گروه تاریخ/
هفتم بهمن ۱۲۷۲: ۱۰۷ سال پیش در چنین روزی محمود افشار در یزد زاده شد: «مراست قبلهام ایران و هرکجا گذرم / به کعبه وطنِ خویشتن بود نظرم.»
... تنها در فاصله ی سال های بیست و چهار و پنج بود که کودکان دبستانی آذربایجان دریافتند که مدرسه چندان جای وحشتناکی هم نیست و میشود از درس و مشق، نه تنها عذاب نکشید و نترسید که بسیار هم لذت بُرد، چرا که به یکباره هیولای زبان خارجی از توی کلاسها بیرون رانده شد و همه به زبانی میخواندند و مینوشتند که حرف هم میزدند.
پیش از آن هر روز مدرسه عذاب وحشتناکی بود، انگار بچه را هر روز تحویل جزیرهای میدادند که ساکنین آن مجبور بودند با زبان یأجوج و مأجوج حرف بزنند و نفهمیدن این کلمات غریبه علاوه بر عقوبت، خفت و خواری فراوانی هم همراه داشت و حرف زدن با زبان خودی همراه بود با نوازش کف دستها با ترکههای خیس خوردی بید و اگر بچههای فارسیزبان از چنین سختیهائی در امان بودند مطلقاً از روزهای جمعه و تعطیلی هم کمتر لذت میبردند.
به هر صورت برای بچههای آذربایجانی مدرسه عوض سوادآموزی، جائی بود برای یادگرفتن زبان خارجی، یعنی فارسی و سنگینی این بار اگر هم مایهی گریزپائی از مدرسه نمیشد، در عوض بسیار طاقتفرسا بود. در عرض آن یک سال، بچهها به معنی دقیق لغات زبان مادریشان آشنا شدند که ورد زبان دهاتیها و کارگران و مردم عادی کوچه و بازار بود و درست بعد از ورود «آرتش ظفزنمون» بود که کتابهای درسی دوباره به زبان فارسی برگشت و خواندن و نوشتن به زبان محلی به طور کامل قدغن شد، چرا که زبان آذربایجانی در خود آذربایجان، زبان اجنبیها و اجنبیپرستها شده بود (کذا).
مأموران حکومت مرکزی در آذربایجان برای تسلط جابرانهی قدرت شاهنشاهی، علاوه بر همهی سلاحهای جورواجور، دشنهی زبان فارسی را بیشتر از همه به کار میبردند تا آنجا که نوشتن و چاپ کردن حتی چندین و چند کلمه به زبان محلی جُرم بزرگی محسوب میشد تا آنجا که حروفچینهای چاپخانهها دستور داشتند که کلمات آذربایجانی را به فارسی ترجمه کنند و در متن خبر بچینند و به ناچار مردم عادی برای خواندن و فهمیدن روزنامهها و آگهیهای مجالس ترحیم بر در و دیوار شهرها، به مترجم احتیاج داشتند، بهخصوص در سینماها، بیهیچ اغراقی در سینماهای تبریز قیل و قال و همهمهی مترجمین غیرحرفهای از صدای خود فیلم بلندتر بود و تنها زمان نمایش فیلمهای صامت بود که همه روزهی صُمت میگرفتند.
اما جنبشهای مترقی قبل از 32، به صورت زیرزمینی مقدار زیادی روزنامه و نشریه و کتاب به زبان محلی منتشر میکرد که به دست جوانان و نوجوانان میرسید و این وسیلهی بزرگی بود در زنده نگه داشتن زبان اصلی مردم، چرا که در مقایسهی زبان دهات با قصبهها و قصبهها با شهرهای کوچک و شهرهای کوچک با شهرهای بزرگ به رایالعین میدیدی که لغات و کلمات فارسی چگونه مثل چنگاری در حال خوردن و نابود کردن یک زبان زنده است. ادبیات مکتوب که هیچ، حتی زبان محاورهای نیز به طور ِجدی در خطر نابودی بود. در محاورهی بسیاری از «درس خواندهها» جز افعال و تعدادی لغات غیرقابل ترجمه، بیشتر، کلمات فارسی بود که به کار میرفت و بعضیها شور قضیه را به آنجا رسانده بودند که خجالت میکشیدند در خانهی خود و با زن و بچهی خود هم به آذربایجانی حرف بزنند.
ولی ضربت کودتای 32 به یکباره فضای رضاخانی را بر همه جا حاکم کرد و باز همان راه و روش دوران بیست ساله. زورچپان کردن زبان فارسی که بله، برای وحدت ملی، زبان واحد لازم و ضروری است. بدینسان اگر قدرتشان میرسید برای همگن کردن و یک رنگ و شکل ساختن، همه را وامیداشتند که جز زبان فارسی یا دقیقتر زبان پایتخت، کسی حق تکلم زبان محلی را نداشته باشد. وقتی میگویم زبان پایتخت، اغراقی در کار نیست. لهجهی تهرانی را می خواستند به جای زبان فارسی حقنه کنند. لهجهی خراسانی و جنوبی و شیرازی و شمالی، همه در برابر لهجهی پایتخت، توسری می خوردند. در این میان چه کسی میتوانست برای حفظ و زنده نگه داشتن زبان ملیت خود، پا پیش بگذارد؟ بیهیچ ملاحظهای؟ بیتوجه به صدها خطر ممکن؟
این شهامت را محمدعلی فرزانه به حد کمال داشت، مردی در ظاهر خاموش و در باطن آتشفشان که با ظرافت کامل این راه را می کوبید و پیش میرفت. کتاب او دربارهی «دستور زبان آدربایجانی» در تمام محافل مثلاً علمی و ادبی کشور با سکوت کامل روبهرو شد، انگار نه انگار... من در دانشگاه شهر کُلن شاهد بودم که این اثر به عنوان یک حادثهی بسیار معتبر در زبانشناسی معاصر به حساب آمده بود و یا قره چورلو (ب. ق. سهند) که عمری چشم بر شهرت فروبست و مدام نوشت و نوشت بیآن که بتواند چاپ کند و درست چند ماه بعداز سقوط رژیم پهلوی برای همیشه خاموش شد. سهند با این که از انعکاس آثار خود در ذهن تودهها بهرهای نبُرد ولی در زمینههای متعددی کار کرد و در تصویرسازی از ترکیب لغات آذربایجانی حداکثر استفاده را میبرد و گاه کار را به اعجاز میرساند. یا ح. م. صدیق که از فشار دستگاه، چارهای نداشت که به فارسی بنویسد و در معرفی ادبیات مکتوب آذربایجانی، شعرا و نویسندگان آذربایجانی که به زبان مادری خود مینوشتند حداکثر تلاش را میکرد و میکند و امروزه روز تمام همت خود را در راه زنده کردن ادبیات مکتوب آذربایجانی، بهخصوص ادبیات معاصر آذربایجانی گذاشته است... و اما صمد در این مقوله شیفتگی دیگری داشت. او اوایل قبول نداشت که تنها تسلط و ستم و اختناق حکومت شاهنشاهی است که نمیگذارد من و تو به زبان خود بنویسیم و چاپ کنیم، معتقد بود که جسارت نیز کمتر است. این حق ماست که باید به زبانی که حرف میزنیم، بنویسیم و منتشر بکنیم و درست زمانی که «پاره پاره» را تدوین و چاپ کرد، تنها به این دلیل نام مستعار برای خود برگزید که از شهرت کاذب، به شدت بیزار بود و نمیخواست با انتشار یک جُنگ که برای انتخابش، به قول خود؛ کار عمدهای نکرده بود، جز این که هر چه را می پسندیده چیده و کنار هم گذاشته، جزو فضلا جا بخورد. «پاره پاره» هنوز خوب پخش نشده بود که از طرف مأمورین امنیتی جمعآوری و معدوم گشت. بله، «پاره پاره» مجموعهای از شعرهای آذربایجانی با معیارها و ارزشهای متفاوت و با محتوای گوناگون و اشکال مختلف گیرم غزل یا قصیده، کهنه یا نو، چون زبان آذربایجانی بود، در نظر متولیان فرهنگ مسلط، ضدامنیتی بود.
زمانی که «سازیمین سؤزو» اثر «سهند» منتشر شد، صمد سر از پا نمیشناخت و تنها کسی بود که نتوانست شوق و ذوق خود را برای تمام مردم ایران فاش نسازد و مقالهای نوشت در «راهنمای کتاب» و عمداً در «راهنمای کتاب» که این حادثه را به رخ علما و فضلای عصا قورت داده بکشد.
بله، هیچ لحظهای نبود که او از زبان ظریف و بسیار زیبای وطن خود غافل بماند، تمام جیبها و کیف دستیاش پر بود از یادداشتها و دفترچههای متعدد. هرچه را که میشنید از یک لغت گرفته تا ترکیبات تازه و مَثَـل و افسانه و غیره، همه را فوری روی کاغذ میآورد. به تدریج به این فکر افتاد که بهتر است فعلاً با نشر «فولکلور آذربایجانی» راهی باز کند. چاپ «بایاتیلار» فرزانه به شدت او را سرشوق و ذوق آورده بود و دست در دست بهروز دهقانی به این مهم کمر بست. این توأمان، آگاه که در برابر هر مسئلهی مهمی نبضشان با هم میزد، دهات و آبادیهای ریز و درشت را زیر پا میگذاشتند و از هر قصه یا هر مَثـَل متنهای مختلفی گیر میآوردند، البته نه برای نسخهی بدل سازی، بلکه برای دستیابی به کاملترین و بینقصترین صورت روایتها.
اولین محصول چشمگیر «افسانههای آذربایجان» بود. انبان گرانبهائی بود از باورها و شکفتگی خیالبافیهای رنگین تودهها و آن وقت مسئلهی عمده ی دیگر، که اینها را چه کار باید کرد. هیچ ناشری حاضر نبود متن آذربایجانی قصهها را منتشر کند و تازه اگر حاضر بود، با کدام امکانات و در کدام چاپخانه و به چه صورتی باید به دست مردم رساند. روزها و شبهای زیادی کلنجار رفتیم تا قانع شِه، یعنی قانع شدند، صمد و بهروز که فعلاً متن فارسی آنها منتشر شود که منتشر شد ولی رنگ رضایتی در صورت صمد ظاهر نشد، بارها گفت و نوشت که کی میشود متن اصلی را به زبان اصلی چاپ کرد، آرزویی که تا امروز عملی نشده.
یک بار به شیطنت گفت حالا که ما دو زبانی هستیم و مجبوریم قصههای ملت خودمان را به زبان فارسی ترجمه و چاپ کنیم، چرا زیباترین شعرهای فارسی دورهی خودمان را به زبان آذربایجانی برنگردانیم؟ این شیطنت همان لحظه تصمیم قطعی او شد، شروع کرد به ترجمهی کارهای نیما و شاملو و اخوان و فرخزاد و آزاد. در اینجا چهرهی صمد ظاهر شد، چهرهی یک مترجم زبردست نه، چهرهی یک شاعر کامل. اولین ترجمه از نیما همگان را به حیرت انداخت: «گئجهدیر، باخ، گئجهدیر!».
ترجمهی شعر شاملو، حادثهی دوم بود. موسیقی کلام او را به زبان بکر و نورزیدهای برگرداندن؟ تازه شیفتگی صمد را به نیما و شاملو، همهی یاران او میدانستند و به این خیال که ممارست و ور رفتن مداوم او با زبان این دو، مددکار عمده برایش بوده است ولی بعد؟ یک آدم در قالب چه نوع بیان شعری میتواند غوطه بخورد؟ بیآنکه نه کلام، نه وزن، نه محتوا، نه فضای شعری کوچکترین لطمهای ببیند؟ شعر باریک و حسی فروغ؟ شعر غمگین و ملایم آزاد؟ و یا پوئیدنهای برحق اخوان ثالث؟
به قول بهروز دهقانی؛ نمیشد اینها را تجربه گفت، و راست هم میگفت. در اینجا بود که همه متوجه شدند، این زبان به بند کشیده را لیاقتها فراوان است، زیاد هم دست کم نگیر!
تب زبان آذربایجانی که قسمتی از مسئلهی ملیت برای صمد بود، هیچ وقت او را رها نکرد که نکرد. یکی از کارهای برجستهاش، طرح کتابی بود که از یک فکر ساده ولی بسیار عمیق مایه گرفته بود. لمس روزمره و لحظه به لحظهی زندگی روستائی جماعت، برای صمد روشن کرده بود که فیالمثل صندوق پستی و میز ناهارخوری و کارت تبریک و... در زندگی آنها نه تنها وجود ندارد که معنی هم نمیتواند داشته باشد. این نکتهی اول. نکتهی دوم اینکه لغات مشترک بین زبان فارسی و زبان آذربایجانی کم نیست. با توجه به نکتهی اول شروع کرد به جمعآوری لغات مشترک این دو زبان و از این دستاورد، کتابی ساخت برای بچههای آذربایجانی که مطلقاً سنگینی کتابهای فارسی صادره از پایتخت را نداشت و در عین حال نمیتوانست محل ایراد از ما بهتران نیز قرار بگیرد و انگ اجنبیپرستی را بر پیشانیاش بچسبانند. در تدوین این کتاب نکتهی بسیار ظریفی هم وجود داشت که بچههای دبستانی- بهخصوص در سال های اول- لغات فارسی را به تدریج و با راحتی یاد میگرفتند.
این کار شگفت که فقط از روی ناچاری و برای نجات بچهها از بختک زبان غیرمادری نوشته شده بود، همه را به هیجان آورد. آل احمد به تکاپو افتاد و صمد به تهران آمد برای چندماهی تا کتابش را به چاپ برساند و امید داشت که این کار در تمام دهات و شهرهای آذربایجان کتاب درسی رسمی بشود اما چندی گذشته و نگذشته، متخصصین فرهنگ شاهنشاهی به جای حساسی انگشت گذاشتند. پس نام «شاهنشاه» و «شهبانو» و «ولیعهد» و «خاندان جلیل سلطنتی» که لازم بود حتماً و حتماً در اول کتاب باشد و الا...
ظهر همان روزی که این اخطار شده بود، صمد مثل شیر تیرخورده در انتشارات نیل بالا و پائین میرفت و دور خود میچرخید و فحش جدوآباد نثار دستگاه میکرد و اینکه، چه کار بکنیم، لازم نبود به او گفت که چه کار بکنی. روز بعد کتابش را زد زیر بغل و پرید توی اتوبوس و برگشت به همان دهکورههای محبوب خود و عطای دستگاه رسمی را به لقایش بخشید. با این امید که کتابش را هرچند در تیراژ پائین، به وسیلهی یک ناشر تبریزی چاپ کند که آنها هم چاپ نشد و معلوم نشد که این کار چه عاقبتی پیدا کرد.
و حال جواب یک سئوال که چرا صمد، با این همه شیفتگی و اعتقاد، کارهایش را به زبان آذربایجانی نمینوشت؟ به همان دلیل که دیگران هم نمینوشتند، یعنی اگر مینوشتند چه کار میتوانستند بکنند؟ کارهای «سهند» مگر نه این که به صورت دستنویس بین عدهی معدودی میگشت و انبوه آنها هنوز هم خاک میخورد؟ و یا آنچه را که شهریار به زبان آذربایجانی نوشته؟
( این مکتوب توسط « سیدمرتضی حسینی » برای صدای معلم ارسال گردیده است )
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه تاریخ/
ششم بهمن ۱۳۵۵: ۴۴ سال پیش در چنین روزی مجتبی مینُوی در تهران درگذشت . در مقدمه یکی از کتاب ها می نویسد: «اگر به اندازه ی بال پشه ای به پیشرفت فرهنگ سرزمینم کمک کرده باشم، عمرم بیهوده نبوده است.»
گروه تاریخ/
سوم بهمن۱۲۹۱: ۱۰۸ سال پيش در چنين روزی مهدی بركشلی در تهران زاده شد. او میگفت: اگر دوباره به دنيا بيايم همان كارهايی را میكنم كه كردهام.»
گروه تاریخ/
محمود کیانوش، شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم روز سه شنبه ۱۲ ژانویه ( 23 دی ) ، در بیمارستانی در شمال لندن درگذشت، او ۸۶ سال داشت. او با وجود رنجوری تن، بیماری همسر، با روحی شاداب، تا پایان عمر در زمینههای گوناگون به نوشتن ادامه داد. به نظر وی برای کودکان چیزی مهمتر از بازی وجود ندارد و بازی به موسیقی پرتحرک نیاز دارد؛ در نتیجه، وزن و قافیه که خود دو نوع موسیقی هستند، برای شعر کودک لازم است.
گروه تاریخ/
۲۱ دی ۱۳۵۱؛ ۴۸ سال پیش در چنین روزی ژانت کهن صدق در تهران درگذشت. میگفت: «ژانت هرگز درجا نمیزند.»
گروه رسانه/
یکصد و شصت و نُه سال پیش در چنین شورروزی، فرزند آزاده ایران زمین، میرزا تقی خان فراهانی، نامی به "امیر کبیر"، با دسیسه اطرافیان ناصرالدین شاه و به فرمان وی به قتل رسید . از نامه های امیر کبیر به ناصرالدین شاه : « به این طفره ها و امروز و فردا کردن و از کار گریختن در ایران به این هرزگی حکما نمی توان سلطنت کرد . (1)
۱۷ دی ۱۲۸۲؛ ۱۱۷ سال پيش در چنين روزی نورالهدی منگنه (منيرالسلطنه) در تهران زاده شد. ایشان گفته : "قبل از هر چيز بايد خانوادهها را اصلاح كرد، و ميبايد مادران آزموده تهيه و تحويل جامعه داد، اين رستاخيز را هم بايد از طبقه پائين آغاز نمود".
۱۳ دی ۱۳۳۸؛ ۶۱ سال پیش در چنین روزی نیما یوشیج در تهران درگذشت: «شعر بازی بزرگها است. مایه اصلی اشعار من رنج است.»
در شمارهی 632 روزنامهی سازندگی، مورَّخ چهارشنبه 27 فروردین 1399، مطلبی منتشر شده با عنوان «دگرگشت زبان آذربایجان»؛ زبان آذربایجان به روایت سیاح عثمانی اولیاء چلبی. از حضور آقای محمد قوچانی در این روزنامه به عنوان عضو شورای سردبیری و چاپ چنین مطلبی، میتوان حدس زد که گردانندگان این روزنامه در کدام فضای فکری نفس میکشند و قلم میزنند و قدم برمیدارند. فضایی که خردمندان قوم از آن پا پس کشیدهاند و واقعاً مایهی تفریح خاطر است که عدهای هنوز از این فضای پر وهم و خلاف فهم و چنین باورها و مطالب بنجل و بیبنیان دستبردار نیستند. البته با عیان شدن هرچه بیشتر بیبنیانی چنین باورهای ایدئولوژیک و خالی از منطق تاریخی به ویژه در دو دههی اخیر، اکنون این جبهه به تدریج از نامها و عناوین دهنپرکن خالی شده و این مباحث را تنها دو گروه پیش میبرند؛ عدهای سالمند کهنهاندیش و فسیلالافکار و عدهای جوان کمسواد و کمتجربه؛ اما خوشباور و پرشور و مسخ شده در توهمات تاریخیگری ایرانی- پارسی و خامدست خامه بهدست. گروه اخیر تبلیغگرانی ناشی و نامسلط به موضوع بحثاند که برخلاف اسلاف و پدرخواندههای فکری خویش، حتی ترفندهای تبلیغات شبه تاریخی را نیز نمیدانند و این چنین ناپخته و سرهمبندی شده به تکرار مطالب بیبنیان و به ظاهر تاریخی میپردازند، آن هم بدین شکل؛ مُثله و حتی خالی از اصول اولیه.
پیش از ورود به مطلب، میخواهم از این فرصت استفاده کرده و گلایهی خود از شخص آقای قوچانی را نیز هم اینجا گوشزد نمایم مبنی بر اینکه، پس از مصاحبهی جنجالی و کذایی نشریهی مهرنامه به زعامت ایشان با سیدجواد طباطبایی با عنوان «تسویه حساب با چریکها»، نقدی دربارهی دیدگاهها و فهم تاریخی طباطبایی برای انتشار در مهرنامه فرستادم و دوست ارجمندم آقای عباس شکوهمند که در آن موقع در بخش حقوقی نشریهی مهرنامه فعالیت داشت نیز شاهد ماجراست؛ چون مقاله را از طریق ایشان برای آقای قوچانی فرستادم؛ اما این مطلب هرگز در مهرنامه منتشر نشد و پس از پیگیریهای مکرر از آقای شکوهمند، آخر سر ایشان گفتند که؛ «گویا به مذاقشان خوش نیامد»! این رویه در واقع روند کلی ایشان و امثال ایشان است و چون اساساً کلیّت تاریخ واقعی ایران و آذربابجان به مذاقشان خوش نمیآید، میخواهند چرخ تاریخ را به دلخواه و سمت مطلوب خود بگردانند؛ اما نمیدانم چرا نمیتوانند باور کنند که چنین چیزی محال اندر محال است.
تحولات اجتماعی منطق خود را دارند و با این تشبثات عقیم، نمیتوان چوب لای چرخ تاریخ گذاشت. جهت عبرت تنها توجه این نکته کافیست که حکومت پهلوی و به ویژه دم و دستگاه فرهنگی آن، با آن همه دبدبه و کبکبه و تبلیغاتی که گوش دنیا را کر میکرد، در بحث تاریخ و هویت تاریخی ایرانیان به ویژه آذربایجانیها دقیقاً این موضع و مقصد را داشت؛ اما نه تنها نتوانست چوب لای چرخ تاریخ بگذارد، بلکه به خاطر غفلت مطلق از منطق بیتعارف تحولات اجتماعی، زیر چرخ تاریخ ماند و له شد.
بحث تبلیغاتی زبان کذایی «آذری»، بحثی کهنه و بیبنیان است که دربارهی دلایل بیبنیانی آن به حد کافی بحث و بررسی شده است و اگر صاحب این قلم نیز بدان بپردازم، دلایل بیبنیانی آن را بسی محکمتر عرضه خواهم کرد از دید و زاویهی تاریخنگری خودم که البته در این یادداشت مجال آن نیست و تنها نگاهی گذرا به سفرنامهی موسوم و مشهور به «سیاحت نامهی اولیاء چلبی» خواهیم انداخت تا ببینیم منابعی از این دست واقعاً تا چه حد محتوای منطقی و ارزش و اعتبار تاریخی و استنادی دارند. اگر قرار بر این باشد که با استناد به چند سطر مطلب بیسروته در این دست منابع، چنین نتایج کلان بگیریم، بیتردید اطلاعاتی که در منابع تاریخی، تُرک بودن آذربایجانیان را مورد تأکید قرار دادهاند، چه از نظر حجم و چه از نظر اعتبار اسنادی و استنادی، بسی بیشتر و محکمتر از دلایل وجود زبانی با نام «آذری» یا «پهلوی» در آذربایجان است. همچنین حتی در صورت صحیح بودن این اطلاعات مبنی بر وجود زبانی به نام آذری یا هر زبان دیگر در گذشتهی آذربایجان، چگونه میتوان نتیجه گرفت که آن زبان، زبان همهی مردم و سراسر آذربایجان بوده است؟ مگر همین امروز در آذربایجان زبانهای کمجمعیت دیگری غیر از زبان ترکی، اعم از کردی و ارمنی و آسوری و تاتی وجود ندارد؟ آیا وجود این گروههای زبانی به معنای آن است که زبان همهی مردم و سراسر آذربایجان، زبانی غیر از زبان ترکی بوده است؟ اگر منطقاً چنین نتیجهای میتوان گرفت که «آذری بازان» میگیرند، دقیقاً به همان روش و بر اساس همان منطق، میتوان نتیجه گرفت که زبان همهی مردم و سراسر ایران در قرون گذشته ترکی بوده است؛ زیرا علیرغم فرهنگکُشی صد سال اخیر و به ویژه قتلعام رسمی فرهنگ و زبان تُرکی در ایران در دورهی پهلوی، هنوز هم در اکثریت مطلق مناطق و استانهای غیر ترکنشین ایران، حداقل یک یا چند روستای تُرکنشین وجود دارد.
بیتردید جوان خامی که این مطلب را نوشته، مانیفست زبان آذری یعنی رسالهی کذایی کسروی را نخوانده و یا اگر خوانده و متوجه بیبنیانی، شلختگی و باسمهای بودن آن نشده است، صلاحیت ورود به چنین مباحث کلان با یک چنین یادداشت بیاصول و شُل و وِل را ندارد و امیدواریم که با مطالعهی بیشتر و دوری از تعصبات قومی و ایدئولوژیک، به مرور چاه را از راه تشخیص دهد. یا اگر متوجه موضوع است و چنین مطلبی را به قصد تبلیغ و تشویش افکار مینویسد که بحث به کلی منتفی است و امیدی به افلاح نیست، چون حتی آگاهترین و هوشمندترین سلف ایشان یعنی محمد قزوینی، وقتی دربارهی رسالهی کذایی و 50 صفحهای کسروی که هنوز هم در نظر اخلاف وی، تکلیف زبان و هویت آذربایجان را یکسره کرده است و پس از گذشت بیش از 90 سال از انتشار آن جزوهی بیبنیان و سرار تحریف و سفسطه، حرفی فراتر از آن ندارند، قلم به دست گرفته و یادداشتی برای ارزیابی مینویسد، هدفی جز تأیید رسالهی کسروی ندارد. حتی نظر لسترنج را که معتقد است؛ منظور منابع عربی قدیم از زبان آذری، شاخهای از زبان تُرکیاست، با درهم آمیختن مباحث تاریخی و قومی و ارائهی استدلالی ضعیف، رد میکند و به این موضوع از منظر ارزیابی واقعیتهای تاریخی نگاه نمیکند، بلکه صراحتاً آن را مسئلهای سیاسی اعلام میکند و تلاش برای اثبات غیر تُرک بودن آذربایجانیان را «واجب کفایی در شرع سیاست» اعلام میکند! (ر.ک مقالات قزوینی، ج2، 1363: صص438-427)[1].
البته بررسی و نقد شخصیت تاریخی اولیاء چلبی و کلیّت سفرنامهی پر حجم وی، مستلزم یک بحث و بررسی وسیع است؛ اما بنا به اقتضای این فرصت کوتاه، به ذکر نکاتی انتقادی دربارهی بخش آذربایجان این سفرنامه، از روی ترجمهی حسین نخجوانی که قسمت مربوط به آذربایجان و تبریز در سفرنامهی اولیاء چلبی را به فارسی ترجمه نموده و به سال 1338، توسط نشر شفق تبریز منتشر شده، میپردازیم. لازم به توجه است که مطالب مربوط به تبریز و آذربایجان در سفرنامهی اولیاء چلبی، در جلد دوم سفرنامهی ده جلدی وی آمده که در سال 1314 هجری قمری، به زبان تُرکی عثمانی توسط مطبعهی اقدام در استانبول منتشر شده است. آقای یحیی پور نیز بنا به اظهارات خودش، این مطلب را با استناد به ترجمهی فارسی عباس جوادی از این بخش از سفرنامهی اولیاء چلبی نوشته است. عباس جوادی نیز این بخش از سفرنامهی اولیاء چلبی را ترجمه و منتشر کرده است. نسخهی اورجینال جلد دوم سفرنامهی اولیاء چلبی (چاپ 1314 قمری در استانبول) نیز در دسترس است و بحث این دو ترجمهی فارسی انجام شده توسط حسین نخجوانی و عباس جوادی جوادی از قسمت آذربایجان و تبریز سفرنامهی تُرکی اولیاء چلبی و مقایسهی تطبیقی این دو ترجمه با یکدیگر و مقایسهی هر دوی آنها با متن اصلی کتاب نیز موضوعی دیگر است که به فرصتی مناسب موکول میکنیم؛ زیرا با یک بررسی کوتاه و گذرا، تفاوتها و اختلافات زیادی بین این دو ترجمه با یکدیگر و نیز بین این دو ترجمه با متن اورجینال کتاب مییابیم.
نخجوانی خود تأکید کرده است که ضمن ترجمه، بسیاری از اشتباهات فاحش اولیاء چلبی را تصحیح نموده است که از نظر اخلاق حرفهای و اصول ترجمه و بازنشر یک اثر تاریخی، صحیح نیست؛ زیرا مصحح یا مترجم، حق دست بردن در متن اصلی را نداشته و موظف است با امانتداری تمام، آنچه را که بازنشر یا ترجمه میکند، به مخاطبین منتقل کند و عنوان غلطانداز و منسوخ «مصحح متن»، نمیتواند دستاویزی برای دست بردن و تغییر در متن بازنشر یا ترجمه شده فراهم کند. علیرغم اصلاحات و تصحیحات نخجوانی که به سادگی و با مقایسهی ترجمهی وی با متن اصلی کتاب میتوان آنها را آشکار کرد، این بخش از سفرنامهی اولیاء چلبی، سرشار از دروغها و اشتباهات فاحش و عجیب و غریبی است که هر انسان عاقلی با مطالعهی آن، این اثر را در ردیف جعلیات قرار خواهد داد.
قسمت مورد بحث از سفر اولیاء چلبی، از ماکو آغاز میشود که ظاهراً وی از خاک عثمانی وارد آنجا میشود. وی دربارهی ماکو مینویسد که قلعهی ماکو بر سینهی کوه است و 700 خانوار به همراه 2000 سرباز مازندرانی در داخل این قلعه سکونت دارند. اگر هر خانوار را به طور متوسط 5 نفر در نظر بگیریم، جمعیت داخل قلعه 3500 نفر میشود به علاوهی 2000 سرباز مازندرانی! 5500 نفر. اولاً؛ کدام خردمندی میتواند باور کند که در سینهی سنگی کوهی که ماکو در آن قرار دارد، ظرفیت و امکان ساخت قلعهای با ظرفیت اسکان و زیست 5500 نفر جمعیت وجود دارد؟ توجه نمائید که اگر با توجه به منطق تراکم جمعیت در محوطههای استقراری، با نهایت خسّت، برای هر نفر حداقل 4 متر مربع در نظر بگیریم، ابعاد قلعه به کجا سر میزند! ثانیاً؛ چنین قلعهی عظیمی بیش از هزار سال میتواند پابرجا باشد و حتی در صورت تخریب، آثار و آوار آن هزاران سال میتواند بر جای بماند؛ اما چگونه است که 400 سال نگذشته از تاریخ منتسب به سفر اولیاء چلبی به منطقه، کوچکترین اثری از نه تنها چنین قلعه بلکه هیچ قلعهای در ماکو مشاهده نمیشود؟. سیاح ما پس از طی هفت ساعت راه از ماکو، به قریهی «ایلیجه» (در متن اصلی کتاب قریهی ایلیجهلر آمده: متن اصلی کتاب: ص229) در کنار رود ارس (البته در متن اصلی کتاب به شکل عرض آمده و دقیقاً مشخص نیست که همان ارس است یا نه) میرسد. این قریه هم 700 خانوار بوده است، نصف مسلمان و نصف دگر ارمنی. (در متن اصلی کتاب اوچیوز ائولی یعنی 300 خانوار آمده: همانجا. اما نخجوانی در ترجمه 700 خانوار ترجمه کرده!!).
طبق روایت اولیاء افندی، قاسم خان؛ ایلچیِ خانِ ایروان و سیفعلی خان؛ ایلچیِ خانِ تبریز در روستای ایلیجهلر به خدمت باقی پاشا؛ ایلچیِ عثمانی میرسند و پس از شنیدن گلایههای باقی پاشا و تعظیم به وی، هدایای قابل توجهی از وی دریافت نموده، از آنجا قاسم خان به همراه ولی آقا؛ نمایندهی عثمانی، عازم ایروان میشوند و حسن آقا با تقی خان که هیچ یک را نمیدانیم چه کسی و چه کارهاند؟ عازم نخجوان. اولیاء چلبی نیز به سیفعلی خان؛ ایلچیِ خانِ تبریز سپرده میشود و این دو نیز از باقی پاشا خداحافظی کرده و با مکتوبات مهم و هدایایی ارزشمند برای خان تبریز، «متوکلاً علیالله به طرف روان (ایروان) و نخجوان روانه میشوند» (متن اصلی کتاب: ص230).
ادامهی ماجرا در ترجمهی نخجوانی از اینجا تا رسیدن اولیاء چلبی و همراهان به قلعهی شوشیک (یا شوشین) که نخجوانی به شکلی غلطانداز شوشی ترجمه کرده و ذهن خواننده را کلاً متوجه شوشا در قره باغ میکند، کاملاً خلاصه و مثله شده و نخجوانی راهپیماییهای طولانی و مکرری را که داستان اولیاء چلبی را غیرمنظقیتر و غیرقابل باورتر میکند، حذف نموده و به شکل «طی مراحل و قطع منازل از چندین دهات بزرگ و کوچک گذشته به اطراف قلعهی شوشی رسیدیم» (ترجمهی نخجوانی: ص4) ترجمه کرده است.
طبق متن اصلی کتاب، اولیاء چلبی و هیئت همراه از روستای ایلیجهلر، 8 ساعت به طرف شرق میروند تا روستای «ییلاجیق» با نصف سکنه ارمنی و نصف دیگر کردهای محمودی. از آنجا به جانب شرق میروند و باز به کنارهی رود ارس میرسند و منزل «بارودخانه»؛ دهی با 300 خانوار سکنه. از بارودخانه نیز 13 ساعت راه به طرف شرق طی میکنند و به قریهی «دوشی قباسی» میرسند. از اینجا نیز 13 ساعت راه به جانب شرق طی نموده به منزلگاه «چاغله غورته» میرسند که اهالیاش کردهای «شوشیک» (یا شوشین) بودهاند، وارد میشوند و اینجاست که قلعهی «شوشیک» (یا شوشین) در طرف چپشان بر روی صخرههای زرد رنگ نمایان میشود (متن اصلی کتاب: ص230).
معلوم نیست در اینجا چگونه میشود که که فرستاده شدگان به ایروان (قاسم خان؛ ایلچیِ خانِ ایروان و ولی آقا؛ فرستادهی عثمانی) که در قریهی ایلیجهلر با باقی پاشا و اولیاء چلبی وداع کرده و روانهی ایروان شده بودند، سر از این قلعهی شوشیک (یا شوشین) درمیآورند و دوباره از آنجا عازم ایروان میشوند!. در همین چند سطر، اغراق در اعداد و ارقام و آشفتگی جغرافیایی و طی مسافتها به قدر کافی نامعقول، فاحش و خارج از منطق است که یقین کنیم یا اصلاً شخصی با عنوان اولیاء چلبی وجود نداشته و این اثر به کلی یک جعل بیسر و ته است با اهدافی خاص، یا هم اگر وجود واقعی و تاریخی داشته، افسانهبافی شیاد و دروغپرداز بوده است که از شنیدههای پراکندهی خود داستانهایی بیمنطق ساخته و پرداخته است.
در قلعهی شوشیک (یا شوشین) برای عرض خیر مقدم به شخص شخیص اولیا افندی، 7 توپ در میکنند و پس از حرکت قاسم خان و ولی آقا به طرف ایروان، اولیاء چلبی نیز همراه فرستادهی عثمانی و ایلچیِ خانِ نخجوان به طرف نخجوان حرکت میکنند (در اینجا دیگر نامی از سیفعلی خان؛ ایلچیِ خانِ تبریز برده نمیشود). پس از 13 ساعت طی طریق به قلعهی موسوم به «قرشی» میرسند و اینجا نیز به میمنت ورودشان، 80-70 توپ درمیکنند! هر چند جناب اولیاء افندی زحمت کشیده و توپهای شلیک شده در مقدمش را شمرده؛ اما گویا ریاضیاش هم چندان خوب نبوده و سرنخ شمارش را بین 70 و 80 گم کرده است! اینجا هم نکتهی جالبی در ترجمهی نخجوانی وجود دارد. اولیاء چلبی، تعداد توپهای شلیک شده برای خیر مقدم در قلعهی قرشی را «یئتمیش- سکسان» مینویسد (هفتاد- هشتاد. متن اصلی کتاب: ص231). اما نخجوانی «یئتمیش- سکسان» را به 78 ترجمه کرده است! گویا نخجوانی آن قدر به زبان تُرکی تسلط نداشته که تفاوت «سکگیز» (8) با «سکسان» (80) را بداند! و با همین اندکبضاعتش در زبان ترکی، مترجمی نیز میکرده است (از ترکی به فارسی).
در قلعهی قرشی به افتخار اولیاء چلبی و همراهانش ضیافت بزرگی برپا میشود و 11 نوع پلو در آن سرو میشود که عبارتند از؛ «آوشله پلو، کوکو پلو، مضعفر پلو، عود پلو، شله پلو، خوش پلو، چلاو پلو، معنبر پلو، ساریمساقلی پلو، کوسه پلو، دوزن پلو» (متن اصلی کتاب: ص231)، در این جا نیز نخجوانی قضیه را به اصطلاح امروزیها؛ خیلی ضایع دیده و تنها 4 نوع «شله پلو، کوکو پلو، مزعفر پلو و چلاو پلو» از این پلوهای مندرآوردی و مطبوع طبع بلند جناب چلبی را در ترجمه آورده است (ترجمهی نخجوانی: ص5).
پس از پایان ضیافتی که به افتخارشان در قلعهی قرشی برپا شده و در آن پلوهای کذایی برایشان سرو میشود، چند روز در آنجا مانده و سپس همراه 300 مازندرانی به طرف شرق میروند و پس از طی 13 ساعت راه به قریهی «مصیر» میرسند که «روان خاکینده کلانترلیکدیر» (یک کلانترنشین در خاک ایروان است) با 1000 خانهی گلین، 7 مسجد، 3 حمام، 300 دکان و بازار (متن اصلی کتاب: ص132). این قسمت نیز در ترجمهی نخجوانی به کلی حذف شده. از ده کذایی «مصیر» نیز 14 ساعت طی طریق کرده و به قریهی «کندرخ خان» از توابع نخجوان میرسند و از آنجا نیز 7 ساعت به طرف شرق حرکت میکنند و سر از اوچ کلیسا (اوچمیادزین) درمیآورند! سیاح ما همراه هیئت عالیرتبه کلاً به طرف شرق حرکت میکنند؛ اما سر از مقصدهایی در جهات مختلف درمیآورند، آن هم با سرعتی باورنکردنی! اصلا اگر مقصد نهایی اولیاء چلبی تبریز بوده است، این همه به شرق رفتن و سر درآوردن از مقاصدی در جهات مختلف جغرافیایی، چه معنایی دارد جز اینکه این نقّال کذّاب بخواهد مخاطبان خود را دست بیاندازد و به ریششان بخندد!
حضرت اولیاء چلبی، در اوچ کلیسا یک تخته قالی نسوز کشف میکند که هر ساله هزاران نفر به زیارت آن میآیند! سرِّ این قالیچه را از راهبان ساکن اوچ کلیسا میپرسد و آنها هم میگویند که: «این همان قالیچهایست که عیسی مسیح بر روی آن متولد شده. گویا حضرت عیسی از بیم اسرائیلیان در یک غار پنهان شده و گیاهان را جمع نمود و مردهای را بر روی این فرش زنده نمود. غذایی را که بر روی این قالیچه پخته بود، به عنوان یک معجزه به بنیاسرائیل بذل و بخش نمود. بعدها این قالیچه به دست بختالنصر افتاد!!!. از آنجا نیز به انوشیروان عادل رسید!!!. او هم وقتی این دِیر را بنا نمود! بر روی این قالیچه طعام پخت. ما هم پس از اینکه بر روی آن غذا میپزیم، آن را در بقچه بسته، همچون سرمان از آن محافظت میکنیم. حضرت سلیمان خان نیز وقتی به سفر نخجوان آمد، بر روی این سجاده دو رکعت نماز خواند» (متن اصلی کتاب: ص132. نخجوانی این داستان را نیز به سبب مفتضح بودنش به کلی در ترجمه حذف کرده است). دقت نمودید که جناب اولیاء چلبی، چه قدر از مرحله پرت است!؟. قالی نسوز عیسی (ع) به بختالنصر میرسد و از بختالنصر نیز به انوشیروان و او هم وقف اوچ کلیسا میکند!
سیاح صاحب قلم، رنگ و روی قالی کذایی را نیز توصیف میکند و با ظاهر شدن در قالب یک شخصیت علمی، با رد خرافات موجود دربارهی آن فرش کذایی، نظریهای علمی هم دربارهی آن صادر میکند که؛ برخلاف باورهای خرافی مردم، نسوز بودن این قالی به خاطر تولد عیسی مسیح بر روی آن نیست بلکه به خاطر جنس فرش است زیرا جنس الیاف این فرش از نوعی سنگ در قبرس است که آن را کوبیده و از آن نخ میریسند و از این نخها دستمال وضو، رداها و پیراهنهای زیبا درست کرده و برای پادشاه و اعیان استانبول هدیه میآورند و نزد اعیان استانبول از آنها زیاد است و معجزهای در کار نیست (متن اصلی کتاب: ص233). ای کاش اولیا افندی آدرس معدن این سنگ در قبرس را نیز میداد تا سازمانهای اطفای حریق، از این معدن سنگ الیاف نسوز در قبرس بهرهبرداری میکردند و برای تولید لباسهای نسوز آتشنشانی، این همه محتاج علم و دانشمندان و مطالعات و آزمایشات آنها نمیشدیم! سرکنجبین سیاح ما اینجا نیز صفرا فزوده و نظریهی علمیاش دربارهی قالی نسوز دروغین اوچ کلیسا، بیمایهتر و مضحکتر از باور اعتقادی- خرافی مردم از آب درآمده است!. البته وجود الیاف با منشأ منابع کانی مانند پشم شیشه واقعیتی غیر قابل انکار است؛ اما بیتردید پدیدهی کشف و تهیهی این منابع و چنین الیافی بسیار متأخرتر از زمانی است که سفرنامهی اولیاء چلبی بدان منسوب است و اگر حرفهای اولیاء چلبی در مورد وجود فرش بافته شده از الیاف معدنی در اوچ کلیسا را به عنوان واقعیتی تاریخی بپذیریم، خودبهخود، به جعل جدید و نونویس بودن این سفرنامه اعتراف کردهایم!
در ترجمهی نخجوانی، اولیاء چلبی و همراهان از اوچ کلیسا دوباره به طرف شرق حرکت میکنند و پس از عبور از قصبات و دهات متفرقه، به «شهر عظیم قره باغ»!؟ میرسند؛ اما در متن اصلی کتاب، از اوچ کلیسا تا «شهر عظیم قره باغ»، به طور خلاصه، این مسیرها را طی میکنند؛ به طرف شرق حرکت کرده و پس از پشت سر گذاشتن روستاهایی آباد، مزارع و کوهها و مراتع و شورهزارها به روستایی در خاک نخجوان میرسند با 11 مناره؛ اما سیاح ما میگوید که به خاطر کسالت، آنجا را خوب سیر و تماشا نکرده است. آنجا یک تکیهی بکتاشی و شیوخ آن را زیارت میکنند و فردایش 12 ساعت در یک صحرا راه رفته و به منزلگاهی در جنوب این صحرا و کنار نهر «زنگی» میرسند. از آنجا نیز شکارکنان و با تفرج، 10 ساعت به جانب شرق میروند و به روستای «سدرکی کندی» میرسند که وقف «امام علیرضا»؟؟ بوده است، روستایی 1000 خانواری و شیعهنشین، آباد و معاف از تمامی تکالیف. «گرماب سدرکی» نیز شهریست با اهالی «گؤک دولاق و جلاه»؟؟ که با صدای بلند ترانههای عاشقانه میخوانند و بیرون آن در کنار باغها، زیبارویان عجم همچون ماهیان سیمتن در حوضهای 10 در 10، شناور میشوند و یکدیگر را بیتکلف در آغوش میکشند!!. از اینجا نیز 14 ساعت به طرف شرق رفته و به منزل «احمد بَی زاویهسی» میرسند که قصبهایست 500 خانواری و آباد در خاک نخجوان. از آنجا نیز 16 ساعت در میان روستاهای آباد راه بریده و به شهر عظیم «قره باغلر» میرسند (متن اصلی کتاب: ص234).
در بحث از این «شهر عظیم قره باغ» نیز نخجوانی در ترجمهی خود تنها به تماشای شهر اکتفا میکند؛ اما اولیاء چلبی توصیفاتی جالب از این شهر دارد. طبق روایت وی، شهر عظیم قره باغ انشاء منوچهر بوده و زمان حضور اولیاء چلبی در آن شهر، یک خاننشین مجزا بوده در خاک نخجوان. شهری با 10000 خانه، 70 محراب (مسجد) که 40 باب آن مناره دارند، مسافرخانه و حمام و بازارهای بسیار و در حال افزایش (به تقریر مهماندار اولیاء افندی). در این شهر باغبانی به نام «یزدان قولو» برای این مهمان بلندپایه و همراهانش، 26 نوع آمرود (گلابی)! میآورد. جماعت این شهر نیز اکثراً «یهودی، شیعی بترای، قرابی، ملاحده، زنادقه، جعفری، جبری، قدری، حروفی، زمینی و اصحاب سایر فِرَق ضاله» میباشند!! (متن اصلی کتاب: ص235). دروغها چنان حیرتانگیزند که حقیقتاً چیزی در مقام نقد نمیتوان گفت جز نثار لعنت بر کسانی که چنین مهملاتی را بافته و سند تاریخ و هویت ما قرار دادهاند و نیز گریستن بر احول این مردمان سربهزیر و بیچاره و از همه جا بیخبر که بازیچهی این اوهام مهلکاند. در تمامی منابع از این دست، بنای کار بر ایجاد انشقاق و افتراق در بین مسلمین است چنانکه اولیاء افندی در یک شهر موهوم، یازده فرقه برشمرده و «سایر فرق ضاله» را هم اضافه میکند تا همقطارانش سرشتهی این فرقهسازیها و مذهبتراشی و اختلافافکنیها را از دست ننهند.
بالاخره پس از حرکت دائمی به طرف شرق، اولیا افندی و همراهان والامقامشان تغییر جهت داده و به طرف جنوب (در متن اصلی کتاب: قبله) میروند و به شهر نخجوان میرسند.
ایرانشهریهای عزیز هر جا دلخوشکُنکی پیدا کنند، به شدت ذوقزده شده و عنان عقل از کف مینهند و پای میکوبند و دستافشانی میکنند و چوب حراج به عقل و منطق میزنند و حضرت اولیاء چلبی، جابهجا در این سفرنامهی کذایی، چنین فرصتهای مغتنمی را برای این عزیزان فراهم میکند! نخجوان را «نقش جهان» و «آبروی ایران» میداند، در حالی که ماکو را تابع ایروان دانسته بود! پس از چند قصه سر هم کردن، از جمله اینکه؛ این شهر را افراسیاب بنا نهاده و طبق معمول تواریخ برساخته، دائماً آماج حمله و تهاجمات بیامان است، به بحث آماری شهر میرسد. نخجوان را 10200 خانوار میگوید با 70 مسجد و 20 مسافرخانه و 7 حمام و 1000 دکان و 7 نوع پنبه که در آن به عمل میآید و جمعیتی که جعفری مذهباند و خود را به دروغ شافعیمذهب معرفی میکنند! برای ابطال این دروغهای چرکین تنها کافیاست جمعیت تقریباً 70-60 هزار نفری نخجوان یا شهر عظیم قره باغلر! به روایت اولیاء چلبی را به قضاوت عقل و منطق بسپاریم و نیز آنوسیگری عجیب و غریب این جمعیت پرتعداد را که محتملاً خود جناب اولیا افندی در آن مهارت داشته است. به روایت اولیاء چلبی، زبان برایا و رعایای نخجوان، زبان دهقانی!؟ بوده است.
شایسته است به مراکز فرهنگی جهانی و یونسکو اطلاعرسانی کنیم تا به لیست زبانهای بشری، زبان دهقانی را هم بیفزایند و افتخار کشف آن را نیز به نام اولیاء چلبی ثبت کنند! زبان عرفا و شعرای نخجوان نیز مغولی و بعضاً فارسی دری بوده است! جالب اینکه نخجوانی در ترجمهاش، قسمتی را که اولیاء چلبی در آن، زبان شهریهای نخجوان را معرفی نموده، به کلی حذف نموده؛ اما در صفحهی 238 متن اصلی سیاحتنامهی اولیاء چلبی، در این باره دقیقاً چنین آمده است؛ «رعایا و برایای شهر به زبان دهقانی سخن میگویند. اما شعرای عارف و ندمای ظریفشان با ظرافت و نزاکت به زبانهای پهلوی و مغولی تکلم میکنند که زبانهای قدیماند. شهریهایشان نیز چنین تکلم میکنند؛ اولاً؛ دهقانی، دری، فارسی، غازی و پهلوی که به جای خود ترقیم (نوشته) خواهد شد» (متن اصلی کتاب: ص238) در ادامه نیز اولیاء چلبی، طبق وعدهاش در این سطور، کلماتی از زبان فارسی آورده و معادل تُرکی آنها را ذیلشان نوشته است، هر چند در آن، رقمی کردن کلمات «پهلوی» را وعده کرده بود. البته بخشی از این کلمات نیز کاملاً مندرآوردی و بیریشه و بیمعنا هستند؛ اما آنجا که حتی مدعیان دانایی ما نیز غرقه در جهالت و تعصب، چنین بیمایههایی را منبع فیض دانش تقلیدی و خالی از خرد خویش میدانند، چنین کذابان و شیادانی بیهیچ واهمهای از تیغ تیز عقل و نقد، تاختوتازهای بیحدومرز در وادی بیانتهای دروغ و فریب خواهند نمود!
گذشته از اینکه نخجوانی در ترجمهاش این قسمت را به کلی حذف نموده، جوادی نیز در ترجمهاش «محلیایله ترقیم ائدیلهجکدیر» (به جای خود مرقوم خواهد شد) (متن اصلی کتاب: ص238) را به غلط چنین ترجمه کرده است؛ «... زبانهای آنها همراه با نام محلهایشان ذکر خواهد شد»!!. دقت بفرمائید که تکلیف تاریخ و هویت ما را همین نخجوانیها و عباس جوادیها تعیین میکنند که نمیتوانند یک صفحه مطلب تُرکی را با رعایت اصول صحت و امانت ترجمه کرده و تحویلمان دهند! آن وقت چه انتظاری میتوان داشت از جوانی خاممغز و خامه به دست که درست بیاندیشید و صحیح بنویسد!
بازگردیم سر قصهی اولیاء چلبی که علاوه بر تراشیدن زبانهای دهقانی برای رعایا و برایای نخجوان، کلمات پهلوی و مغولی را در دهان شعرای عارف نخجوان و ندمای ظریفشان میگذارد و شهریهای نخجوان را نیز به زبانهای دهقانی و دری و فارسی و پهلوی و غازی متکلم میکند! اگر نامه به یونسکو برای ثبت افتخار کشف زبان دهقانی به نام اولیاء چلبی را به پایان نبردهاید، دست نگه دارید و شرح افتخار کشف زبان غازی! و تفکیک زبانهای فارسی و دری و پهلوی را نیز به این لیست اضافه کنید تا مبادا در حق عالم بیمثال، حضرت اولیاء چلبی اجحاف شود! حقیقتاً کسی که این لاطائلات را نوشته، خود سفیه بوده و یا دیگران را سفیه پنداشته است؟ اما با توجه به اینکه چنین منابع ساختگی و مضحکی، اسناد تعینن کنندهی تکلیف تاریخ، زبان و هویت ما محسوب میشوند، گزینهی دوم صحیح است و اولیاء چلبی در این پندارهی خود محق بوده است!
سیاح دانشمند ما پس از اعزاز و اکرام از طرف حاکم نخجوان، با گرفتن توصیهنامههایی، عازم تبریز میشود و باز مخاطب خردمدار را معطل میگذارد که اگر مقصد تبریز بوده است، آن همه به دور خود چرخیدن و شرق رفتن و جنوب رفتن و با اشتباهات فاحش جغرافیایی سر از اوچ کلیسا درآوردن و بازگشتن به نخجوان برای چه؟ شاید عزیزانی که حتماً به عناد برخاسته و بر خردستیزی خود اصرار خواهند ورزید، بگویند؛ سیاح است خوب! اما باید بگوئیم که اولاً؛ اولیاء چلبی طبق رویات خودش به عنوان یک فرستاده و حامل مکتوباتی و هدایایی مهم از مقامات عثمانی به خان تبریز، عازم این شهر است و ثانیاً؛ گویا G.P.S اش خراب بوده و کلی هرزگردی کرده است با اشتباهات جغرافیایی عجیب و غریب!
القصه، از نخجوان به سمت جنوب (هاکذا قبله: ص240) حرکت میکند و پس از 8 ساعت راهپیمایی به قصبهای به نام «کسیک گنبد» میرسند با 1000 خانوار سکنه. پس از طی 7 ساعت راه، به رود ارس میرسند و پس از چندین ساعت طی طریق از کنارهی ارس، به شهر دیگری به نام قره باغ میرسند! اولیاء چلبی این شهر را «از شهرهای آذربایجان کوچک» (متن اصلی کتاب؛ ص240) نوشته؛ اما نخجوانی، «از شهرهای آذربایجان» ترجمه کرده است. یاللعجب! تنها یک چنین دروغپردازی میتواند از نخجوان به مقصد تبریز در سمت قبله یا جنوب حرکت کند و پس از گذشتن از رود ارس، سر از شهرِ 3000 خانواریِ دیگری به نام قره باغ درآورد! ظاهراً حضرتش از ابتداییترین اطلاعات جغرافیایی بیبهره بوده است تا حداقل دروغهایی قابل باورتر از اینها سر هم کند و نمیدانسته که قره باغ، نام شهر نیست (آن هم 3 شهر) بلکه نام یک منطقه است. ضمناً در این بلبشو، آن سیصد ملازم مازندرانی که اولیاء چلبی و هیئت عالیرتبهشان را همراهی میکردند، گم شدند و نمیدانیم کجا غیبشان زد! این شهر قره باغ نیز طبق ترجمهی نخجوانی در جلگه قرار دارد؛ اما در متن اصلی کتاب کلمهای وجود ندارد که معنای جلگه بدهد. در توصیف اولیهی جناب اولیاء، این شهر 3000 خانه و 7 باب مسجد و 7 باب حمام و 3 کاروانسرا و قریب 600 دکان دارد؛ اما چند سطر پائینتر میگوید؛ در این شهر 11 منارهی مسجد نمایان است لیکن اهالی 70 باب مسجد و محراب گفتند! (متن اصلی کتاب: ص241) مثل مشهوری است که میگویند؛ دروغگو کمحافظه است؛ اما گویا اولیاء چلبی حافظهای در حد ماهی داشته و یا دچار آلزایمر بوده است! و یا هم روزها میگشته و شبها مست لایعقل شده و مینوشته است! علاوه بر سایر اوصاف و همه نوع محصولی که در این شهر وجود داشته، 18 نوع انار در آن به عمل میآمده و بههای لطیف و معطری داشته، هر یک به بزرگی کلهی یک آدم!
اولیا افندی، جواب سؤال بوالفضولانهی ما دربارهی قره باغ و اینکه قره باغ واقعاً از نظر وی کجا و کدام منطقه بوده را داده و چنین نوشته است؛ «در آذربایجان سه قره باغ هست که هر یک از روضهی جنت نشان دارند» (ترجمهی نخجوانی: ص8، متن اصلی کتاب: ص241). حالا باید بگردیم و قره باغ سوم را پیدا کنیم که اولیاء چلبی از آن گذر نکرده و دروغهایی اینچنین دربارهی آن سر هم نکرده است!
اولیاء چلبی از شهر کذایی قره باغ به سمت جنوب (هاکذا؛ قبله) حرکت میکند و پس از یک ساعت طی طریق به محل تلاقی رود ارس با رود ژان میرسد. اینجا در متن اصلی کتاب میگوید که رودهای ژان و ارس به رود کور میپیوندند و رود کور هم به رود تُرک و آن هم به بحر خزر یا گیلان (متن اصلی کتاب: ص241) اما نخجوانی در ترجمه، رود تُرک را حذف کرده است! سیاح گرانقدر ما به هزار زحمت از رودهای ژان و ارس گذشته و پس از طی مسافتی به مدت 6 ساعت به قریهی «کرکنه» میرسد در حدود مرند. در متن اصلی کتاب تعداد خانوار در این روستا، «اوچ یوز» (متن اصلی کتاب: ص241) یعنی 300 خانوار ذکر شده؛ اما نخجوانی 600 ترجمه کرده است! گویا شهوت اغراق در اعداد اولیاء چلبی در اینجا اندکی فروکش کرده و به 300 خانوار قانع شده؛ اما جناب نخجوانی این خلأ را با ضرب 300 در 2، جبران کرده است! اهالی این کرکنه نیز ظاهراً قیزیلباش بودهاند و کلاش!
از کرکنه 9 ساعت به سمت جنوب (هاکذا قبله) رفته و به قصبهی «زنوسه» میرسند با 1000 خانوار سکنه! از آنجا نیز پس از طی 10 ساعت راه به قصبهی «تسوی» میرسند با 3000 خانوار سکنه! و 7 مسجد و 6 کاروانسرا و 3 حمام. نخجوانی این «تسوی» را با قید احتمال، «تسوج» امروزی دانسته؛ اما چون اولیاء چلبی در متن اصلی کتاب، تسوی را «در خاک تبریز، سلطاننشین مرند و در کنار ارس» (متن اصلی کتاب: ص242) نوشته و چون این توصیف کاملاً آشفته و بیمنطق (اینکه سکونتگاهی در خاک تبریز باشد و در عین حال جزو سلطاننشین مرند بوده و در کنار ارس قرار داشته باشد!)، رأی نخجوانی مبنی بر تطبیق آن سکونتگاه با تسوج امروزی را مختل میکرده، نخجوانی در ترجمهی این قسمت نیز دست برده و تسوی را قصبهای در ایالت تبریز ترجمه کرده (ترجمهی نخجوانی: ص9) و قسمت «سلطاننشین مرند و کنار ارس» را به کلی حذف کرده است! آری! نخجوانی خود را مأمور اصلاح این غلطهای بی حد و حصر اولیاء چلبی میدانسته؛ اما غافل از اینکه اگر قرار بر تهیه و استناد بر منابع صحیح باشد، حداقل این بخش (آذربایجان و تبریز) از سفرنامهی حضرت اولیاء چلبی را باید به کلی مهر باطله زد! در متن اصلی کتاب مینویسد؛ از تسوی تا مرند 10 فرسخ راه است؛ اما چند سطر بعد وقتی از تسوی عازم مرند میشود، مینویسد پس از طی 12 فرسخ به مرند رسیدیم.
پس از طی 12 فرسخ از تسوی به مرند میرسند. شهری در 14 فرسخی تبریز با 3000 خانوار سکنه و 7 باب مسجد و 3 کاروانسرا و 5 حمام و 600 دکان و خالی از مدارس و مکاتب و مردمی شیعهمذهب.
از جمله ویژگیهایی که اولیاء چلبی به مرند نسبت داده و نخجوانی در ترجمهی خود حذف نموده، داشتن 70 مسیرهی خیاباندار است (متن اصلی: ص242). نخجوانی را سرزنش نمیکنم! چون واقعاً این یکی دیگر شاهکاری بینظیر در دروغ و خارج از تحمل طاقت بشری است! همچنین برخی مرقومات مضحک دیگر در بحث از مرند را نیز در ترجمه حذف نموده، از جمله در ذکر نام شیخی موسوم به «شیخ سوسماری»! از اعاظم شیوخ مرند که نخجوانی در ترجمهی خود به جای «سوسماری» سه نقطه گذاشته است!. اوج دروغپردازی جاهلانهی اولیاء چلبی دربارهی مرند، این است که مرند را شهری در شرق تبریز! دانسته است (متن اصلی کتاب: ص242)؛ اما جناب نخجوانی هم کم نیاورده و با کمال وقاحت، «شرق تبریز» را به «شمال غربی تبریز» ترجمه کرده است (ترجمه نخجوانی: ص9). واقعاً باید به اولیاء چلبی جایزهی نوبل جهالت و دروغ، به نخجوانی هم جایزهی نوبل ترجمه داد.
از مرند به سمت جنوب (هاکذا قبله) حرکت میکنند و به روستای «کهرین» میرسند. روستایی با 1000 خانوار سکنه، 6 باب مسجد و 3 حمام و 2 مهمانسرا با مردمی شیعه. از این روستا نیز 7 ساعت به طرف جنوب (هاکذا قبله) طی طریق کرده و به سهلان میرسند. قصبهای با 1000 خانوار سکنه، 7 باب مسجد. دارای کاروانسرا و حمام و مختصری بازار با مردمی به ظاهر شافعی اما در واقع رافضی! باز نخجوانی در اینجا مذهب اهالی سهلان را تنها شافعی ترجمه کرده و عبارت «یئنه رافضیدیرلر» (باز؛ هنوز رافضی هستند) (متن اصلی کتاب: ص243) را به کلی حذف کرده است!
بالاخره مسافر عالیجاه ما پس از حرکت از سهلان به سمت راست، به تبریز میرسد و ارزیابی بخش تبریز سفرنامهی وی خود مجال و مقالی دیگر میطلبد و چون مطلب به درازا کشید، ناگزیر ادامهی این قصهی هزار و یک شب را به فرصتی دیگر موکول میکنیم.
بدین ترتیب ما با سفرنامهنویسی سروکار داریم که اطلاعات جغرافیاییاش به کلی غلط است. از وجود سه قره باغ آن هم سه شهر قره باغ در آذربایجان خبر میدهد. آمار و اعداد و ارقامش شاخ حیرت بر سر آدمی میرویاند. در یک شهر بیش از 10 مذهب نامتعارف و خلقالساعه میتراشد و کاشف زبانهای جدیدی همچون زبان دهقانی و غازی است و تفاوت شرق و غرب را نمیداند! و تنها چند صفحه از سفرنامهی کذایی او را به دیدهی نقد تورق نمودیم و بحث بدین حد مطول شد؛ اما امید است فرصت و امکان فراهم شود تا سر این رشتهی پوسیده را رها نکرده و سر فرصت، به بررسی کامل بخش آذربایجان و ایران سفرنامهی اولیاء چلبی پرداخته و همچنین نیمنگاهی بیاندازیم به ترجمههای نخجوانی و جوادی تا به عینه شاهد باشید که این هر سه تن، در و تختههای کاملاً جفت و جوراند و تاریخ و هویت ما را بازیچهی هوا و هوسها و اهداف و اغراض نامعلوم خود نموده و مینمایند که مایهی تاسف و انزجار است؛ اما پراسفتر و منزجر کنندهتر از آن، مسابقهی ایرانشهریها و ملیگرایان آذربایجان برای قاپیدن این مهملات از دست یکدیگر و بنا نهادن هویت و تاریخ آذربایجان بر روی چنین بنیانهای پوک و پوچ و فاسد است.
بحث ارزیابی دلنوشتهی آقای یحیی پور هم بحث دیگریست. همین قدر بگویم که این جوان شورمند، آن قدر شورزده و مسحور زبان فارسی و تواریخ جعلی و دروغین است که از قول کمال پاشازاده در اثری موسوم به دقایقالحقایق، چنین میآورد؛ در تفسیر دیلمی آمده است که رسولالله از میکائیل پرسید: آیا خداوند چیزی به فارسی گفته است؟ گفت: بله یا رسولالله! در صحف ابراهیم (ع) گفته است: «چه کنم با این مشت خاک ستمکاران جز آنکه پیام دهم». پیامبر (ع) گفت: کسی که طعنه بزند به حرکت غازی پس او کافر به خداست و پیامبر (ع) گفت: زبان اهل بهشت عربی و فارسی دری است (ر.ک نوشتهی یحیی پور؛ ستون دوم). ملاحظه نمائید هزار توی جعل در جعل را. واقعاً چه میتوان گفت دربارهی چنین جعلیات بی سرو ته و بیمعنا و بیربط مافوق احمقانه که حتی نزد سفیهترین سفیهان پشیزی ارزش عقلی، منطقی و علمی ندارند و چه میتوان گفت دربارهی کسانی که این مطالب مافوق احمقانه را به عنوان مستنداتی تاریخی در نشریات یا کتب مترقینمای خود نقل کرده و بدان استناد میجویند؟
نقل قولی بی سر و ته از کتابی موسوم به طرائقالحقایق که آن هم به تفسیری مجعول ارجاع داده و استناد میکند به نام تفسیر دیلمی! آقای یحیی پور هم هیچ منبعی ذکر نمیکند که این داستان ورای توهم را از کجا برداشته است؟ به احتمال زیاد از ترجمهی عباس جوادی از سفرنامهی اولیاء چلبی. چون این روایت مجعول و مضحک در صفحهی 238 جلد دوم سفرنامهی اولیاء چلبی، در بحث توصیف نخجوان آمده و جوادی نیز آن را در ضمن ترجمهی خود آورده؛ اما با ندکی دخل و تصرف! دقت بفرمائید که اولاً؛ این روایت مجعول با استناد به منابعی مجعول و مجهول، واقعاً سر و ته منطقی ندارد. پیامبر اسلام از میکائیل میپرسد که آیا خداوند چیزی به فارسی گفته است؟ میکائیل هم میگوید؛ بله در صحف ابراهیم چنین گفته «چه کنم با این مشت خاک ستمکاران خبر آنکه پیارم دهم» (متن اصلی کتاب: ص238) اما جوادی در ترجمهی خود این جملهی کاملاً بی معنا را چنین بازنویسی نموده: « چه کنم با این مشت خاک ستمکاران جز آنکه پیام آرم» (ر.ک ترجمهی جوادی) و یحیی پور هم چون احساس کرده فعل «پیام آرم» مناسب خداوند نیست، دستبرد کوچک دیگری در این جملهی دستبرد خورده توسط جوادی، زده و آن را به «پیام دهم» تغییر داده و چنین آورده «چه کنم با این مشت خاک ستمکاران جز آنکه پیام دهم». البته دستبرد آقای یحیی پور فعلاً خیلی جزئی است و تنها به تغییر فعل «آرم» جوادی به «دَهَم» قناعت جسته است؛ اما همهی پیران این طریقت نیز کار خود را با همین تخممرغدزدیهای کوچک شروع کرده و در کار جعل و تحریف و دروغ، شتردزدهایی بیمثال شدهاند که با بیاحترامی و تحتک تمام، این چنین هذیان مضحکی به دهان رسولالله میگذارند و به تن مبارک رسولالله نیز خلعت شوم فاشیسم ایرانشهری میپوشانند.
نخجوانی خیلی آبرومندانهتر و عاقلانهتر رفتار نموده که این مطلب و مطالب بسیار رسوا کنندهی دیگری را در ترجمهی خود به کلی حذف نموده است! ضمناً اگر هزار عالم عاقل متخصص جمع شوند، نمیتوانند از این شطح کفرآمیز سر در بیاورند که از صحف ابراهیم چه ارتباطی هست به طعنه زدن به غازی و زبان بهشت؟ آیا این لاطائلات چه هدفی جز فریب مسلمین، ایجاد اختلاف بین آنان و تمسخر محترمترین بینانها و بنیادهای عقاید آنان میتوانند داشته باشند؟ هویت واقعی و خط فکری پنهان تولید کنندگان و بازتولید کنندگان این لاطائلات چیست؟ چه کسانی و چرا میخواهند و میکوشند تا هویت و تاریخ ما را به چنین لاطائلاتی بیاویزند؟
ختم کلام اینکه دریغ است از وجدان آدمی که عقل و خرد و آبروی خویش را این چنین در طبق تعصب و تصلب نهاده و به حیثیت فکری- فرهنگی خویش این چنین چوب حراج بزند که زبان، فرهنگ، موجودیت و هویت میلیونها انسان را به عنوان سند زندهی هویت یک اجتماع انسانی قبول نداشته و به چیزی نگیرد و منکر حقوق حقه و انسانی آنان شود؛ اما با استناد به یک جملهی مضحک مانند این جمله؛ «قادینلاری اکثراً پهلوی دیلینجه گفتگو ائدرلر» (زنانشان اکثراً به زبان پهلوی گفت و گو میکنند) (متن اصلی کتاب: ص269) - دربارهی مراغه که اولیاء جلبی آن را «بندر مراغه» نوشته (متن اصلی کتاب: ص268)-، در سیاحتنامهای که بوی عفونت جعل و دروغ و تمسخر خرد انسانی از آن بلند است و تنها گوشهای از آن را به نیشتر عقل و منطق کاویدیم، برای زبان و هویت تاریخی یک ملت تعیین تکلیف کند.
[1] . مقالات علامه قزوینی، گردآورند؛ عبدالکریم جربزه دار، نشر اساطیر، چ1، تهران، 1363.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید