گروه تاریخ/
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشیدی تهران ؛ « محمدرضا باطنی » معلم ، زبان شناس ، نویسنده و مترجم ، چشم از جهان فرو بست .
« می توانست برود. می توانست در بسیاری از دانشگاههای اروپا و آمریکا به تدریس و تحقیق بپردازد. می توانست گرین کارت بگیرد و ... اما ماند. "من کجا بروم؟ اصلا چرا بروم؟ اینجا خانه من است، وطن من است، اگر قرار باشد کسی برود دیگران باید بروند. به قول شاملو "من اینجائیم" و به قول حافظ "مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش". من با پول آن تراخمی بندر عباسی درس خوانده ام و باید دینم را به آنها ادا کنم. باید اینجا ماند و با نامردمی ها جنگید ... »
از آغاز پیدایش انسان در روی کره یِ خاکی ژرفای نگرشش در انتخاب درست از نادرست او را یاری کرد ، تا بتوانَد در مسیر سیر اِلی اَلله گام بردارد و به تمدّنی برسد که اکنون دارد.
امّا جبهه یِ نادرست به دلیل داشتنِ طرفدارانِ سر سخت به این راحتی شکستنی نبود و فراوان بودند کسانی که در این نبرد هرچه داشتند از دست دادند ، تا بذرِ درستی ها را در میانِ خارهایِ بی شمارِ کِشتزارِ آفرینش بِکارند و به امیدِ جوانه زدن آنها خاکِ پُرمایه یِ ریشه هایشان شوند .
فرهنگِ جوامع برای مردمانِ آن مانندِ هوایی است برایِ اِستنشاق ، یا اگر انسانها را مثلِ ماهیان فرض کنیم . فرهنگ و باوَرهای اعتقادی ، مانندِ آبی است که حیاتشان وابسته به پاکی و زُلالی آن است ، که در آن شناوَرند . با این تفاوت که انسانها می توانند در تغییرِ باورها به باورهای درست تأثیر گذار باشند ، امّا ماهی ها خواه ناخواه باید با آن آب تا پایانِ حیاتِ خویش بِسازند .
با این تفکّر بود که از دوره یِ دبیرستان ، کوشیدم نارسایی ها را ببینم ، و در برابرِ آنها واکُنش داشته باشم ، و چون مرحومین ( غلامعلی فتحعلی زاده ملّاباشی و هاجر حاجی اسماعیلی ملّاباشی ) پدر و مادرم ، از کودکی مرا با کتابهایِ نوحه یِ تُرکی آشنا کرده بودند ، به این هنر علاقه مند شدم ، و از همان زمان به بیانِ ناهنجاریها در اشعارم پرداختم .
جامعه ای که در آن بیانِ عیب ها را پسندیده ندانند ، معایب می مانند ، نهادینه می شوند ، و در برابرِ پویایی سدّ ایجاد می کنند .
شاید کسانی تصوّر کنند که اگر اجازه یِ بیان به هر کسی داده شود ، به هم ریختگیِ فکری ایجاد می شود ؛ ولی به نظرِ من اگر قبول کنیم که داوریِ مردمِ آگاه می توانَد نگرش هایِ نادرست را پذیرا نباشد و فقط افکارِ پویا را به دیدگاهِ عموم تزریق کند ، این آگاهی در مردم زمانی حاصل می شود که بِگذاریم درست و نادرست را با هم بِسنجَند ، آنقَدَر که به بلوغ فکری بِرسند ، در این صورت است معیارِ سنجشی خواهیم داشت که در قضاوتِ آن درستی ها می بالَند و نادرستی ها بدون اِعمالِ فشار ازجانبِ هدایتگرانِ جامعه به حاشیه رانده می شوند و درهایِ بسته یِ تعصّب و تعبّد باز می شوند و مسیرِ رشد و تعالی هموار می گردد. انسانها می توانند در تغییرِ باورها به باورهای درست تأثیر گذار باشند ، امّا ماهی ها خواه ناخواه باید با آن آب تا پایانِ حیاتِ خویش بِسازند .
در چنین جامعه ای دیگر آینه یِ نمایش دهنده یِ برترین ها ، مردم می شوند و شخصیّت محوری جایِ خود را به مردم محوری می دهد .
مردمی که آگاهند ، ضریب قوّه یِ تشخیصِ شان بالاست و دیگر در آن خطایِ شخصیّت هایی که در طولِ تاریخ فراوان ، حادثه ساز بودند . آسیب رسان نمی شود .
از دورانِ دانشجویی با شُعرایِ مشهوری آشنا شدم و در محضرِ آنان بیشتر آموختم .
همان گونه که در بالا اشاره کردم از نوشته های خود نه سودِ مادّی انتظار داشتم نه اشتهار ، زیرا اکثریّتِ آگاه را به اقلیّتِ قهرمان ترجیح می دادم .
به همین خاطر هر چه پیش نهاد کردند سروده هایم را مکتوب کنم ، نپذیرفتم ، تا اینکه خود احساس کردم .
اگر چه به دنبالِ سود و مشهور شدن نیستم ، ولی فرزندِ کسانی هستم که آرزو دارم اکثریّتِ آگاه شوند .
آنها مستحقِّ نیستند سروده هایم را که هر یک متأثّر از یک باور آسیب رسان به جامعه است ، در اختیار نداشته باشند .
دو سال پیش از نوشتنِ این مقدّمه ( ۱۴۰۰/۲/۱۵ ) با شخصیّت فرهیخته و معلّم درد آشنا آقای حمید صفری گندیشمین و سر کار خانم فاطمه ملکی روحنواز آشنا شدم و به جدّ کمکم کردند تا کتابم ( 1 ) مورد تأیید وزارت ارشاد قرار بگیرد و آماده یِ چاپ شود وظیفه یِ خود می دانم سپاسگزارِ این بزرگواران باشم .
از همسرم خانم خدیجه رضایی فر و فرزندانم تشکّر می کنم که کوتاهی های مرا در نقش همسری و پدری نادیده گرفتند .
از دوستان خوبم آقایان دکتر سید جلال میر محسنی ، دکتر علی اصغر بختیاری ، دکتر شریف نجفی ، و صاحب امتیاز سایت صدای معلم علی پور سلیمان و همچنین آقای ناصر آقازاده و دوستانِ دیگر که مشوّقم بودند قدر دانم .
ودود فتحعلی زاده ملّاباشی " شاهین "
( 1 ) شرم خورشید
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
در اوقات فراغتم هر از گاهی با کوهنوردان پرتعداد و انرژیک کرج همنوردی میکنم. در یکی از این صعودها به واسطه یکی از همکاران با دختر موسیقیدانش هم کلام شدیم. این معاشرت چنان جذاب بود که صعوبت صعود از ارتفاعات برای مثلث تشنه دیالوگ به کلی فراموش شد.
خصوصا اینکه در کشور ما به هزار و یک دلیل موسیقی در حوزه بانوان نتوانسته ظرفیتها و پتانسیلهای واقعی خود را رخ نماید و...
به عنوان کسی که دستی کوتاه در شعر و شاعری دارد معتقدم که شعر و موسیقی به مثابه دو بال پرواز برای تعالی روح، زلالی اندیشه و پالایش روان بوده و البته این دو کاملا مکمل و متمم هماند.
ذیلا بخشی از این گپ و گفت مثلثی را با هم نظاره گریم.
رزومه:
من سحر ظفری لیسانس رهبری ارکستر دارم و از سال ۸۶ شروع به فعالیت موسیقایی کردم با ساز گیتار.
خدمت اساتید بزرگی چون علیرضا کریمی، فرزاد دانشمند، هادی سپهری، کاوه پرهیزکاری، کامران پنبه ئیان، بنیامین فسایی، بهمن قزوانی،کامیار و کیانوش حبیبی، سینا خیرآبادی، پروفسور رابرت آمچین، داگ گودکین کسب علم کردم و از سال ۹۳ فعالیت جدی موسیقی پیرامون تدریس گیتار و موسیقی کودک را آغاز کردم و از سال ۹۶ دستیار رهبر ارکستر سمفونیک آوام، سینا خیرآبادی هستم.
سال ۹۸ کتاب ۱۰۱ بازی موسیقی برای کودکان نوشته ی جری استورمز را ترجمه کردم.
همان سال دوره های موسیقی را در کشورهای ترکیه و ارمنستان گذراندم همچنین بورس تحصیلی دانشگاه دولتی استانبول در رشته ی آهنگسازی شدم.
چرایی و چگونگی ورود به جهان موسیقی:
ورود من به دنیای موسیقی با شنیدن ساز پدرم، سه تار، و نوای موسیقی که در بستر خانواده جاری بود،اتفاق افتاد.
بعد از آن به شکل آکادمیک دنبال شد تا به امروز.
دنیای موسیقی خیلی عجیب است چون هر چقدر جلوتر می رویم باز مقابلمان دریای بزرگی است که تشنگی ما را برطرف کند. اینکه چرا وارد دنیای موسیقی شدم شاید هیچ وقت جواب روشنی نداشته باشد، اما یکی از دلایلش می تواند این باشد که من زبان جدیدی برای بیان احساساتم پیدا کردم و با این زبان ارتباطات وسیعی برای من شکل گرفت.
جایگاه مقایسه ای موسیقی در ایران و جهان:
به عقیده ی من موسیقی ایران و جهان نمی تواند مقایسه شود. چرا که موسیقی یک زبان مشترک است بین تمام فرهنگ ها. وقتی ما زبانی می دانیم که می توانیم با همهی دنیا احساساتمان را به اشتراک بگذاریم دیگر مقایسهای نمیماند.
دورنمای موسیقی برای بانوان در ایران و جهان:
موسیقی برای بانوان در ایران همیشه سخت بوده.اما سالهای اخیر کمی تغییر شاهد هستیم. این امید بخش است. ما برای این اتفاق خیلی زیاد تلاش می کنیم. در صورتی که در موسیقی جهان، نوازنده یا آهنگ ساز یا رهبر ارکستر خانم فرقی با آقا ندارد.
اما با تمام سختی هایی که برای بانوان در ایران وجود دارد ما شاهد اتفاقات مثبتی بودیم. نوازندگان خیلی خوب، رهبران ارکستر موفق که به اجرا روی صحنه رسیدند. شاید بیشتر از آقایان برای هموار شدن این مسیر سختی کشیدیم و می کشیم اما امیدواریم به بهبود شرایط. قدمهایمان را هر روز محکم تر از روز قبل برمی داریم.
انواع موسیقی و جایگاه موسیقی سنتی ما:
موسیقی سنتی ما، فرهنگ ماست. مثل موسیقی هر ملت دیگری. نمیشود جایگاهی برایش تعیین کرد اما برای ما که فرهنگ ایرانی را دارا هستیم، آگاهی از موسیقی سنتی مان و آشنایی با زبان موسیقیایی کشورمان مهم هست.
اشاره به مکاتب موسیقی:
موسیقی از دوره قرون وسطی وجود داشته و در خدمت کلیسا بوده. موسیقی رنسانس که موسیقی کمی فراتر رفت و در دوره ی باروک در خدمت دربار و افراد ثروتمند قرار گرفت و در دوره کلاسیک به مردم رسید و هنرمندان زیادی از دل این مکتب آمدند. دوره ی رمانتیک و سپس موسیقی معاصر.
موسیقی درمانی:
موسیقی درمانی روشیست که برای برخی اهداف درمانی استفاده می شود.
تاریخچه ی این شیوه به زمان افلاطون و ارسطو برمی گردد که از موسیقی در جهت درمان هم استفاده می کردند. اما به صورت رسمی برای درمان مصدومین جنگ جهانی اول به کار گرفته شد و سیر تکاملی اش اتفاق افتاد.
در ایران هم موسیقی درمانی از دانشگاه جندی شاپور به شکل آکادمیک آموزش داده می شد و مهم بود که پزشکان و پرستاران به موسیقی مسلط باشند و نواختن ساز بلد باشند. امروزه هم یکی از شاخه های مهم درمانی هست که درمانگران خیلی خوب و اثر گذاری در این حیطه فعالیت میکنند.
توصیه به هنرجویان موسیقی به ویژه بانوان:
دریای بزرگ و راه سختی در پیش است اما اگر با عشق و لذت و پشتکار و مداومت در مسیرش قدم بردارند بی شک موفقیت از آنشان خواهد بود.
دغدغه ی خود من این است که موسیقی را خوب بشناسیم. دنیای موسیقی بسیار زیبا و پر از عشق است. موسیقی فقط نوازندگی نیست، فقط آهنگ سازی نیست، موسیقی فراتر از همه ی اینهاست. به موسیقی فراتر از چیزی که به ظاهر می بینیم، نگاه کنیم. موسیقی اسرار آمیز است، سرّش را درک کنیم.
موسیقی به مثابه یک حرفه (نگاه تفننی در ایران):
برای خیلی از افرادی که در ایران موسیقی کار می کنند، این موضوع یک حرفه محسوب می شود. امرار معاششان از این راه هست.و این به طور معمول در دنیا هم هست.
از آنجایی که موسیقی، هنر هست، عشق و علاقه با کسب و کار در این حیطه گره خورده، اما اینگونه نباید برداشت شود که هر کس که عاشق موسیقی بود می تواند از این راه کسب درآمد کند یا اینکه اگر کسی کسب درآمد می کند از این راه لزوما حرفه ای باشد و تماما هدفش شناساندن موسیقی و کشف سرّ موسیقی باشد.
رابطه شعر و موسیقی:
دکتر شفیعی کدکنی اینطور گفتند: شعر، موسیقی الفاظ و کلمه هاست و غنا، موسیقی الحان.
جمع شعر و موسیقی، جمع موسیقی الفاظ و موسیقی الحان است.
فکر می کنم این زیباترین تعریف پیوند شعر و موسیقی باشد.
کلمات در اشعار دارای یک زمانی برای بیان هستند، و موسیقی هم دارای زمان بندی است. به دلیل این وجه اشتراک شعر و موسیقی با هم پیوند عمیقی دارند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه تاریخ/
12 اردیبهشت 1340 تهران ؛ 60 سال پیش در چنین روزی ، « ابوالحسن خانعلی » معلم دبیرستان های جامی و شرف در تجمع صنفی معلمان مقابل مجلس شورای ملی در میدان بهارستان به شهادت رسید .
این روز ، « روز معلم » نام گذاری شد .
کیهان 14 اردیبهشت 1340 در خصوص تفاوت حقوق معلمان با مدیران رده بالا چنین نوشت :
ـ ” می گویند بیش از ده هزار و سیصد تومان نمی گیریم. البته این منهای ماشین، شوفر و مزایای دیگر است… با این همه تبعیض البته صدا درمی آید، اعتصاب می شود، بچه های مردم در خیابانها ولو می شوند. امتحانات متوقف می شوند. .طبقه ای که روح ملت و مملکت در دست اوست باید راضی شود. باید محترم باشد و بیش از همه باید خون او محترم باشد. کسانی که روی مغز معلم تیر خالی کرده باید پیدا شوند…مامور دولت باید بین طبقه ی معلم و دزد و راهزن فرق بگذارد…”
پیش گفتار
هر برهه ای از زمان، بیماری اجتمای خاص خود را دارد که هر یک تبدیل به آسیب های اجتماعی غیر قابل کنترل و یا درمان می گردد. مسایل اجتماعی، هرگز اموری ثابت و لایتغیر نیستند و قانون کلی برای توجیه خود ندارند. انسانها در هر ساختار اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی متفاوت، به گونه ای متمایز، از انواع بیماری های اجتماعی مشابه رنج می برند که نتیجه رفتار خود آنهاست.
پیچیدگی رفتارهای فردی وقتی در یک جامعه با هم ترکیب می شوند، حاصلی پیچیده تر و گنگ تر می یابند که برای درک و تشخیص آن به خودآگاهی و عمومیت آگاهی اجتماعی نیازمندیم.
شاید هر یک از ما از لحاظ جسمی، روحی و شخصیت اجتماعی، خود را فردی سالم و پذیرفته شده از سوی دیگران بدانیم اما احتمال هم ندهیم که به برخی از بیماری های اجتماعی از جمله " بی شعوری" مبتلائیم. مسلم است که یک فرد تحصیل کرده با درجاتی از تحصیل و پایگاه اجتماعی معتبر، هرگز خود را بی شعور، نمی خواند.
اما با توجه به مشخصات بیماری بی شعوری که مربوط به سده های گذشته است و تازه شیوع نیافته است بیشتر ما می توانیم بی شعور باشیم. نمی دانم عذرخواهی لازم هست یا خیر، اما بنده در پیدایی این بیماری فقط سهم یک نفر را دارم و بس.
مقدمه
بی شعوری؛ کتابی با مضمون طنز است که به " تجاوز حماقتآمیز اما آگاهانه به حقوق دیگران " در عصر معاصر اشاره دارد،.این کتاب نوشته خاویر کرمنت (Xavier Crement) است و در سال ۱۹۹۰ با نام
" Asshole No More; The Original Self-Help Guide for Recovering Assholes and Their Victims " منتشر شد.
نویسنده در این کتاب مدّعی میشود که بی شعوری یک بیماری و اعتیاد است نه بداخلاقی و سوءرفتار و به معرّفی بی شعوری از زوایای مختلف میپردازد.
در این کتاب به طور جد، به موضوع بی شعوری در زمان حال می پردازد. مسئله مهم بی شعوری و تأثیری که بی شعورها بر اجتماع میگذارند. بی شعورها با نفوذ در اجتماع، سیاست، علوم، تجارت، دین و امثال اینها در دنیای معاصر نشان داده اند که احمق نیستند، اتفاقا بیشتر آنها نابغه اند و نسبت به آدم های عادی از هوش بالاتری برخوردار هستند. اما تعدادی نابغه مردم آزار که اعتماد به نفس بالایی دارند و نتیجه زرنگ بازی و بی شعوری شان به ضرر خودشان و آدمهای اطراف شان تمام می شود.
نویسنده با زبانی طنز و با شوخ طبعی، ماجراهایی ساختگی را تعریف میکند تا بتواند نظریه های خودش را مطرح کند. این داستانها و ماجراها به قدری شبیه به اتفاقاتی است که هر روز دور و بر ما در حال رخ دادن است که ممکن است خودمان را در هر کدام از موقعیتها تجسم کنیم. هدف نویسنده از تعریف این ماجراها این است که بگوید: بی شعوری یک بیماری مسرّی است و دارد دنیا را تهدید میکند! باید کاری کرد والا بی شعورها دنیا را نابود می کنند.
ترجمه در ایران
این کتاب اولین بار توسط محمود فرجامی در سال ۱۳۸۶ ترجمه شد و به دلیل عدم دریافت مجوز نشر به صورت رایگان برای دانلود روی سایت شخصی وی قرار گرفت. مترجم از مخاطبین این کتاب خواست اگر از محتوای کتاب راضی بودند مبلغی به اندازه پول یک پیتزا را به حساب مترجم واریز کنند. سرانجام در سال ۱۳۹۳ توسط انتشارات تیسا در ۲۳۲ صفحه منتشر و به سرعت تبدیل به یکی از پرفروش ترین کتابهای غیرداستانی شد، تا جایی که در سیامین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران چاپ بیست و نهم این کتاب با تیراژ پنج هزار نسخه در دسترس علاقه مندان قرار گرفت.
کتاب بی شعوری با ترجمه محمود فرجامی در کابل توسط نشر زریاب و در لندن توسط نشر اچ اند اس مدیا نیز به طور جداگانه به چاپ رسیده است.
ترجمههای دیگر
پس از استقبال گسترده از کتاب بی شعوری، بارها توسط مترجمان و انتشارات دیگر با همان عنوان و طرح اولیه روی جلد، به صورت غیرقانونی به بازار عرضه شد. فرجامی خاطر نشان کرده است که "حق انحصاری" ترجمه و فروش کتاب بی شعوری (Asshole No More) را از ناشر و نویسنده خریده و انتشار هر ترجمه دیگری از آن غیرقانونی است.
آیا من قادرم به بی شعوری خود در عرصه های گوناگون اعتراف کنم؟ چرا یک نفر باید بخواهد بی شعور باشد؟
" مثل هر کس دیگری، من هم در تمام زندگی ام با بی شعورها سر و کار داشته ام، اما در بیشتر اوقات مثل بیشتر افراد جامعه، درگیر مفاهیم و تعاریف قدیمی بی شعوری بودهام. اما حالا من ماهیت بی شعوری را میشناسم. بی شعوری یک نوع اعتیاد است و مثل سایر اعتیادها به الکل و مواد مخدر یا وابستگی دارویی، اثرات سو و زیان باری برای شخص معتاد و اجتماعی که در آن زندگی می کند دارد. بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بی شعورها ذرهای هم از بیشعوری شان آگاه نیستند. این امر در مورد خود من هم صادق بود."
همان طور که در سطرهای بالا خواندید نویسنده این کتاب به این نکته تأکید دارد که بی شعوری نوعی بیماری است و خودش نیز یک بی شعور است که درمان شده است.
مشخصات کتاب
این کتاب شامل ۵ بخش کلی است و در هر بخش به ویژگیهای بی شعورها، انواع بی شعورها و راههای نجات آنها اشاره شده است.
بخش اول: چه کسی بی شعور است و چرا یک نفر باید بخواهد بی شعور باشد؟
در این بخش، نویسنده از مشکلات و زندگی تعدادی از بی شعورها که به او مراجعه کرده بودند، با لحنی طنزآمیز صحبت کرده است. مخاطب در هر بخش با همان ماجراهای من در آوردی و ساختگی روبه رو میشود ولی به دلیل روان بودن و قابل باور بودن داستان تصور میکند که این قصهها واقعی است.
تاریخچه بیشعوری را با بیانی مختصر این گونه تعریف میکند: " بیشعورها همیشه وجود داشته اند و حالا بیشتر از همیشه وجود دارند. تمام آنچه درباره تاریخ بی شعوری باید دانست، همین است."
کتاب بی شعوری میگوید: " بی شعور کسی است که کارهای اشتباه را با روشهای اشتباه و با چراییها و دلایل اشتباه انجام میدهد."
بخش اول کتاب شامل این زیر بخشها است:
* سرگذشت فرد
* سرگذشتهای دیگر
* تعریف بی شعوری
* ماهیت بی شعوری
* شدت بی شعوری
بخش دوم : شما چه نوع بی شعوری هستید؟
در این بخش انواع بی شعورها را به هشت دسته و نوع تقسیم کرده و برای هر کدام از آنها میزان تأثیرات و نتایج حاصل از بی شعور بودن را مطرح کرده است:
* بی شعور اجتماعی
* بی شعور تجاری
* بی شعور مدنی
* بی شعور مقدس مآب
* بی شعور عرفان باز
* بی شعور دیوان سالار
* بی شعور بیچاره
* بی شعور شاکی
به طور مثال " بی شعورهای تجاری، آدمهایی هستند با مدرک دهن پر کن از مؤسسات علمی جهان که برای هر مسئله ای پاسخ و نه راه حلی، در آستین دارند. و یا اعتراض مدنی مد روز است و به افرادی گفته می شود که حواشی نیکوکاری برای آنها جذاب تر از خود نیکی کردن است."
یا در مورد بی شعوری مدنی در این کتاب میخوانیم:
"اعتراض مدنی، مد روز است. سابقا روال بر این بود که مردم اعتراض میکردند تا به آزادی و حقوق خود برسند، اما گویا امروزه افراد زیادی آزادی و حقوق خودشان را در راه اعتراض کردن استفاده میکنند. آنها همیشه در حال اعتراض مدنی و شعار دادن هستند. شعار دادن در نزدشان حتی از یافتن راه حل منطقی برای مسئله ای که به آن اعتراض دارند هم مهم تر است. بسیاری از آدمها به همین راحتی و صرفا با دادن شعارهایی که خودشان هم به آن اعتقاد ندارند، اکتیویست میشوند، البته اکتیو در بیشعوری!"
( تجمع دانش آموزان اصفهانی در اعتراض به برگزاری حضوری امتحانات - 11 اردیبهشت - اداره کل آموزش و پرورش اصفهان )
بخش سوم: وقتی جامعه بی شعور می شود
نویسنده با همان گیرایی و شیوایی کلام در این بخش از کتاب بی شعوری، به نمونههای بیشعوری در جامعه مانند: تجارت، دولت، خواندن و نوشتن و رسانه ملی صحبت کرده است.
"برخی از بیشعورها تشنه قدرتند. مخصوصا قدرتی که با آن بتوان به دیگران گفت که چه کار باید بکنند و چگونه و چه وقت؟!"
بخش چهارم: زندگی با بیشعورها
نویسنده در بخش چهارم کتاب بی شعوری، به انواع روابطی که میتوان با افراد بی شعور داشت اشاره کرده است و در زیر هر کدام از آنها یکی از بهترین راهکارهایی که میتوان در مواقع حضور در چنین شرایطی انجام داد را بیان نموده است.
کارکردن با بی شعورها
نخستین قاعده کار با بیشعورها به یاد داشتن این نکته است که ظواهر برای آنها در حکم همه چیز است. تظاهر به علاقه، مهربانی، همکاری، احترام و ترس از آنها، معمولا برای راضی نگه داشتن شان و این که فکر کنند فوق العادهاند، کافی است.
* دوست بیشعور : قبول کنید که با وجود چنین دوستی نیازی به دشمن ندارید.
* ازدواج با آدم بیشعور: اولین کلماتی که به همسرتان میگویید: معذرت میخواهم، به خاطر هر چیزی که به خاطرش ناراحتی، معذرت میخواهم.
* بی شعور مادرزاد: راهکار مفیدی برای پدر و مادرهای با شعور تا بتوانند بچههای بی شعورشان را کنترل کنند فقط این جمله است: “همینه که هست! “.
* راضی نگه داشتن رئیس بیشعور: بیشعورها به شدت نگران قدرت شان هستند و نسبت به تهدیدهای واقعی و
غیر واقعی علیه قدرت شان بسیار حساساند. هرگز کاری نکنید که قدرت رئیس به خطر بیفتد.
* فرزندانِ والدین بیشعور : به صفاتی که از والدین تان گرفته اید خوب و دقیق فکر کنید. همه آنهایی را که مشکوک به بی شعوری است را دور بیندازید و جایشان را با صفات آدمی زادگان عوض کنید.
بخش پنجم: راه نجات
سخت ترین مرحله در درمان و ترک بی شعوری همان مرحله نخست آن یعنی پذیرفتن بی شعور بودن است و اگر بی شعور بتواند این مرحله سخت را با موفقیت پشت سر بگذارد، میتواند به مرحله بعدی درمان، یعنی مرحله پشیمانی، برود. این موقعیت خطرترین موقعیت برای بیشعور است، زیرا در لبه آدم شدن قرار گرفته است! زمان وحشت و دو دلی فرا می رسد.
مرحله آخر درمان، این است که فرد مورد نظر باید صفات پسندیده ای که با آنها تاکنون بیگانه بوده را بیاموزد و این مرحله پایانی هیچ گاه پایان نمی پذیرد.
چه مدت واقعیت را انکار می کردید تا این که بالاخره قبول کردید که بی شعورید؟ من یه بی شعورم و هیچ خیالی نیست. هر روز هی بهتر می شوم و ملالی نیست.
از جمله روشهای درمان برای بیشعورها میتوان به موارد زیر اشاده کرد:
* درمان گروهی
* درمان فردی
* شوک درمانی
* انجمن بیشعورهای ناگمنام
* برنامه ۱۲ مرحله ای
"حالا نمیدانم کیام، اما هر چه هست، دیگر بی شعور نیستم."
بویی حس نمیکنید؟
واقعیت تلخ آن است که بوی گند بی شعوری از سراسر دنیای ما به مشام می رسد و اگر برای زُدودن آن کاری نکنیم، به فاجعه خواهد انجامید. فاجعه آن وقتی است که دیگر این بو را احساس نکنیم، به این دلیل که شامه مان به آن عادت کرده باشد.بویی حس نمی کنید؟
و این جمله پایانی خاویر کرمنت در کتاب بی شعوری است که خواننده را به جست و جوی درونی و کشف علایم بی شعوری در خود و دیگران فرا میخواند.
سخن آخر
بی شعور کسی است که کارهای اشتباه را با روشهای اشتباه و با چراییها و دلایل اشتباه انجام میدهد.
سئوال: آیا من قادرم به بی شعوری خود در عرصه های گوناگون اعتراف کنم؟ آن هم وقتی که تابعی هیپنوتیزم شده برای رفتارهای جمع در جامعه هستم و ناخودآگاه به سوی خرید از بازارهای ارز، سکه، بورس، ارزهای دیجیتالی، هجومی غیرمنطقی حداقل از نظر منطق اقتصادی دارم؟! سخت ترین مرحله در درمان و ترک بی شعوری همان مرحله نخست آن یعنی پذیرفتن بی شعور بودن است و اگر بی شعور بتواند این مرحله سخت را با موفقیت پشت سر بگذارد، میتواند به مرحله بعدی درمان، یعنی مرحله پشیمانی، برود.
کدام رفتار فردی یا اجتماعی ما حاصلی از درایت، بصیرت، هوشیاری و خردمندی است؟ اراده و تفکر من تا چه حد تعیین کننده رفتارم هست؟ به چه میزان و چه کسانی از رفتارهای ناپخته و ناخوشایند من آسیب می بینند؟ سهم خود من از این آسیب ها چقدر است؟ کدام تصمیم من برخاسته از دانش و مدرکی است که این همه بدان می بالم؟ الیناسیون و خودباختگی بیماری جدیدی نیست که من بدان مبتلا شده ام، بلکه گویی آن را همه ما برای نسل دیگر به میراث می گذاریم اما بی شعوری من تا کجا ادامه خواهد داشت؟
بسیاری از روش های اشتباه و پرشتاب ظاهرا برای حل مشکلات و معضلات از سوی مدیران، اِعمال می شود، اما چون صورت مسأله پر از اشتباه است، نتایج پر غلطی به یک مؤسسه یا سازمان و حتی خود جامعه تحمیل می کند. در رفتارهای فردی نیز در محیط خانواده و مدرسه، ما بزرگتر ها با اشتباهات زیادی به تعلیم و تربیت کودکان و دانش آموزان می پردازیم اما هرگز اشتباه خود را نمی پذیریم. چون معتقدیم بزرگترها، اشتباه نمی کنند، این همان تعریف بی شعوری است.
خودباوری، خودآگاهی و تحلیل رفتار فردی به اصلاح رفتار جمعی نیز منجر خواهد شد. قدری از سرعت منفعت جویانه خود بکاهیم تا در کنار دیگر انسانها، برای مفهوم ارزشمند انسانیت؛ تعریفی مناسب قرنِ حاضر بیابیم.
1) ویکی پدیا. دانشنامه آزاد.بی شعوری.
2) اپلیکیشن کتابچی . بی شعوری؛ نویسنده خاویر کرمنت. مترجم محمود فرجامی. ناشر تیسا.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه تاریخ/
8 اردیبهشت 1300 تهران ؛ 100 سال پیش در چنین روزی ، « سیمین دانشور » معلم ، نویسنده و مترجم ایرانی در شیراز چشم به جهان گشود . وی نخستین زن ایرانی بود که به صورتی حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت.مهمترین اثر او رمان سووشون است که نثری ساده دارد و به ۱۷ زبان ترجمه شدهاست. سووشون از جمله پرفروشترین آثار ادبیات داستانی در ایران بهشمار میرود. دانشور، همراهِ همسرش جلال آل احمد، عضو کانون نویسندگان ایران بود و در نخستین انتخابات (فروردین ۱۳۴۷) به عنوان رئیس کانون نویسندگان ایران برگزیده شد.
" هر كه معلمی كرده، میداند از چاه ذهنت هرچه آب زلال و روان داری بیرون میكشی، به این امید كه شیفتگان دانش را تا آنجا كه بتوانی سیراب كنی".
گروه تاریخ/
1 اردیبهشت 1330 تهران؛ 70 سال پیش در چنین روزی و متخلص به «بهار»، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، تاریخنگار و سیاستمدار معاصر ایرانی در تهران دیده از جهان فرو بست .
« بسياري از جوانان ايران كه بايد هاديان افكار و پيشروان كاروان سياست و اجتماع آينده شوند، از داستان هاي گذشته هيچگونه آگاهي ندارند؛ براي رفع اين نقيصه، چند فقره يادداشت ها و تذكارهاي محفوظ و مضبوط را، زير عنوان تاريخ مختصر احزاب سياسي، به شكل مقالاتي در روزنامة مهر ايران » انتشار داد . »
گروه تاریخ/
۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ تهران؛ 41 سال پیش در چنین روزی سهراب سپهری ، معلم ، شاعر، نویسنده و نقاش در تهران دیده از جهان فرو بست .
سهراب از معلم کلاس اولش چنین یاد میکند: «...آدمی بیرؤیا بود. پیدا بود که زنجره را نمیفهمد. در پیش او خیالات من چروک میخورد... اولِ دبستان بودم. روزی سر کلاس نقاشی میکردم که معلم تَرکه انار را برداشت و مرا زد و گفت که همهٔ درسهایت خوب است، فقط عیبت این است که نقاشی میکنی! این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. »
گروه تاریخ/
30 فروردین 1288 : روزی است که هوارد باسکرویل به تیر سربازان قزاق از پا درآمد.
« هفته نامه فارغ التحصیلان دانشگاه پرینستون در یک صدمین سال فارغ التحصیلی باسکرویل نوشت: "در آمریکا کسانی کار باسکرویل را با ژنرال لافایت فرانسوی که داوطلبانه به کمک انقلاب آمریکا شتافت، مقایسه می کنند. این مقایسه غلط است زیرا باسکرویل، یک نظامی حرفه ای نبود، او حتی مانند لرد بایرون، که در جنگ استقلال یونان علیه ترک ها شرکت کرد، اهل تخیل نبود. باسکرویل مانند لژیونرها به خاطر افتخار نظامی و پول نجنگید. او جوانی بود که می خواست کشیش بشود. اما خودش را به عنوان معلم تاریخ در کشوری یافت که مردمش درگیر نبرد با استبداد سلطنتی بودند و در یک موقعیت اخلاقی ناچار به انتخاب شد. »
این داستان، به روح همه جانباختگان عزیز ویروس کرونا و خانواده محترم آنان تقدیم می گردد؛ داستان بیش از ۶۶ هزار انسانی که درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفه های خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده شان، آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین زده است؛ مادراني كه در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا می گذارند و به یاد عزیزانشان در سكوت و برای همیشه اشک می ریزند؛ کسانی كه با درد و رنج بيماري جان سپردند و بی هیچ وداع و آيين بزرگداشت و مراسم سوگواری، غريبانه و درخلوت قبرستان درخاك آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
***
... در بارش شديد باران بهاري، بغض مانده در گلوي مادر، ناگهان به شیون و فريادي بلند و دردناک تبديل مي شود؛ فريادي جانسوز كه تمام فضاي سرد قبرستان را به لرزه در مي آورد...
***
... اينك داروخانه شلوغ است و دو تن، هراسانند و از درد و نگراني مي سوزند؛ دخترکی از تنگی نفس و فشار قفسه سینه و مادري از پيشاني داغ و سرفه های خشک دخترك.
مادر با ديدن حال و روز كودك، به سقف داروخانه چشم می دوزد تا او متوجه اشك هايش نشود. لحظاتي بعد، مادر با دست های استخوانی و لرزان خود، ماسك كوچك دخترش را پايين تر مي كشد و صورت او را نوازش می کند:" نترسی مادرجون؛ الان آقاي دكتر داروهاتو ميده و..."
در میان جمعیت، مردی بلافاصله شیلد محافظ را روی صورتش می گذارد و با اشاره به فرد همراه خود از او می خواهد که از مادر و دختر فاصله بگیرد. از پشت پیشخوان داروخانه صدایی به گوش می رسد:" خانم... خانم... ای بابا، این نسخه مال کیه؟"
مادر از جا بلند می شود :" مال منه آقای دکتر! ببخشید؛ زیر بارون خیس شده!"
- بفرما خانم!... شصت و شش هزار و چهارصدتومن! تشریف ببرید صندوق!... با شمام خانم!... چيه؟!... منتظر چی هستی؟!... چرا همين جوری داری منو نگاه مي كني؟!
- آخه...
- آخه چی خانم محترم؟! قيمتش همينه!... لطفا بفرمایید صندوق!... اي بابا... بازم كه نرفتي!... خواهش می کنم تكليف منو روشن كن خانم؛ بالاخره دارو می خوای یا نه؟!
لحظات به كندي مي گذرد و درست در همين زمان، دو آشناي غريب، در تنهايي خويش ناله مي كنند و اشك مي ريزند؛ کودكي از چشم های ملتمس مادر و مادری از تیغ نگاه جمعیت حاضر در داروخانه...
مادر از كيف دستي كهنه و رنگ و رو رفته اش، چند اسكناس مچاله شده بيرون مي آورد و نگاهش را از حاضران مي دزدد و با پاهاي لرزان كمي به پيشخوان نزديك تر مي شود: "آقا، ب... ببخشيد... اگه ممكنه... به... به اندازه همين پول، دارو بديد!"
- بيست و يك هزار و پانصدتومن؟! اين كه حتي پول يه شربت و آمپول و سرنگ هم نميشه خانم محترم! باور کنید این کار اصلا درست نیست؛ شما كه پول نداري چرا وقت من و این مردم رو مي گيري خانم؟!
سكوت بر داروخانه حاكم است و دو همدل تنها، مضطرب می شوند و برخود مي لرزند؛ كودكي از وحشت آمپول و مادري از شرم حضور در زمان و مکان و آشفتگی درون و شدت ضربان قلب و...
***
اكنون ایستگاه مترو شلوغ است و دو مسافر، خسته و بغض کرده، از بيم و نگرانی مي سوزند؛ كودكي از شروع احتمالی درد سینه و سرگيجه شدید و مادري از دلهره تب و لرز مجدد کودک و خارش گلو و سرفه های غیرقابل تحمل و...
بر روي سكوي ايستگاه، مسافران پنهان در پشت ماسك هاي رنگارنگ صورت، بدون رعایت فاصله اجتماعی در انتظار رسیدن قطار لحظه شماری می کنند... مادر به عكس بزرگ و زيباي روي ديوار ايستگاه نگاه مي كند كه زن و مردي با لباس های مخصوص ضدکرونا در بيرون از بخش ICU يك بيمارستان، از فرط خستگي طاقت فرسا بر روي صندلي نشسته و شانه به شانه هم به خواب عميقي فرو رفته اند؛ يك زوج كادر پزشكي زحمتكش و از خود گذشته كه روزها و هفته ها به خاطر نجات بيماران وخيم كرونايی، صبورانه، بي وقفه و با جديت تمام تلاش كرده و در اين مدت فرصت استراحت كافي نداشته و از ديدن فرزندان و عزيزان خود محروم بوده اند...
مادر با ديدن عكس ایستگاه و كوشش صادقانه ديگر پزشكان، پرستاران و كادر ايثارگر درمان و نيز نيروهاي مهربان؛ كوشا، ياريگر، دلسوز و وظیفه شناس در همه نهادها و سازمان ها و ادارات خدمات رسان در سطح شهر و كشور، با اميدواري و آرامش به صورت زيبا و كوچك دخترش لبخند مي زند و به يكباره او را در آغوش مي گيرد :" خیلی زود خوب میشی اي شيطون بلا؛ فقط بايد استراحت كني و..."
و شروع به قلقك زير بغل و پهلو و شكم او مي كند و با صداي بلند مي خندد:" نبينم ديگه ورجه وورجه كني وروجك! وگرنه يه آشي برات بپزم كه..."
دخترك در حالي كه از حرف ها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و در جواب، انگشت سبابه اش را به سمت او مي گيرد و قهقهه مي زند:" دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم يه آتشي برات بسوزونم كه..."
... از دور و از داخل تونل سياه، صداي بوق و حركت قطار بر ريل هاي آهنين به گوش مي رسد و لحظاتي بعد با توقف چند ثانیه ای در ایستگاه، مسافران تلاش مي كنند كه زودتر راهي براي ورود به واگن ها بيابند. قبل از مادر و دختر، زني ميانسال با لباسي شيك و فاخر، با فشار جمعيت وارد واگن مي شود و روي يكي از صندلي ها مي نشيند. همزمان با حركت قطار و فاصله گرفتن از ايستگاه، چشم های كنجكاو چند مسافر، زن شيك پوش را نشانه مي روند. در ميان مسافران، مادر سر كودك خود را به سينه مي فشارد و به زن میانسال چشم می دوزد که بی توجه به او و دیگران، ماسک روی صورتش را تنظیم می کند و به كيف چرمي گران قیمت و خوش رنگش خیره می شود و با لذت آن را به سينه مي فشارد. مادر که به خاطرآرزوهاي شيرين اما دست نيافتني زندگي اش دلگير و برافروخته است، با دیدن زن خوشبخت روبه روي خود، ناخواسته و با تمام وجود، آه مي كشد؛ آهی که سنگین، تلخ و سوزنده است: " من کُجا تو کُجا؟! خدا شانس بده والا! "
در گوشه اي از واگن، دختري جوان در آرزوي آينده اي روشن و زيبا، چشم خود را مي بندد و در انديشه اي نامعلوم غرق مي شود: " يعني ميشه منم روزي...؟! "
وسوسه ثروت نهفته در کیف زن میانسال، در وجود پسری جوان لانه می کند تا او حریصانه و با لذت و پنهانی، پس از بررسی موقعیت و شرایط لازم، در یک فرصت مناسب...
مردی شكسته و افسرده از ریزش سيل گونه و رشد قطره چكاني شاخص بورس و نابودي تمام سرمایه یک عمر زندگی اش و در اضطراب آینده مبهم خود و فرزندانش و نيز خسته از شنیدن و خواندن گفته ها و نوشته ها و وعده هاي بي اثر، نگاهش را از زن میانسال می گیرد و شكست خورده و با دلتنگی به میله های وسط قطار تکیه می دهد.
مردي با موی سپید، به ياد همسر از دست رفته اش، به صورت زن و لباس زيبايش نگاه می کند و سرش را به شیشه واگن تکیه می دهد و از ته دل ناله سر می دهد:" اي روزگار!..."
پدري پير، بي توجه به مسافران حاضر در قطار، در جست و جوی آرامش قلبی، دستش را روی سینه می گذارد و در سکوت لبخند مي زند و زیر لب زمزمه می کند:" الَّذينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ... رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ..."
مادر به اندک مواد غذایی باقی مانده در آشپزخانه محقرش فكر مي كند كه با آن ها می تواند امروز هم شكم كودكش را سيركند:" گشنه اي عزيزم؟ مادر فدات بشه! الان مي رسيم خونه برات آشی می پزم که زودی خوب بشی!"
... قطار همچنان به نرمي به سوي ايستگاه بعدي پيش مي رود و ديگر مسافران را وا مي دارد كه باز هم در انديشه هاي تلخ و شيرين خود غوطه ور شوند... چند لحظه بعد، صداي ترمز و توقف قطار به گوش مي رسد و مادر و كودك و تعدادي ديگر از مسافران از واگن خارج مي شوند. زن ميانسال به آرامي از روي صندلي بلند مي شود. زمان توقف قطار كوتاه است و او بايد هر چه سريع تر از يكي از درهاي واگن پياده شود. زن سعي مي كند راهي براي خروج از قطار بيابد، اما نمي تواند و در بسته مي شود و او در واگن مي ماند و كيف چرمی اش روي سنگفرش سكوي ايستگاه مي افتد. چندتن از مسافران به یکباره و با حسرت، فرياد مي زنند:" كيف!..."
اما قطار به حركت در مي آيد و هر لحظه از ايستگاه فاصله مي گيرد و دور و دورتر مي شود...
چند لحظه بعد، دست استخوانی زنی، كيف را از روي سكو بر مي دارد.
***
اکنون ایستگاه مترو خلوت است و مادر و دختر با فاصله از تونل و ریل قطار، بر روی صندلی های روی سکو نشسته اند. کودک با چشم هاي بی رمق خود، به دست هاي مادرش خيره مي شود كه در جست و جوي رد و نشاني از صاحب شی پیدا شده، زيپ كيف را مي گشايد؛ كيفي گرانبها كه همه محتوياتش چند اسكناس معمولي و چند عكس و نامه قدیمی و پوسيده از طرف پسري از ديار غربت، به مادري تنها و نابينا است؛ پسری در سرزمینی دور، در آن سوی آب ها و اقیانوس ها...
زن به یکباره و از درون می شکند و دنیا بر سرش آوار می شود. او صورتش را بر می گرداند و به سمت ديگر ايستگاه خيره مي شود تا کودک چهره اش را نبیند. انگار درست در همين زمان، زمین دهان باز می کند و انسانی...
***
... اينك در بارش شديد باران بهاري آسمان شهرم و در گوشه ای از قبرستان سرد و غمگین دیارم، مادری دلشکسته بر مزار دخترک مهربان و شيرين زبانش نشسته و اشک ماتم می ریزد. او به ویروس مرگبار و واكسني می اندیشد که قرار بود در این سرزمین بزرگ ساخته و یا از دیاری دور به کشور وارد شود، اما افسوس كه ویروس به ریه ها و تمام وجود دختر کوچکش حمله ور شد و کمتر از پانزده روز او را به کام مرگ کشاند؛ ویروسی که شاید اینک پشت در کمین کرده تا اندام نحیف و ريه هاي ضعیف من و ما را نيز نشانه رود و...
مادر با دست های لرزان، سنگ قبر مقابلش را می شوید و در خیال خود سر بر قلب دلبندش می گذارد و خاطرات شيرين گذشته در ذهن و در مقابل چشمان گريانش به نمايش در مي آيد؛ با اميدواري و آرامش به صورت زيبا و كوچك دخترش لبخند مي زند و به يكباره او را در آغوش مي گيرد: " خیلی زود خوب میشی اي شيطون بلا؛ فقط بايد استراحت كني و..."
و شروع به قلقك زير بغل و پهلو و شكم او مي كند و با صداي بلند مي خندد:" نبينم ديگه ورجه وورجه كني وروجك! وگرنه يه آشي برات بپزم كه..."
دخترك در حالي كه از حرف ها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و درجواب، انگشت سبابه اش را به سمت او مي گيرد و قهقهه مي زند:" دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم يه آتشي برات بسوزونم كه..."
گویی درست همزمان با صدای دخترک، آتشی از درون مادر زبانه می کشد و همه وجود او را مي سوزاند...
چند لحظه بعد، در بارش شديد باران بهاري، درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفه های خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده بیش از ۶۶ هزار انسان و بغض مانده در گلوي مادر، ناگهان به شیون و فريادي بلند و دردناک تبديل مي شود؛ فريادي جانسوز كه تمام فضاي سرد قبرستان را به لرزه در مي آورد و آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین مي زند؛ مادراني كه در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا می گذارند و به یاد عزیزانشان در سكوت و برای همیشه اشک می ریزند؛ کسانی كه با درد و رنج بيماري جان سپردند و بی هیچ وداع و آيين بزرگداشت و مراسم سوگواری، غريبانه و درخلوت قبرستان درخاك آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
* حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، چند دهه در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی است. از نوشته های او می توان به داستان ها و نمایش هایی چون « راز یک انسان، اشکی به پهنای تاریخ، كودكان تشنه سرزمين من، داستان خيال انگيز سفر عاشقانه من و پروانه، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، اين روزها دلم براي بوسه اي تنگ مي شود و پیامبری که اینک اشک می ریزد» اشاره کرد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید