همیشه بلبلِ خوشخوانِ زنده در چمنی
چه باشی و چه نباشی سر آمدِ وطنی
نوایِ مرغِ سحر را مُدام کوشیدی
به ظلمِ ظالم و صیّادِ او گره نزنی
حدیثِ حجرِ تو در مختصر نمی گُنجَد
حکایتی ست مفصّل ز رنجِ نسلِ منی
دلآوران ، چو سَروَند در برابرِ باد
نه بیدِ شُهره یِ عالم به لرزشی ، به خَمی
سیاوشی نه به تبلیغ و شرح و تفسیر است
عمل ، به دَهر به پایَد نه آن فرا فکنی
ز بلبل و گل و پروانه دوش پرسیدم
چرا ز عیش و طَرَب نیست بینِ شان سخنی
سکوت را نشِکن با اشاره ، گفتندَم
به دوستانِ عزادارِ ، شمعِ انجمنی
در اعتکاف نشستیم آوَرَد قاصد
نشان ز یوسفِ گم گشته بویِ پیرهنی
که بَرمَلا شود این رازِ در خَفا گویند
ز عشقِ اوست زلیخا ، چه مردی و چه زنی !
به قامتِ فَلَکی خاک کی سَزَد ، زَردوز
شود به هیچ نیارزَد به قدِّ او کفنی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان