متکلمین تمامی زبانهای موجود در دنیا حق خواندن و نوشتن به زبان خود را دارند زیرا تمامی مؤلفههای هویتی اجتماعات انسانی میراث بشری محسوب میشوند و هیچ گزینش و ترجیحی در حفاظت از این میراث کلان نه از منظر منطقی و نه از منظر اخلاقی صحیح نیست. بدیهی است که در میان این میراث عظیم، زبان بالاترین جایگاه را دارد و منشأ بسیاری از سایر ویژگیها و تفاوتهای فرهنگی بین ملل مختلف نیز زبان آنهاست. زبان پدیدهایست که با مکتوب شدن و ذخیرهی خزینهی لغات و ادبیات آن به عنوان پشتوانهی موجودیت، قدرت پایداری یافته و همچنین توانایی کاربرد در حوزههای مختلف دانش بشری مییابد اما متأسفانه برخوردهای گزینشی به بهانههایی مانند زبان رسمی، یکپارچگی کشور و امثال آنها به بیعدالتی و تبعیض زبانی به عنوان یکی از مهمترین تبعیضهای موجود در دنیا دامن زده و ضربات جبرانناپذیری به فرهنگ بسیاری از ملل جهان وارد آورده است. اگر چه صورت مکتوب یافتن یک زبان مهمترین شرط لازم برای حفظ و تقویت آن است؛ اما به هیچ وجه شرط کافی نیست. شرط کافی، تشکیل و تعریف یک صورت نوشتاری واحد برای آن است و تا زمانی که یک زبان رسمالخط و املای واحدی نیافته، پراکندگی اشکال کتابت یکی از موانع اصلی توسعه و آموزش روشمند آن خواهد بود.
نیز به خاطر داشته باشیم که رواج یک صورت املایی و رسمالخط واحد و یکسان برای یک زبان غیر رسمی بسیار مشکل است و تا زمانی که یک زبان حداقل به صورت منطقهای و محدود به رسمیت شناخته نشده و وارد سیستم آموزشی رسمی نشود و یک مرکز اجماع فکری و علمی نداشته باشد، در حالتی «حاشیهای» باقی مانده و این خاصیت «حاشیهای» موجب و موجد تعدد مراکز تصمیمگیرنده دربارهی آن و در نتیجه چندگانگی صورت نوشتاری این زبان غیر رسمی خواهد شد.
تمامی مشکلات و معضلات فوق دامنگیر زبان مادری ما یعنی زبان ترکی در ایران است. زبان ترکی رایج در ایران به ویژه در جغرافیای آذربایجان ، یکی از لهجههای شاخهی غربی خانوادهی بزرگ زبان ترکی است. ترکان ایران تنها گروه متکلم به زبان ترکی در معیار جمعیتی کلاناند که زبانشان هنوز رسمیت نیافته و دچار آسیبهای نگران کنندهایست. زبان ترکی رایج در تمامی کشورهایی که اکثریت جمعیتشان ترک بوده و یا جمعیت ترک دارند، زبان رسمی کل کشور بوده و یا حداقل به صورت منطقهای رسمیت یافته است. بدین ترتیب زبان رسمی کشورهای ترکیه، آذربایجان، ترکمنستان، قرقیزستان، قزاقستان و اوزبکستان، لهجههای مختلف زبان ترکی است. در کشورهای دارای اقلیت ترکزبان از جمله روسیه، چین و افغانستان، زبان ترکی به صورت منطقهای رسمیت دارد. در همهی این کشورها یا جمهوریهای خودمختار و مناطق ترکنشین، زبان ترکی رایج و رسمی دارای یک صورت املایی واحد و رسمی است.
منابع مکتوب زبان ترکی در مناطق مختلف ترکنشین آسیا عمدتاً پس از مسلمان شدن ترکان و به الفبای عربی نوشته شده است. در واقع پیش از استیلای مطلق چین و شوروی بر ترکستان و قفقاز و نیز تغییر رسمالخط و الفبای رسمی جمهوری ترکیه از الفبای عربی به لاتین، الفبای عربی، الفبای بینالمللی جوامع ترکزبان بوده و ارتباطات فرهنگی این جوامع پراکنده در یک جغرافیای وسیع را تسهیل میکرد اما پس از استیلای روسها بر ترکستان از سویی و تشکیل جمهوری جدید ترکیه از سوی دیگر، این ارتباط تاریخی- فرهنگی با تغییر الفبای رسمی جمهوریهای ترکنشین ترکستان و قفقاز از الفبای عربی به سیریلیک و تغییر الفبای ترکیه از الفبای عربی به لاتین قطع شد. در حال حاضر زبان ترکی رایج در ممالک ترکزبان یا دارای اقلیت ترک، به سه خط سیریلیک یا کریل (الفبای زبان روسی)، لاتین (الفبای زبانهای اروپایی) و عربی نوشته میشوند. پس از فروپاشی شوروی روند لاتینگردانی الفبای زبان ترکی در جمهوریهای ترکزبان رها شده از سلطهی روسها آغاز شده و پیشبینی میشود در آیندهای نه چندان دور تمامی جوامع ترکزبان الفبای خود را از سیریلیک یا عربی به لاتین تغییر دهند. مهمترین جنبهی مثبت این تحول، ایجاد و یا افزایش همگرایی و ارتباطات فرهنگی بین جوامع ترکزبان و به ویژه توانایی یافتن تحصیل کردگان این جوامع بر استفاده از نتایج تحقیقات و منابع علمی و فرهنگی غنی و ارزشمند حاصل شده در ترکیه خواهد بود. همچنین این تحول به هر چه نزدیکتر شدن جوامع ترک منطقه به یک لهجهی استاندارد بینالمللی کمک خواهد کرد و به نظر من این یک حق و ضرورت عاجل برای جوامع ترکزبان است که یک لهجهی معیار و استاندارد بینالمللی برای هر چه نزدیکتر شدن بین خود داشته باشند چرا که از دیدگاه من هر آنچه و هر عاملی که به نزدیکی و وحدت بینالمللی اقوام و ملل مسلمان مساعدت نماید، یک نیاز و ضرورت عاجل است و مادامی که جوامع مسلمان خاور میانه و خاور نزدیک با توسل به این عوامل قرابت و وحدت، به تقویت همگرایی و همدلی بین خود نکوشند، اوضاع سیاسی و اجتماعی ما سروسامان نخواهد یافت.
مهمترین جنبهی منفی این پدیده نیز انقطاع این جوامع از میراث فرهنگی مکتوب به الفبای عربی و نیز ایجاد یا افزایش شکاف فرهنگی و سیاسی این جوامع با دیگر جوامع جهان اسلام به ویژه با جهان عرب است و به نظر من جهت رفع این نقیصه نیز حفظ و آموزش الفبای عربی در جوامع و ملل ترک یک ضرورت تام و حتی آموزش زبان عربی به عنوان زبان بینالمللی جهان اسلام یک عامل بسیار مفید و موثر در جهت افزایش بیش از پیش همگرایی و وحدت منطقهای و اسلامی خواهد بود حتی اگر آنها بنا به نیازها و اقتضائات دوران، ناگزیر به تغییر الفبای خود از سیریلک و عربی به لاتین باشند. هم اکنون الفبای رایج در ترکیه و جمهوریهای آذربایجان و ترکمنستان الفبای لاتین بوده و سایر جمهوریهای ترک رها شده از استیلای روسها نیز دیر یا زود به جمع آنان خواهند پیوست. الفبای رایج در جمهوریهای خودمختار ترکزبان تابع فدراسیون روسیه نیز سیریلیک و رسمالخط رایج در منطقه خودمختار ترکستان شرقی (ایالت سین کیانگ چین) نیز الفبای عربی است. البته تمایل داوطلبانهی دول و ملل ترک به تغییر الفبای زبان ترکی از سیریلیک یا عربی به لاتین، دلایل موجه خود را دارد از جمله؛ پیشقراولی ترکیه در این عرصه و احساس نیاز سایر جوامع ترک به منابع علمی و فرهنگی آن کشور و سهولت استفاده از این خزینهی بزرگ تنها با تسلط بر الفبای لاتین رایج در ترکیه و جمهوری آذربایجان، سهولت کتابت و آموزش زبان ترکی به الفبای لاتین نسبت به الفبای عربی و سیریلیک، داشتن ظرفیت مناسب برای نگارش مصوتهای نُه گانهی زبان ترکی و هماهنگی و نزدیکی هر چه بیشتر با ممالک پیشرفتهی غربی. بدین ترتیب رسمالخط و الفبای همهی کشورهای ترکزبان به لاتین تغییر یافته و خواهد یافت و عجالتاً تنها بازماندگان از این قافله ترکهای ایران و چین میباشند. البته اوضاع زبان ترکی در بین ترکهای چین بسیار بهتر از ترکهای ایران است. ترکهای ساکن ایالت سین کیانگ چین (ترکستان شرقی) علیرغم اینکه از نظر دینی به شدت تحت فشار دولت کمونیست چین قرار دارند اما از نظر حقوق زبانی مشکلی نداشته و زبانشان به صورت منطقهای یک زبان رسمی است و هنوز هم به الفبای عربی نوشته میشود و جالب اینکه یکی از چند زبان رسمی مکتوب بر پول رسمی سراسر چین، زبان ترکی به الفبای عربی است. به عنوان بر مثال بر ظَهر اسکناس یک یوانی چین علاوه بر زبانهای رسمی دیگر، به ترکی نیز چنین نوشته شده است: بیر یوان چونگو خالق بانکاسی. اما ما ترکهای ایران از این حداقل نیز محروم بوده و علیرغم اکثریت بودن از نظر تعداد، زبانمان در اقلیت قرار داشته و رسمیتی ندارد.
با این حساب در حال حاضر تنها دو گروه از ترکان جهان زبان خود را به الفبای عربی مینویسند؛ ترکان اویغور ساکن ایالت خودمختار سین کیانگ چین و ترکان ایران. البته در چین به صورت رسمی در ایالت سین کیانگ با رسمالخط یکسان اما در ایران به صورتی غیر رسمی بدون رسمالخط یکسان. جا دارد به این نکته نیز اشاره کنیم که الفبای رایج در کتابت زبان فارسی و ترکی در ایران برخلاف تصور خیلیها، الفبای فارسی نیست بلکه الفبای عربی است. متأسفانه این تصور اشتباه، منشأ بسیاری از ادعاها، برداشتها و جدلهای بیمورد میشود چنان که یکی از اساتید تاریخ دانشگاه تبریز میفرمودند: در ایالت سین کیانگ چین دو زبان رسمی وجود دارد؛ چینی و فارسی. آنچه این استاد محترم زبان فارسی میخواندند همان ترکی اویغوری مکتوب به الفبای عربی است اما چون این استاد گرامی و امثال ایشان که از بحث تفاوت و تفکیک زبان و خط و منشأ الفبای رایج در کشورهای عربی و ایران و ایالت سین کیانگ چین بیاطلاع یا حداقل کماطلاعند، کلمات ترکی مکتوب به الفبای عربی در ایالت سین کیانگ را فارسی تصور کرده و از این جهت بر خود میبالیدند که زبان فارسی تا چین و ماچین رواج و رسمیت دارد.
نامطابق بودن خط و زبان یعنی استفادهی متکلمین به یک زبان از خطی غیر از خط آوانگاری خودِ آن زبان. این مسئله منشأ مشکلات زیادی در نگارش و املاست و در ممالک مختلف تدابیر بسیاری جهت تطبیق حداکثری خط و زبان از جمله وضع علائم جدید برای آواهای ویژهی هر زبان در الفباهای مختلف، اتخاذ شده است. دربارهی زبان ما نامطابق بودن زبان ترکی با خط عربی مشکلات عدیدهای ایجاد کرده است. الفبای لاتین پتانسیل هماهنگی بالایی برای آوانگاری زبان ترکی به ویژه مصوتهای نُه گانهی این زبان را داشته و یکی از مهمترین دلایل پیشگامی جمهوری آذربایجان و ترکیه برای تغییر الفبا نیز همین واقعیت بوده است و دیری است که ترکینویسی در ترکیه و آذربایجان از مرحلهی مسائل و مشکلات املا و نگارش گذشته و ادبیات ترکیه در مرحله تکامل و غنای ادبی در سطح جهانی است. با توجه به این تجارب تاریخی- فرهنگی است که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، در ممالک ترک زبان تحت سلطهی روسها نیز تمایل عمومی بسیاری جهت تغییر الفبا از سیریلیک به لاتین پدید آمده و این اتفاق دیر یا زود روی خواهد داد؛ اما ما ترکان ایران، زبان ترکی را به دلایل مختلف، مانند زبان فارسی به خط عربی مینویسیم و هنوز با مشکلات زیادی در امر املا و نگارش روبه رو هستیم. در ادامه مطلب به اهم این مشکلات اشاره میکنم.
⃰ عدم تطابق علائم نگارشی مصوتهای زبان عربی با مصوتهای موجود در زبان ترکی
در زبان عربی 6 مصوت وجود دارد و علائم آوانگاری آنها این گونه است: آ- اَ (فتحه)- اِ (کسره)- اُ (ضمه)- او (کشیده)- ایـ ای (کشیده). اما در زبان ترکی 9 مصوت وجود دارد بدین ترتیب سه مصوت زبان ترکی در صورت نگارش به خط عربی عملاً بی علامت میماند که ترکینویسان ما علائمی را برای آنها وضع کردهاند؛ اما این علائم قرار داد شده نیز به دلیل تداخل با مصوتهای دیگر و همچنین تداخل با صورت نوشتاری کلمات در زبان فارسی، مشکلات عدیدهای در نوشتن و خواندن ایجاد میکنند. مصوتهای زبان ترکی در خط عربی اینگونه نوشته میشوند: ائـ- ئـ به جای اِ(کسره)، اَ-ه- ـه به جای اَ (این مصوت منشأ مشکل عدیدهای در ترکینویسی است)، او به جای اُ، او (Ü مصوت ویژهی زبان ترکی که در زبان عربی و فارسی وجود ندارد)، اؤ (Ö مصوت ویژهی زبان ترکی که در زبان عربی و فارسی وجود ندارد) ایـ ظریف کوتاه (İ مصوت ویژهی زبان ترکی که در زبان عربی و فارسی وجود ندارد ، ایـ ضخیم کوتاه (I مصوت ویژهی زبان ترکی که در زبان عربی و فارسی وجود ندارد). هر چند ترکینویسان ما علائم نگارشی فوق را در خط عربی برای نگارش مصوتهای زبان ترکی وضع کردهاند اما علاوه بر مشکل عدیده و بلاتکلیفیای که در املای مصوت ـه-ه (اَ فتحه، ə در املای لاتین) در متون ترکی ایجاد میشود، درج نشانههای مصوتهای او، او، او، اؤ، ایـ و ایـ، بر روی آنها به این شکل نوشتاری؛ اوُ (U)، اوْ (O)، اؤ (Ö)، او (Ü)، ایـ (İ)، ايْـ (I)، علاوه بر مشکل بودن، متن را دچار آلودگی بصری کرده و از زیبایی آن میکاهد.
⃰ مشکل نگارش کلمات دخیل از زبان فارسی و عربی و تداخل ذهنی آنها با صورت املایی موجودشان در فارسی و عربی در صورت آوانگاری دقیق بر طبق اسلوب نگارشی زبان ترکی
همهی ترکان ایران سواد خواندن و نوشتن را به زبانی غیر از زبان مادری خود یعنی زبان فارسی با خط عربی یاد میگیرند و در دورهی متوسطه تحصیلی نیز تا حدی با زبان عربی آشنا شده و به این امر واقف میشوند که انبوهی از کلمات عربی دخیل در زبان فارسی وجود و کاربرد دارد و زبان فارسی بدون اینکه ظرفیت واقعی حروف عربی را داشته باشد، تنها به دلیل نیاز شدید به زبان عربی در جهت تأمین لغات و مفاهیم، ناگزیر حروف نگارشی آن را نیز به کار میگیرد در حالی که این حروف تلفظ معادل در زبان فارسی ندارند. به واقع میتوان گفت حروف: ط، ظ، ض، ذ، ث، ص، ح، غ، تلفظی در زبان فارسی ندارند و تنها نیاز شدید زبان فارسی به لغات عربی است که این حروف را وارد دستگاه نگارشی زبان فارسی کرده و زبانآموزی در فارسی را بسیار مشکل کردهاند. رضاخان و برخی از کارگزاران فرهنگیاش با توجه به این مشکلات و به تقلید از آتاتورک قصد تغییر الفبای زبان فارسی از عربی به لاتین را داشتند اما به خاطر مخالفت طیف از بزرگی روحانیون و سنتگرایان و همچنین برخی از سیاستمداران از جمله محمدعلی فروغی این قصد عملی نشد. دلیل مخالفت محمدعلی فروغی بسیار جالب توجه است. او که در این زمان سفیر ایران در ترکیه بود در نامهای به رضاخان گوشزد میکند که اخیراً کشور ترکیه الفبای خود را از عربی به لاتین تغییر داده و اگر در ایران نیز اتفاقی مشابه بیفتد و الفبای زبان فارسی از عربی به لاتین برگردانده شود، ترکان ایران قادر به مطالعهی متون ترکی چاپ شده در ترکیه شده و ارتباط فکری- فرهنگیشان با ترکیه بیش از پیش تقویت خواهد شد و این امر نیز به نوبهی خود آنها را از زبان فارسی دلسرد کرده و از تعلق خاطرشان به ایران خواهد کاست! سرانجام الفبای عربی با تغییراتی اندک به عنوان خط نوشتاری زبان فارسی باقی ماند و سیستم جدید آموزشی ناگزیر به کنار آمدن با مشکلات عدیدهی آن شد.
در وضعیتی که آموزش خواندن و نوشتن زبان فارسی به الفبای عربی برای کودکانی که زبان مادریشان فارسی است خود مشکلات عدیده دارد، تصور نمائید که همین آموزش برای کودکانی که زبان مادریشان فارسی نیست، تا چه حد میتواند برای آموزگار مشکل و برای نوآموز رنجآور و ظالمانه باشد! حال رنج مضاعف و دو طرفه اینجاست که زبان مادری خود آموزگار فارسی نباشد و نوآموزان نیز همزبان او نباشند. به عنوان مثال آموزگار تُرک باشد و نوآموز کُرد و زبانی که باید آموخته شود، زبان فارسی به الفبای عربی! ( 1 ) و خود من در دورهی ابتدایی تحصیلی این رنج جانفرسا را کاملاً تجربه کرده و تلخی آن هنوز هم در کامم باقی است. معلم گیلکی که خود نیز زبان فارسی را دقیق و درست نمیدانست به ما که غیر از زبان مادریمان یعنی زبان ترکی زبانی نمیدانستیم، هم محاوره و هم خواندن و نوشتن زبان فارسی به الفبای عربی را میآموخت و هر دو در عذابی الیم بودیم. ( 2 )
حال اگر بخواهیم به ترکزبانانی که بدین منوال و با این مصائب خواندن و نوشتن زبان فارسی را آموختهاند و از زبان مادری خود نیز تنها شکل شفاهی و محاورهای آن با لهجه محلیاش را میدانند، خواندن و نوشتن به زبان ترکی معیار با الفبای عربی بیاموزیم با مشکلات عدیدهی دیگری مواجه خواهیم شد. این مشکل عدیده زمانی رخ میدهد که ما به نوآموز این قانون زبان ترکی را گوشزد میکنیم که در زبان ترکی کلمات همانگونه که تلفظ میشوند نوشته میشوند مانند؛ آتا، آنا، آغاج و.... درست است که این قاعده، نوشتن و خواندن کلمات اصیل ترکی را بسیار آسان میکند اما دربارهی کلمات دخیل در زبان ترکی از زبانهای فارسی و عربی مشکل ایجاد خواهد کرد. به عنوان مثال نوآموز ما صورت املایی کلمات عربی ملت، اشتراک، کتاب، شاعر و امثال آنها را آنگونه که نوشتیم آموخته است حال اگر بخواهد این کلمات را بر اساس قانون آوانگاری (فونوتیک) زبان ترکی بنویسد به این شکل درخواهد آمد؛ میللت، ایشتیراک، کیتاب، شاعیر. و این دوگانگی در املای کلماتی که منشأ عربی یا احیاناً فارسی دارند، ذهن نوآموز را دچار دوگانگی و اختلال خواهد کرد. این مشکل مضاعف خواهد بود اگر ما کلمات عربی یا فارسی دخیل در یک متن ترکی را به صورت دوم یعنی طبق قانون آوانگاری زبان ترکی بنویسیم و مخاطب ما هم فردی آموزش ندیده به زبان مادری خود بوده و به سعی و کوشش خود بخواهد ترکیخوانی و ترکینویسی بیاموزد. چنین فردی دائماً از خود خواهد پرسید که چرا نویسنده «ملت» را «میللت»، یا «اشتراک» را «ایشتیراک» نوشته است و قس علی هذا!
به نظر میرسد نگارش کلمات فارسی و عربی دخیل در زبان ترکی بر اساس آوانگاری زبان ترکی، علاوه بر ایجاد این تضاد و دوگانگی و مشکل کردن خواندن و نوشتن برای نوآموز یا خودآموز، فهم معانی و زیبایی بصری متن نوشته شده به الفبای عربی را نیز مخدوش میکند. در بین دو گروه ترکزبانی که زبان خودشان را به الفبای عربی مینویسند (ترکهای ایران و ترکهای اویغور ساکن ترکستان شرقی یا همان ایالت سین کیانگ چین) ترکی اویغوری تنها با مشکل کاهش زیبایی بصری کلمات عربی یا فارسی دخیل در آن روبهروست زیرا آنها خواندن و نوشتن را به زبان خودشان یعنی ترکی اویغوری یاد میگیرند و با الفبای عربی نیز از کانال زبان مادری خود آشنا میشوند اما ترکهای ایران به سبب سوادآموزی به زبان فارسی با الفبای عربی، اگر بخواهند خواندن و نوشتن به زبان ترکی با الفبای عربی را به ویژه به حالتی خودآموز فرا بگیرند، دچار دوگانگی و تداخل ذهنی در خواندن و نوشتن کلمات عربی و فارسی دخیل در زبانشان مواجه میشوند. به عنوان مثال اگر یک ترک اویغور کلمه «میللت» را میبیند و میخواند، هیچ سؤال و دوگانگی برایش پیش نمیآید زیرا او به زبان مادری خود خواندن و نوشتن آموخته و برایش قاعده و اصل، آوانگاری زبان خودش است نه زبان عربی یا فارسی اما یک تُرک ایرانی به محض مشاهدهی کلمهی «میللت» ابتدائاً در خواندن آن درگیر میشود و پس از تفهیم نیز از خود یا نویسنده میپرسد چه لزومی دارد که «ملت» را «میللت» بنویسیم؟ حال راه چاره چیست؟
در بین آگاهان و صاحبنظران در این زمینه دو دیدگاه وجود دارد:
گروهی معتقدند باید قانون آوانگاری زبان ترکی را اصل قرار داده و خوانندهی ترکزبان را به این نوع خواندن و نوشتن عادت دهیم هر چند سخت باشد. همچنین دربارهی زیبایی بصری کلمات معتقدند چنین چیزی اساساً یک امر عَرَضی است و در واقع رسمالخط زشت یا زیبا وجود ندارد. گروه دوم معتقدند که نباید نوآموز و مخاطب را درگیر تضاد و دوگانگی نموده و با نوشتن کلمات دخیل فارسی و عربی با آوانگاری ترکی، وی را سردرگم و در روند تسهیل خواندن و نوشتن زبان ترکی به الفبای عربی، مانع و وقفه ایجاد کنیم، زیرا اگر ما کلمات دخیل عربی و فارسی در متون ترکی را به همان شکل موجودشان در عربی و فارسی بنویسیم، کمک زیادی در جهت تسهیل خواندن و نوشتن زبان ترکی به الفبای عربی نمودهایم. هم اکنون این اختلاف نظر عدیده موجب و موجد تفاوت در نوع نوشتار و رسمالخط متون ترکی به الفبای عربی شده و این تفاوت منشأ اختلافات لاینحلی نیز شده است از جملهی مهمترین این اختلافات نامطبوع؛ اختلاف در نوشتن کلمهی «آذربایجان» است که گروهی آن را به شکل مألوف؛ «آذربایجان» و گروهی نیز با بدعتی ناموجه و تنها با استناد به دلایل عناد آمیز، به شکل «آزربایجان» مینویسند. گروه سومی هم معتقدند این مشکل در صورت ادامهی نگارش زبان ترکی به الفبای عربی همیشه مستدام بوده و هیچگاه حل و فصل نخواهد شد. از نظر این گروه، تنها چارهی نهایی، تغییر الفبای زبان ترکی رایج در ایران از الفبای عربی به الفبای لاتین است که آن هم موانع خاص و شاق خود را دارد.
نظر گروه سوم منطقیترین نظر است اما حداقل فعلاً غیرممکن. نظر گروه دوم نیز از گروه اول منطقیتر است و اصول اورتوگرافی مصوب توسط مکتب «وارلیق» به ابتکار و رهبری مرحوم دکتر هیئت نیز بر اساس همین دیدگاه بوده است؛ اما متاسفانه بسیاری از افراد، گروهها و نشریات، مرجعیت مکتب «وارلیق» و اصول اورتوگرافی مصوب آن را قبول نکرده و تصمیمات و مصوبات آن را در ترکینویسی به مورد اجرا نگذاشتند و با ایجاد اختلاف و افتراق در شیوهی نگارش متون ترکی به الفبای عربی، سنتی ناپسند را بنیان گذاشتند که دامنهی آن هر روز افزونتر شد و تا بدانجا انجامید که اندکاندک بعد سیاسی نیز میگیرد. در نتیجهی این اختلاف و افتراق نامیمون، متون و آثار ترکیای که با الفبای عربی به صورتی چاپی یا اینترنتی منتشر میشوند، صورت املایی یکسانی نداشته و اعمال سلایق گروهی و شخصی، آشفتگی شدیدی در ترکینویسی پدید آورده است. این شرایط نامساعد، زبان ترکی در ایران را از اولیهترین اصل زبان معیار، یعنی «داشتن رسمالخط و صورت املایی واحد» محروم کرده است.
( 1 )
[1]. یکی از همکاران ما که خودش همزبان ما و تُرک بود و تحصیل کردهی زبان انگلیسی، جهت خدمت به منطقهی کردستان اعزام شده بود. با پایان سال تحصیلی و اعلان نتایج، هیچ یک از دانشآموزان او نمرهی قبولی در درس زبان انگلیسی نگرفته بودند و ایشان جهت استیضاح به اداره احضار شده بودند و در مقابل استیضاح اداره، جوابی کوبنده داده بودند بدین ترتیب؛ جناب رئیس! بنده تُرک هستم، دانشآموزانم کُرد. زبان رسمی مدرسه فارسی که نه دانشآموزانم و نه حتی خود من تسلط کافی و کامل بر آن نداریم، حال با این اوضاع انتظار دارید من به دانشآموزانم زبان انگلیسی بیاموزم و آنها نمرهی قبولی بگیرند؟؟ شما به جای من! چنین چیزی واقعاً معقول و ممکن است؟؟
( 2 )
. من این رنج را دوباره در مقام آموزگاری تجربه کردم، در سال تحصیلی 81-1380 که آموزگار روستای چایقشلاق در شهرستان ماهنشان بودم. شاگردانم زبان فارسی را حداقل به صورت شفاهی (آن چنان که اکثر کودکانمان در سایهی رسانههای پر شمار فارسیزبان میآموزند) نمیدانستند و مجبور بودنشان به یادگیری زبان فارسی هم به صورت شفاهی و هم به صورت مکتوب برایشان عذابی الیم بود. من از این وضعیت اسفناک بسیار متأثر بودم و هستم که یادگیری اجباری خواندن و نوشتن برایم در کودکی به نوعی عذابی دردناک بود و در عنفوان جوانی نیز آموختن اجباری خواندن و نوشتن به کودکان معصوم روستا به نوعی و عذابی دردناکتر. گاهی آنچنان درمانده میشدم که صورتم را از چشم دانشآموزانم برگردانده و پنهانی گریه میکردم و هیچگاه چهرهی نازنین و معصوم گنجشک کوچک؛ عبدالله روزبهاری؛ دانشآموز کلاس اولم را فراموش نمیکنم که با دیدن استیصال خود و من با چشمهای گرد و سیاهش در چشمهای پراندوه من زل میزد و برای تلطیف فضا میگفت؛ آقا اجازه! آنقورتا باخ آغاجدا. و من با خیره شدن به پرندهی زیبای آنقورت که بر درخت سیب کنار پنجره نشسته بود، عبدالله را به حال خود رها میکردم و نیز خودم را از این رنج و عذاب بینتیجه! و لعنت میفرستادم بر بنیانگذاران این سیستم ظالمانه و ظلم مطلق که فرهنگش نیز به زور چوب و شلاق است. به همین جهت از آموزگاری گریختم و تدریسم در مقطع ابتدایی همان یک سال بود. اما بزرگترین دریغم از اینست که هزاران معلم غیر فارس به ویژه همزبانِ من به کودکان معصوم همزبانشان اینچنین به ظلم و زور فارسی آموختهاند و میآموزند و کلمهای به انتقاد و اعتراض از آنها برنمیآید.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
عامیِ کم سوادِ خوش باوَر
رأیِ نیکو به عمرِخویش نجُست
گفت لَبیک باغبان تا خواست
سَرو می شد ، ولی چناری رُست
سود جویان هر آنچه را گفتند
کرد باور ز نا دُرُست و دُرُست
می توان فی المثل گناهان را
در اِطاعت ! به آبِ زَمزَم شُست
وقتِ قطعِ درخت باغ چنار
با تَبَر بر زمین فِتاد نخست
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه رسانه/
معرفی کتاب :
هیچکس آنقدر کوچک نیست که نتواند تغییری ایجاد کند
نویسنده : گرتا تونبرگ
مترجم : الناز فرحناکیان
*درباره هیچکس آنقدر کوچک نیست که نتواند تغییری ایجاد کند
گرتا تونبرگ در سال ۲۰۰۳ به دنیا آمده است. این نوجوان سوئدی اکنون از سرشناسترین فعالان محیط زیست در دنیا به شمار میرود. او تلاش میکند با آگاهسازی عموم مردم و رهبران سیاسی زمینه را برای اقدامات ضروری و فوری در راستای حفظ محیط زیست و مبارزه با تغییرات اقلیمی فراهم کند. گرتا الهامبخش میلیونها نوجوان در سراسر دنیا بوده است تا یکصدا از سیاستمداران تقاضا کنند به داد محیط زیست برسند و اجازه دهند «آینده» برای کودکان و نوجوانانِ امروز نیز معنا داشته باشد. هیچکس آنقدر کوچک نیست که نتواند تغییری ایجاد کند دعوتی است به تغییر، همین امروز و در همۀ زمینهها. گرتا تونبرگ گیاهخوار است و سوار هواپیما هم نمیشود تا به کاهش ردپای کربن کمک کند. او به پاس فعالیتهایش جوایز متعددی برده و نامزد جایزۀ صلح نوبل هم شده است.
آینده همه نسل های آینده بر دوش شما است.
آن دسته از ما که هنوز کودکیم وقتی آن قدری بزرگ شدیم که کاری از دستمان بربیاید نمی توانیم عملکرد الان شما را تغییر دهیم.
بسیاری از مردم می گویند سوئد فقط یک کشور کوچک است و عملکرد ما ارزش چندانی ندارد. اما به نظر من اگر چند کودک فقط با چند هفته مدرسه نرفتن می توانند به سرخط اخبار سرتاسر جهان تبدیل شوند، فقط فکرش را بکنید اگر همه بخواهیم، چه کارها که با هم از دستمان برنمی آید.
تک تک افراد مهم اند.
همان طور که هر یک انتشار ( ۴) اهمیت دارد.
هر یک کیلو.
همه چیز مهم است.
پس لطفاً بحران آب وهوا را مثل بحران حادی که واقعاً هم حاد است جدی بگیرید و به ما امکان داشتن آینده بدهید.
زندگی ما در دستان شما است.
در هوایِ واپسِ شب هایِ تار
خوار خواری شد ، شگفتا مورچه خوار
شد پشیمان مورچه هارا ناز کرد
رازِ دل در جمعِ آنها باز کرد
ای که باقی مانده اید از خوردَنَم
گوش ، اینَک حرفِ آخر می زنَم
آمدم از جایگاهم پس زنَم
دَلقِ ننگ آلوده از تن بر کَنَم
یا بمیرم یا زخفّت وا رَهَم
هر چه بادا باد ، استعفا دهم
خواهشی دارم نپُرسیدَم چرا
بهتر از ما طعمه جُستی در کجا ؟
ننگ بر آن پستیِ من بر بقا !
بر گُزیدم خوردنِ مخلوق را
من نه در باندی به دریا می زنم
نه به جنگل کوه و صحرا می زنم
نشئه یِ رنگ و ریایَم نیستم
پس چرا با مورچه خواری زیستم ؟
جهل کارَد هر که عقل از سر بَرَد
بی خیالِ من ، شما را می دَرَد !
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
از مبحث فوق از منظر شوپنهاور فیلسوف نامدار و روان شناس بزرگ آلمانی که عمده مبهحث و مولفه های مد نظر خویش را به طور کاربردی مطرح نموده به دنباله بخش نخست به تبیین و بررسی تفاوت های اساسی دوران کودکی و نوجوانی و جوانی تا سالمندی و پیری می پردازیم که البته با دقت در مبحث فوق درمی یابیم که این دوران های مختلف به نحوی مکمل همدیگر و در طول هم قرار دارند.
در کتاب مشهور این اندیشمند فرهیخته غرب به نام" در باب حکمت زندگی" چنین می خوانیم : « معمول است که جوانی را سعادتمندترین و پیری را اندوهناک ترین دوران عمر بخوانند. اگر شور و شوق باعث خوشبختی آدمی می شد این حرف درست می بود اما جوانی در اثر شور و شوق دچار تلاطم است و با شادی های اندک اما رنج های فراوان توام است. در پیری شور و شوق رو به سردی می روند و آرامش را مختل نمی کند و ذهن آدمی رنگ تعمق و تفکر می گیرد زیرا شناخت از چنگ هیجانات آزاد می شود و بر انسان تسلط می یابد. حال چون شناخت فی نفسه فارغ از رنج است هر چه بیشتر بر ذهن غالب باشد آدمی را سعادتمندتر می کند. فقط کافی است به یاد داشته باشیم که همه لذت ها ماهیت سلبی و رنج ها ماهیت ایجابی دارند تا بدانیم که شور و شوق ممکن نیست انسان را سعادتمند کند. از این رو نباید از پیری که انسان را از بعضی لذت ها محروم می کند شِکوِه کرد. زیرا هر لذت فقط برای ارضای نیازی است... افلاطون برخلاف نظری که جوانی را سعادتمندترین دوره زندگی می داند در مدخل جمهوریت می نویسد که پیری سعادتمندترین زمان زندگی است. زیرا انسان از کشاننده جنسی که پیش از آن آرامش او را مدام برهم می زده سرانجام خلاصی یافته است.
انسان در پیری شادی کسی را دارد که از زنجیری که دیری در بند آن بوده است رهایی یافته و اکنون به آزادی حرکت می کند. بی حوصلگی به سراغ کسانی می آید که چیزی جز لذت های جسمی و خوشی های جمعی نمی شناخته ، روح خود را غنی نکرده و نیروهای خویش را رشد نداده اند.
آری زندگی به نمایشی کمدی می ماند که نخست انسان ها در آن ایفای نقش می کنند و سپس آدمک ها در جامه آنان بازی را به پایان می رسانند. به هر حال جوانی زمان ناآرامی است و پیری دوران آرامش. از همین جا می توان درجه لذت در هر یک از این مراحل را نتیجه گرفت. کودک دستش را با اشتیاق به سوی هر چیز که در برابرش قرار گرفته و دارای رنگ ها و صورت های گوناگون باشد دراز می کند. زیرا دستگاه حسی اش تازه و جوان است و در اثر دیدن تحریک می شود. همین امر با نیرویی بیشتر در نوجوان پدید می آید. نوجوان نیز تحت تاثیر جهان رنگارنگ و جلوه های گوناگون تحریک می شود. تخیل او بلافاصله چیزی را به آن اضافه می کند که جهان هرگز نمی تواند به او عرضه کند. به این علت نوجوان پر از اشتیاق و آرزو برای دست یافتن با امری نامعلوم است. این اشتیاق و آرزو آرامشی را که سعادت بدون آن وجود ندارد از او سلب می کند. اما در پیری همه این آرزوها فرو نشسته اند. زیرا از طرفی خونسردی بیشتر بر انسان حاکم است و تحریک پذیری حواس او کاهش یافته است و از سوی دیگر تجربه ادمی را به ارزش چیزها و محتوای لذت ها آگاه کرده است و در نتیجه توهمات، تصاویر خیالی و پیش داوری ها که قبلا سیمای عریان و ناب پدیده ها می پوشانید و جلوه آنها را تغییر می داد به تدریج از میان رفته اندبه طوری که آدمی اکنون همه چیز را درست تر و روشن تر می شناسد و هر چیز را چنان می بیند که هست و نیز کمابیش به بیهودگی همه امور دنیوی پی برده است. این کیفیت تقریبا به همه سالمندان حتی به آنان که توانایی های کاملا متوسطی دارند هاله ای از فرزانگی می دهد که آنان را از جوانان متمایز می کند.اما آرامش روحی به طور عمده از همین کیفیت ناشی می شود که نه تنها بخش بزرگی از سعادت را تشکیل می دهد بلکه حتی شرط لازم و جوهر آن است.
بنابراین در حالی که انسان جوان گمان می کند که چه لذت های شگفتی را می توان در جهان پیدا کرد به شرط این که آدمی بداند در کجا انسان سالمند لبریز از این حقیقت حکمت آمیز است که همه چیز پوچ و بی ارزش است. و می داند که همه گردوها پوکند حتی اگر مطلا باشند. آدمی تازه در اواخر پیری این گفته "هوراس" را واقعا می فهمد که شگفت زده مباش! .... این وضعیت ذهنی به انسان سالمند آرامشی می دهد تا بتواند به فریب کاری های جهان با لبخندی بر لب به دیده تحقیر بنگرد. او کاملا از اشتباه بیرون امده است و می داند که هر قدر به زندگی انسان جلا بدهند و آن را بیاراند دیری نمی گذرد که آن را زیر پوسته پر زرق و برقش نمایان می شود و هر طور آن را رنگ آمیزی و تزیین کنند باز هم در اصل همان است.
نداشتن توهم خصوصیت اصلی سالمندی است. پندارهای موهوم که تا این زمان به زندگی جلوه می دادند و محرک تلاش ها بودند اکنون از میان رفته اند. آدمی پوچی و خلاء همه جلال و جبروت جهان به ویژه زرق و برق و شکوه ظاهری آن را شناخته و دریافته است که در پس غالب چیزهای مطلوب و لذت های محبوب ارزش چندانی وجود ندارد و به تدریج به فقر وخلاء بزرگ وجود انسان واقف می شود. اما این خصوصیت در ضمن موجب می شود که آدمی در سالمندی گاهی بدخلق و شکوه گر می شود. این نظر میان آدمیان رواج دارد که تقدیر انسان در پیری بیماری و بی حوصلگی است. بیماری به هیچ وجه با پیری ملازمه ندارد به ویژه اگر کسی بخواهد عمر طولانی کند. در خصوص بی حوصلگی نشان دادم که چرا انسان در پیری کمتر دچار آن می شود تا در جوانی. بی حوصلگی نیز به هیچ وجه با تنهایی که به دلایل قابل درک در پیری با آن بیشتر مواجه ایم ملازمه ندارد بلکه بی حوصلگی به سراغ کسانی می آید که چیزی جز لذت های جسمی و خوشی های جمعی نمی شناخته ، روح خود را غنی نکرده و نیروهای خویش را رشد نداده اند.
درست است که نیروهای ذهنی در سالمندی کاهش می یابند اما اگر اندوخته فراوان داشته باشیم برای مبارزه با بی حوصلگی هنوز نیروی کافی باقی است. به علاوه نگرش درست در اثر تجربه ، شناخت، ممارست و تفکر مدام افزایش می یابد. داوری دقیق تر و ارتباط موضوعات روشن تر می گردد و آدمی در همه امور زندگی بینش جامع تر و منسجم تری پیدا می کند. سپس با ترکیب کردن مجدد و مداوم شناخت هایی که اندوخته است و غنی تر کردن آن در هر موقعیت در همه اجزاء اعتلای درونی بیشتری پیدا می کند که مشغولیت و رضایت ذهنش را فراهم می آورد و از این راه پاداش خود را دریافت می کند. در اثر همه این ها کمبودی که ذکر آن رفت تا حدی جبران می شود به علاوه چنان که گفتیم زمان در پیری بسیار تندتر می گذرد و این امر از بی حوصلگی می کاهد.
اگر آدمی نیاز به کسب درآمد نداشته باشد کاهش نیروهای جسمی چندان زیانی ندارد در سنی که "ونوس" (رب النوع عشق) آدمی را ترک گفته است نشاط را نزذ "باکوس" (رب انوع مائده های زمینی) می جوییم. نیاز به تعلیم دادن و صحبت کردن جایگزین نیاز به دیدن سفر کردن و آموختن می شود. اما اگر انسان سالمند هنوز عشق به آموختن به موسیقی یا تئاتر داشته باشد و به طور کلی آماده پذیرش چیزهای پیرامون خویش باشد سعادتمند است. چنان که این علائق در بعضی ها تا اخرین سال های عمر باقی می مانند.
آنچه آدمی در خود دارد در سنین سالمندی بیش از هر زمان دیگر برایش مفید است. البته غالب کسانی که همیشه کندذهن و ابله بوده اند به مرور زمان دائم بیشتر به دستگاهی خودکار تبدیل می گردند. این انسان ها دائم فکرها و حرف هایشان را تکرار می کنند و هیچ تاثیری از بیرون قادر نیست این وضع را تغییر دهد یا کیفیتی نو در آنان ایجاد کنند. سخن گفتن با این سالمندان به نوشتن جمله بر ساحل ماسه ای شباهت دارد. تاثیر حرف بلافاصله زایل می شود. پیری از این نوع البته چیزی نیست جز زندگی کردن با کله مرده. در موارد نادری که پیران بسیار سالمند دندان سوم برمی آورند به نظر می رسد که طبیعت می خواهد به این نحو به کودکی دوباره انسان اشاره کند. البیته از میان رفتن مداوم نیروها با افزایش سن بسیار اندوهبار است. اما این روند نه تنها لازم بلکه به صلاح آدمی است زیرا اگر چنین نمی بود مرگ که انسان سالمند در آستانه ان قرار دارد بیش از اندازه دشوار می بود. از این رو مرگ نجات بخش بزرگترین موهبتی است که رسیدن به عمر طولانی به همراه می آورد مرگی کاملا آسان که هیچ بیماری ای مقدمه آن نیست. بدون تشنج است و هیچ احساس نمی شود.
در اوپانیشاد ودا طول زندگی طبیعی را صد سال ذکر کرده اند. گمان می کنم این گفته درست باشد زیرا متوجه شده ام که مرگ نجات بخش فقط نصیب کسانی می شود که از سن نودسالگی فراتر رفته اند یعنی بدون سکته، بدون تشنج و تنگی نفس، حتی کاملا بدون رنگ پریدگی وغالبا نشسته و پس از خوردن غذا می میرند یا این که باید گفت نمی میرند بلکه ادامه زندگی را ختم می کنند. در هر سنی قبل از این انسان ها از بیماری می میرند یعنی به مرگ زودرس دچار می شوند.
تفاوت اساسی میان جوانی و پیری این است در جوانی زندگی را پیش رو داریم و در پیری مرگ را. یعنی جوان گذشته ای کوتاه و آینده ای بلند دارد و پیر برعکس. درست است که در پیری فقط مرگ و در جوانی فقط زندگی در برابر ماست. اما باید پرسید که کدام یک دشوار تر است و آیا به طور کلی بهتر نیست که آدمی زندگی را پشت سر گذاشته باشد تا این که در پیش رو داشته باشد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
همزمان با اعلام حکم اعدام سه جوان معترض آبان و حرکت خودجوش مردمی در قالب کمپین " اعدام نکنید " ؛ مباحث و نظرات مختلفی در این خصوص در شبکه های مجازی مطرح گردید.
در این یادداشت قصد ورود به محتوای پرونده این سه جوان حدود ۲۵ ساله را نداشته و صرفا می خواهیم پدیده اعدام و میزان موثر بودن آن در کاهش خشونت را بررسی کنیم و مجازات های جایگزین اعدام مانند حبس ابد که در کشور توسعه یافته در زندان های خاص و مشخصی انجام می گیرد را در بررسی یک فیلم مورد توجه و تامل قرار دهیم.
اعدام به هر روشی که در نظر گرفته شود؛ جلوه ای از خشن ترین مجازات هایی ست که می توان برای یک مجرم در نظر گرفت که تاثیری بر اصلاح و تربیت وی نخواهد داشت و در حقیقت حذف وی پاک نمودن صورت مسأله برای عدم پاسخگویی در قبال علل و شرایط وقوع یک جرم سنگین می باشد. در حقیقت اعدام ابزاری جهت تادیب و ارعاب دیگران است تا با مشاهده این عمل سایرین را از ارتکاب جرم های خاصی منع نمایند. این مجازات در ادیان و کشورهای مختلف در دوره های مختلف تاریخی وجود داشته و به مرور زمان و پیدایش تمدن و نشانه های آگاهی در ملت ها به تدریج از کمیت آن کاسته و به سراغ مجازات های جایگزین رفته اند. به عنوان مثال در کشور خودمان برای جرم خرید و فروش مواد مخدر در میزان نه چندان بالا نیز قبلا مجازات اعدام مورد استفاده قرار می گرفت اما به تدریج به سراغ مجازات های جایگزین و کاهش شدت مجازات رفتند تا اصل تناسب جرم و مجازات در حد معقولی رعایت گردد.
عامل دیگری که در جایگزینی مجازات های سبک تر به جای اعدام در نظر گرفته شد؛ تاثیر منفی مرگ این افراد بر خانواده های شأن بود. در حقیقت خانواده زندانی که مرتکب جرم و جنایت نشده اما آثار و تاثیر منفی جرم بر سر آنان نیز سایه انداخته و گاه زن و فرزند فرد اعدامی را به فساد و تباهی می کشاند.با پیدایش عصر جدید و تمدن بشری و عنصر آگاهی بشر متوجه شد که شرایط امروز جامعه و افراد با هزار سال قبل بسیار متفاوت است و همان طور که امروز از روش های روان شناختی و مشاوره ای به جای تنبیه بدنی در مدارس استفاده می شود که موثرتر نیز می باشد؛ در مجازات های قضایی نیز فصل جدیدی از تنبیهات برای مجرمان گشوده شد که هرچه میزان توسعه یافتگی کشور یا محدوده ای بیشتر شده؛ می توان آثار این اصلاحات و تغییر نگرش ها را بیشتر مشاهده نمود.
در حقیقت این موضوع مورد توجه قرار گرفته است که می توان به جای اعدام و پاک کردن صورت مسأله؛ با مجازات های جایگزین مانند حبس ابد یا زندان طولانی مدت؛ در زندان های خاص که برای مجرمان خطرناک اختصاص یافته؛ آن ها را سالیان سال در مواجهه با عمل مجرمانه ی خود قرار داد تا پشیمانی و تنبیه درونی در آنان به صورت عینی تبلور یابد و طوری در سالیان دشوار حبس مجازات و مورد سختی قرار گیرند که در آنان استحاله واقعی شخصیتی و درونی صورت پذیرد.قصد داریم با بررسی اتفاقاتی که در فیلم رستگاری در شاووشنک صورت می پذیرد به واکاوی مجازات های جایگزین اعدام و شرایط خاص چنین زندان هایی بپردازیم.
رستگاری در شاوشنک (به انگلیسی: The Shawshank Redemption) یک فیلم سینمایی آمریکایی در ژانر درام به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت و بازی تیم رابینز، مورگان فریمن، باب گانتون محصول سال ۱۹۹۴ توزیع شده توسط شرکت آمریکایی کلمبیا پیکچرز است. این فیلم براساس داستان کوتاهی از استیون کینگ به نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته شده است و در آن رابینز در نقش اندی دوفرین و فریمن در نقش الیس «رد» ردینگ بازی میکنند.در حقیقت این فیلم دو جنبه بیم و امید را به صورت همزمان نشان می دهد. بیم برای شرایط دشوار این زندان های خاص که کمتر کسی توان تحمل آن را دارد و فرد پس از سالیان سال و در اواخر عمر شاید بتواند با نظر کارشناسان زندان مجوز آزادی مشروط را به دست آورد اما آن چنان در دنیای بیرون غریبه و ناآشنا و بی کس است که آرزوی بازگشت به همان زندان را می کند و در نهایت ممکن است مانند یکی از شخصیت های همین فیلم دست به خودکشی بزند.
جنبه دوم فیلم نیز امید است که در شخصیت اصلی فیلم اندی دوفرین « تیم رابینز » ؛ تجلی پیدا نموده است. در حقیقت این مجرم که بانکدار موفقی ست و بی گناه به جرم قتل همسرش سر از زندان جانیان خطرناک درآورده است؛ نماد مقاومت و ایستادگی طولانی مدت در برابر شرایط سخت زندان و حفظ امید و آرزوی آزادی ست. کاری که از عهده کمتر کسی در آن شرایط ممکن است برآید و قصد پرداختن به این موضوع را نیز در این مجال نداریم.
خلاصه داستان فیلم:
اندی دوفرین (تیم رابینز) بانکدار جوانی است که به جرم قتل همسر و معشوقه پنهانیاش به حبس ابد در زندان ایالتی شائوشنک محکوم میشود. وی تأکید می کند که این جرمی است که مرتکب نشده، ولی قاضی تشخیص میدهد که او گناهکار است. او سالهای متعددی را در این زندان میگذراند در حالی که تنها سرگرمیاش دستوپنجه نرم کردن با افرادی از پایینترین طبقهٔ جامعه است؛ کسانی مثل همجنس گرایان و قاتلها که مدام او را آزار و اذیت میکنند. آلیس بوید رِدینگ (مورگان فریمن) یکی از زندانیهای سیاهپوست و راوی داستان است که به این مشهور است که میتواند هرچیزی را در زندان فراهم کند. او کسی است که اندی بعد از چند ماه بیش از دو کلام با او صحبت میکند و از او یک نوع چکش مخصوص میخواهد. رد ابتدا فکر میکند که اندی برای فرار از زندان این چکش را میخواهد ولی پس از دیدن اندازه چکش، متوجه میشود که بسیار کوچک است و برای شکستن سنگهای کوچک طراحی شده؛ رد، راوی فیلم روایت میکند که سوراخ کردن دیوار زندان با این چکش ششصد سال زمان میبرد؛ بعدها وی از رد درخواست پوستری بزرگ از ریتا هیورث، بازیگر زن مشهور را میکند و آن را به دیوار سلول خود میآویزد. وقتی رئیس زندان از سلول اندی بازرسی میکند چون میبیند انجیل در دست اندی است، او را به خاطر چسباندن پوستر سکسی بر روی دیوار، میبخشد؛ سپس به انجیل اشاره میکند و میگوید «رستگاری در این کتاب نهفته اندی.» و از سلول خارج میشود.
بعدها رئیس زندان متوجه موقعیت و تحصیلات اندی میشود و از او برای پولشویی رشوههایش استفاده میکند. اندی و رد سالهای زیادی در زندان میگذرانند تا اینکه پسر جوانی به عنوان زندانی به شاوشنک منتقل میشود. وی که فردی دلنشین است، خیلی سریع تبدیل به یکی از دوستان اندی و رد میشود و وقتی ماجرای اندی را میشنود، داستانی را که قبلاً از یکی از همسلولیهایش در زندانی دیگر شنیده، تعریف میکند؛ که حکایت از کشته شدن زن اندی به دست آن زندانی دارد. رئیس زندان که از شهادت دادن این جوان به نفع اندی و روشن شدن حقیقت قتل و آزادی اندی به خاطر لو رفتن خلافها و پولشوییهایش میترسد، پس از کشاندن این جوان به محوطه زندان، دستور شلیک به وی را صادر و او را میکشد. یک روز اندی با رد دربارهٔ جزیرهای به نام «زواتانئو» صحبت میکند؛ صحبتهای وی که با لبخندی تلخ همراه است توسط موسیقی متنی با همین نام ساختهٔ نیومن همراه میشود. او میگوید میخواهد زندگیاش را در آنجا بگذراند؛ «مکانی گرم و بدون خاطره». رد که ازین حرفها تعجب کرده به او میگوید نباید خیالبافی کند و وقتی به حبس ابد محکوم است نباید به آزادی امید داشته باشد زیرا این مسئله میتواند او را نابود کند. او از جا بلند میشود و پس از گفتن اینکه حق با رد است و همهٔ اینها به انتخابی ساده منتهی میشود، معروفترین دیالوگ فیلم را به رد میگوید و آنجا را ترک میکند: «برای زندگی تلاش کن؛ یا به پیشواز مرگ برو…» رد که از این حرف نگران شده است و فکر میکند اندی فکر خودکشی را در سر میپروراند، با دوستان خود در اینباره صحبت میکند و شگفتزدهتر میشود وقتی یکی از آنها میگوید اندی امروز یک طناب از او گرفته است. آنها با نگرانی تمام شب را میگذرانند.شاید چنین جایی مربوط به دنیای دیگری باشد، اما «رستگاری در شائوشنک» ما را به یک جهنم واقعی بر روی زمین میبرد: زندان.زندان در «رستگاری در شائوشنک» شاید جهنم مطلق نباشد، اما جهنمیترین بخش روی کرهی زمین است.
فردا صبح موقع بازرسی، مسئولین زندان با کمال تعجب متوجه میشوند که سلول وی خالی است و وقتی رئیس زندان با عصبانیت سنگی به طرف یکی از پوسترها که همان پوستر هنرپیشهٔ زن که توسط رد تهیه شده پرت میکند، متوجه سوراخ عمیقی در دیوار میشوند که اندی با همان چکش کوچکی که رد گفته بود سوراخ کردن با آن ششصد سال طول میکشد، طی قریب بیست سال هر روز دیوار را حفر کرده و از آن به بیرون فرار کرده، و با خود تمامی مدارک پولشویی و مدارک شناسائی فردی که رئیس زندان به نام او حساب بانکی باز کرده و در واقعیت وجود ندارد به همراه تمامی آنچه که رئیس زندان در این مدت از راههای خلاف جمعآوری کرده، را برداشته، و فردای همان روز در اول وقت اداری با مراجعه به کلیه شعبی که رئیس زندان با امضای اندی به نام فردی جعلی پولهای خود را در بانک سپردهگذاری کرده، تمام پولها را با ارائه مدارک شناسائی از حساب خارج و مدارک کلاهبرداریهای رئیس زندان را در یک پاکت دربسته به منشی بانک تحویل میدهد و از او میخواهد که به آدرس مربوط پست کند و پس از آن با تمام پولها، به همان جزیرهٔ آرام و دور، زواتانئو فرار میکند. بعدها، رئیس زندان انجیل اندی را در اتاق خود پیدا میکند و متوجه میشود اندی تمام مدت، چکش را آنجا پنهان میکرده است. انجیلی که در روز اول قرار بود به اندی در رستگاری کمک کند، حالا به زیرکی توسط اندی با دفتر عملهای حقوقی رئیس جابهجا شده (دفتری که همهٔ کلاهبرداریها را ثابت میکند) و باعث رسوایی و نابودی همهٔ افرادی که در این تجارت نقش داشتهاند میشود.
در صفحه اول انجیل جملهای با امضای اندی دوفرین نوشته شده است:
«حق با شما بود رئیس! رستگاری در این کتاب نهفته!»
بعدها رد آزاد میشود و بهخاطر قراری که مدتها پیش با اندی گذاشته بوده به محلی میرود تا چیزی را که آنجا حفر شده در بیاورد. آن چیز، نامهای بیش نیست که توسط اندی و پس از فرار از زندان نوشته شده. نامه به رد اطلاع میدهد که اندی در حال حاضر در همان جزیرهٔ دورافتاده زندگی میکند.
در قسمتی از نامه یکی دیگر از دیالوگهای معروف فیلم را میخوانیم:
«... امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها؛ و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره…»
فیلم در حالی به پایان میرسد که رد با پولی که اندی برایش در زیر همان سنگ سیاه گذاشته است، به جزیره دور افتاده میرود و اندی را میبیند در حالی که دارد یک قایق قدیمی را تعمیر میکند.نتیجه ای که می توان از این فیلم در جهت جایگزینی مجازات اعدام در نظر گرفت؛ تاثیرات بنیادینی ست که پس از سالیان سال حبس در شرایط جانفرسای چنین زندان هایی به وجود می آید که در حقیقت اصلاح و تربیت موثر را در فرد جانی و مجرم به نحوی ایجاد می نماید که هم بر خودش تاثیر گذار بوده و هم دیگران با دیدن چنین مواردی ترس از ارتکاب جرم های سنگین در آنها ایجاد می شود.
در حقیقت حلقه مفقوده در مجازات اعدام که حذف و پایان زندگی دنیوی فرد و عدم تاثیر گذاری مجازات بر شخص خود وی است؛ در حالت جایگزین به صورت موثری تجلی می یابد.
دنیای همهی ما میتواند مثل آن زندان ترسناک باشد. مکانی که زندگی در آن یکنواخت و دیوانه کننده است. حرکت در مسیری مستقیم به سوی مرگ. همهی ما جهنم را به عنوان مکانی میشناسیم که پر از شیاطین زشت، شکنجههای بیپایان و مردن و زنده شدن از شدت درد است.
شاید چنین جایی مربوط به دنیای دیگری باشد، اما «رستگاری در شائوشنک» ما را به یک جهنم واقعی بر روی زمین میبرد: زندان.زندان در «رستگاری در شائوشنک» شاید جهنم مطلق نباشد، اما جهنمیترین بخش روی کرهی زمین است.
برخی متفکران فکر میکنند که هستی از سه طبقه تشکیل شده است: بالاترین طبقه بهشت و پایینترین طبقه جهنم است و دنیای انسانها در میان این دو قرار دارد و حاوی المانهایی از هر دو طبقهی بالا و پایین میشود. زمین میتواند برای انسانها به اندازهی جهنم دردناک و به اندازهی بهشت لذتبخش شود.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
داستان خیال انگیز سفر عاشقانه من و پروانه، ما را با خود به سفری زیبا و به یادماندنی و خاطره انگیز می برد؛ سفری که قرار است نزديك ترين راه رسيدن به خانه دوست را بشناسیم و در اين پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، با حقيقت عشق آشنا شویم.
پروانه، مسيري را در پيش مي گيرد و ما را به دنبال خود مي كشاند تا در راه او گام برداریم. مي دانیم و باور داریم كه پروانه، خانه دوست را به ما نشان خواهد داد؛ چرا که او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را به زیبایی هرچه تمام تر تجربه كرده است...
در سحرگاه و در تاریک و روشن هوای شهرم و در آستانه نوروز روح نواز و شادی بخش، در جست و جوي خانه دوست، از کنار شکوفه های بهاری می گذرم و در پیاده رو خیابانی طولانی قدم می زنم که ناگهان پروانه اي زيبا به نرمی بر شانه راستم می نشیند و بال های مخملی با پولک های ظریف و رنگارنگ خود را به حرکت در می آورد.
من ناباورانه و از گوشه چشم، لبخند زنان به پروانه می نگرم و به آرامی دستم را دراز می کنم تا او را بگیرم، اما او بلافاصله بال می زند و می گریزد و از من دور و دورتر می شود. پروانه، مسيري را در پيش مي گيرد و مرا به دنبال خود مي كشاند تا در راه او گام بردارم. مي دانم و باور دارم كه پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را تجربه كرده است.
آري بايد چنين كنم؛ بايد به پروانه چشم بدوزم و در مسير او رهسپار شوم؛ او نزديك ترين راه رسيدن به خانه دوست را مي شناسد و در اين پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، مرا با حقيقت عشق آشنا خواهد كرد...
****
بهار، با همه صفا و طراوتش، نرم نرمك از راه می رسد و زندگي دو باره متولد و آغاز مي شود. بهار با همه پاكي ها و نيكي هايش، از آن من است؛ بايد گل هاي رنگين را در دل زمين بپرورانم و شمع ها را بيفروزم؛ باید بساط سبزه را بگسترانم و جاني تازه بگيرم و به زندگي لبخندي دو باره بزنم.
اکنون مي خواهم از عشق سخن بگويم؛ از سجاده سبز خدا و از سوز و گداز سحری و هواي مسرت بخش زندگی و بهاری که به زودی رُخ می نماید و برای همگان دلربایی می کند؛ بهار دلنشین و چشم نواز، زمين خواب آلود را بيدار مي كند و شكوفه هاي نازنين را به جلوه گري وا مي دارد و در هوايي عطرآگين، گيسوان درخشان خود را در همه جاي سرزمين خوب من مي گستراند.
در نسیم لذتبخش سحر و در خيابان خلوت شهرم، در حال قدم زدن چنان محو تماشاي بال ها و حركات زيباي پروانه شده ام كه ناخودآگاه و بي هيچ اراده اي، به آرامي و گام به گام به دنبالش حركت مي كنم و در مسير او پيش مي روم. پروانه این بار برخلاف همیشه، بی نظم و سرگردان پرواز نمی کند؛ گويي مي داند كه اکنون بايد از سرعت خود بكاهد و بال هاي خود را با گام هاي لرزان من هماهنگ كند تا فاصله مان همچنان حفظ شود و در مسير و راه و مقصدي نامعلوم، يكديگر را گم نكنيم.
لحظاتی بعد، پیکر زیبای پروانه در روشنی نور چراغ های آویزان خیابان می درخشد و با بال هاي رنگارنگ و خسته اش، از كنار تعدادي از محرومان و گُمگشتگان گرسنه و بي پناه و كارتن خواب هاي خفته در گوشه و كنار خيابان و پارك کوچک محله مي گذرد و مرا به دنبال خود مي كشاند و در سياهي شب، همچنان به سفر و پرواز خود ادامه مي دهد...
اينك من به كودكان و تهيدستان چشم انتظاری فکر می کنم که دیشب گرسنه به خواب رفتند تا شاید امشب و ديگر شب هاي باقي مانده عمرمان، دست بی ریا و مهربان من و ما، آنان را دريابد و ياريگر روزگار سخت و تلخ شان باشد. آيا مي توان با يك لبخند، خانه دل ها را تسخير كرد؟ آری، می توان؛ بايد سري به خانه هاي مهرباني اما تهي از نان آن ها بزنيم و به ظاهر كلبه شان خيره نشويم؛ سرد نيست؛ داخل شويم و مطمئن باشیم که محبت در انتظار ما است.
خداوند به انسان ديروز و امروز قدرت عشق ورزيدن را آموخت و عشق و ايمان را در آيينه روح و در لابلاي شيارهاي مغز و در پرده هاي ظريف و نازك او قرار داد تا عاشق شود و براي هميشه عشق بورزد. بايد محبت را درگوشه اي از قلب مان جاي دهيم و در انتظار شكوفا شدنش لحظه شماری کنیم. عمرگُل، كوتاه است و پژمردگي خود را نمایان می کند اما عشق، همیشه و در همه حال زنده و جاودان است...
اکنون در زمانی کوتاه تا پايان فصل زمستان و آغاز نوروز و بهار، پروانه در ادامه سفرمان از کنار ساختمانی قدیمی می گذرد که بر سر در آن، تابلوی" آسایشگاه سالمندان" نقش بسته است.
لحظه ای بعد، یکی از پنجره های کوچک و فرسوده و زنگ زده مشرف به خیابان آسایشگاه باز مي شود و پيرمردي فرتوت با چشماني خندان، به من و پروانه مي نگرد. او با دلی شکسته از بی مهری و بی وفایی فرزندانش، اما بی هیچ کینه ای از آنان، در انتظار دیدار عزیزانش تا این هنگامه سحر بیدار مانده و با نگاهی امیدوار، همچنان به خيابان خيره شده است.
پیرمرد به شیشه نمناک پنجره نزدیک می شود و با چشمانی کم سو و بغض کرده، مرا به لبخندي زيبا ميهمان مي كند؛ لبخندی که گویی با من و مردمان خوب سرزمينم، سخن های بسیار دارد:
" تو می آیی تا گل خنده و شادي بر لبهايم بنشاني و رضايت خالق را فراهم كني. من به آرامي سلامت می کنم و تو به گرمی پاسخم می دهی؛ دستم را می گیری و هر دو در زير نم نم باران بهاري قدم می زنیم و از قصه ها و غصه ها و غم ها و شادي هاي دور و نزديك ديروز و امروزمان با هم سخن مي گوييم. می دانم که تو با وجود مشكلات فراوان خود، به من ترحم نمی کنی و از صميم قلب، دوستم داری و من نیز به اين دوست داشتن ایمان دارم..."
شكست خوردگان و دلشکستگان و بي پناهان سرزمين مان، دلي پر از درد و حرمان، اما سري مالامال از شور و حيات و احساس دارند. آنان وقت و بي وقت و با صدا و بي صدا، با نگاه و نواي آشنا، ما را طلب مي كنند تا یار و یاورشان باشیم؛ ما نیز در اين بهار طبيعت، به عشق و مهرباني می انديشيم؛ چرا كه رونق بهار، عطوفت همين دل ها و نسيم عطر گستر همين دست ها و شبنم پرگوهر همين نگاه هاي مهرخيز است و بهار، بدون اين زيبايي ها، لطف و معنایی ندارد...
من به عنوان انسانی خسته و گرفتار در مدار بسته زندگی و گمشده ای در عصر صنعت و سرعت تکنولوژی و ارتباطات مفید و سازنده، اكنون در اين سحرگاه بهاری مي خواهم به دور از وابستگی ها و دلبستگی های گاه پوچ و بیهوده، با توكل به يزدان پاك از جای برخيزم و در جست و جوي عشقی دلنشین و ابدی و حقيقي، به سوي روشنايي حرکت کنم تا تلالو نوری چشم نواز، رقص و شادي امواج بيكران را برایم به نمايش بگذارد و همه وجودم را شست و شو دهد...
****
پروانه زیبا، در خیابان خلوت شهرم همچنان به سفر و پرواز بهاری خود ادامه می دهد و من نیز عاشقانه به دنبال او به سوی مقصدی نامعلوم گام بر می دارم... لحظاتی بعد، او از سرعت حرکت بال های مخملی خود می کاهد و به سمت فضایی خلوت و خاکی رهسپار می شود؛ جایی که یک سنگ قبر و یک دسته گل زیبا، هر نگاهی را به سوی خود فرا می خواند. پروانه به نرمی بر روی سنگ قبر می نشیند و به آرامی بال های رنگارنگ خود را تکان می دهد. با کنجکاوی جلو مي روم و به نوشته روی سنگ چشم می دوزم؛ شهيد گمنام.
ناگهان بغض سنگینی راه گلویم را می فشارد و همه وجودم را دگرگون می كند و اشک از چشمانم جاری می شود؛ يا امام رضاي غريب! چه تنها و غریب است اين شهید گمنام سرزمین من!
درکنار قبر زانو می زنم و به یاد صحرای غریب و خونین کربلا و مظلومیت قافله سالار شهیدان حسین بن علي (ع) و خاندان و اصحاب و يارانش، سرم را روی سنگ قبر می گذارم و در خلوت خود، تصاویری از صحنه کارزار شیرمردان ایران زمین، در مقابل دیدگانم به نمایش در می آید؛ خاکریز و گلوله و انفجار و تانك و خون و قرآن و تسبیح و سجاده و شلیک بی امان موشک و توپ و خمپاره و بدن های سوخته و بي سر و جگرهای آتش گرفته و پاره پاره و لبخندهای شیرین شهیدان و...
به آخرین پنجشنبه سال فکر می کنم و زیارت اهل قبور و دیدار با شهیدان، درگذشتگان، پدران، مادران، جگر گوشه ها، اسیران خاک و همه رفتگان و عزیزانی که اینک دست شان از دنیا کوتاه شده و به دیدار حق شتافته اند؛ رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
در سپیده صبح، از بلندگوي مسجد محل، بانگ خوش اذان سحری به گوش مي رسد تا مردم را به سوي روشنايي هدايت كند. اکنون درخشنده ترين روياهاي شيرين بشري، به سراغ انسان مي آيد تا عاشقان را به سايه درخت ايمان فرا بخواند؛ در پاي اين درخت، چشمه اي جاريست كه زمزمه آن ما را به خود دعوت مي كند. اي خالق مهربان و اي روشنايي جاودان! من، در گردنه ها و پيچ و خم روزگار، گرفتار شده و راه خانه دوست را گم كرده ام؛ منِ حيران و خسته و پريشان و تشنه، اكنون در اين بهار مسرت بخش و دلنشين، راه و مسیر و مقصد خانه را از تو مي جويم؛ مرا دریاب!...
در گوشه اي از شهر بزرگ من، صدای انفجار چند ترقه و فشفشه و... نوجوانی تازه از خواب برخواسته را به خنده و قهقهه وا می دارد تا شادی دیرین و اصیل و واقعی پدران سرزمین کهن خویش را به فراموشی بسپارد و با ایجاد وحشت و صداهای مرگبار، زودتر از زمان موعود به استقبال جشن ماندگار و جاودان چهارشنبه سوری برود و...
پروانه همچنان به راهش ادامه می دهد و من نیز کنجکاو و خوشحال و سرمست، در پی او روانه می شوم تا باز هم شاهد پرواز آرام و چشم نواز حرکت بال هایش باشم؛ گویی قرار نیست که پروانه من به زودی از حرکت بایستد و بر روي گلي زیبا بنشیند و لحظه ای آرام گیرد و استراحت کند. شاید او هم شبِ خدا و نورِ ماه و سحرگاه دلنشین را دوست دارد و می داند که در اين سپیده دم بهاري، خداوند مهربان، آرامش بخش و فرياد رس همه قلب هایی است که به عشق او، شیدا شده اند...
پروانه و همسفر خوب من، به یکباره بال مي گشايد و اوج می گیرد و به سمت آسمان پرواز می کند. او پس از عبور از کنار گنبد و مناره بلند مسجد، با کمی فاصله از من، به سمت مقصدش رهسپار می شود تا همچنان مرا بدنبال خود بکشاند و... او می خواهد تا کی و تا به کجا پرواز کند و بال های خسته و مخملی و رنگارنگش تا چه زمانی و تا چه مسیری با او همراه خواهند شد؟ شاید او نیز چون من، رَه گُم کرده ای پریشان و سرگردان است و به دنبال خانه دوست می گردد...
این بار پروانه پس از عبور از چهار راه بزرگ شهر، بی توجه به گام های خسته من، بر سرعت بال هایش می افزاید و با شتاب بر لبه پنجره یکی از اتاق های رو به خیابان می نشیند و به کودکان یتیم و بی سرپرست پرورشگاه نگاه می کند؛ کودکان معصومی که پس از دلتنگی ها و گریه ها و امید ها و خنده های روزانه شان، اینک به خواب ناز فرو رفته اند تا شاید فردا و فرداها، زنی از راه برسد و با لبی خندان و رویی گشاده، دست شان را بگیرد و آنان را با خود ببرد؛ زنی شاد و مهربان که "مادر" صدایش کنند و در آغوش گرم او به آرامش برسند...
به صدای دلنواز موذن و مناجات و آیات آرامش بخش سحری گوش جان مي سپارم تا به آرامش برسم و خون گرم در رگ هايم به گردش درآيد. در اين زمان، من نیز چون پروانه، هواي پرواز در سر دارم. می خواهم سبك روح و سبك بال شوم و در جمع شمع و گل و پروانه و بلبلِ خوش نواي بهار، نغمه هاي نشاط انگيز سحری سر دهم و بوي معطر گلاب، روح و روانم را خوش بو و عطرآگين سازد.
پروانه با همه كوچكي و سبكي اش، نمي خواهد خواب شيرينِ كودكانِ شيرين زبان شهرم را آشفته كند؛ پس بلافاصله از جا برمي خيزد و بال زنان از آن ها و پنجره فاصله مي گيرد، اما هنوز بيش از چند متر از پرورشگاه دور نشده است كه ناگهان صدای انفجاری مهیب بر آسفالت خیابان، همه وجودم را به لرزه در می آورد و همزمان با خنده شادی و قهقهه یک نوجوان، پروانه به یکباره گُم می شود و اثر و رد و نشانی از او پیدا نمی شود...
پاهای لرزانم دیگر توان ایستادن ندارد و از فرط درد، روی زمین می نشینم و در خود مچاله می شوم... یعنی پروانه مهربان من چه شده است و اینک کجاست؟!... شاید او هم همچون پروانه عاشقی که برای رسیدن به معشوق، به گرد شمع پَر زد و بال و پرش سوخت... آه، خدای من!...
بغض در گوشه چشمانم لانه می کند و نفس در سینه ام حبس می شود... یعنی او برای همیشه رفت و مرا تنها گذاشت؟... حالا من بی او چه کنم؛ چگونه به راهم ادامه دهم و به کدامین سوی بروم و نشان از که بگیرم:" الهی! صداي تو مي آيد؛ صدايي آشنا و مهربان كه به قلبم اميد و به گام های خسته ام، توان می بخشد... نه نه، نباید بنشیم و سکوت پیشه کنم؛ باید با همه قدرت، به سمت مقصد خویش گام بردارم... آری، آری؛ باید بروم!... باید بروم!... یا علی به امید تو..."
با چهره ای امیدوار، از جا بر می خیزم و با گام های استوار، به سمت جلو حرکت می کنم. می دانم که تا ساعاتی دیگر، خورشيد عالمتاب به همه جا نورافشاني مي كند و به مردمان خوب شهر و سرزمینم، سلام و بوسه شادی هديه مي دهد...
****
در سپیده دم هوای لطیف شهرم و درآستانه نوروز روح نواز و شادی بخش، در جست و جوي خانه دوست، از کنار شکوفه های بهاری می گذرم و در پیاده رو خیابانی طولانی قدم می زنم که ناگهان پروانه اي زيبا به نرمی بر شانه راستم می نشیند و بال های مخملی با پولک های ظریف و رنگارنگ خود را به حرکت در می آورد.
من ناباورانه و از گوشه چشم، در حالی که از شادی در پوست خود نمی گنجم، به پروانه ام که سالم است و آسیبی ندیده، لبخند می زنم و به آرامی دستم را دراز می کنم تا او را بگیرم، اما او باز هم بلافاصله بال می زند و می گریزد و از من دور و دورتر می شود. پروانه، مسيري را در پيش مي گيرد و مرا به دنبال خود مي كشاند تا در راه او گام بردارم. مي دانم و باور دارم كه پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را تجربه كرده است.
آري بايد چنين كنم؛ بايد به پروانه چشم بدوزم و همچنان در مسير او رهسپار شوم؛ او نزديك ترين راه رسيدن به خانه دوست را مي شناسد و در اين پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، مرا با حقيقت عشق آشنا خواهد كرد...
* حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، سال هاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی است. از نوشته های او می توان به داستان ها و نمایش هایی چون " پيامبري كه اينك اشك مي ريزد، اولين و آخرين مسافر يك ايستگاه، غزال زیبای من، راز یک انسان، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، سکوت یک نگاه و اشکی به پهنای تاریخ " اشاره کرد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
می نشینی بین دستانم
می شوی تنها پناه من
رقص تو بر روی این دفتر
می کند قلب مرا روشن
آمدی در دفتر شعرم
تا بگویی راز دنیا را
تا بگویی باز با قلبم
راز هر پنهان و پیدا را
می شود با تو چه آسان باز
عطر شعر ناب را بویید
می شود با تو نوشت از خود
غصه را از سینه ها برچید
با خبر از آسمان هایی
معجزه روی زمین هستی
ای قلم خوشحالم از اینکه
با دل من هم نشین هستی
کانال انشا و نویسندگی
خواب دیدم فرهاد(۱) بر کولش هزار شاخه شقایق وحشی گذاشته تا برای شیرین دختی به نام رومینا (۲) ببرد.
حرف دل است و عاشقی، گل که سهل است فرهادها می توانند بیستون را هم بی ستون کنند.
پدر رومینا شادان از دانستن این عشق با دستان مهربان و داس قدیمی می رود تا برای این جشن و محفل، گندم درو کند تا مادر نان بپزد.
آسیه (۳) بر کنار آلونک کوچک خود، بر زیبایی این دو دلداده اسپند دود می کند و البرز (۴) تمام زاگرس را برایشان چراغانی کرده است...
آشفته خوابم آیا تعبیر می شود؟
۱- فرهاد خسروی
۲- رومینا اشرفی
۳- آسیه پناهی
۴- البرز زارعی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
تحجّر چیست می خواهی بدانی؟
رَهی از آن به یُمنِ نکته دانی؟
چرا که زیستن در خوابِ غفلت
نمی اَرزَد به بیش از یک قرانی
در اینجا عقل و جهل اندر ستیزَند
طرفدارانِ هر یک پاسبانی
کنند ، از باورِ خود تا توانند
بدست آرَند شایَد ، لقمه نانی
میانِ آن دو فرق است ، از کجاها؟
ببایَد یافت نانِ زندگانی
بگویند اجتماعِ عقل خواهان
که بی تدبیر دارد ، ناتوانی
کتابِ زندگانی را ز اوّل
به تغییرِ مناسب گر نخوانی
تو را حاصل ز عمرت هیچ نایَد
جُز از بر خود سواری ، خود دَوانی
مگر روزی به عقل وزورِ بازو
ز چنگِ جهل وَرزان ، بر سِتانی
بُوَد امّا به جمعِ جهل خواهان
تَقَیُّد بر حیاتِ جاودانی
که گویَد آدمی روزی گُنَه کرد
تو حاصل از گناهی ! خود ندانی
چون از نسلِ چنین نا مرد مردی
بخواهی یا نخواهی هم ، همانی
اگر خواهی شوی پاک از گُناهَت
وجوهی را نپردازی کَلانی !
برایِ پرسش از نا کرده جُرمَت
روی دوزخ در آنجا بر چلانی
بسوزی زنده گردی باز سوزی
به آتش در زمانِ نا تمامی
ولی بخشش ز ما گیری در آنجا
ز دوزخ می شود ، خود را رهانی!
قساوت در میانِ جمعِ اینان
بُوَد تنها مدالِ قهرمانی
جهنّم کرده این باور ، زمین را
شده این زندگانی ، زنده مانی !
کنند این باورِ خود را عجیب است
روایت از خدایِ ، مهربانی
اگر بن بست باشد راهِ توجیه
بگویند از فلان ابنِ فلانی
به آنکه ، راهِ نان خوردن عمل نیست
شده نقلِ روایت کار دانی !
تو گر روزی تحجّر را شناسی
یقین کن پیر هم باشی ، جوانی
نشانِ عاشقی آن نیست گویی
نشانی را به پیشانی نشانی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید