... تنها در فاصله ی سال های بیست و چهار و پنج بود که کودکان دبستانی آذربایجان دریافتند که مدرسه چندان جای وحشتناکی هم نیست و میشود از درس و مشق، نه تنها عذاب نکشید و نترسید که بسیار هم لذت بُرد، چرا که به یکباره هیولای زبان خارجی از توی کلاسها بیرون رانده شد و همه به زبانی میخواندند و مینوشتند که حرف هم میزدند.
پیش از آن هر روز مدرسه عذاب وحشتناکی بود، انگار بچه را هر روز تحویل جزیرهای میدادند که ساکنین آن مجبور بودند با زبان یأجوج و مأجوج حرف بزنند و نفهمیدن این کلمات غریبه علاوه بر عقوبت، خفت و خواری فراوانی هم همراه داشت و حرف زدن با زبان خودی همراه بود با نوازش کف دستها با ترکههای خیس خوردی بید و اگر بچههای فارسیزبان از چنین سختیهائی در امان بودند مطلقاً از روزهای جمعه و تعطیلی هم کمتر لذت میبردند.
به هر صورت برای بچههای آذربایجانی مدرسه عوض سوادآموزی، جائی بود برای یادگرفتن زبان خارجی، یعنی فارسی و سنگینی این بار اگر هم مایهی گریزپائی از مدرسه نمیشد، در عوض بسیار طاقتفرسا بود. در عرض آن یک سال، بچهها به معنی دقیق لغات زبان مادریشان آشنا شدند که ورد زبان دهاتیها و کارگران و مردم عادی کوچه و بازار بود و درست بعد از ورود «آرتش ظفزنمون» بود که کتابهای درسی دوباره به زبان فارسی برگشت و خواندن و نوشتن به زبان محلی به طور کامل قدغن شد، چرا که زبان آذربایجانی در خود آذربایجان، زبان اجنبیها و اجنبیپرستها شده بود (کذا).
مأموران حکومت مرکزی در آذربایجان برای تسلط جابرانهی قدرت شاهنشاهی، علاوه بر همهی سلاحهای جورواجور، دشنهی زبان فارسی را بیشتر از همه به کار میبردند تا آنجا که نوشتن و چاپ کردن حتی چندین و چند کلمه به زبان محلی جُرم بزرگی محسوب میشد تا آنجا که حروفچینهای چاپخانهها دستور داشتند که کلمات آذربایجانی را به فارسی ترجمه کنند و در متن خبر بچینند و به ناچار مردم عادی برای خواندن و فهمیدن روزنامهها و آگهیهای مجالس ترحیم بر در و دیوار شهرها، به مترجم احتیاج داشتند، بهخصوص در سینماها، بیهیچ اغراقی در سینماهای تبریز قیل و قال و همهمهی مترجمین غیرحرفهای از صدای خود فیلم بلندتر بود و تنها زمان نمایش فیلمهای صامت بود که همه روزهی صُمت میگرفتند.
اما جنبشهای مترقی قبل از 32، به صورت زیرزمینی مقدار زیادی روزنامه و نشریه و کتاب به زبان محلی منتشر میکرد که به دست جوانان و نوجوانان میرسید و این وسیلهی بزرگی بود در زنده نگه داشتن زبان اصلی مردم، چرا که در مقایسهی زبان دهات با قصبهها و قصبهها با شهرهای کوچک و شهرهای کوچک با شهرهای بزرگ به رایالعین میدیدی که لغات و کلمات فارسی چگونه مثل چنگاری در حال خوردن و نابود کردن یک زبان زنده است. ادبیات مکتوب که هیچ، حتی زبان محاورهای نیز به طور ِجدی در خطر نابودی بود. در محاورهی بسیاری از «درس خواندهها» جز افعال و تعدادی لغات غیرقابل ترجمه، بیشتر، کلمات فارسی بود که به کار میرفت و بعضیها شور قضیه را به آنجا رسانده بودند که خجالت میکشیدند در خانهی خود و با زن و بچهی خود هم به آذربایجانی حرف بزنند.
ولی ضربت کودتای 32 به یکباره فضای رضاخانی را بر همه جا حاکم کرد و باز همان راه و روش دوران بیست ساله. زورچپان کردن زبان فارسی که بله، برای وحدت ملی، زبان واحد لازم و ضروری است. بدینسان اگر قدرتشان میرسید برای همگن کردن و یک رنگ و شکل ساختن، همه را وامیداشتند که جز زبان فارسی یا دقیقتر زبان پایتخت، کسی حق تکلم زبان محلی را نداشته باشد. وقتی میگویم زبان پایتخت، اغراقی در کار نیست. لهجهی تهرانی را می خواستند به جای زبان فارسی حقنه کنند. لهجهی خراسانی و جنوبی و شیرازی و شمالی، همه در برابر لهجهی پایتخت، توسری می خوردند. در این میان چه کسی میتوانست برای حفظ و زنده نگه داشتن زبان ملیت خود، پا پیش بگذارد؟ بیهیچ ملاحظهای؟ بیتوجه به صدها خطر ممکن؟
این شهامت را محمدعلی فرزانه به حد کمال داشت، مردی در ظاهر خاموش و در باطن آتشفشان که با ظرافت کامل این راه را می کوبید و پیش میرفت. کتاب او دربارهی «دستور زبان آدربایجانی» در تمام محافل مثلاً علمی و ادبی کشور با سکوت کامل روبهرو شد، انگار نه انگار... من در دانشگاه شهر کُلن شاهد بودم که این اثر به عنوان یک حادثهی بسیار معتبر در زبانشناسی معاصر به حساب آمده بود و یا قره چورلو (ب. ق. سهند) که عمری چشم بر شهرت فروبست و مدام نوشت و نوشت بیآن که بتواند چاپ کند و درست چند ماه بعداز سقوط رژیم پهلوی برای همیشه خاموش شد. سهند با این که از انعکاس آثار خود در ذهن تودهها بهرهای نبُرد ولی در زمینههای متعددی کار کرد و در تصویرسازی از ترکیب لغات آذربایجانی حداکثر استفاده را میبرد و گاه کار را به اعجاز میرساند. یا ح. م. صدیق که از فشار دستگاه، چارهای نداشت که به فارسی بنویسد و در معرفی ادبیات مکتوب آذربایجانی، شعرا و نویسندگان آذربایجانی که به زبان مادری خود مینوشتند حداکثر تلاش را میکرد و میکند و امروزه روز تمام همت خود را در راه زنده کردن ادبیات مکتوب آذربایجانی، بهخصوص ادبیات معاصر آذربایجانی گذاشته است... و اما صمد در این مقوله شیفتگی دیگری داشت. او اوایل قبول نداشت که تنها تسلط و ستم و اختناق حکومت شاهنشاهی است که نمیگذارد من و تو به زبان خود بنویسیم و چاپ کنیم، معتقد بود که جسارت نیز کمتر است. این حق ماست که باید به زبانی که حرف میزنیم، بنویسیم و منتشر بکنیم و درست زمانی که «پاره پاره» را تدوین و چاپ کرد، تنها به این دلیل نام مستعار برای خود برگزید که از شهرت کاذب، به شدت بیزار بود و نمیخواست با انتشار یک جُنگ که برای انتخابش، به قول خود؛ کار عمدهای نکرده بود، جز این که هر چه را می پسندیده چیده و کنار هم گذاشته، جزو فضلا جا بخورد. «پاره پاره» هنوز خوب پخش نشده بود که از طرف مأمورین امنیتی جمعآوری و معدوم گشت. بله، «پاره پاره» مجموعهای از شعرهای آذربایجانی با معیارها و ارزشهای متفاوت و با محتوای گوناگون و اشکال مختلف گیرم غزل یا قصیده، کهنه یا نو، چون زبان آذربایجانی بود، در نظر متولیان فرهنگ مسلط، ضدامنیتی بود.
زمانی که «سازیمین سؤزو» اثر «سهند» منتشر شد، صمد سر از پا نمیشناخت و تنها کسی بود که نتوانست شوق و ذوق خود را برای تمام مردم ایران فاش نسازد و مقالهای نوشت در «راهنمای کتاب» و عمداً در «راهنمای کتاب» که این حادثه را به رخ علما و فضلای عصا قورت داده بکشد.
بله، هیچ لحظهای نبود که او از زبان ظریف و بسیار زیبای وطن خود غافل بماند، تمام جیبها و کیف دستیاش پر بود از یادداشتها و دفترچههای متعدد. هرچه را که میشنید از یک لغت گرفته تا ترکیبات تازه و مَثَـل و افسانه و غیره، همه را فوری روی کاغذ میآورد. به تدریج به این فکر افتاد که بهتر است فعلاً با نشر «فولکلور آذربایجانی» راهی باز کند. چاپ «بایاتیلار» فرزانه به شدت او را سرشوق و ذوق آورده بود و دست در دست بهروز دهقانی به این مهم کمر بست. این توأمان، آگاه که در برابر هر مسئلهی مهمی نبضشان با هم میزد، دهات و آبادیهای ریز و درشت را زیر پا میگذاشتند و از هر قصه یا هر مَثـَل متنهای مختلفی گیر میآوردند، البته نه برای نسخهی بدل سازی، بلکه برای دستیابی به کاملترین و بینقصترین صورت روایتها.
اولین محصول چشمگیر «افسانههای آذربایجان» بود. انبان گرانبهائی بود از باورها و شکفتگی خیالبافیهای رنگین تودهها و آن وقت مسئلهی عمده ی دیگر، که اینها را چه کار باید کرد. هیچ ناشری حاضر نبود متن آذربایجانی قصهها را منتشر کند و تازه اگر حاضر بود، با کدام امکانات و در کدام چاپخانه و به چه صورتی باید به دست مردم رساند. روزها و شبهای زیادی کلنجار رفتیم تا قانع شِه، یعنی قانع شدند، صمد و بهروز که فعلاً متن فارسی آنها منتشر شود که منتشر شد ولی رنگ رضایتی در صورت صمد ظاهر نشد، بارها گفت و نوشت که کی میشود متن اصلی را به زبان اصلی چاپ کرد، آرزویی که تا امروز عملی نشده.
یک بار به شیطنت گفت حالا که ما دو زبانی هستیم و مجبوریم قصههای ملت خودمان را به زبان فارسی ترجمه و چاپ کنیم، چرا زیباترین شعرهای فارسی دورهی خودمان را به زبان آذربایجانی برنگردانیم؟ این شیطنت همان لحظه تصمیم قطعی او شد، شروع کرد به ترجمهی کارهای نیما و شاملو و اخوان و فرخزاد و آزاد. در اینجا چهرهی صمد ظاهر شد، چهرهی یک مترجم زبردست نه، چهرهی یک شاعر کامل. اولین ترجمه از نیما همگان را به حیرت انداخت: «گئجهدیر، باخ، گئجهدیر!».
ترجمهی شعر شاملو، حادثهی دوم بود. موسیقی کلام او را به زبان بکر و نورزیدهای برگرداندن؟ تازه شیفتگی صمد را به نیما و شاملو، همهی یاران او میدانستند و به این خیال که ممارست و ور رفتن مداوم او با زبان این دو، مددکار عمده برایش بوده است ولی بعد؟ یک آدم در قالب چه نوع بیان شعری میتواند غوطه بخورد؟ بیآنکه نه کلام، نه وزن، نه محتوا، نه فضای شعری کوچکترین لطمهای ببیند؟ شعر باریک و حسی فروغ؟ شعر غمگین و ملایم آزاد؟ و یا پوئیدنهای برحق اخوان ثالث؟
به قول بهروز دهقانی؛ نمیشد اینها را تجربه گفت، و راست هم میگفت. در اینجا بود که همه متوجه شدند، این زبان به بند کشیده را لیاقتها فراوان است، زیاد هم دست کم نگیر!
تب زبان آذربایجانی که قسمتی از مسئلهی ملیت برای صمد بود، هیچ وقت او را رها نکرد که نکرد. یکی از کارهای برجستهاش، طرح کتابی بود که از یک فکر ساده ولی بسیار عمیق مایه گرفته بود. لمس روزمره و لحظه به لحظهی زندگی روستائی جماعت، برای صمد روشن کرده بود که فیالمثل صندوق پستی و میز ناهارخوری و کارت تبریک و... در زندگی آنها نه تنها وجود ندارد که معنی هم نمیتواند داشته باشد. این نکتهی اول. نکتهی دوم اینکه لغات مشترک بین زبان فارسی و زبان آذربایجانی کم نیست. با توجه به نکتهی اول شروع کرد به جمعآوری لغات مشترک این دو زبان و از این دستاورد، کتابی ساخت برای بچههای آذربایجانی که مطلقاً سنگینی کتابهای فارسی صادره از پایتخت را نداشت و در عین حال نمیتوانست محل ایراد از ما بهتران نیز قرار بگیرد و انگ اجنبیپرستی را بر پیشانیاش بچسبانند. در تدوین این کتاب نکتهی بسیار ظریفی هم وجود داشت که بچههای دبستانی- بهخصوص در سال های اول- لغات فارسی را به تدریج و با راحتی یاد میگرفتند.
این کار شگفت که فقط از روی ناچاری و برای نجات بچهها از بختک زبان غیرمادری نوشته شده بود، همه را به هیجان آورد. آل احمد به تکاپو افتاد و صمد به تهران آمد برای چندماهی تا کتابش را به چاپ برساند و امید داشت که این کار در تمام دهات و شهرهای آذربایجان کتاب درسی رسمی بشود اما چندی گذشته و نگذشته، متخصصین فرهنگ شاهنشاهی به جای حساسی انگشت گذاشتند. پس نام «شاهنشاه» و «شهبانو» و «ولیعهد» و «خاندان جلیل سلطنتی» که لازم بود حتماً و حتماً در اول کتاب باشد و الا...
ظهر همان روزی که این اخطار شده بود، صمد مثل شیر تیرخورده در انتشارات نیل بالا و پائین میرفت و دور خود میچرخید و فحش جدوآباد نثار دستگاه میکرد و اینکه، چه کار بکنیم، لازم نبود به او گفت که چه کار بکنی. روز بعد کتابش را زد زیر بغل و پرید توی اتوبوس و برگشت به همان دهکورههای محبوب خود و عطای دستگاه رسمی را به لقایش بخشید. با این امید که کتابش را هرچند در تیراژ پائین، به وسیلهی یک ناشر تبریزی چاپ کند که آنها هم چاپ نشد و معلوم نشد که این کار چه عاقبتی پیدا کرد.
و حال جواب یک سئوال که چرا صمد، با این همه شیفتگی و اعتقاد، کارهایش را به زبان آذربایجانی نمینوشت؟ به همان دلیل که دیگران هم نمینوشتند، یعنی اگر مینوشتند چه کار میتوانستند بکنند؟ کارهای «سهند» مگر نه این که به صورت دستنویس بین عدهی معدودی میگشت و انبوه آنها هنوز هم خاک میخورد؟ و یا آنچه را که شهریار به زبان آذربایجانی نوشته؟
( این مکتوب توسط « سیدمرتضی حسینی » برای صدای معلم ارسال گردیده است )
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
داستان گاو
آرامش در حضور دیگران
اولمالیدیر هر کسه