پیش از آن که بخواهم وارد موضوع اصلی شوم ، مقدمه ای کوتاه خواهم داشت بر عدم رای اعتماد مجلس به « حسین باغگلی » گزینه پیشنهادی ابراهیم رئیسی برای وزارت آموزش و پرورش .
18 وزیر در دولت ابراهیم رئیسی رای اعتماد گرفتند جز باغگلی .
در این مورد به تفصیل و قبلا نوشته ام اما نکته ای که می خواهم به آن اشاره نمایم ، اجماع و تمرکز کم نظیر جامعه فرهنگیان در مخالفت با گزینه پیشنهادی برای وزارت آموزش و پرورش بود . هر چند به معرفی گزینه ای بسیار فراتر و برتر از باغگلی خیلی خوش بین نیستم چرا که نه ظرفیت سیستم و نوع روابط تعریف شده و پیچیده حاصل از " منافع " افراد و گروه های سیاسی در آن که معمولا در تضاد با استقلال حرفه ای این وزارتخانه است اجازه بروز گزینه ای " متفاوت " را می دهد و نه توان تشکیلاتی و انسجام درونی در آموزش و پرورش آن چنان به غنای سازمانی و انسانی رسیده است که بتواند روی یک گزینه تمرکز و به توافق برسد .
این یک واقعیت است و به هیچ وجه نباید با ایده آل گرایی افراطی و فاقد تئوری مشخص از پیشینه تاریخی انتخاب وزیر آموزش و پرورش حداقل در تاریخ پس از انقلاب اسلامی از آن غافل شد .
اول شهریور 1369 یعنی ۳۱ سال پیش و در چنین روزی ، " پرویز ناتل خانلری " وزیر فرهنگ و بانی سپاه دانش در تهران در گذشت .
در زندگی نامه ایشان چنین می خوانیم : ( این جا )
« پرويز ناتل خانلری در سال ۱۲۹۲ در تهران زاده شد .
پدرش كارمند بلندپايه دولت و مادرش از خانواده فرهيختهای بود .
ادبيات و زبانهای فارسی، عربی و فرانسه را نخست از پدرش آموخت، سپس تحصيل را در مدارس فرانسوی، آمريكايی و دارالفنون ادامه داد . مخرج مشترک بسیاری ازاین وزیران آموزش و پرورش استمرار وضعیت موجود در قالب روزمرگی و در نهایت یک ماشین امضا و یک کارگزار ساده بوده است .
۱۷ ساله بود كه پدر را از دست داد: «تا پدرم زنده بود زندگی ما با مبلغ ناچیزی كه به عنوان بازنشستگی از وزارت خارجه میگرفت، تأمین میشد.
۲۲ ساله بود كه ليسانس ادبيات گرفت و يك سال بعد آموزگار شد: «از كلاس چهارم ابتدايی تا كلاس نهم درس میدادم. حقوقم ابتدا ساعتی دو قران و ده شاهی بود.»
۳۰ ساله بود كه زير نظر ملکالشعرا بهار پاياننامه دكتریاش "تحول غزل در شعر فارسی" را نوشت، استاد دانشگاه تهران شد و كرسی "تاريخ زبان فارسی" و همچنين "انتشارات دانشگاه تهران" را در دانشكده ادبيات بنياد نهاد و تا وقوع انقلاب ۵۷ آنها را سرپرستی كرد.
۳۵ ساله بود كه دو سال در پژوهشكده آواشناسی دانشگاه به نام سوربن پاريس به تحصيل و پژوهش پرداخت.
۴۴ ساله بود كه سناتور انتصابی و ۴۹ ساله بود كه وزير فرهنگ شد و در اين سمت طرح ايجاد "سپاه دانش" (سوادآموزی به روستاييان در عوض خدمت نظام" را پيشنهاد كرد و به تصويب رساند و خود اجرای آن را آغاز كرد.
او بعدها در ادامه اين كار، بنياد پيكار با بيسوادی را برای سوادآموزی بزرگسالان پديد آورد.
او از ۱۸ سالگی در رسانههای ادبی و فرهنگی شعر و مقاله به چاپ میرساند و از ۳۰ سالگی تا وقوع انقلاب ۵۷ مجله ادبی سخن را سه دوره سرپرستی كرد.
افزون بر اين چندين اثر ادبی، تاريخی و زبانشناختی دارد كه شايد ماندگارترينشان "دستور زبان فارسی" باشد كه بر پايه دستاوردهای نوين زبانشناختی نوشته شده است.
۶۵ ساله بود كه پس از پيروزی انقلاب، صد روز در زندان گذراند و با تنی زخمی آزاد شد: «پس از خروج از زندان حقوق بازنشستگی را قطع كردند و حسابهای بانک را بستند. حاصل این كه پس از ۴۷ سال آموزگاری يا استادی، درآمد ندارم و با مختصر حق تألیفی كه كتابفروشان میپردازند با تشویش و سختی به سر بردهام . »
در حکایت وزارت و سپاه دانش
در روایتی تاریخی از چگونگی وزیر فرهنگ شدن ناتل خانلری و سپاه دانش چنین می خوانیم : ( این جا )
« بخشی از مصاحبه خانلری درباره زبان و ادبیات فارسی در دو شماره از نخستین شمارههای مجله آدینه چاپ شد .....
اما بخش دیگری از مصاحبه، آنجا که حکایت و دلیل وزیر شدن او را پرسیده بودم و او پاسخ داده بود، چاپ نشد .
خانلری در این گفتوگو روایت کرد که شاه در یکی از سخنرانیهای خود در نخستین سالهای دهه چهل، به روزگاری که دولت با کمبود بودجه روبه رو بود، بیش از نیمی از ایرانیان بیسواد و کودکان روستایی از نعمت مدرسه محروم بودند، از گسترش دانشگاهها سخن گفته بود.
خانلری در سرمقاله مجله سخن با انتقاد از برنامه شاه نوشت که بودجه اندک آن روزگار را باید بیشتر به سوادآموزی عمومی و تاسیس مدرسه در روستاها و شهرستانهای کوچک اختصاص داد و کمبود معلم را با طرحی ابتکاری جبران کرد، چرا که ارتقاء فرهنگی و توسعه سیاسی و اقتصادی در جامعهای با اکثریت بیسواد ممکن نیست. سیستمی که منتقد را در درون خود تحمل نمی کند و او را حذف می کند چه سرانجامی خواهد داشت ؟
گفت که پس از انتشار این شماره از مجله، اسدالله علم یا کسی از جانب او به خانه خانلری میرود و از طرح ابتکاری او میپرسد. خانلری طرح سپاه دانش را مینویسد. جوانان دیپلمه که دو سال از فعالترین سالهای عمر خود را باید در سربازی اجباری تلف میکردند پس از آموزش به عنوان معلم به روستاها فرستاده میشدند تا به جای اتلاف زندگی در پادگانها به پسران و دختران فقیرترین و محرومترین لایههای جامعه خواندن و نوشتن بیاموزند.
شاه طرح سپاه دانش را به نام خود مصادره میکند و در برنامه اصلاحی خود میگنجاند، اما از خانلری میخواهد تا برای اجرای این طرح وزارت فرهنگ را بپذیرد.
خانلری به قصد اجرای طرح ، تیغ طعنه دوستانش را به جان میخرد و این پیشنهاد را میپذیرد. به این ترتیب میلیونها کودک روستایی که با طرح خانلری به مدرسه رفتند، وام مردی را به گردن دارند که علائق شعری و علمی خود را رها کرد تا مدرسه را به روستاها ببرد . »
اگر این روایت مقرون به یقین باشد می توان این گونه نتیجه گیری کرد که " منتقد " وضعیت موجود در زمان حاکمیت پیش از انقلاب اسلامی به مقام وزارت می رسد .
بالاترین مقام یک کشور حرفی می زند و شهروندی سخنان او را نقد کارشناسی می کند . نظام مستقر سخن او را می شنود .
حال این وضعیت را مقایسه کنید با دورانی که در آن به سر می بریم .
بارها شنیده و دیده ام ، فردی که حتی می خواهد یک پست ساده در سیستم اداری آموزش و پرورش بگیرد صرفا به خاطر یک انتقاد ساده و یا نوشتن یک یادداشت انتقادی در فرایند " استعلام " او را رد کرده اند .
نتیجه چه خواهد بود ؟
بدیهی ترین و مستقیم ترین نتیجه چنین فضایی تمایل کلی نظام مستقر به سمت " کوتولگی " و بر مسند نشستن شبه مدیران بی سواد ، محافظه کار ، متملق و ریاکار خواهد بود .
ناتل خانلری سپاه دانش را طرح ریزی و اجرا می کند .
کدام یک از وزیران آموزش و پرورش پس از انقلاب اسلامی توانسته اند در مقام یک طراح و تحلیل گر آموزشی، بنیان گذار تغییرات محتوایی و ریشه ای در این دستگاه شوند ؟
مخرج مشترک بسیاری ازاین وزیران آموزش و پرورش استمرار وضعیت موجود در قالب روزمرگی و در نهایت یک ماشین امضا و یک کارگزار ساده بوده است .
سیستمی که منتقد را در درون خود تحمل نمی کند و او را حذف می کند چه سرانجامی خواهد داشت ؟
در این سیستم ، مرجعی که باید نقد را بشنود و آن را تحلیل کند یا خود را به ندیدن و نشنیدن می زند صرفا برای این که منتقد را از پی گیری طرح ذهنی خویش دلسرد کند و یا آن که در مکانیسمی تهاجمی درست بر عکس آن نقد درست و به جا عمل می کند تا خوی مستبدانه خویش را ارضا نماید و به حوزه عمومی بفهماند که او و یا گروه او بیشتر می دانند و بهتر می فهمند .
خانلری در جایی گفته است که مهم نیست که چه کسی طرح سپاه دانش را تنظیم کرده. مهم این است که روستائیان ایران باسواد شوند . ( این جا )
برخی وزیران آموزش و پرورش هم که خواسته اند به قول خودشان طرحی نو در نظام آموزشی در اندازند از آن جا که جنس کار از نوع نمایش و پوپولیسم بوده است ، بیش از آن که موجب بهبود و ارتقای سیستم شوند ، موجب در جا زدن و عقب رفتن آن شده اند مثل اتفاقی که در ماجرای تغییر ساختار آموزشی به 6 – 3 – 3 رخ داد و سیستم را دچار سرگردانی کرد .
« ناتل خانلری موكداً تكرار می كند كه دستگاه فرهنگی [اعم از معارف، آموزش و پرورش و آموزش عالی] برای توفیق در انجام وظیفه خطیر خود باید «استراتژی» مشخص داشته باشد، باید برآوردی واقعی از امكانات و نیازهای فرهنگی كشور داشته باشد، باید اولویت ها و ضرورت ها را بشناسد و باید راهكارهای سنجیده ارائه كند.
تعمیم تعلیمات عمومی ابتدایی، تقویت و ترویج زبان فارسی، حفظ پیوند روحی جوانان با فرهنگ ملی از راه تهیه و تدوین كتاب های مختصری كه در بردارنده نخبه میراث ذوق و اندیشه بزرگان فرهنگ ایران باشد [كاری كه خانلری با انتشار سلسله كتاب های «شاهكارهای ادبیات فارسی» به آن پرداخت. نادره كاران/۶۹۴] و همچنین گسترش آشنایی مردم با تكه های تابناك فرهنگ و تمدن روز دنیا، به ترتیب مهمترین اولویت های فرهنگی ایران است كه خانلری به تكرار به آن اشاره كرده است. تدوین گزارش های جامع فرهنگی به منظور ارزیابی واقعی از فرهنگ كشور نیز نكته ای است كه بسیار مورد توجه او قرار دارد هفتاد ج۲/۲۳۹. ناگفته نماند اگر مدیریت كلان فرهنگی ضرورت ایجاد و تقویت فرهنگ تلفیقی را برای ادامه حیات كشور در جهان متلاطم امروزی به درستی درك كرده باشد طبعاً مقدمات و لوازم آن را هم باید فراهم آورد.
ایجاد فضای باز برای طرح آزادانه عقاید و افكار، مقدمه لازم تحقق چنین آرزویی است. بنابراین اگر خانلری هرگز به «سانسور» و سیطره سیاست بر عرصه فرهنگ روی خوش نشان نداده است [هفتاد ج ۲/۲۱۰- ،۲۰۹ قافله سالار/ ۴۷۶- ۴۶۹] از آن رو است كه ایمان دارد، «دوام» تمدن ایرانی را در درازنای تاریخ [كه به گمان او بارزترین ویژگی تمدن ایران است]، «مروت و مدارا»ی قوم تضمین كرده است [۷۰ ج۲/ ۱۵۳] مروت و مدارایی كه در هنگام برخورد با ملت ها و فرهنگ های دیگر سرلوحه رفتار ایرانیان بوده است . ( این جا )
« معضل «بی سوادی» را شاید بتوان مهمترین دغدغه و حل آن را اساسی ترین آرمان فرهنگی و ملی دكتر خانلری محسوب كرد.
( سمت راست - زنده یاد پرویز ناتل خانلری - عکس از ایرنا ) چگونه است که بزرگانی چون ناتل خانلری و اکثریت قریب به اتفاق " چهره های ماندگار " در تعلیم و تربیت و جامعه که بعضا از دانشسراها فارغ التحصیل شده اند ، پس از تحصیل در خارج و اخذ مدارج عالی تحصیلی و نشان دادن شایستگی ها در رژیم گذشته به میهن باز می گشتند اما در حال حاضر این موضوعات به تاریخ پیوسته است و اساسا فلسفه تحصیل بسیاری از نخبگان در این مملکت ادامه تحصیل و گذران عمر در کشورهای آن سوی آب است ؟
خانلری بزرگترین مانع ترقی كشور را پس از فقر ستوه آور [= فقری كه تامین حداقل معیشت را ناممكن می كرد] بی سوادی می دانست و معتقد بود كه «همه» قابلیت های مادی و معنوی دستگاه فرهنگ كشور باید صرف گسترش «تعلیم عمومی» شود و در این راه، بی عملی و ندانم كاری متولیان فرهنگ مملكت را شدیداً مورد انتقاد قرار می داد.
او هرگونه اهمال و كاهلی در تعمیم سواد را ضربه ای هولناك به اساس ملیت ایران تصور می كرد و می گفت كه باید مهمترین اولویت كشور را پس از تامین نان روزانه، تعمیم سواد قرار داد. البته نگرانی او بی دلیل نبود. در دنیایی كه به قول او در هر سه دقیقه یك تحقیق علمی صورت می گرفت، ترقی و توسعه كشوری كه ۸۵ درصد مردمان آن بی سواد مطلق بوده اند چگونه ممكن بود؟
تعلیم عمومی و توانایی مردم برای خواندن و نوشتن به زبان فارسی در كشوری چون ایران كه تنوع فرهنگی و قومی فراوان دارد، گام بلندی در حفظ «وحدت فرهنگی» و تحكیم وحدت ملی و یكپارچگی ارضی به شمار می رفت.
دموكراسی و حاكمیت مردم بر سرنوشت خویش كه آرزوی خانلری بود [هفتاد ج ۱/ ۲۵] چگونه می توانست تحقق بیابد هنگامی كه بیشتر مردم حتی نمی توانستند رای خود را بنویسند.
توجه به این نكات خانلری را بر آن داشت كه در این باره عمیقاً به بررسی بپردازد و طرحی نو دراندازد.
در مرحله نخست پیشنهاد می كرد كه: الف _ حاكمیت و مدیریت كلان كشور تصمیم بگیرد كه آیا باسوادی همه مردم لازم است یا نه؟ب- اگر لزوم باسوادی تشخیص داده شد، ارزیابی واقع بینانه ای از امكانات و توانایی های كشور به عمل آید و متناسب با آن روشی كارآمد اتخاذ گردد.
روش خانلری كه بعد ها در طرح «سپاه دانش» نمود پیدا كرد [طرحی كه به قول خودش در مسیر اجرا «خراب و فاسد» شد. (هفتاد، ج ۴/۴۰۹)] مبتنی بود بر استفاده از تمام ظرفیت كشور برای تامین حداقل سواد عمومی. آن قدر این مسئله در نگاه خانلری ضرورت و فوریت داشته است كه حتی صرف بودجه دولت برای تعلیمات دبیرستانی و گسترش ابتر دانشگاه ها را نوعی «تجمل» محسوب می كرد.
او می گفت بودجه محدود دولت فقط باید صرف تعلیمات عمومی ابتدایی گردد و دبیرستان ها به بخش خصوصی واگذار شوند چون «عدالت» حكم می كند كه در وهله اول «همه» مردم از حق تعلیمات ابتدایی بهره مند باشند.
خانلری با طرح سپاه دانش كه در عرصه نظر و تئوری معقول بود و با امكانات كشور هم تناسب داشت، می خواست كشور را فقط «یك گام» به پیش ببرد و در آرزوی ترقی و توسعه كشوری باشد كه همه مردمش دست كم می توانند رای خود را به «زبان فارسی» بنویسند و این را یك نوع «دفاع ملی» تلقی می كرد. [هفتاد ج ۲/۱۳۷-۷۱] » ( این جا )
یكی از دل انگیزترین نوشته های خانلری «نامه»ای است كه به پسرش آرمان كه مرگش بزرگترین داغ و اندوه زندگی خانلری و همسرش بوده نوشته است.
این نامه در اسفند 1333 نگارش گردیده است . ( این جا )
وی در بخشی چنین می نویسد :
« ....شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن بر نداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده ام تا آنجا با خاطری آسوده تر به سر ببری. شاید مرا به بی همتی متصف کنی.
راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است.اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم.
پدران تو، تا انجا که خبر دارم، همه با کتاب و قلم سر و کار داشته اند، یعنی از آن طایفه بوده اند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند.جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمین خود بسته است.از این همه تعلق گسستن کار آسانی نیست .. »
این " تعلقی " که زنده یاد خانلری از آن نام می برد و بر آن تاکید می کند چیست ؟
پیش تر در یادداشتی بر این نکته راهبردی و مهم تاکید کردم که « مدرسه » و « نظام آموزشی » در پرورش حس تعلق به مدرسه و در کلان کشور عاجز گردیده است . ( این جا )
چگونه است که بزرگانی چون ناتل خانلری و اکثریت قریب به اتفاق " چهره های ماندگار " در تعلیم و تربیت و جامعه که بعضا از دانشسراها فارغ التحصیل شده اند ، پس از تحصیل در خارج و اخذ مدارج عالی تحصیلی و نشان دادن شایستگی ها در رژیم گذشته به میهن باز می گشتند اما در حال حاضر این موضوعات به تاریخ پیوسته است و اساسا فلسفه تحصیل بسیاری از نخبگان در این مملکت ادامه تحصیل و گذران عمر در کشورهای آن سوی آب است ؟
چگونه است که به اذعان خود مسئولان و آمارها ، اکثریت قریب به اتفاق دارندگان مدال در المپیادها ، جلای وطن کرده و قید بازگشت به جامعه خود را زده اند ؟
چگونه است که این همه چهره های ماندگار از دانشسراهای پیش از انقلاب اسلامی بیرون آمده اند اما این همه مرکز تربیت معلم و دانشگاه فرهنگیان حتی از تربیت یک چهره ماندگار عاجز و درمانده شده اند ؟
آیا این تلنگری به " خود " ما نیست که بگردیم و اندیشه کنیم و به خود نهیبی بزنیم که مشکل کجاست و به کجا ره می سپاریم ؟
فرزند من!
دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفتهای و من به نرمی سرت بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاستهام و اکنون به تو نامه مینویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار آید که میان دو تن فاصلهای باشد و من و تو در کنار همیم.
امّا آنچه مرا به نامه نوشتن وا میدارد بعد مکان نیست بلکه فاصله زمان است. اکنون تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه میخواهم با تو بگویم. سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفتههای مرا دریابی، و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیدوارم که نامهام از این راه دراز به تو برسد، روزی آن را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و دربارهی آن اندیشه کنی.
من اکنون آن روز را از پشت غبار زمان به ابهام میبینم. سالهای دراز گذشته است نمیدانم که وضع روزگار بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه را مینویسم زمانه آبستن حادثههاست. شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.
من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی و خوشبختی بگذرد. امّا جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد. دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانهای پیدا نیست از اینکه آینده جز این باشد. آخر سال نکو را از بهارش میتوان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و میترسم سرگذشت تو نیز همین باشد.
شاید بر من عیب گیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبردهام تا در آنجا با خاطری آسودهتر بسر ببری. شاید مرا به بیهمتی متصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم. پدران تو تا آنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سر و کار داشتهاند. یعنی از آن طایفه بودهاند که مأمورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این همه تعلّق گذشتن کار آسانی نیست.
امّا شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته باشد. دشمن من که دیو فساد است در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیدهام. همه خوشیهای زندگیم بر سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی در آمده و لبخند زنان در گوشم گفته است:
"بیا! بیا! که در این سفره آنچه خواهی است."
اما من چگونه میتوانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه میتوانستم دعوتش را بپذیرم؟ آنچه میخواستم آن بود که او نباشد.
اینکه تو را به دیاری دیگر نبردهام از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. میخواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان و هموطنان من است، کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.
اکنون که اینجا ماندهایم و سرنوشت ما این است باید به فکر حال و آیندهی خود باشیم.
میدانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکندهایم. در این زمانه کشورهای عظیم هست که ما در ثروت و قدرت با آنها برابری نمیتوانیم کرد. امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز علاوه بر کثرت عدد با صنعت ارتباط دارد. عدّت و آلت ما در جهان امروز برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند کاری از پیش نمیتوانیم برد.
این نکته را از روی نومیدی نمیگویم و هرگز یأس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که با هم دست و گریبانند. ما زوری نداریم که با ایشان در افتیم و اگر بتوانیم بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد. حریفانی که بر هم میتازند هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم میکوبند و دیگر از او نمیپرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.
در این وضع شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم آن قدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند. اما کسب این قدرت مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد.
پس اگر نمیخواهیم یک باره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم، تا دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند. و اگر گردش زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بودهاند.
این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمیتوان کرد. ملتی که رو به انقراض میرود نخست به دانش و فضیلت بیاعتنا میشود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند ارزش ادب و دانش چیست. اما پدران ما این نکته را خوب میدانستند و تو میدانی که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون به جا مانده و قدر و آبرویی دارد سببش جز قدر و شأن هنر و ادب آن نبوده است.
جنگها و پیروزیها اثری کوتاه دارند. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام مییابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی معنوی است که میتواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است. ولی در تاریخ ملتهای دیگر نیز شاهد و برهان بسیار میتوان یافت. کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال 1870 مقام دولت مقتدر درجه اول را از دست داده بود. آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشانش بود.
ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیرویی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدهاند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تاکنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است. امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفتهایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون میخواند. کسانی هستند که جز در اندیشه انباشتن کیسههای خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سر مشق میگیرند و پیروی میکنند. اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثهای عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا میشتابیم.
اما اگر هنوز امیدی هست آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در ندادهاند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان میدرخشد. آرزوی آنکه بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دلها هست همه بدیها را سهل میتوان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو در صف کسانی که به قدر و شأن خود پی بردهاند، میدانند که اگر برای ایران آبرویی نماند خود نیز آبرو نخواهند داشت. میدانند که برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید برد.
آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فساد است به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد. و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند، باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمیارزیدند.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم؟
چکیده
یکی از مهمترین مسائل فکری دورهی معاصر ما، جست و جوی علل و ریشههای عقب ماندن جوامع اسلامی به طور اعم و جامعهی ایران به طور اخص از قافلهی تمدن جدید با منشأ اروپای غربی و تلاش برای یافتن جواب پرسشهای کلانی مانند موارد ذیل است؛ چرا تمدن جدید عصر حاضر صرفاً در جغرافیای اروپای غربی سر برآورد؟ چرا سرزمینهای دیگر از جمله ممالک اسلامی نتوانستند بستر و شرایط لازم برای سر بر آوردن چنین پدیدهای را فراهم کنند؟ چرا سرزمینهای اسلامی در عین این ناتوانی، حتی در برابر این تمدن جدید مقاومت نشان داده و به راحتی حاضر به جذب آن نبوده و نیستند؟
محققین و نظریهپردازان بسیاری بسته به خاستگاه اندیشگی و نحلهی فکری خود، در صدد جواب دادن به این سوالات و صدها سوال مشابه دیگر برآمدهاند تا مگر با یافتن جواب این پرسشها، موانع پیش روی ما برای پیوستن به قافلهی تمدن جدید غربی را را از میان بردارند اما جوششها و کوششهای اکثرشان به سبب ایدئولوژیزدگی و تصورگرایی به جای واقعگرایی، قرین موفقیت نبوده است.
سهم تاریخیگری نیز در این ایدئولوژیزدگی و تصورگرایی سهمی عمده بوده است. یکی از نظریهپردازان این میدان که آراء و تئوریهایش به سبب تاریخیگری، ایدئولوژیزدگی و تصورگرایی به جای واقعگرایی، راه به جایی نبرده است، سید جواد طباطبایی است که در این مقاله به نقد بخشی از دیدگاههای او بهویژه از منظر تاریخیگری پرداخته شده است.
مقدمه
پائیز سال 1382 که تازه وارد دانشگاه شده بودم، با نام سید جواد طباطبایی در یکی روزنامهها (اگر اشتباه نکنم روزنامه شرق بود و مطلبی با عنوان «انکار مدعی». در آن نوشته، طباطبایی به ادعای حسن قاضی مرادی مبنی بر سرقت مفهوم «شرایط امتناع تفکر» از وی، جواب داده بود) آشنا شدم و پس از مطالعهی یادداشت وی، مشتاق مطالعهی آثار او شدم و وقت زیادی را به مطالعه و بررسی آثار او اختصاص دادم و شیفتهی او شدم و در چند جلسه از درس گفتارهای وی در تهران شرکت کردم؛ اما چون دانشجوی رشتهی تاریخ بودم، رفتهرفته به نقاط ضعف و اشکالات وارد بر تاریخ ایران و در نتیجه تحلیلهای تاریخی موجود از جمله اندیشهی تاریخی طباطبایی پی بردم.
طباطبایی به خاطر ویژگیهای منحصر به فردی که دارد، شخصیتی کمنظیر است. از جملهی این ویژگیها سخت کوشی و تعدد آثار، آشنایی عمیق با تاریخ اندیشهی اروپا، تهور و بیباکی، ملیگرایی غلیظ و متعصبانه، صراحت لهجه، غرور و خودپسندی، تنقید دیگران در حد تحقیر و ادعای کشف چرایی عقبماندگی ایران از قافلهی تمدن غربی است. او در مصاحبههای گاهبهگاه و جنجالی خود معمولاً موجی از مجادلات فکری و عقیدتی را - به خصوص در نشریات- برمیانگیزد. مصاحبهی وی با عنوان «تسویه حساب با چریکها» با ماهنامهی «مهرنامه» نیز یکی از این گفت و گوها بود. طباطبایی در این گفت و گو حملات بیسابقهای را متوجه هویت و زبان ترکی و مدافعین آن نمود که سبب رنجش، انتقاد و اعتراض قلمی بسیاری از هموطنان ترک و آذربایجانی شد و یکی از این یادداشتهای انتقادی با عنوان «ایرانشهر مشروع و تورانشهر نامشروع» به قلم آقای سید حیدر بیات در خود مهرنامه به چاپ رسید. همچنین آقای اصغر زارع کهنمویی یادداشتی انتقادی در نقد این گفت و گو و دیدگاههای طباطبایی دربارهی هویت و زبان ترکی و موقعیت و حقوق متکلمین این زبان در ایران، با عنوان «تسویه حساب با حقیقت» در نشریهی «نوید آذربایجان» منشر نمودند. دو نوشتهی انتقادی مذکور تنها به این گفت و گو و انتقاد از دیدگاههای ایشان دربارهی هویت و زبان ترکی و حقوق ترکها به ویژه آذربایجانیها در ایران پرداختند؛ اما در این نوشته قصد داریم قدری عمیقتر به این مسئله پرداخته و به بررسی چهارچوب اندیشگی جناب طباطبایی و اشکالات وارد بر آن بپردازیم؛ زیرا اگر به چهارچوب و اسکلت فکری وی پی ببریم، ریشهها و منشأ دیدگاههایِ جنجالیِ مطرح شده در آن گفت و گو را در سپهر اندیشگی ایشان کشف کرده و از مجادلات سطحی بیپایان بینیاز خواهیم شد. هر چند این مصاحبه بهویژه ادبیات دور از منطق علمی، پرخاشگرانه و در مواردی اهانتبار آقای طباطبایی خود موضوعی مجزا برای یک بررسی انتقادی است.
طباطبایی و ایدهآلیسم تاریخی
طباطبایی در مقدمهی کتاب «درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران» مینویسد؛ «وقتی ما در اینجا از دوران تاریخی سخن میگوئیم، دیدگاه ما دیدگاه تاریخ و اصالت امور تاریخی نیست، بلکه به دوران، توجهی فلسفی داریم و ماهیت و طبیعت دوران را، نه به اعتبار کون تاریخی و تاریخیت بلکه به لحاظ اندیشهای ملحوظ میداریم که دورانهای تاریخی متفاوت را از همدیگر متمایز میسازد. با طرح این معنا در واقع میخواهیم از دو شیوهی فلسفی اعراض نمائیم: نخستین این دو شیوه، شیوهی تاریخی است که تفکر را امر بالعرض و صرفاً منبعث (و یا مشتق) از امور تاریخی و متأول به آن میداند. بدیهی است که شیوهی اصالت، استقلال اندیشه و انسجام درونی مستقل از امور و مناسبات تاریخی آن را نفی میکند. شیوهی دوم، شیوهی غیر و ضد تاریخی است که اندیشه را به طور کلی نه فقط مستقل از امور و مناسبات تاریخی میداند، بلکه نسبت آن را با طبیعت و ماهیت دوران تاریخی و زمانهی اندیشمند انکار میکند. ناگفته پیداست که این دو شأن و منزلت اندیشه یکی نیستند. اگر چه نمیتوان تفکر را به امر بالعرض و ناشی از امور تاریخی فروکاست، لیکن نفی نسبت آن با دوران تاریخی نیز معقول و قابل توجیه نیست (طباطبایی،1372:ص4). ما نیز در این گفتار کوتاه، تفکر او را نه از نظر فلسفیِ صرف بلکه هم از منظر تاریخی و هم از منظر منطقی بررسی میکنیم که عمده نقطهضعف وی نیز در همین دو جنبه نهفته است و به نظر میرسد این عارضه، پیامد تأثیری است که وی از مکتب فلسفی «ایده آلیسم» آلمانی در فلسفهی تاریخ و فیلسوفانی همچون کالینگوود و به ویژه هگل پذیرفته است و چنانکه چند سال پیش مصطفی ملکیان در مصاحبهای اشاره کرده بود؛ طباطبایی خودش را با هگل مقایسه کرده و شخصیت و اندیشههای خود را مثل او جاودانه میداند (نقل به مضمون)[1].
اگر چه خطاپذیری و عدم قطعیت در بسیاری از دانشها پایهای محکم برای ذهنگرایی و نظریهپردازی سیاسی و جهتگیری اعتقادی فراهم میکند؛ اما این ایراد، در علوم انسانی یا به تعبیر وبر «علوم فرهنگی» چشمگیرتر است و به ویژه در رشتهی تاریخ بیش از همهی دانشهاست. البته تنها گرایشات سیاسی نیستند که علم را تضییع میکنند بلکه گرایشات فرهنگی- اعتقادی بیش از گرایشات سیاسی به دیدگاه علمی آسیب میرسانند. به عنوان مثال اوائل دههی 1900 دانشمندان دربارهی علت بیماری پلاگر توافق نداشتند. بیماری پلاگر، بیماری شایع در مناطق روستایی آمریکای جنوبی بود. بعضی معتقد بودند که این بیماری نوعی سوء تغذیه است. بعضی دیگر میگفتند که علت آن نوعی میکرب است. هر یک از این نظریهها به سلسلهی مجزایی از جنبشهای اجتماعی انجامید. یک کمیسیون مستقل برای حل این شک و تردید علمی تشکیل شد. رئیس این کمیسیون چارلز دیونپورت؛ مدیر یک آزمایشگاه معتبر بود. سرانجام این کمیسیون نتیجه گرفت که پلاگر یک بیماری ژنتیکی است. در یک بازنگری میتوانیم سوگیری دیونپورت را ببینیم. او یک نژادپرست بود که مشکل فقرا را در ضعف فقرا میدانست و نه حاصل اوضاع اجتماعی. اگر چه این نتیجهگیری علمی غلط بود؛ اما این سوگیری سالها در سیاستگذاریها باقی ماند و سالها بعد اثبات شد که بیماری پلاگر بر اثر کمبود ویتامین بروز میکند (آکلین، 1388: ص16-15).
طباطبایی نیز اگر چه نسبت دوران تاریخی و واقعیتهای تاریخی (عینیت) را با اندیشه (ذهنیت) نفی نمیکند، اما به خاطر اصالت و برتری دادن به ذهنیت در برابر عینیت و ترجیحی که بر اندیشهی مستقل از واقعیتِ تاریخ و تاریخِ واقعی، تحت تأثیر ایدهآلیسم آلمانی، قائل است، تصویری کلی از وقایع دورانهای تاریخی مختلف، در ذهن خود آنگونه که هم راستا و مؤید تئوریهای فلسفیاش باشد، ساخته و به عنوان حقایقی مسلم، تکیهگاه و بستر ِتاریخیِ ستونهایِ بنایِ پر زرق و برق نظریهاش قرار میدهد. چنانکه میدانیم دو مفهوم اساسی فلسفهی هگل، «دیالکتیک» و «ایدهآلیسم» است. دیالکتیک، موتور محرکهی تاریخ را تضاد تز و آنتیتز میداند و ایدهآلیسم نیز بیش از آنکه به جهان مادی بپردازد، بر اهمیت ذهن و تولیدات ذهنی تأکید میکند و این اندیشه در واقع نقطهی مقابل اثباتگرایی(Positivism) است. اگر پوزیتیویسم در انتظارِ نتایجِ تحصلی، قطعی و یقینی از تاریخ – که غیرممکن است- راه افراط میپیمود، ایدهآلیسم نیز در نتیجهگیریها و تأویلات ذهنی از تاریخ افراط میکند و گاهاً به ورطهی خیالبافی نیز میافتد و ایدههای انتزاعی را به جای واقعیتهای عینی مینهد. هر چند بسیاری معتقدند تأویلگری در علوم اجتماعی به ویژه تاریخ، همان «تفهم» است و پژوهشگر به روش تفهمی به درک پدیدهها و اندیشهها کوشیده و آنها را تفسیر میکند؛ اما وجود یک پسزمینهی تشکیل شده از تعصبات، به تفسیر جهتی خاص میدهد و آن را به چیزی متفاوت از تفهم تبدیل میکند و حتی ممکن است ایدهآلیسم تاریخی آن را به «توهم» تبدیل کند. به عبارتی؛ پیشانگارهها و پیشداوریهای ذهنی و نظری به طور نامطلوبی تفکر ما را در علوم انسانی به ویژه تاریخ، تحت تأثیر قرار میدهند و ما را به نتیجهگیریهای غیرواقعی سوق میدهند. اگر افکار و تئوریهای نژادی و نژادپرستانه مانند افکار و تئوریهای طباطبایی را جدی بگیریم، برای اصلاح و ترقی جوامع بشری، به جای اجرای اصلاحات فکری- فرهنگی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی باید اصلاح نژادی انجام بدهیم!
همچنین در ایدهآلیسم آلمانی به ویژه اندیشهی هگل، مفاهیمی مانند «روح»، «روح زمانه» و «روح قومی» نقشی اساسی دارند و در آرای متفکرین ملیگرا و فاشیست، از روح زمانه و روح قومی به «دولت کامل» و «روح ملی» تعبیر میشود. به عنوان مثال خود هگل، دولت پروس را دولت کامل میدانست. بسیاری از روشنفکران ایرانی بهویژه حلقهی برلین نیز تحت تأثیر این اندیشهها بودند. افرادی مانند رضازادهی شفق، تقیزاده و کاظمزادهی ایرانشهر. تحت همین تأثیر بود که کاظمزاده، عنوان ایرانشهر را برای خود برگزیده و آثاری مانند «روح ایرانی» را به تحریر آورد.
طباطبایی مفاهیم و مضامینی مانند ایرانشهر، دولت دادگر، پادشاه به مثابه سامان نه سامانبخش، خودآگاهی ملی و نظام شاهنشاهی وحدتبخش در عین اجتناب از سلطنت مطلقه را از متفکرین آلمانی به ویژه هگل به وام گرفته است، متفکرینی که آشنایی بسیار اندکی با واقعیتهای تاریخی شرق داشته و بر پایهی همین اطلاعات ناقص و اندک و متأثر از ایدهآلیسم و ملیگرایی افراطی آلمانی، به نظریهپردازی پرداختهاند.
دربارهی هر متنی که به نوعی به مبحث تاریخ مربوط میشود، ابتدا کنکاش تاریخی لازم است تا محتوای آن از منظر تحقیقی بررسی شده و صحت و سقم متن از نظر اصالت تاریخی و مطلب مندرج در آن عیان شده سپس مورد تحلیل و تفسیر قرار گیرد. متون و نوشتههای تاریخی دو گونهاند؛ یکی همانکه امروز به عنوان تحقیقات و نتیجهی مطالعات تاریخی در دسترس داریم و محصول زمان معاصراند، دیگری متونی که همزمان یا زمانی نزدیک به وقایع تاریخی مقطع مورد مطالعه به هر عنوانی از جمله متون اندیشگی، نوشته شده و به یادگار ماندهاند. مسئلهی اصلی در متون و منابع از نوع اول، مسئلهی تاریخسازی است که تاریخ ایران، تا حد غیر قابل باوری به این معضل مبتلاست. از مهمترین دلایل این عارضهی شوم، جریان شرقشناسی و ایرانشناسی و تعصبات قومگرایانهی وطنی است.
مشکل اصلی دربارهی متون از نوع دوم هم دو گونه است؛ یکی اینکه برخی از این متون به کلی مجعول و ساختگیاند و برخی نیز زمانبهزمان در معرض تغییرها، تحشیهها و تحریفها قرار گرفتهاند، بهخصوص به سبب نبودن صنعت چاپ برای قطعی و نهایی کردن یک متن. پس آنچه که از منظر تحقیق تاریخی اهمیت فراوان دارد این است که هر نوع نوشته و متنی که به مبحث تاریخ مربوط شده و یا متنی تاریخی محسوب میشود، ابتدا باید از منظر تحقیقی بررسی شده و اصالت و صحت تاریخی مطالب آن تأیید گردیده و سپس مورد تفسیر، تحلیل و تأویل قرار گیرد و این مهم به خصوص دربارهی متون فلسفی و اندیشگی، خود مهمترین تخصص مورد نیاز است تا اصالت متن تایید شده و سپس در اختیار اندیشهپژوهان جهت تحلیل و تفسیر قرار گیرد. ورود در عرصهی تحلیل و تفسیر تاریخ و متون تاریخی بدون اطلاعات تاریخی دقیق و درست و بدون اشراف بر معضلات موجود در تاریخ شرق به ویژه تاریخ ایران، مفسر را به بیراهه خواهد کشاند.
دو درونمایهی مهم آثار طباطبایی عبارتند از؛ طرح ایدهی شرایط انحطاط و امتناع اندیشه بدین معنا که از نظر وی در تاریخ اندیشه در ایران پدیدهای رخ داده که میتوان از آن با عنوان «انحطاط و امتناع اندیشه» یاد کرد؛ اما اینکه آیا واقعاً انحطاط و امتناع اندیشه از آن نوع که طباطبایی معتقد است رخ داده؟ و آیا اندیشهای فلسفی از آن نوع که در یونان بود و در قرون وسطی با حاکمیت کلیسا به انحطاط رفت (البته این باور جا افتادهی تاریخی نیز جای نقد و بحث بسیار داشته و تردیدهای جدی دربارهی آن وجود دارد)، در ایران نیز بوده که به انحطاط رفته و به امتناع دچار شود؟ خود سؤال اساسی ماست و اگر چنین انحطاط و امتناعی بر سیر اندیشه در ایران عارض شده، دلیل تاریخی آن چیست؟ مسئلهی اساسی دیگری است که خود نیازمند تحقیقات راستین در تاریخ منطقه است؛ زیرا همانطور که گفته شد از منظر تاریخی، اصلیترین مسئله راجع به تاریخ باستان نه تنها ایران بلکه منطقهی شرق میانه، کمبود تحقیقات تاریخی حقیقتاً اصیل و مستند و بیغرض است و با وجود چنین تاریخ آلوده به تحریفات گونهگون، تحلیل تاریخی بر اساس منابعی که هنوز مورد بررسی انتقادی جدی و دقیقی قرار نگرفتهاند، به بالا بردن ساختمانی عظیم و آراسته بر فنداسیونی لرزان و بی دوام میماند که اگر ضربهی نقدی کاری بر این فونداسیون سست وارد شود، همهی آن برنهادهی عظیم و کاخ تأویل فرو خواهد ریخت.
درونمایهی دوم و عمدهی آثار طباطبایی، طرح ایدهای با عنوان «اندیشهی ایرانشهری» است که بیشتر نقد وارده، به این مسئله مربوط میشود. در اینجا یادآوری دوبارهی این نکته ضروری است که هر آنچه به مبحث تاریخ مربوط میشود، تحلیلگری صرف بدون توجه به اصالت متن از نظرگاه تحقیقی، تحلیلگر را به ورطهی اتوپیاگری و خیالبافی خواهد راند و ممکن است کارش را به جایی برساند که هر وجیزهای را که مطابق میل و موافق آراء و علایق شخصیاش باشد به عنوان یک متن و سند فکری- فلسفی، موضوع و مورد تأویل و تحلیل قرار دهد چنانکه در زمانهای اخیر گروهی مبتلا به بیماری تاریخیگری که به توهم عصر طلایی در گذشتههای دور به خاطر نگاه رمانتیک به تاریخ بر اثر عقیدههای سیاسی و عقدههای شکست، مبتلا هستند، به تأویل و تفسیر شاهنامهی فردوسی به عنوان یک متن حاوی فلسفهی سیاسی پرداخته و میپردازند و چنان تفاسیر دور و دراز و بی بنیانی از آن میکنند که خیالپردازیهای شاعرانه است تا فلسفه و اندیشهی فلسفی و این خود یکی دیگر از معضلات اندیشه در ایران است که مرزی میان فلسفه و ادبیات نیست چنانکه گروهی از دلبستگان ادبیات کلاسیک فارسی، بیخردی و عقلستیزی صوفیانه را به نام فلسفهی شرقی جا میزنند.
اکنون میخواهیم بدانیم که آیا آنچه را که آقای طباطبایی به عنوان متون فلسفی حامل و حاوی اندیشهی فلسفی به خصوص فلسفهی سیاسی، مورد استناد و تحلیل گفتاری قرار میدهد، از صافی تحقیق تاریخی گذشته یا نه. به عبارتی روشنتر آیا آنچه که برداشت وی از تاریخ اندیشه است، با صورت عینی و واقعی رویدادهای تاریخی مطابقت دارد؟ و چه نسبتی است میان عینیت (Objectivity) و ذهنیت (Subjectivity) در آثار وی؟
طباطبایی همانطور که خود معترف است به سبب عدم توجه به اصالت امور تاریخی با نگاهی سطحی به تاریخ، عینیت را فدای ذهنیت خویش میکند و بدون توقف و تأملی در چند و چون آنچه که به عنوان تاریخ ایران از عصر پهلوی برساخته و تبلیغ شده است، این تاریخ مناقشهانگیز را مورد تحلیل قرار میدهد که در موارد بسیاری به خیالبافی میماند تا تحلیل تاریخی و ناگزیر در ورطهی باستانگرایی میافتد منتها با بیانی متفاوت. چنانکه اگر ما در بحث تاریخ با لافزنیهای تاریخیگرانه و باستانپرستانه مواجهیم، اینجا با تحلیل همان تاریخ پر اشتباه یا به قول خودشان، تاریخ پر افتخار مواجهیم و طرح عنوان «اندیشهی سیاسی ایرانشهری» ماحصل نهایی این کوشش برای جستجوی پیشینهی اندیشهی سیاسی از خلال وقایع تاریخی است که با زیر سؤال رفتن این تاریخ باستان، تئوری حاصل از آن (اندیشهی ایرانشهری) نیز رنگ میبازد.
طباطبایی دربارهی هخامشیان می نویسد؛ «دورهی شکوهمند هخامنشیان که پایههای استوار وحدت ملی را فراهم آوردند» (طباطبایی، همان: ص35). این جمله و نقل قولهای بعدی که خواهیم آورد به شدت باستانپرستانهاند که خود یکی از مهمترین عارضههای ناسیونالیسم تاریخیگراست و بر اساس الگوی شناخته شدهی ناسیونالیسم تاریخیگرای رایج در اروپای عهد رنسانس و طبق برنامهها و کوششهای کاملاً سیاسی مراکز شرقشناسی استعماری، در ذهن روشنفکران ما شکل گرفته است. ناسیونالیسم باستانگرای اروپا، دورهی مسیحیت و حاکمیت کلیسا را عصر تاریک و دوران پیش از آن یعنی دوران یونان و رم باستان را عصر طلایی تمدن اروپا قلمداد میکرد؛ اما همانگونه که اشاره شد علوم انسانی بهویژه تاریخ، علوم طبیعی و قطعی نیستند که بتوان یک الگوی جهانی برای آنها تعریف کرد. سرگذشت و تحولات جوامع، سرزمینها و اقوام و ملل مختلف، هر یک الگویی مجزا، مستقل و تکرارناپذیر در تاریخاند.
وی دودمانهای حاکم در دورهی اسلامی را به دودمانهای ایرانیتبار و غیرایرانیتبار (یا انیرانی) تقسیم میکند و مینویسد: «شاید بتوان گفت که ایرانیان تنها قومی بودند که میان دیانت اسلامی و عربیت جدایی انداختند بیآنکه در سلک تازیان درآیند» (همان: ص37). اولاً؛ ایرانیها را تنها قوم نامیدن اشتباهی است فاحش چرا که ایران یک عنوان جغرافیایی است که از دورهی پهلوی به عنوان یک واقعیت جغرافیایی- سیاسی به مفهوم جدید کشور، واقعیت یافته و به رسمیت شناخته شده است. اگر چه در منابع تاریخی واژهی ایران به کار رفته است؛ اما تنها یک مفهوم اسطورهوار است که حدود آن تنها از یک شهر گرفته تا تمامی کرهی خاکی را بسته به خیالِ شاعر و ادیبی که آن را به کار میبرد، میتوانست در بر بگیرد. ثانیاً؛ ایران به عنوان یک پهنهی جغرافیایی، سکونتگاه یک قوم نیست و از این لحاظ نیز نمیتوان ایرانیان را یک قوم نامید. طباطبایی جابهجا این اشتباه یعنی معادل و مترادف قرار دادنِ مفاهیم «یک قوم» و «ایرانیان» را تکرار میکند. به عنوان مثال آنجا که به تقلید از هگل تاریخ را «مکان پدیدار شدن آگاهی ملی هر قوم» و تاریخنویسی را «مکان خودآگاهی» میداند (طباطبایی، 1382: ص28). گذشته از اینکه این برداشت و تعریف از تاریخ و تاریخنویسی درست است یا نه، باز ایرانیان را یک قوم قلمداد کرده و به لزوم آگاهی این قوم از تاریخ خود تأکید میکند؛ اما از اینکه یک قوم (به تعریف صحیح جامعهشناختی آن) از اقوام ایرانی یعنی ترکها در صدد تحقیق و تدقیق در تاریخ و تاریخ ادبیات خود برآمدهاند، به شدت برآشفته و زبان به بدگویی و حتی فحاشی میگشاید.
همچنین طباطبایی از خاندانهای برمکی و نوبختی یاد میکند که در دستگاه خلافت راه یافتند و «خلفا همچون لعبتکانی در خدمت آنان درآمدند» (همان، ص:38). جالب است بدانیم که خلفای عباسی مدتهای مدیدی دستنشانده و مطیعِ ناگزیرِ سرداران قدرتمند ترک بودند که طول این مدت چندین برابرِ دوران قدرتمندی وزیران تاجیک بود و جالبتر اینکه در نظر آقای طباطبایی و امثال ایشان بازیچه بودن خلیفه به دست وزیر تاجیک امری پسندیده است؛ اما بازیچه بودن همان خلیفه به دست امرای ترک، امری است ناپسند! در ثانی اگر به تاریخ افغانستان و تاجیکستان مراجعه بکنیم، این خاندانها و وزرا را افغانی یا تاجیک خواهیم یافت. همچنین بخش بزرگی از تاریخ ماوراءالنهر که به نام تاریخ ایران به ما درس دادهاند و میدهند، جزوی از تاریخ رسمی افغانستان، تاجیکستان و ازبکستان است. آقای طباطبایی و امثال ایشان که کم نیستند، در جواب ما خواهند گفت همهی این کشورهای نوظهور جزوی از جغرافیای تاریخی ایرانند و این نیز دلیلی ندارد جز روحیهی امپریالیستی، الحاقگری و توسعهطلبی و برداشت اسطورهای از مفهوم ایران، برداشتی که دیریست ایرانیان را در خوابِ خوش تاریخ فرو برده است، خوابی که موجبِ غفلتِ مطلق از واقعیت تاریخ و جهانِ امروزِ ایرانیان شده است.
طباطبایی برمکیان را هموار کنندهی راه وحدت ملی ایرانیان دانسته و نهایتاً این وحدت ملیِ ذهنی را به دست سلجوقیان تحقق میبخشد. (همان: صص 38 و 39). جالب است! وحدت ملی ایران و ایرانی در هزار سال پیش آن هم به دست ترکانی که استاد آنها را انیرانی میداند.
صفحهی 38 تا 40 کتاب نیز بیشتر یک بیانیهی احساسی و ناسیونالیستی است (در این سه صفحه بارها مفاهیمی مانند ملیت ایرانی و وحدت ملی ایران تکرار میشود آن هم از هزاران سال تا هزار سال پیش!) که تکرار تفسیر کهنه و ایدئولوژیک تاریخ ایران است و حرفی ندارد جز اینکه ایران کشوری ازلی است که هجوم اعراب، ترکان و مغولان وحدت ملی آن را به خطر انداخته است؛ اما هر بار ققنوس ایران (به قول طباطبایی) سر از خاکستر برآورده است. غافل از اینکه هیچ کشوری و هیچ قومی گوهر ازلی و ابدی نیستند بلکه واحدهای قبیلهای، قومی، دینی، سرزمینی و ملی و امثال آنها اشکالِ متغیرِ گروههای اجتماعیِ بشراند که در گذر تاریخ بنا به اقتضای زمان و مکان شکل میگیرند و تغییر شکل میدهند. نویسنده در سطورِ پایانیِ این خطابهی احساسی و ملیگرایانه مینویسد: «کوتاه سخن اینکه باید تاریخ سیاسی ایران را از دوران باستان تا فروپاشی نظام آن در اثر حملهی مغول، از دیدگاه تداوم ملیت ایرانی مورد تأمل قرار داده و در این دوره از تاریخ ایران، دو دورهی باستان – یا ایرانشهری- و دورهی اسلامی را تمیز دهیم» (همان: ص40) واقعاً هم چنین نتیجهای جز با دیدگاه تداوم ملیت ایرانی حاصل نمیشود! از کسی که عالم به تاریخ تحولات و اندیشهی اروپا و بالطبع مطلع از چیستی و تاریخ ملیگرایی و ملت است، چنین نگرشی جزماندیشانه به تاریخ حیرتانگیز است. بیتردید طباطبایی بهتر از ما میداند که بررسیها و تحقیقات بسیاری از دانشمندان و اندیشمندان از جمله اریک هابزبام مبین این واقعیت است که سابقهی مفاهیم ملت و دولت- ملت و درک ملیت، در خوشبینانهترین حالت، بیش از سیصد سال نیست. به همین دلیل هابزبام تأکید میکند که مهمترین ویژگی ملت و متعلقات آن، مدرن و امروزی بودن آن است. هر چند امروزه این نکته به خوبی شناخته شده است؛ اما فرض مقابل آن یعنی طبیعی، اولیه، همیشگی و مقدم بر تاریخ بودن ملت چنان شایع شده است که شاید لازم باشد بار دیگر بر نوظهور بودن واژگان این موضوع تأکید شود (ر.ک هابزبام، 1381: ص 30-25).
جالب اینکه طباطبایی خود تأکید میکند که «آنچه را که دربارهی اندیشهی سیاسی دورهی اسلامی ایران و دیگر کشورهای حوزهی تمدن اسلامی میدانیم، چنان آمیخته به ایدئولوژیهای جدید است که پیش از پرداختن به مطالعهی آن نیازمند کوشش طاقتفرسایی هستیم تا ذهن را از شائبهی آن ایدئولوژیها بپالائیم» (طباطبایی، همان: ص41). آیا ناسیونالیسم یکی از بزرگترین و مهمترین این ایدئولوژیهای جدید نیست؟ و آیا این ملیگرایی غلیظی که تمامی اندیشه و قرائت تاریخی خود او را در بر گرفته است، شامل این حکم نمیشود؟ پس چرا این آقای متکبر، ذهن خود را از شائبهی این ایدئولوژی نمیپالاید؟ همچنین وی دائماً گلهمند است که در دو قرن اخیر، در پی ابتلای سنت به بنبست و تصلب، متجددین ما تجدد غربی را نه با غور در اعماق فکری آن، بلکه تنها با قشریگریِ ایدئولوژیک درک کردهاند و اینک عزم آن دارد که این پردهی قشریگری و نگاه ایدئولوژیک را کنار زده و بنیانی نو بنهد و مدعی درانداختن طرحی نو با اتکای به اندیشه است نه عقیده؛ اما با مطالعهی آثارش در نهایت شگفتی متوجه میشویم که فکر و اندیشهی او نیز اسیرِ ایدئولوژیای دیگر است. ایدئولوژی ملیگرایی آن هم با غلظتی کمنظیر و غیرقابل تحمل.
طباطبایی دربارهی اشکانیان مینویسد «خاندان ایرانیتبار پارتیان که از شاخهی شرقی آریائیان بودند، حکومت مستقل ایرانیان را زندگی دوباره بخشیده و همچون حلقهای در میان هخامنشیان و ساسانیان قرار گرفتند» (همان: ص36). وی با تولید مفاهیم صرفاً ذهنی مانند «شاخهی شرقی آریائیان» شوخیهای بیمزهای را با تاریخ آغاز نموده و احکام قطعی برای تاریخ صادر میکند. در صفحهی چهل و پنج همین کتاب، پا را از ملیگرایی نیز فراتر گذاشته و کار را به نژادپرستی میرساند آنجا که مینویسد: «لازم به یادآوری است که فر به کشورهای آریایی (ایرانی) و به زرتشت مقدس تعلق دارد و هیچ فرمانروایی انیرانی نمیتواند بدان دست یابد. اینجا باید تعلق انحصاری فر به کشورهای آریایی را به صورت تعلق فر به یک اصل درک کنیم که همان اصل ایرانی دادگری و راستی است و نه وابستگی به مکانی جغرافیایی. در کردهی یازدهم از آبان یشت در فقرات 43-40 افراسیاب تورانی به جستجوی فر که در دریای فراخکرت شناور است، میرود؛ اما ناموفق میماند؛ زیرا فر در حال و آینده از آن پیروان اصل آریایی و زرتشت است. ناگفته پیداست که تأکید بر اینکه فر از آنِ زرتشت مقدس است، تأییدی ایرانی است و هر ایرانی که از راستی و دادگری رویگردان شود – اگر چه در جغرافیای ایرانی قرار داشته باشد- انیرانی است- همچنان که تورانیان که افراسیاب از تبار آنان است». این پاراگراف از فرمایشات استاد چیزی نیست جز یک بیانیه و خطابهی مغلق و مبهم نژادپرستانه و لبریز از موهومات! حقیقتاً موجب حیرت است! شخصی که مدعی است عمری را در محافل و مراکز علمی و اندیشگی اروپا سپری کرده و طبیعتاً از کم و کیفِ تاریخِ جریانِ نژادبازی و نژادپرستی به خوبی آگاه است و بهتر از ما میداند که منشأ این نوع اعتقادات چیست، بدین راحتی ذهن و روح خود را به دست توهمات نژادی میسپارد.
لازم به یادآوری است که مفهوم نژادی برساخته و جعلی «آریان/ آرین» را یکی از مأمورین امپراطوری بریتانیا در هندوستان؛ «سر ویلیام جونز»، به عنوان مهمترین ملاک هویتی ایران و هند، در اواخر سال 1700.م پیشنهاد داد و بلافاصله از سوی شرق شناسان هممسلکاش پذیرفته شد. «فردریش اشکلئگل» نیز مدل نژادی «آریان- سانسکریت» را طرح نموده و اعراب و ترکان را خارج از این دایره ی نژادی دانست. «آریانیسم» بعدها توسط «سر هنری راولینسون» و «آرتور دو گوبینو» رسمیت یافته و توسط شرقشناسانی مانند؛ «ج.س آدلونگ»، «ج.گریم»، «ام. مولر» و «فرانتز پوپ» تقویت شد[2]. سرانجام شرقشناسان معروفی مانند؛ «جورج راولینسون»، «بارتولد»، «رومن گیرشمن» و «آلبرت اولمستید» با انبوهی از دادههای سردرگم و تناقضآمیز، ایران را به مفهوم سرزمین آریاها تفسیر کرده و شناساندند[3]. در حالی که اینگونه تئوریهای غیرعلمی و نژادپرستانه دیری است در خود اروپا و آمریکا رنگ باخته و محلی از اعراب ندارد، اندیشههای بسیاری از متفکرین جهان سوم از جمله ایران شدیداً آلوده به این گونه اوهام است. به عنوان مثال ریچارد لیونتین، زیستشناس آمریکایی در سال 1972 استدلال کرد که مفهوم نژاد نه ارزش اجتماعی دارد و نه علمی. بعدها نقشهی ژنوم انسان نشان داد که او درست میگفت. حدود 7/99 تا 9/99 درصد DNA انسانی در همهی افراد کرهی زمین یکسان است. تفاوتهای اندکی که سبب میشوند افراد منحصر به فرد باشند، در گروههای قومی متفاوت، نمود بیشتر دارند. ژنهای یک فرد آمریکایی آفریقایی تبار شباهت زیادی با ژنهای افراد چینی یا سفیدپوستان قفقازی دارد. لیونتین معتقد است که علم نباید با گروهبندی گمراهکنندهی کلیشهای نژاد کاری داشته باشد. بیگمان یافتههای ژنتیک، ایدئولوژیهای شبهعلمی مربوط به تبعیض نژادی را رد میکنند. به همین دلیل است که لیونتین تأکید میکند «جای دادن انسانها در گروههای نژادی مختلف نه تنها از لحاظ اجتماعی بیارزش است، بلکه مخرب روابط اجتماعی و انسانی نیز هست و چون این تقسیمبندی اهمیت ژنتیک یا تاکسونومیک ندارد، هیچگونه توجیهی برای تداوم آن موجود نیست» (Henderson, 2008).
بر اثر همین گرایشات نژادپرستانه است که طباطبایی پیوسته صفات زشتی مانند «غلامباره»، «شکمباره» و «عاری از هر گونه فضیلت و هنر» (طباطبایی، همان: ص46) به ترکان نسبت میدهد در حالی که خواجه نظامالملک، همان ترکان از جمله پادشاهان بزرگ ترک مانند آلپ ارسلان و ملکشاه را میستاید.
طباطبایی آن قدر عقدهی ترکستیزی دارد که حتی پادشاهان ترک را همیشه با عنوان غلام- پادشاه یاد میکند! در حالی که در پیشینهی اکثریت آنها از جمله آلِ سلجوق سابقهی غلامی وجود ندارد و اگر هم در پیشینهی برخی از سلسلههای ترک وجود دارد، اولاً؛ بیش از آنکه پیشینهی غلامی باشد مقام نظامی، سربازی و سرداری است، چنانکه پسوند «تگین» یا «تکین» به معنای سردار نظامی، در نام بنیانگذاران این دولتها از جمله غزنویان روشنترین دلیل بر این واقعیت است و ثانیاً؛ تنها منتسب به نیای آنهاست که نشانگر توان و لیاقت آنها به خصوص از لحاظ نظامی است که به سرعت مدارج ترقی را طی کرده و موفق به تشکیل دولتهای بزرگی حتی در گوشهای از آفریقا شدهاند ( اشارهایست به دولت ترک مملوکان مصر که اجدادشان به عنوان سربازان جنگی به آنجا برده شدند و سرانجام موفق به تشکیل دولتی مهم با دستاوردهای تمدنی ارزشمند در تاریخ مصر شدند). اگر تقسیمبندی نژادی طباطبایی درست بوده و اولاً؛ نژادی با نام آریایی- ایرانی و تورانی- ترک وجود داشته و ثانیاً؛ صفات نیک و خردمندی از آن گروه اول و صفات زشت و بیخردی از آن گروه دوم باشد، همیشهی تاریخ و هماکنون نیز باید گروه اول مترقیتر و متمدنتر از گروه دوم بوده باشند در حالی که واقعیت تاریخ حاکی از چیز دیگری است. چنانکه میدانیم اولین منادیان تجدد در جهان اسلام، ترکان تاتار بودند و جریانی بزرگ با عنوان «جدیدچیلیک» (تجددخواهی) بنیان نهادند، ترکان عثمانی نیز تجددخواهی را از آنان آموختند و ایرانیان نیز از عثمانیها. همانطور که شاپور رواسانی تاکید میکند[4]، اگر افکار و تئوریهای نژادی و نژادپرستانه مانند افکار و تئوریهای طباطبایی را جدی بگیریم، برای اصلاح و ترقی جوامع بشری، به جای اجرای اصلاحات فکری- فرهنگی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی باید اصلاح نژادی انجام بدهیم!
طباطبایی در حالی که تبار ترکان را انیرانی و همهی آنها را زشتخو و عاری از فضل و هنر میداند، ابونصر فارابی را با صفاتی مانند؛ «بزرگترین نمایندهی فلسفهی سیاسی، حکیم بزرگ ایران و مهمترین فیلسوف سیاسی ایران» (طباطبایی، همان: ص6) وصف میکند و چنانکه میدانیم فارابی ترک بود. اگر ترکان از تبارِ پستِ انیرانی و عاری از هر گونه فضل و هنرند و ایرانیان از تبارِ والا و تمدنسازِ آریایی، پس چگونه است که بزرگترین نمایندهی فلسفهی سیاسی ایران و مهمترین فیلسوف سیاسی آن از تبارِ انیرانیِ ترک است؟
گذشته از اینکه این نوع تقسیمات و مرزبندیهای نژادی به کلی ذهنی و نادرستاند، محدود کردن معنا و مفهوم ایران به یک گروه قومی- زبانی و ائتنیکی خاص (فارسزبانان) و سپس در تقابل و تضاد قرار دادنِ آن با گروه قومی- زبانی و ائتنیک ترک به کلی نادرست و زیانبار است. چرا که مفهوم ایران یک مفهوم جغرافیایی و اعم از گروههای قومی- زبانی و ائتنیکی مختلف به ویژه فارسیزبانان و ترکیزبانان است. واقعیت تاریخی مهم و عبرتآموز این است که فارسزبانان و ترکزبانان صدها سال با همزیستی و همکاری بخشهای بزرگی از آسیا را اداره کرده و آثار درخشانی از دستاوردهای مدنی را به یادگار گذاشتهاند و تنها اندیشههایی از سنخ اندیشههای ملیگرایانه و نژادپرستانهی آقای طباطبایی و امثال اوست که حدود صد سال است بر عرصههای فکری- فرهنگی و سیاسی ما حاکم شده و ممکن است این وفاق، همزیستی و همراهی تاریخی را مخدوش نموده و تنشهای قومی- ملی را جایگزین آن بکند.
طباطبایی سیاست نامههای دورهی اسلامی را به عنوان متون اندیشگی ایرانشهری در مقابل سیاستنامههای شریعتمدارانی قرار میدهد که محور اندیشهی آنان خلافت و امامت بوده، بهویژه احکامالسلطانیهی ماوردی. در حالیکه هیچ یک از نویسندگان این سیاست نامهها به ویژه نظامالملک مدعی چنین تقابلی نبوده و تنها در صدد توجیه سلطنت پادشاهان به ویژه سلاطین ترک در قلمرو خلیفه بودند که به زور شمشیر بر بخش بزرگی از قلمرو او صاحب و حاکم شدند و ابتدا ولایت و حکومت خلیفه را تنها به نفوذی معنوی و ظاهری محدود کرده و بعدها این نفوذ معنوی و ولایت اسمی را نیز برنتافتند و بساط خلافت را به کلی از بخش بزرگی از عالم اسلام برچیدند. همچنین وی افکار و آمالی را به خواجه نظامالملک و سیاستنامهی او نسبت میدهد که نه خواجه مدعی آنها بوده و نه از سیاستنامهی او چنین چیزهایی برمیآید. به ادعای وی مسائل عصر خواجه همان مسائل اوایل دورهی ساسانی بوده، بهویژه از نظر وحدت ملی ایرانزمین!؟ و نظامالملک مانند تنسر دارای اندیشهی ایرانشهری بوده و از مجرای این اندیشه، وحدت ملی ایرانزمین را ممکن و استوار ساخته است (همان: ص42). بیتردید اگر خواجه سر از قبر مجهولش برآورده و این نسبتهای بزرگ به خود را بشنود، سر در بیابان حیرت مینهد!
طباطبایی میگوید که خواجه اندیشهی ایرانشهری داشته و طبق این اندیشه، تنها پادشاه ایرانیِ آریایی میتواند از فر برخوردار باشد و این به اصطلاح «فر ایزدی» پادشاه را از ظلم و ستم و ناراستی دور نگه میدارد و به عدالت رهنمون میشود و به همین دلیل پادشاهی در ایران باستان حکومت دیکتاتوری و استبدادی نبوده است! اما برخلاف ادعا و بهتان طباطبایی به خواجه نظامالملک، وی تنها از اصطلاحِ مبهم «فر الهی» استفاده میکند و فقط «ملوکِ عجم» (به قول خود خواجه) را صاحب این فر نمیداند بلکه اسکندر یونانی، اردشیر و انوشیروان عجمی، سلطان ترک؛ محمود غزنوی، اسماعیل ابن احمد تاجیک، عمر، هارون و مأمونِ عرب را نیز دارندهی این فر میداند که چیزی نیست جز تلاش برای مشروعیتتراشی دینی- مذهبی برای حاکمان، سلاطین و خلفا. جالب اینکه اشارات نظامالملک به سرگذشت و پادشاهی افرادی همچون اردشیر و انوشیروان به هیچ وجه ماهیت تاریخ ندارند و تنها داستانهایی پراکنده و بدون هیچگونه انسجام تاریخیاند که خود خواجه آنها را پارههایی از سرگذشت «رسمِ ملکانِ عالمِ عجم» میداند؛ اما طباطبایی این داستانها را با کلی اضافات و افاضات، تاریخ ایران باستان میداند و یک فلسفهی سیاسی از آن استخراج میکند.
طباطبایی دورههای تاریخ و تاریخ اندیشهی ایران را با تأکید بر تداوم ملیت ایرانی (مفهومی مبهم که خود طباطبایی نیز درک و تعریف دقیق خود از آن را ارائه نمیدهد) به طور کلی چنین تقسیمبندی میکند:
1. عصر طلایی باستان و حاکمیت اندیشهی ایرانشهری. 2. دورهی تاریک قرون وسطی که بر اثر حملهی اعراب، ترکها و مغولها و خروج حکوتهای ایرانی (به قول وی) و اندیشهی ایرانشهری از صحنهی تاریخ ایجاد شد به استثنای عصر زرین در قرون 3 و 4 یعنی دورهی حاکمیت حکومتهای غیرترک و غیرعرب که طباطبایی آنها را حکومتهای ایرانی میداند و به نظر میرسد تنها ملاک وی برای ایرانی نامیدن آنها عرب یا ترک نبودن آنهاست. 3. عصر جدید که تقریباً از دورهی صفوی شروع شده و تا امروز ادامه یافته است، دورهی تصلب سنت و سیطرهی ایدئولوژیهای جدید با منشأ غربی.
اولاً؛ تردیدی نیست که این تقسیمبندی، یک تقسیمبندی ایدئولوژیک بر اساس ایدئولوژی ملیگرایی پارسی بوده و به هیچ وجه اصیل نیست چرا که ممکن است یک متفکرِ تبریزیِ همشهریِ او که مبنای تفکرش را ملیگرایی ترکی- آذربایجانی تشکیل میدهد، عصر آغاز حکومت سلسلههای ترک را عصر طلایی تاریخ ایران بداند و با توسل به ایدهآلیسم، از منابع و متون کهن به ویژه متون کهن ترکی و اندرزنامههای ترکی و اوغوزنامهها، نظریه و تئوری اندیشهی تورانشهری ابداع کند و یا یک متفکرِ عربِ اهوازیِ معتقد به ناسیونالیسم عربی، ظهور اسلام و آغاز بسط و غلبهی فرهنگِ عربی- اسلامی برحوزههای فکری شرق میانه به ویژه دوران درخشش علمی- فکری مسلمانان در دورهی عباسیان را عصر طلایی بداند.
پس تقسیمبندیای که بدین راحتی تحت تأثیر ایدئولوژی رنگ میبازد و تغییر شکل میدهد، شدیداً ایدئولوژیک بوده و هیچ اصالتی ندارد. ثانیاً؛ تحقیقات روشمند جدید بهویژه مطالعات قابل اعتماد و استناد باستانشناسی متکی و مستند بر یافتههای عینی و مادّی (برخلاف تواریخ منقول و نامعتبر مستند به دادههای ذهنی مربوط به دورههای موسوم به هخامنشی و اشکانی و ساسانی)، بهوضوح پرده از روی یک واقعیت تاریخی مهم در تاریخ منطقه برمیدارند. این واقعیت بسیار مهم و قابل توجه، وقوع یک فروپاشی سراسری تمدن در منطقهی شرق میانه و نزدیک در آستانهی آغاز دورهی موسوم به دورهی هخامنشی است و در واقع با آغاز دورهی موسوم به دورهی هخامنشی، یک دورهی انحطاط تاریک در تاریخ منطقه آغاز میشود که هنوز از کیفیت واقعی آن و مدتزمان دقیق آن بیخبریم.
نکتهی جالب اینجاست که باستانشناسان با پی بردن به این رکود و انحطاط تمدنی که رد پای آن به صورت یک انهدام سراسری به ویژه در قفقاز جنوبی (مهمترین نمونه؛ محوطهی تَزه کند یا همان کارمیربلور در ارمنستان)، آناتولی (مهمترین نمونه؛ توپراق قالا)، آذربایجان (مهمترین نمونه؛ محوطهی حسنلو) و بینالنهرین به وضوح مشاهده میشود، به لاپوشانی این انحطاط تمدنی کوشیده و سکوت کردند و سررشتهی کار را به دست مورخان دادند تا با بهروز کردن، بازنویسی و تألیف و تدوین مطالب قصهوار متون تاریخی از جمله تواریخ هرودوت و افزودن انبوهی از روایات راست و دروغ بر آنها، این انحطاط تمدنی را از چشم اقوام و ملل ساکن این مناطق دور نگه داشته، این دوران و خلأ تاریک را با انبوهی از تواریخ و دولتهای شکوهمند پر کنند که دستاورد این کوشش تاریخنگارانه در تاریخ ایران، تواریخ دورههای هخامنشی، اشکانی و ساسانی است.
آیا در وضعیتی که دانش باستانشناسی قادر نبوده و نیست که از یک دورهی 1200 سالهی منسوب به دولتهای موسوم به هخامنشی و اشکانی و ساسانی، هیچ اثر قابل توجهی در حد یک سکونت گاه، نظیر سکونتگاههای شکوهمند و البته ویران شدهی عصر آهن (مانند نمونههای حسنلو، کارمیر بلور، بینالنهرین و دهها نمونهی دیگر) کشف و معرفی کند، این روایات و داستانهای تاریخی پرشکوه دربارهی هخامنشیان و اشکانیان و ساسانیان، قصه نیست؟
آقای طباطبایی متونی از قبیل «نامهی تنسر» و «کارنامهی اردشیر بابکان» و اشارات جسته- گسیخته و بی انسجام خواجه نظامالملک دربارهی «رسمِ ملکانِ عالمِ عجم» را حامل و حاوی یک فلسفهی سیاسی بر اساس رخدادهای تاریخی میداند. حال اگر بپرسیم که بر چه اساسی این متون را باقی مانده از عهد ایران باستان میدانید؟ و اینها به چه خط و زبانی نوشته شده بودهاند؟ پاسخ میدهند که به زبان فارسی باستان و خط پهلوی که بعدها به عربی و از عربی به فارسی ترجمه شدهاند؛ اما جالب اینجاست که تا به امروز حتی یک ورقپاره و یک کتیبه از آن همه متون فلسفی که به قول خودشان به خط پهلوی و زبان فارسی باستان بوده است، به دست نیامده است تا وجود تاریخی آنها برای ما اثبات شود.
اگر میگویند اعراب تمامی کتب و دفتر و دستک ساسانیان را چنان از بین بردند که هیچ چیز باقی نماند، باید گفت که اولاً؛ چنین چیزی نه منطقی است و نه ممکن، ثانیاً؛ در این صورت متونی از قبیل همان نامهی تنسر و کارنامهی اردشیر بابکان و... از روی کدام متون به عربی ترجمه شدهاند؟ اگر اعراب همهی متون و کتب را از بین بردند، این ترجمهها از روی کدام متون انجام گرفت؟ اگر متونی به زبان پهلوی باقی ماند که به عربی ترجمه شود، چگونه است که حتی یک سطر از آنها باقی نمانده است؟. گویا اعراب متون پهلوی را ترجمه میکردند و سپس سریعاً نسخههای پهلوی را در اسید میریختند. این چنین است که با پیش کشیدن سؤالهای بنیادین و اساسی راجع به تاریخ ایران باستان، تمامی این یافتهها و بافتهها رنگ میبازند و رشتهها پنبه میشوند و بیشتر به یک شوخی فلسفی میمانند تا تاریخ اندیشه و حکمت! البته من از اهل خرد میخواهم که با بررسی تحقیقات نوین، خود در این باره قضاوت کنند و از جملهی این تحقیقات نوین میتوانم به قسمت دوم کتاب «پیشینههای ناراستی» از سلسلهمباحث «تاملی در بنیان تاریخ ایران (دوازده قرن سکوت)» اثر ناصر پورپیرار اشاره کنم. پورپیرار در این کتاب به همین مسئله یعنی مسئلهی خط پهلوی و متون و کتیبههای پهلوی پرداخته و نتایج حاصل از آن و افسانه بودن این حکایات را با قاطعیت کمنظیری به اثبات رسانده است. دو بخش اصلی این کتاب که عبارتند از «پهلوی، ناتوانترین و بینشانترین خط نگارش جهان» و «باهم پهلوی بخوانیم»، از درخشانترین اوراق تحقیقات وطنی است که تلقینات شعوبی کهنه و نو را به زیر تیغ تشریح و تنقید کشیده است.
طباطبایی هیچ یک از مفاهیمی را که به کار میبرد تبیین نمیکند و این مفاهیمِ مبهم را با چنان قطعیتی به کار میبرد که گویی اولاً: تعاریف واحدی از این مفاهیم وجود دارد و ثانیاً: همگان این تعاریف واحد را پذیرفتهاند. به همین سبب میتوان گفت که او تاریخ را نمیکاود بلکه از تاریخ به عنوان ابزار و بستری برای توجیه و تفسیر باورها و پیشدادههای ذهنی خود استفاده و یا به بیانی بهتر؛ سوء استفاده میکند[5]. بهخصوص وجود ناسیونالیسم افراطی در اندیشه و آثار او این شائبه را تقویت میکند؛ زیرا هیچ ذهن ایدئولوژیک به ویژه ملیگرا نمیتواند بدون پیشداوری به سراغ تاریخ برود.
برخی منابع مورد استفاده و استناد:
آلکین، داگلاس، خطا و ماهیت علم، ترجمهی الهه علوی، نشریهی آموزش زیستشناسی، دورهی بیست و دوم، ش 4، تابستان 1388.
دیلینی، تیم، نظریههای کلاسیک جامعهشناسی، ترجمهی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، نشر نی، تهران، 1387.
طباطبایی، سید جواد، درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، چ3، نشر کویر، تهران، 1372.
ــــــــ، ـــــــــ، تاریخ اندیشهی سیاسی جدید در اروپا از نوزایش تا انقلاب فرانسه؛ بخش نخست جدال قدیم و جدید، نشر نگاه معاصر، تهران، 1382.
هابزبام، ای. جی، ملت و ملیگرایی پس از 1780، ترجمهی جمشید احمدپور، نشر نیکا، مشهد، 1381.
هگل، گ. و. عقل در تاریخ، ترجمهی حمید عنایت، نشر شفیعی، تهران، 1379.
Henderson, M. , 50 Genetics Ideas You Really Need to Know, Quercus
Publishing Plc, London, 2008.
[1] . http://azdemokrasi.wordpress.com/2013/07/12/malekian-tabatabayi/
[2] - جالب توجه است که دو تن از مهمترین و تاثیرگذارترین آریانیستهای آلمانیِ این مکتب؛ «فرانتز پوپ» و «فردریش شلهگل»، شاگرد «دو ساسی» بودند. «آنتوان اسحاق سیلوستر دو ساسی» معروف به «پدر شرقشناسی»؛ بنیانگذار مکتب شرقشناسی (orientalism) و اولین کسی بود که به بررسی تاریخ باستان «پرشیا/ پرژن/ پارس» پرداخت و عنوان «ایران» را برای قلمرو قاجار به سال 1790.م از تاریخ استخراج کرد. وی اولین کتاب مکتب شرقشناسی دربارهی تاریخ ایران را به سال 1793.م در پاریس منتشر کرد با عنوان:
Antiquites de la Persa Memories Sur Diverses
[3] - برای آگاهی مختصر و مفید از پیدایش و روند ایرانشناسی آریانیستی و نقایص اساسی علمی و منطقی آن: ر.ک
Vaziri, Mostafa, Iran as Imagined Nation; The Construaction OF National Identity, Paragon House, New York, ۱۹۹۳.
[4] . ر.ک رواسانی، شاپور، «نادرستی فرضیههای نژادی آریا، سامی و ترک»، چ ۲، نشر اطلاعات، تهران، ۱۳۸۷.
[5] . بحث استفاده و سوء استفاده از تاریخ بحث مفصل و پیچیدهایست. همین قدر بدانیم که مهمترین سوء استفاده کنندگان از تاریخ، ایدئولوژیها و مکاتب ایدئولوژیک گونهگوناند و یکی از نخنماترین آنها ایدئولوژی ناسیونالیسم است.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
خودش را معلم معرفی میکند.
از شهرت و در کانون توجه بودن خوشش نمیآید.
زنجان را به سان اهالی همهی آبادیها دوست دارد. او معتقد است: داشته های هر جغرافیایی برای کسانی که با آنجا "انس" دارند یا مولود آنجایند، زیبا و مایهی فخر است. همه جا را زیبا میداند و تفاوتی بین شهرها قائل نیست.
بناهای تاریخی و معروف شهرها را فاقد شرط کافی برای فخر فروشی میشمارد و دلیل ارزشمند یا معروف بودن آنها را فقط منحصر به یکی بودن آنها میخواند. چهرهی ماندگار کشور شده است اما آن را در برابر دانشی که باید بیاموزد و بیاموزاند هیچ میانگارد. ساخت یکی از منحصر به فردترین مراکز آموزش عالی کشور و خاورمیانه را کاری عادی و بر اساس وظیفهی کاری و علمی خود میشمارد.
علاقهی خاصی به طبیعت و گل و گیاه دارد، ولی وجود زیباترین و بزرگترین گلخانهی داخل دانشگاهش که خشت خشت آن به همت و ارادهی او بر روی هم گذاشته شده است را، کار باغبانهای موظف میداند!
از اینکه پروفسور خطابش کنی راضی نشان نمیدهد!
و وقتی که برای همه ی این سادگیها توضیح میخواهی میگوید: برای اینکه مثل هر انسان روی این کرهی خاکی، من هم علاقه ها و تفکر خاص خودم را دارم و "متفاوت هستم" چون مثل خودم فکر و عمل میکنم!
سیاسی نیست، اما در بزنگاههای سیاسی حضور دارد!
از اینکه تملقش را بگویند بیزار است!
شاید خوش آیندترین عنوان برای او غیر از نام و نام خانوادگی اش، "پدر" باشد که دانشجویانش به او داده اند، شاید!
اول شهریور زادروز دکتر یوسف ثبوتی مبارک باد .
اصالت یوخ ماتریالدا
(پروفسور "یوسفثبوتی" یه):
کیمسه سیزم نقطه کیمی
نه اَنیم وار ، نه اوزونوم
لوت گمییم دریادا من
خط وئرهرم صفحهلره
شکیللره
یاراشیرام جملهلره
سطیرلره
یول سالارام دنیزلره
دالغالارین آراسیندان
صفحه لرم فضالاری
پاپاق سالیر حیات منه
لکن یئنه
آدامسیزام، کیمسه سیزم ...
دسته دسته آرزی لاریم
دویغولاریم
قاناد سالیب دایرالیغا
اؤز باشیما فیرلانیرام
اوزانیرام بیضی کیمی
حیرصله نیرم لوزی کیمی
بلکه قاچاق یولو تاپام
آرزی لارا ، سورغولارا
آمما اونوتمارام بونو
زامان گئچسه ، ایل دولانسا
آدامسیزام ، کیمسه سیزم ...
لکن بونا باخمایاراق
جذر آلارام قارانلیقدان
صیفر ائیله رم کینه لری
وورولموشام شافاق لارا
فاکتورلارام پیسلیک لری
گاهدان دؤنوش نقطه سی یم
منفی لردن ، مثبت لره
مجانیبم اوفوق لارا
گاه حقیقت لباسیندا
هئی دارالیب سیخیلمیشام
یامان یئرده حیات مندن
مشتق آلیبدی دالبادال
سیخیلمیش بیر انتگرال
جهد ائله دیم چالیشماغا
لاله کیمی آلیشماغا
پیشیردی روزگار منی
یاییلمیشام مغرب لره... مشرق لره
بوی چئکمیشم ریاضتده
چولانمیشام منطق لره
حکمت لره ...
"اقلیدوسون" هندسه سی
"افلاطونون" هایلی سی
"بوعلی"نین سون نفسی
"شیخ اشراق"ین فلسفه سی
"نیوتن"ون نور نفسی
"انیشتین"نین رابطه سی
کامپیوتر حافظه سی
گلدی منیم امدادیما
سس وئردیلر فریادیما
یوکسلدی روحوم ، املیم
گئتمه دایان من ده گلیم
سئومک، سئویلمک یاشاسین
ایندی داها نور گوجونه
حاصارلانیب قارانلیقلار
تارازلانیب انیش ، یوخوش
رنگین آتیب دومانلیقلار
"مندلیف" جدولی تک
تسخیر اولور کهکشانلار
آچیقلانیر - ایشیقلانیر
گاه بویانلار - گاه اویانلار
آمما آیاق ساخلا گولوم
آختاریرام ازل گوندن
آیریلدیغیم قایناغی من
بایدیرمیشام آزادلیغی
چئویرمیشم عدالتی
ایتیرمیشم اینسانلیغی
گئییرمیشم محبتی
پس هلهلیک کیمسهسیزم
نقطه کیمی لومبولو لوت
آرزی اوزون الیم قیسسا
مینلر حئییف چاتمیر الیم
یاپیشدیرام اینفصالی
دویونلویم بیر - بیرینه
حقیقتله ایده آلی
معجز ائدم بو ماحالی
"ثبوتی"وار اولا اللر
اصالت یوخ ماتریالدا
عشق اوجوزدور بو ماحالدا
سن قوجالما - سن اییلمه
سؤز بیلن لر قالیب دالدا
بوردا صداقت جالانیر
معنویت چیپچالانیر
بوردا جهالت دوغولور
قات قات خرافات یاییلیر
ریاکارلیق دین ساییلیر
هاچان یاتانلار آییلیر
"ثبوتی" وار اولا اللر
اصالت یوخ ماتریالدا
مشعلیمیزسن بو یولدا ...
مشعلیمیزسن بو یولدا ...
رضا قاسمپور ( یاشار زنگانلی )
یاکریم مجموعهسیندن (۱۳۷۴)
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
دهکده جهانی به واقع عصر انفجار اطلاعات و فوران ارتباطات میباشد. در هزاره سوم، بهره گیری از سیستم روابط عمومی های سنتی، عامل واپسگرایی سیستم و اغفال مدیران از تحولات و واقعیات پیرامونی بوده و خروجی آن ناکارآمدی تشکیلات و دمده شدن سیستم خواهد بود.
از طرفی روزآمدی و تطبیق با پدیده انفجار اطلاعات و رشد تصاعدی شبکه های اجتماعی و ارتباط تناتنگ آن با فلسفه وجودی روابط عمومی ها نیز حکایت از روابط عمومی آنلاین دارد.
برای ایجاد تفاهم بین سازمان و مخاطب، تبیین اقدامات سازمان متبوع، تولید رضایت حداکثری در ارباب رجوع، پاسخگویی به هنگام و عالمانه به پیشنهادات و انتقادات درون و برون سازمانی نسبت به عملکرد موسسه، بررسی بازخورد اقدامات سازمان و انتقال بی کم و کاست آن به مدیران، آماده کردن اذهان عمومی برای اقدامات جدید و تحولات احتمالی در سازمان و... خلاصه برای امین مدیر و چشم و گوش سازمان بودن از یک طرف و همچنین جلب رضایت نسبی مخاطبان و متقاعد کردن اکثریت، بدون شک کاری هنرمندانه و خلاقانه میباشد و چنین توانایی مختص کسانی است که علاوه بر مهارتهای اکتسابی، واجد مهارتهای ذاتی و انواع هوشها از هیجانی گرفته تا هوش رسانه ای و ... است و بالانس مثلث علم، فن و هنر لازمه موفقیت یک روابط عمومی کارآمد و تمام عیار در سه حیطه اصلی اطلاعرسانی، پاسخگویی و ایجاد و تداوم تفاهم درون و برون سازمانی میباشد.
ترجمه این کتاب اولین تلاش برای انتقال دانش در حوزه مطالعات ارتباطات و روابط عمومی نیست، اما بدون شک در زمره اولین ترجمهها با موضوع روابط عمومی و مساله مهم فضای مجازی و رسانههای اجتماعی است.
این کتاب برای اولین بار توسط دوستان فکور و عزیزم مهدی منتظر قائم و جعفر محمدی از زبان اصلی ترجمه شده و توسط نشر قلم مهر در ۴۱۲ صفحه با قیمت ۱۳۰ هزار تومان وارد بازار نشر شده است."
ذیلا ضمن تورق این کتاب ارزشمند تهیه و خوانش آن به اهالی فن و به ویژه مدیران و روابط عمومی ها توصیه و تاکید می گردد .
علاقه مندان میتوانند برای تهیه ای کتاب با شماره تلفن ۰۹۱۲۸۴۱۶۰۵۸ تماس بگیرند.
"کتاب «رسانههای اجتماعی و روابط عمومی» اثر تالیفی سه اندیشمند حوزه ارتباطات از سه ملیت مختلف به نامهای جودی موشن، رابرت ال هیث و شرلی لیچ است.
این کتاب با برجسته کردن شرایط متاثر از ظهور فضای مجازی به ویژه رسانههای اجتماعی در سالهای اخیر، به این مسأله می پردازد که محیط جدید اطلاعاتی و ارتباطاتی، چه تحولاتی در عرصه فعالیت و کنش روابط عمومی ایجاد کرده است. آن چه در این میان واضح تر دیده می شود، پیدایش نوعی فرهنگ مشارکتی توسط رسانه های اجتماعی است که در تصادم و تقابل با فرهنگ تبلیغاتی یک سویه روابط عمومی های کلاسیک قرار می گیرد. این امر مشکلات و مسائلی پدید میآورد که حل و فصل آنها در ابتدا، نیازمند درک صحیح دگرگونیهای به وجود آمده است.
دگرگونی در روابط قدرت-دانش، دگرگونی تدریجی در فرهنگ و سبک زندگی، درگیر شدن کاربر-مخاطب در روابط همکاری جویانه با سازمانها و مبادله اطلاعات و همرسانی زندگی روزمره به صورت عمومی در کنار شکل گیری هویت های جدید، تنها نمونههایی از تفاوتهای موجود بین فرهنگ روابط عمومی سنتی و روابط عمومی در حال ظهور در جهان تحت نفوذ رسانه های اجتماعی است.
روابط عمومی در عصر رسانه های اجتماعی نیازمند تغییرات بنیادین در سبک و شیوه فعالیت خود است. یکی از مهمترین این تغییرات، کاستن از توجه صرف به اهداف سازمان و بازطراحی سیاست های سازمانی با تاکید بر منافع جمعی با رویکرد مسئولیت اجتماعی است؛ این کتاب مملو از مثالهایی از پویش های طراحی شده توسط سازمان ها و شرکت های بزرگ با این رویکرد است.
در حقیقت رویکرد جامعه محور در مقابل رویکرد سازمان محور، کلید طلایی برای ورود و پذیرش روابط عمومیها در ساختار نوین ارتباطی است.
کتاب حاضر به دلایل مختلف می تواند برای مخاطب ایرانی و به ویژه برای مدیران و سیاستگذاران حوزة روابط عمومی مفید باشد. هر چند ادبیات نظری استفاده شده در کتاب شامل مجموعهای از آرای نظریه پردازان بزرگ (چون میشل فوکو، پیر بوردیو، ایمانوئل کاستلز و ....) است، اما زبان حاکم بر کتاب، قابل فهم بوده و استفاده از واژه ها و استعارات تخصصی و ثقیل علمی، به نحوی انجام گرفته که امکان فهم موضوع را برای افراد دارای تخصص کمتر نیز فراهم می کند. کتاب مملو از مثال های فراوان و جدید است و اغلب مربوط به اتفاقات یک دهه اخیر بوده و طبعا بسیاری از خوانندگان به ویژه متخصصین روابط عمومی، اشراف ذهنی نسبی به این مثال ها یا موارد مشابه وطنی دارند.
شاید مهمترین دلیل انتخاب این کتاب -در کنار دلایل متفاوت دیگر- این بود که انتشار این اثر -به زعم ما- می تواند در تغییر نگرش فعالان و کنشگران روابط عمومی جامعه ایران و آشنایی آن ها با تجارب سایر جوامع و فرهنگ ها موثر باشد؛ تجربیاتی که شامل سیاست های موفق و شکستخوردهای است که در سال های اخیر و در تلاش برای سازگاری با فرهنگ مجازی حاکم بر جوامع انجام شده اند."
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
برای آشنایی بیشتر با دو هنرستان هنرهای زیبای کرج (مرکز پسران عظیمیه و دختران مجتمع ادارات) به سراغ ناصر مقدم مدیرکل ارشاد اسلامی استان البرز می روم . وی علاوه بر استان البرز سابقه مدیریت در استانهای تهران، زنجان و قزوین را دارا بوده و از مدیران خوش فکر فرهنگی کشورند . زمانی که در زنجان در معیت ایشان مدیریت هنرستان هنرهای زیبای را به عهده داشتم از گشاده دستی، نگاه فراخ و استراتژیک ایشان به آینده مجموعه هنرستان هنرهای زیبا بهرمنده بودم .
به باور اهالی هنر علی رغم بودجه انقباضی دوره دوم روحانی ،مقدم کارنامه قابل دفاع و درخشانی را در استان البرز رقم زده اند.
مطلبی که در ادامه می خوانیم حاصل این گپ و گفت دوستانه می باشد.
سلسله هنرستانهای هنرهای زیبا افزون بر چهل عدد در گستره جغرافیای کشورند.
این هنرستانها مخرج مشترک وزارتین آموزش و پرورش و فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده و با قوانین مدون آموزش و پرورش اداره میشوند.
با توجه به این که متولی رسمی آموزش هنر در کشور وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است، لذا طبق توافق دو وزارتخانه، تأمین مدرسین دروس عمومی بر عهده آموزش و پرورش و تأمین هنرآموزان تخصصی و همچنین امکانات سخت افزاری به عهده ارشاد میباشد.
این هنرستانها در اشل فعلی سه ساله دیپلم میدهند. همچنین همانند رشتههای نظری دارای پیش دانشگاهی به شکل اختیاری هستند.
در سیستم جدید ۶_۳_۳ مدت زمان تحصیل در هنرستانهای هنرهای زیبا سه ساله بوده و همانند رشتههای نظری پیش دانشگاهی برایشان حذف شده است.
هنرستانهای هنرهای زیبا کرج
از آنجا که یکی از ماموریت های وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تربیت و آموزش جوانان هنرمند و ماهر می باشد ، اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان البرز نیز، با داشتن 2 باب هنرستان دخترانه و پسرانه هنرهای زیبا، در شهر کرج نقش موثر در آموزش رشته های هنری دارد.
هنرستان هنرهای زیبا پسرانه:
از سال 1374 و در مکان فعلی (منطقه عظیمیه) شروع به فعالیت نمود که تا اکنون در رشته های انیمیشن ،سینما، موسیقی، گرافیک ،نمایش و نقاشی فعالیت می کند . از سال 1380 تا 1396 در محل هنرستان، دانشگاه جامع علمی کاربردی نیز به صورت همزمان فعالیت می نمود. پس از منفک شدن دانشگاه از بدنه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و با توجه به اهمیت موضوع آموزش تخصصی هنر از سوی مدیرکل تمامی فضای فیزیکی و امکانات آنجا در اختیار هنرستان قرار گرفت، به نوعی که در برخی رشته ظرفیت پذیرش تا 2 برابر افزایش پیدا کردکه در مجموع افزایش 60 درصدی داشته است.
هم چنین در سال 1399 نیز با افتتاح یک گالری تخصصی هنرهای تجسمی، گالریهای این هنرستان به 2 باب ارتقا پیدا کرد.
در حال حاضر این هنرستان دارای 267 هنرجو در رشته های مختلف هنری است که آموزش و مهارت آموزی آنها توسط 46 هنرآموز و استاد انجام می شودکه همواره هنرجویان و فارغ التحصیلان این هنرستان در زمینه های مختلف مانند کنکور سراسری، مسابقات فرهنگی و هنری خوش درخشیده اند.
هنرستان هنرهای زیبا دخترانه :
این هنرستان در سال 1394 با یک رشته، (موسیقی) و 20 هنرجو (دانش آموز) به وسیله بخش خصوصی در ساختمانی استیجاری و قدیمی شروع به فعالیت نمود که البته از نظر کیفیت و فضای آموزشی مطلوب نبود. از سال 1396 و با توجه به اهمیت موضوع آموزش های هنری از سوی آقای مقدم مدیرکل جدید فرهنگ و ارشاد اسلامی استان البرز، این هنرستان از بخش خصوصی گرفته شد و تحت مدیریت این اداره کل ادامه فعالیت داد. در اولین اقدام یکی از بهترین ساختمانهای این اداره کل در اختیار این هنرستان قرار گرفت و دو رشته گرافیگ و نمایش نیز به رشته های آن افزوده شد.
اکنون این هنرستان با 113 هنرجو و نزدیک 30 مدرس و هنرآموز فعالیت می کند. با توجه به لزوم گسترش بیشتر و با دستور و پیگیری مدیرکل بخشی از فضای ساختمان که در اختیار یک موسسه بوده است در حال واگذاری به هنرستان می باشد که این مهم تا ابتدای سال تحصیلی جدید انجام خواهد شد و منجر به افزایش رشته و هنرجوی هنرستان خواهد شد. هنرجویان این هنرستان در حوزه های گوناگون مانند ، مسابقات فرهنگی و هنری ، جشنواره های تخصصی هنری و کنکور سراسری حائز رتبه های درخشانی شده اند به گونه ای که در کنکور 1400 تعداد چهار نفر از هنرجویان حایز رتبه های 2 و 3 رقمی شده اند.
رشته های مستقر در هنرستانهای هنر
با توجه به شرایط اقلیمی و بنا بر پتانسیلهای استانهای مختلف پراکندگی رشتهها متفاوت است.
رشتههای متداول هنرستانهای هنر عموماً شامل:
موسیقی با سه گرایش (نوازندگی سازهای ایرانی، نوازندگی سازهای جهانی و آهنگسازی)
گرافیک، فتوگرافیک، سینما، نمایش، نقاشی، عکاسی
صنایع دستی، کارشناسی فرش، انیمیشن و ...
نحوه ادامه تحصیل در رشتههای هنری
هنرستانهای هنرهای زیبا شاخه فنی و حرفه ای است و فارغ التحصیلان هنرستانها برای ادامه تحصیل میتوانند با دیپلم رشته خود بدون طی پیش دانشگاهی به طور ناپیوسته در دوره کاردانی ادامه تحصیل داده و یا با سپری کردن دوره پیش دانشگاهی هنر، کارشناسی پیوسته بخوانند.
البته در نظام ۶_۳_۳ سال ۹۸ انقضای کنکور برای کلیه هنرستانها اعلام شده است.
برای کنکور هنر دروس عمومی عبارتند از:
زبان انگلیسی، زبان و ادبیات فارسی، عربی و معارف اسلامی.
و دروس تخصصی مشتمل بر:
درک عمومی هنر ۱ و ۲، درک عمومی ریاضی و فیزیک، ترسیم فنی، خلاقیتهای تصویری و تجسمی، خلاقیت نمایشی، خلاقیت موسیقی و خواص مواد.
وجه تمایز هنرستانهای هنر
دوره نوجوانی دوره رویاپردازی نوجوانان ماست و هنر کاری است دلی و روان خواه.
در هنرستانهای هنر تعلیم و تربیت توأمان صورت میگیرد. دروس تخصصی هنرجویان رشتههای هنری عمدتاً کارگاهی و عملی برگزار میشوند.
جست و جوگری و خلاقیت ملاک هنرجویان هنر بوده و هنرجو برعکس مدارس آموزش و پرورش نیازمند سختگیری و اعمال قوانین خشک نیست.
به واسطه انجام توأمان فعالیتهای عملی و آموزشی و در نتیجه توسعه و تعالی فکر و بسط اندیشه، فارغ التحصیلان رشتههای هنری معمولا پیشروتر از فارغ التحصیلان دانشگاههای هنر هستند و عموما خروجی چنین هنرستانهایی افرادی نسبتا خودساخته، کمالطلب و معرفتگرا میباشد.
نقاط قوت و ضعف هنرستانهای هنر
- از نقاط قوت هنرستانهای هنر ساماندهی و تجمیع آموزش تخصصی هنر در این هنرستانهاست. به طوری که در برخی از استانها هنرستانهای هنر در حال تبدیل شدن به قطب هنر میباشند.
- در تهران و کلانشهرهایی چون اصفهان، تبریز و... اولا هنرستانها کاملا تخصصی هستند؛ مانند هنرستان موسیقی پسران تهران. ثانیاً قدمت برخی از آنها نزدیک به یک قرن میباشد. امسال هنرستان موسیقی تهران یکصد سالگی خود را جشن خواهد گرفت.
- وجود چنین مراکزی باعث جذب و شکوفایی استعدادهای بکر (به ویژه در مناطق محروم) شده و از به حاشیه رفتن رشتههای هنری جلوگیری خواهد کرد.
- از کاستیهای هنرستانهای هنر می توان به بلاتکلیفی، مبهم و محل مناقشه بودن بحث مدیریت هنرستانهای هنر اشاره کرد. به طوری که هر کجا اقتدار ارشاد بیشتر باشد مدیر از کارکنان ارشاد انتخاب میشود و برعکس.
دومین آسیب هنرستانهای هنر فقدان هنرستانهای دخترانه در اکثر استانهاست. به طوری که علاقه مندان دختر مجبورند به استانهای برخوردار مراجعه کنند و یا در هنرستانهای جوار تحصیل کرده و بعضاً از خیر تحصیل در رشته های هنر بگذرند.
سومین آسیب هنرستانهای هنر بلاتکلیفی بین آموزش و پرورش و ارشاد (مخصوصا در بحث تجهیز و هزینه های جاری) میباشد. برای مثال ما در زنجان برای گزینش نیروهای آزاد تخصصی هر ساله بین آموزش و پرورش و ارشاد پاسکاری شده و نهایتاً بدون کسب نتیجه مطلوب مستأصل میشویم.
- چهارمین آسیب که عمدتاً متوجه شهرستانهاست . عدم دریافت شهریه و کمکهای مصوب انجمن و اولیا به بهانه دولتی بودن هنرستانهای هنر میباشد. این در حالیست که اکثر مراکز آموزشی به بهانههای مختلف برای گذران امورات جاری خود مجبور به دریافت کمکهای مردمی هستند.
سخن آخر
علیرغم داشتن ردیف بودجه مشخص برای هنرستانهای هنر، در برخی از شهرستانها احساس میشود که ادارات ارشاد چنین هنرستانهایی را بار اضافه برای خود تلقی میکنند. لذا بهتر است برای انسجام بیشتر مسئولیت اداره این هنرستانها کلاً به آموزش و پرورش واگذار گردد.
پایان گزارش/
گروه رسانه/
نام کتاب: تأثیر کرونا بر آموزش
نویسنده: دکتر حسین معافی
انتشارات: پیام دیگر
با گسترش و همه گیری بیماری کرونا و با وجود مشکلات عدیده ای که در آموزشهای مجازی و الکترونیک وجود دارند، فرصت مناسبی برای محققین و پژوهشگران ایجاد شده است؛ زیرا همه وجوه آموزش و پرورش در یک موقعیت مشکلزا قرار گرفته و آموزش و پرورش ناگهان یک اکولوژی و یک زیستبوم جدید را تجربه میکند که همه ابعاد آن از نقش والدین، دانشآموزان، معلمان، مشکلات آنها، تولید منابع آموزشی، مدیریت مدرسه و برنامهریزی آموزشی مدرسه به یک صورتبندی تازه نیاز دارد و باید تغییراتی در این حوزه انجام شود.
تازهترین تعریف یونسکو از فرد با سواد، کسی است که توانایی تغییر خود در شرایط جدید را داشته باشد و امروزه تغییر نقش افراد برای آموزش و یادگیری با روشهای الکترونیکی و مجازی، امری ضروری و اجتنابناپذیر به نظر می رسد.
در گردآوری مطالب کتاب «تأثیر کرونا بر آموزش» به طور مستقیم و یا غیرمستقیم از نظرات، پیشنهادها و یا آثار متفکران، نویسندگان و پژوهشگران از منابع مختلف به ویژه پایگاه های اطلاعاتی و سایتهای علمی استفاده شده است. این کتاب شامل ۱۰ فصل با موضوعات مرتبط با آموزشهای مجازی و غیرحضوری میباشد. با توجهبه اینکه در آینده و دوران پسا کرونا استفاده از فن آوری ها و آموزشهای الکترونیک در مدارس و دانشگاهها و آموزش ترکیبی (حضوری+ غیرحضوری) گسترش پیدا خواهد کرد سعی شده است در نگارش این کتاب از نتایج تحقیقات پژوهشگران زیادی در دوران کرونا و آموزشهای مجازی استفاده شود.
این مجموعه میتواند برای مدیران و معلمان، محققان و پژوهشگران، دانشجویان، اولیاء و دانش آموزان، مؤلفین و مدرسین و حتی کارشناسان، تصمیم سازان و تصمیم گیران امر آموزش در کشور نیز مفید باشد و راهکارها و استراتژی های لازم را ارائه و معرفی نماید.
10 فصل کتاب « تأثیر کرونا بر آموزش»
1- تاریخچه آموزش از راه دور در جهان 2- جایگاه آموزش الکترونیکی در نظام آموزشی
3- ویژگی های عناصر برنامه درسی در آموزشهای مجازی 4-سند تحول بنیادین و پسا کرونا
5- آموزش مجازی و تحول در رسانه های آموزشی 6- چالش های آموزش مجازی
7- کرونا و عدالت آموزشی 8- راهکارهایی برای آموزش مجازی
9- ضرورت توجه به مدارس هوشمند 10- آینده پژوهی در سایه کرونا
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه تاریخ/
جلال ستاری (زاده ۱۴ مرداد ۱۳۱۰ در رشت – درگذشته ۹ مرداد ۱۴۰۰ در تهران) نویسنده، پژوهشگر، اسطورهشناس، مترجم، و اندیشمند ایرانی بود. ستاری بیش از ۱۰۰ کتاب در زمینههای افسانهشناسی، ادبیات نمایشی و نقد فرهنگی در طی بیش از ۶۰ سال نوشته یا ترجمه کردهاست. این کتابها بعضاً از کتابهای مرجع و شاخص در زمینههای تخصصی خود هستند.او نشان هنر و ادب درجه شوالیه را از دولت فرانسه دریافت کردهاست.
متیندفتری در شرح زمینه تاسیس سازمان پرورش افکار میگوید:
«ابتدا فکر تشکیل سازمان پرورش افکار را در دماغ شاه تولید نمودم و این مقدمهای بود برای تشکیل یک حزب سیاسی مانند حزب خلق ترکیه. به این ملاحظه بود که زمینه را بسیار وسیع گرفتم، رادیو را که شاه در ابتدا با آن مخالف بود تاسیس کردیم، وسایل فنی برای اصلاح مطبوعات فراهم و حتی یک مدرسه برای روزنامهنگاری دائر نمودیم، از تئاتر و نمایش که مکتب بزرگی برای تربیت یک ملت است غفلت نداشتیم و یک مدرسه هم برای آموزش هنرپیشگان به وجود آوردیم و چون عقیدهام این است که تربیت اجتماعی در کشور باید از فرهنگ سرچشمه بگیرد، معلمین و سایر فرهنگیان را به این منظور تجهیز کردیم ولی عدهای از متملقین گزافهگوییهایی کردند.»
گروه گزارش/
آن چه در زیر می آید ، بخش دوم گفت و گوی نرگس کارگری خبرنگار صدای معلم با علیرضا جعفری زند دکترای باستان شناسی ، باستان شناس ، پژوهشگر و عضو هیأت علمی دانشگاه در مورد آثار تاریخی شهر اصفهان و به طور مشخص در مورد مرمت مسجد شیخ لطف الله و تجاوز به حریم آثار تاریخی است .
در گزارش پیشین : ( این جا )
صدای معلم :
نکته بسیار قابل توجهی که در آن مصاحبه نظر مرا به خود جلب کرد این بود که این دانشآموزان هیچ حسی به آثار تاریخی نداشتند. کنار این نوجوانان در اطراف کاخ و همین طور سی و سه پل آمدم و در چهارباغ قدم زدم و با نوجوانان صحبت کردم و نهایتا میانگین نظرات این بود که گفتند احساسی به آثار تاریخی و این چهار تا تکه تیر و تخته سنگ ندارند.
تحلیل شما نسبت به این قضیه چیست؟ میراث فرهنگی و کارشناسان میراث فرهنگی تا به امروز چه تصمیمی برای همکاری، همراهی، حمایت و آشنایی با این آثار تاریخی برای دانش آموزان داشتند؟
جعفری زند:
به طور کلی اگر بخواهیم به این مسئله نگاه کنیم باید به صورت خیلی خیلی ریشهای با این مسئله برخورد شود. شما وقتی به اروپا میروید میبینید که بچهها را از همان دوران مهد کودک به موزه ها می آورند و به آنها میگویند که برای ما بگویید و بنویسید که این آثاری که می بینید چه هستند؟ یعنی می بینند که هر کدام از دانشآموزان چه دیدی دارند. یعنی آشنایی بچه ها از مهد کودک شروع میشود و طبیعتاً وقتی شما بچه ها را به حال خودشان رها کنید تا به کلاس های بالاتر بروند چگونه می خواهید این علاقه را در آنها ایجاد کنید؟
متاسفانه تلویزیون و رسانه ها هم که اصلاً عملکرد خوبی ندارند و حتی برنامه هایی که راجع به آثار ضبط و پخش می شوند من که خود در این حوزه فعالیت میکنم ،حوصله دیدن اینها را ندارم. یک موسیقی بسیار بسیار نامناسب و ملودی که با تصویر جور دربیاید نیست. موسیقی بسیار کسل کننده که با یک صدای یکنواخت پخش می شود. طبیعی است، چگونه میخواهید علاقه ایجاد کنید؟
کتابهای درسی را اتفاقا می بینم . مباحث خوبی در دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان درس ارائه می شود ولی مسئله این است که باید ببینیم چه کسی درس می دهد؟ چگونه درس می دهد؟ چگونه ایجاد انگیزه می کند؟ نه اینکه خود معلم از همه نسبت به آن بی تفاوت باشد. این گونه که نمیتواند آن حس را به دانشآموز منتقل کند. من در کتابهای درسی کمبودی نمی بینم. برخی اوقات تعجب میکنم که مطالب عالی در کتابها هست ولی باید دید شیوه تدریس آن معلم چگونه است که دانش آموز تا این حد نسبت به آثار بی علاقه می شود ؟
میراث فرهنگی هم به طور کلی فعالیت چشمگیری در این زمینه ندارد. مثلاً گاهی در تخت جمشید و یا همین چهلستون اصفهان می بینم که دانشآموزان را برای بازدید می آورند. اما معلمان آنها را رها میکنند .یعنی در واقع مثل اینکه آمدهاند یک روز تفریح در پارک و فضای سبز . بنابراین همه اینها بر میگردد به نوع آموزش ما که نقص دارد و این نقص را در واقع خودمان درک نکردیم و انتظار داریم که یک نوجوان سیزده چهارده ساله وقتی به چهلستون یا هشت بهشت می رود اهمیت قائل باشد و این مهم است که تاریخش را بداند .
در مدرسه نیز دانش آموز با درس تاریخ به عنوان درس کسل کننده برخورد می کند و به نظر من ، بی اهمیت بودن این مسئله به دلیل معلم یا دبیرانی است که آن انگیزه لازم را برای حفظ و شناخت آثار به دانش آموز ندارند و آموزش نمی دهند و نمیتوانند احساس اهمیت به تاریخ را منتقل کنند.
گروه گزارش/
آن چه در زیر می آید ، گفت و گوی نرگس کارگری خبرنگار صدای معلم با علیرضا جعفری زند دکترای باستان شناسی ، باستان شناس ، پژوهشگر و عضو هیأت علمی دانشگاه در مورد آثار تاریخی شهر اصفهان و به طور مشخص در مورد مرمت مسجد شیخ لطف الله و تجاوز به حریم آثار تاریخی است .