا، بروز و ظهور دوباره خلاقیت وی بود و آثار متعددی در دوران پختگی از وی به بازار نشر ارائه شد که برخی از آنها به شدت خلاقانه بودند که نمونهاش میتوان به رمان سه زبانه فارسی، انگلیسی، ترکی روزگار دوزخی ایاز اشاره کرد.
او دو دوره دبیر انجمن نویسندگان کانادا شد و ماههای اخیر را به واسطه آلزایمر در سرای سالمندان سپری کرد.
او اکنون در روز چهارم فروردین هزار و چهارصدویک از دنیا رفته، ولی وصیت کرده است جنازهاش در دامن معشوقش «ایران خانم»و در سرزمین مادریاش «گوزل تبریز» به خاک سپرده شود. آیا براهنی که در تمامی سی و اندی سال گذشته غم بازگشت به خاک سرزمینش را داشت، در خاکی که عطر مادرش را دارد، آرام خواهد گرفت؟
کانال شوق تغییر
« صدای معلم » درگذشت این اندیشمند ایرانی را تسلیت می گوید .
در نخستین روز از سال 1401 ؛ غیبت و یا کم رنگ بودن سفره هفت سین بر روی میز برخی مقامات کشور موجی از انتقاد و اعتراض را در میان بخش قابل توجهی از جامعه برانگیخت .
هر چند یوسف نوری وزیر آموزش و پرورش به این رسم ایرانی احترام گذاشت اما تا جایی که می دانم نه کسی آن را دید و نه به آن اشاره ای کرد و این می تواند نشانه ای دال بر « همچنان مطلق دیدن » و یا همان سیاه و سفید دیدن جامعه ایرانی باشد .
قصد نگارنده از طرح این موضوع بررسی جنبه های سیاسی این چالش دو قطبی نیست چرا که در این حوزه بسیار مفسر و تحلیل گر داریم اما به بخش آموزش و تربیت که می رسد با بیابانی بی انتها رو به رو می شویم .
این دو قطبی « ایرانیت ( ملیت ) » و « دین » تاریخچه ای طولانی دارد اما نکته مهم و قابل تامل در این قضایا همانا فقدان آثار و نشانه های چیزی است که به « تفکر انتقادی » مشهور است .
این که طراحان دکور مقامات با چه انگیزه و یا هدفی این کار را انجام داده اند بماند اما هشدار این است که این گونه کارها و امور کمکی به حل بحران اعتماد میان مردم و حاکمیت نمی کند و همچنان دیوار بلند بی اعتمادی را میان آن دو برافراشته و ستبر نگاهی می دارد .
و تا زمانی که این بحران صداقت و یا به عبارتی اعتماد حل نشود ، هر چقدر هم برنامه و سند و ... نگارش گردد و سخنرانی و تبلیغات شود سودی نخواهد داشت و در بر همان پاشنه خواهد چرخید . و یا کسانی که فریادشان از حذف سفره هفت سین از سفره مقامات بلند است آیا تاکنون از خودشان و دیگران پرسیده اند چرا نوروز ایرانی که اصل و جوهره ی آن در دید و بازدید و گفت و گو نهفته و تعریف شده است به سفرهای نوروزی خظرناک و پرحادثه و تلفات شیفت ( تغییر ماهیت ) داده است ؟
تا زمانی که باب گفت و گو میان بخش های مختلف جامعه و در سطح بالاتر میان نخبگان و حاکمیت گشوده نشود و به امور نمایشی و تبلیغاتی بسنده گردد ، گشایشی در امور حاصل نخواهد شد .
نمی شود و یا نمی توان در فصولی مانند انتخابات و راه پیمایی ها و... بحث ایرانیت و ملیت را برجسته کرد اما در زمان تحویل سال به این گونه سمبل های ملی بی اعتنا بود .
ممکن است بخشی از جامعه ایرانی به این گونه تناقض ها و تضادها بی توجه و یا بی اعتنا باشد اما بخش عمده ای از مطالبه گران و کنش گران جامعه به این مسائل می اندیشند و بر اساس آن رفتار می کنند .
واقعن ریشه این گونه تناقض ها و یا تعارض ها را باید در کجا جست و جو کرد ؟
در خانواده ای که به کودکان یاد می دهند هر حرفی را هر جا نشاید گفت و باید خود را پنهان و سانسور کرد و یا در مدرسه ای و نظام تربیتی که پشت و روی آن کلی با هم فرق می کند و معلم مدرسه خودش به چیزهایی که به دانش آموزان می گوید خیلی اعتقادی ندارد و البته دانش آموزان امروز به راحتی متوجه این گونه تناقض های گفتاری و رفتاری می شوند .
و یا در نظام گزینشی که از همان ابتدای امر به آن معلم مصاحبه شونده تلقین و یا القا می شود که باید تظاهر کرد و خود را به گونه ای آراست و سخن راند که با درونت هیچ گونه تشابهی دیده نمی شود و نمونه های دیگر ؛ طبیعی است که شاهد چنین برون دادهایی باشیم .
در روزهای اخیر سخنان جنجالی ابراهیم حامدی ( ابی ) خواننده مشهور ایرانی در مورد نخواندن آهنگ « خلیج فارس » موجی از اعتراض را در شبکه های اجتماعی برانگیخت طوری که صدا و سیما ( برنامه بیست وسی ) هم به آن واکنش نشان داد .
این تناقض های رفتاری و گفتاری در آن خواننده هم دیده می شود اما پرسش این است که چرا این صدا و سیما به تناقض های بی حد و حصر خودش توجهی نشان نمی دهد ؟ آن چه سنت ها و آیین های باستانی و هویت ایرانی را مخدوش ، بی اعتبار و حتا مبتذل می کند نه نحوه چینش سفره و دکور مقامات بلکه عملکرد اقلیت افراد بی هدف و هویت ستیزی است که این میراث فرهنگی کهن را " استحاله " می کنند و مقصر اصلی کسانی هستند که در برابر این استحاله گران سکوت پیشه می کنند .
اگر برای آن خواننده پول مهم است برای این صدا وسیما که زمانی بحث کنکور و تبلیغات تلویزیونی آن به چالش اصلی میان وزارت آموزش و پرورش و صدا وسیما تبدیل شده بود ، پول و منافع اقتصادی جایگاهی نداشت ؟
اگر بحث ملیت و احترام به ارزش ها و منافع ملی مهم است چرا طیف با نفوذی قصد داشت تصویر خليج فارس را از پشت جلد كتاب فارسی سال اول دبستان " بخش بنویسیم " حذف کند و یا با حذف پادشاهان از کتب درسی ، تاریخ ایران را تحریف کند ؟ ( این جا )
از این بخش که بگذریم می رسیم به طیفی از جامعه که شاخک هایش نسبت به عملکرد حاکمیت بسیار حساس است اما در مورد خودش و یا پیرامونش باز هم به سیاق حاکمان ، دوگانه برخورد می کند و البته سعی می کند خود را در این دره عمیق بی اعتمادی و ناکارآمدی حاکمیت خودش و نقش اش را پنهان کند و موج سواری کند .
این بخش از جامعه به این پرسش پاسخ دهد که چرا در مورد توحش بخش قابل توجهی از جامعه در مورد مراسم چهارشنبه سوری بی تفاوت است و از رفتار جامعه انتقاد نمی کند و یا در بیان نقد دچار نرمی و تساهل بیش از حد متعارف می شود ؟
واقعن این پرسش مطرح است چند درصد از کلیت جامعه حاضرند که مراسمی مانند چهارشنبه سوری به این سبک و سیاق استمرار پیدا کند ؟
درست است که که حاکمیت در برخی مواقع مانع از بروز شادی های مردم می شود اما آیا قرار است بخشی از جامعه که خود را کنش گر و مطالبه گر می خواند و ادعای دانایی دارد به هرچه که حاکمیت نشان می دهد رفتاری باژگونه و یا تهی از خرد و عقلانیت داشته باشد ؟
و یا کسانی که فریادشان از حذف سفره هفت سین از سفره مقامات بلند است آیا تاکنون از خودشان و دیگران پرسیده اند چرا نوروز ایرانی که اصل و جوهره ی آن در دید و بازدید و گفت و گو نهفته و تعریف شده است به سفرهای نوروزی خطرناک و پرحادثه و تلفات شیفت ( تغییر ماهیت ) داده است ؟
چرا کسی نمی پرسد به چه دلیل افراد یک جامعه حوصله دیدن و گفت و گو با یکدیگر را ندارند و در بهترین حالت به ارسال پیام های تکراری و فله ای نوروز بسنده می کنند ؟
چرا کسی از خودش و دیگران نمی پرسد چرا مدارس تقریبا باید یک هفته پیش از آغاز رسمی نوروز تعطیل و تا یک هفته پس از سیزده بدر ( روز طبیعت ) تق و لق باشند و دچار هرج و مرج ؟
( هجوم گردشگران به جنوب ایران و شلوغی باورنکردنی ساحل بندرعباس ) این دو قطبی « ایرانیت ( ملیت ) » و « دین » تاریخچه ای طولانی دارد اما نکته مهم و قابل تامل در این قضایا همانا فقدان آثار و نشانه های چیزی است که به « تفکر انتقادی » مشهور است .
این تقویم های غیررسمی مخرب را چه کسانی و کدام جریان های فکری در ذهن و کالبد این جامعه دمیده اند و روز به روز آن را فربه تر می کنند ؟
در کدام کشور جهان و در پس سال نو این همه تعطیلی و رخوت و تنبلی و زیر کار دررفتن را می بینیم ؟
تغییر و یا تعویض ملیت ایرانی ها به ویژه ورزشکاران ، هنرمندان ، المپیادی ها و... به یک امر عادی و مرسوم تبدیل شده است .
چگونه است وقتی که این تیپ افراد به چنین امری مبادرت می ورزند نه تنها با شماتت و یا سرزنش کلیت این جامعه رو به رو نمی شوند بلکه آن را نشانه ای از زیرکی ، موقعیت شناسی و... دانسته و تحت مغالطه هایی مانند « جهان وطنی » توجیه و تفسیر می گردد .
ابی ( خواننده ) بدون رو دربایستی و با صداقت پاسخ می دهد که نمی خواهد مشتریانش را از دست بدهد اما چند درصد از ما ایرانی ها که این گونه در برابر ملیت رگ کردن مان متورم می شود و دنبال یک نفر برای سیبل کردن و آوار کردن ناکامی های خود در جاهای دیگر ناشی از بی عرضگی و عدم صداقت می گردیم ؛ حاضریم در دو گانه هایی این چنین ، از منافع شخصی مان دست بکشیم و این بی هویتی عمومی پنهان را با عناوین مختلف و یا روکش های زیبا توجیه نکنیم ؟ چرا کسی نمی پرسد به چه دلیل افراد یک جامعه حوصله دیدن و گفت و گو با یکدیگر را ندارند و در بهترین حالت به ارسال پیام های تکراری و فله ای نوروز بسنده می کنند ؟
آیا این تناقض ها و تضادهای رفتاری عریان را نمی بینیم ؟
واقعن نمادهای همبستگی ملی و انسجام جمعی کدام ها هستند ؟
جالب است که در این میان تقریبا همه منتظرند از « بالا » چیزی درست شود و به پایین سرازیر شود اما ذره ای به نقش « خود » و همرنگی با پیرامون نمی نگرند و با دید انتقادی با آن برخورد نمی کنند ؟
این چرخه و تسلسل شوم و باطل تا کجا و کی ادامه خواهد داشت .
کوتاه سخن این که ؛
آن چه سنت ها و آیین های باستانی و هویت ایرانی را مخدوش ، بی اعتبار و حتا مبتذل می کند نه نحوه چینش سفره و دکور مقامات بلکه عملکرد اقلیت افراد بی هدف و هویت ستیزی است که این میراث فرهنگی کهن را " استحاله " می کنند و مقصر اصلی کسانی هستند که در برابر این استحاله گران سکوت پیشه می کنند .
جستار گشایی
هفته سوم اسفند ۱۴۰۰ توفیقی دست داد تا به زیارت امام رضا (ع) مشرف شویم . در نگاه منِ معلم خبرنگار حضور پر رنگ افاغنه در مشهد کاملا غیر عادی می نمود. با خودم کلنجار می رفتم که نکند در و دروازه های خراسان به روی افاغنه باز گذاشته شده تا از ظلم و ستم طالبان واپس گرا به دامن ایران پناهنده شوند.
نهایتا حس کنجکاوی خود را با توضیحات و توجیحاتی چون همسایگیِ خراسان و افغانستان، زیارت افاغنه از مشهد و...ارضا کردم.
روز دوم عید ۱۴۰۱ به همراه خانواده سری به دریاچه چیتگر (خلیج فارس) می زنیم ، مکانی به غایت زیبا و دلگشا و البته با منظره های بسیار عجیب و باور نکردنی. اگر اغراق نکنم تعداد پسران افغانی با ایرانی ها برابری می کند. یک لحظه فکر می کنم که در یکی از پارک های کابل در حال قدم زدن هستیم .
حضور پر رنگ افغانی ها در این مکان حکایت از وقوع خزنده اتفاقات نامیمون در زیر پوست شهر داشته و به نظر می رسد پس از استیلای طالبان بر افغانستان مسئولین به طور نامرئی و نامحسوس کنترل در و دروازه ها را به افاغنه واگذار کرده اند.
ایران بهشت افغانی ها
کارشناسان معتقدند:
سالانه بیش از نیم میلیون افغانی به صورت عمدتا غیرمجاز و قاچاقی وارد جغرافیای حاکمیتی ایران می شوند.
موضوع مهاجرت در افغانستان با تحولات جدید در این کشور دوباره مطرح شده است. افغانستان طی چند دهه گذشته همواره از نرخ بالای مهاجر فرستی برخوردار بوده است. این روند با برخی تحولات سیاسی همچون جنگ شوروی، جنگ طالبان و اشغال افغانستان از سوی آمریکا تشدید و حالا با تسلط مجدد طالبان وارد فاز تازهای شده است. این در حالی است که از دیرباز ایران همواره بهعنوان یکی از مقاصد مهاجرتی اتباع افغانستان مطرح بوده و در موج جدید نیز پیشبینیها از احتمال مهاجرت شمار بالایی از آنها به ایران حکایت دارد.
طبق آخرین گزارش کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل تا سال ۲۰۲۰ ایران دومین مقصد مهاجرت برای افاغنه می باشد.
سابقه حضور افاغنه در ایران
"حضور مهاجران افغانی در ایران به عنوان بزرگترین قومیت مهاجر به سالهای دور برمیگردد. هماکنون بخشی از آنان در ایران صاحب فرزند شدند و نسل سوم این مهاجران به ایران به عنوان زادگاه خود تعلق خاطر دارند. این نسل به سمتی پیش می رود که مطالبات بیشتری از جامعه دارد. اشتراک این دو ملیت در زبان، دین و بخشی از فرهنگ نوع تعاملات اجتماعی را پیچیدهتر کرده است. در میان نظریه پردازان ارتباطات میان فرهنگی ،در نظریه هم فرهنگی به بررسی رابطه میان گروه های اقلیت در مقابل گروه های غالب می پردازد.از آنجا که مهاجران افغان در مقابل ایرانیان در اقلیت هستند ، رفتار و کنش مهاجران افغان مقیم ایران به عنوان گروه اقلیت یا هم فرهنگ در برابر ایرانیان که گروه غالب یا سلطه هستند را می توان مورد بررسی قرار داد. در چنین شرایطی مهاجران افغان استراتژی های متفاوتی را برای برقراری رابطه و تعامل با ایرانیان و ساختار گروه سلطه انتخاب می کنند. کمتوجهی، تحقیر و نگاه از بالا به پایین کمترین تجربههایی است که این افراد را دچار آسیبهایی کرده است که این سه نسل در قبال آن رویکرد متفاوتی را از نوع سازش، انطباق و جداسازی را در سه سطح منفعل ، فعال و بیش فعال برگزیدند. در این پژوهش کیفی مصاحبه هایی با 20 تن از مهاجران افغانی مقیم بومهن با چهارچوب نظری گادیکانست و اورب انجام و به تحلیل رفتارهای این مهاجران بر اساس نظریه هم فرهنگی پرداخته شده است. نتایج نشان میدهند نسل سوم مهاجران افغانی برخلاف نسلهای گذشته که بهطور سنتی رویکرد سازش را انتخاب میکردند از روشهای انطباقی و گاه بهصورت محدودتری روش جداسازی را انتخاب میکنند."
حضور افاغنه ؛ فرصت یا تهدید؟
به هر حال حضور پر رنگ افاغنه در ایران سکه ای دو رو بوده و کنشی حساس و چالشی است که هم می تواند فرصت ساز در «کش سانی پنجره جمعیتی» و هم تهدیدی جدی در تغییر ترکیب جمعیتی تلقی گردد. وجود مشترکات فرهنگی، زبانی، دینی و تاریخی، هضم افاغنه در ایران را راحت تر از سایر قومیت ها کرده است ؛ از طرفی با توجه به کاهش زاد ولد در کشور حضور جوانان عمدتا مذکر افغانی شاید از منظر حاکمیت، مسکنی برای ترمیم سیر نزولی و ایستای جمعیت تلقی گردد.
از منظر دیگر حضور میلیون ها افغانی آماده کار فرصتهای شغلی بی شماری را از جوانان ایرانی می ستاند ؛ پیمانکاران اغلب مشتاقند تا با به کارگیری افغانی ها علاوه بر پرداخت حقوق نازل از زیر بار بیمه و سایر خدمات و تسهیلات شانه خالی کنند.
آسیب های اجتماعی حضور افاغنه در ایران روزافزون بوده و بعضا ناامنی روحی و روانی جدی برای شهروندان ایرانی ایجاد می کند.
سخن آخر
«مصطفی زندیه» کارشناس مسائل حوزه افغانستان و پاکستان معتقد است: روابط ایران و افغانستان دو وجه دارد . یک طرف ایران قرار دارد که از نگاه افغان ها همیشه متهم، بدهکار و از قبل محکوم و طرف دیگر افغانستان که علیرغم جرایم روز افزون اتباع آن کشور در نقض حاکمیت و قانون ایران، همواره طلبکار، حق به جانب و همیشه پیروز جنجالهای رسانهای بوده و به طور خلاصه جای شاکی و متشاکی عوض شده است.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
با تاخیر پیش آمده در پرداخت حقوق و مستمری بازنشستگان ، جناب وزیر نه تنها از این بابت، پوزش نخواسته ، خم به ابروی مبارک نیاورد بلکه بستانکارانه ، هنوز دو قورت و تیمش باقی بود که توانسته حقوق این جماعت را درست سر وقت، بدون اندکی پس و پیش, یعنی چند ساعت مانده به سال تحویل به حسابشان واریز کند.
پس از عبدالملکی جوان ، نوبتی هم که شده ، این بار نوبت مدیرکل فرهنگی و اجتماعی صندوق بازنشستگی کشوری بود تا با رونمایی از افزایش پنجاه درصدی در تعرفه جبران هزینه خسارت درمان بازنشستگان و مستمری بگیران ، یا همان بیمه تکمیلی ، بازنشستگان را نقره داغ کرده ، عید را دوباره به کامشان تلخ کند.
دو سالی بود که دولت روحانی ،بدون افزایش حتی یک ریال به تعرفه های بیمه تکمیلی بازنشستگان, مدعی بود به رغم ثبات در نرخ این تعرفه ، پوشش ارائه خدمات را نیز توسعه داده است .
از قدیم گفته اند سالی که نکوست از بهارش پیداست !
دولتی که هنوز بابت افزایش ناچیز ۱۰ درصدی به حقوق شاغلان و بازنشستگان در سال ۱۴۰۱ حسابی از مجلس دلخور است چگونه به خود اجازه می دهد با افزایش پنجاه درصدی در تعرفه بیمه تکمیلی ، از عدالت و تعادل بخشی بین دخل و خرج حقوق بگیران و بازنشستگان دم زده اما در عمل خود آغازگر یا نخستین بانی گرانی در این کشور باشد؟!
این بود آن وعده ای که میر بودجه ، یعنی میرکاظمی مدام از آن دم می زد که دولت در نظر دارد به جای افزایش در میزان حقوق و دستمزدها ، توان خرید از دست رفته کارکنان و بازنشستگان را احیا کرده، دوباره به آنان بازگرداند ؟!
کدام عقل سلیم حکم می کند با افزایش ده درصدی به دریافتی ناچیز بازنشستگان ، همین اول بسمالله ، با افزایش پنجاه درصدی در تعرفه های بیمه ، سفره کوچک بازنشسته ها را باز هم کوچکتر کنیم !
تازه این هنوز از نتایج سحر است باش تا صبح دولتش بدمد !
کجای کارید؟!
این هنوز شروع کار است ؛
منتظر بمانید، آواز میر نوروزی خاموش نشده ، با صادر شدن اولین قبوض آب ، برق ، گاز سپس تلفن و اینترنت خانگی, حسابی حقوق بگیران آچمز خواهندشد!
این در حالی است که مردم و به دنبال آن بازنشستگان از آنچه قرار است به سبب حذف ارز ترجیحی، در حوزه دارو یا دیگر کالاهای اساسی اتفاق بیفتد کاملا بی خبرند!
گویا این بار ، وزش باد صبا و نسیم صبح نوروزی به جای آنکه مشک فشان باشد قرار است موجی از گرانی های تند و مشمئز کننده را با خود به ارمغان آورد که پیش قراول آن، هم اکنون از راه رسیده است. هنوز از شوک گرانی چند باره در قیمت برنج ، گوشت، مرغ و تخم مرغ فارغ نشده ایم که اندک اندک بقیه نیز از راه می رسند.
اما مدیرکل فرهنگی و اجتماعی صندوق بازنشستگی کشوری چنان خام و بی تجربه تشریف دارند که نرسیده امان نمی دهد لااقل تعطیلات نوروزی به پایان برسد سپس این خبر مسرت بار را رسانه ای کنند. دوست دارد او اولین نفری باشد که گوی سبقت را از سایر اقران و بقیه ربوده ، ناقوس گرانی ها را در این کشور به صدا در می آورد !
در پایان از این عیدی نابه هنگام سپاسگزاریم ؛ همین که صندوق بازنشستگی با حمایت و پیگیریهای شبانه روزی شخص وزیر، حقوق بازنشستگان را قبل از دریافت حقوق پر و پیمان خود و همکارانش در وزارتخانه ، در لحظات پایانی ماه به حساب بازنشستگان در بانک صادرات واریز می کنند باید کلاهمان را به آسمان پرت کرده خدا را شاکر باشیم ! همین که منت گذاشته یک میلیون و پانصد هزار بازنشسته کشوری را در صف انتظار برای دریافت وام ده یا پانزده میلیونی به خط کرده اند تا پس از چند سال در نوبت انتظار خوابیدن ، هیچ بازنشسته ای حسرت به دل این وام ده میلیونی نماند باید سجده شکر به جا آورده ، تصدق چنین وزیری رفت که سنت نیاکان و پیشینیان خود را حفظ کرده است.
اگر همین را به اسم پرهیز از افزایش نقدینگی و پول پاشی، بانک ها خرج آتینا می کردند، معلوم نبود الان تکلیف ما بازنشستگان مقروض چه بود؟
هرچه از جناب عبدالملکی و یارانش رسد نیکوست حتی اگر افزایش پنجاه درصدی در تعرفه بیمه تکمیلی بازنشستگان باشد.
بیمه تکمیلی آتیه خراب کن حافظ و مابقی پیش کش !
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید