گروه گزارش/
امروز سه شنبه 14 مرداد پرتال وزارت آموزش و پرورش خبری را با این عنوان منتشر کرده است :
" در روز خبرنگار صورت گرفت؛
برگزاری آئینِ «سلام خبرنگار» توسط وزارت آموزش و پرورش "
در متن خبر چنین آمده است :
« وزارت آموزش و پرورش در آستانهی روز خبرنگار، به رسم سپاس، آئینِ «سلام خبرنگار» را برگزارکرد.
به گزارش مرکز اطلاعرسانی و روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش، وزارت آموزش و پروش به عنوان بزرگترین دستگاه فرهنگ ساز و سترگترین نهاد فرهنگی کشور، که خطیرترین رسالت، یعنی تربیت انسان را بر عهده دارد، با این نگاه ژرف که نهاد رسانه در عرصهی وسیع تعلیم و تربیت، معینِ اجتماعیِ نهاد تعلیم و تربیت میباشد، هماره برای مقولهی اطلاع رسانی اهمیتی خاصّ، و برای کارگزاران آن، یعنی خبرنگاران، ارزشی ویژه قائل بوده و خواهد بود.
در این راستا، و با هدف تجلیل و تحسین از مساعی رسانهای جامعهی خبرنگاران، وزارت آموزش و پرورش برای نخستین بار و با اتّخاذ شیوهای شایسته و البته نوین، در آئینی تحت عنوان «سلام خبرنگار» با پیشگامی وزیر و همراهی تمامی معاونان و مدیران ارشد ستادی و استانی این وزارتخانه، با حضور در محل خبرگزاریها و روزنامههای ملّی و استانی، با اهدای لوح سپاس، نسبت به نکوداشت تلاشگران عرصهی خبر در سراسر کشور، اقدام نمود.
شایان ذکر است آیین مذکور، با در نظر گرفتن شرایط فراگیری ویروس کرونا و با تقیّد به اجرای مصوّبات ستاد ملّی مبارزه با کرونا طراحی و اجرا شد .
نخستین پرسش « صدای معلم » آن است که مسئولان این وزارتخانه به ویژه " روابط عمومی " دقیقا و مستند ویژگی های " این نگاه ژرف " را حداقل برای خبرنگاران و رسانه ها باز کنند و توضیح دهند .
بارها و در نشست های رسانه ای ، خبرنگاران از طیف های مختلف نسبت به عدم پاسخ گویی مسئولان این وزارتخانه شاکی بوده و به کرات بیان کرده اند که پاسخ تلفن و یا تماس آن ها داده نمی شود .
حتی فریبرز حمیدی رئیس مرکز اطلاع رسانی و روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش که منطقا باید نماد پاسخ گویی و مسئولیت پذیری در این وزارتخانه باشد به گفته همکاران رسانه به تماس ها و پیام ها پاسخی نمی دهد !
آیا معنای آن " ارزش ویژه " این گونه تعبیر و تفسیر می شود ؟
حتی گفته شده رئیس مرکز اطلاع رسانی و روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش حدود یک ماه نشستی را به صورت " گزینشی " با " برخی رسانه های خاص " با موضوع همفکری و هم اندیشی برگزار کرده است .
آیا وزیر آموزش و پرورش در کنار خود این وقایع را نمی بیند ؟
این در حالی است که محسن حاجی میرزایی وزیر آموزش و پرورش در آخرین نشست رسانه ای خود در پاسخ به پرسش " صدای معلم " به صراحت وزارتخانه ی خود را " وزارتخانه ی پاسخ گو " نامید و از عملکرد زیرمجموعه ی مدیریتی خویش دفاع کرد .
امروز مراسم تودیع و معارفه « رئیس سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان » با حضور وزیر آموزش و پرورش و مسئولان ستادی و شورای معاونین در سالن اجتماعات ساختمان شهید رجایی وزارت آموزش و پرورش برگزار گردید .
نگاهی به عکس های این مراسم نشان می دهد که تعداد قابل توجهی از مسئولان این وزارتخانه در این مراسم شرکت کرده اند .
پرسش « صدای معلم » آن است که آیا دعوت از چند خبرنگار بر سیاق پیشین و برگزاری مراسمی ساده و البته با رعایت دستور العمل های بهداشتی با کدام مصوبه ستاد ملّی مبارزه با کرونا مغایرت دارد ؟
آیا کرونا فقط در نشست خبرنگاران " تهدید " و " خطر " به شمار می آید ؟
آیا مسئولان از پرسش های خبرنگاران مستقل واهمه ای دارند ؟
( به نظر می رسد " کرونا " فرشته ی نجات برای پوشاندن و توجیه چاله های مدیریتی و مدیریت ناکارآمد برخی مسئولان این وزارتخانه بود ... )
البته این گونه برخوردهای تبعیض آمیز و متناقض تازه نیست و در مدت وزارت آقای حاجی میرزایی به ویژه در موضوع برگزاری آزمون ها و آزمون ها به کرات مشاهده شده و مرجعی هم پاسخ گو نبوده است .
آیا اگر هر خبرنگاری پرسش های صریح ، شفاف و برخاسته از متن جامعه آموزش و پرورش مطرح کند باید به قول معروف در " لیست سیاه " قرار گرفته و مورد بی اعتنایی کم توجهی قرار بگیرد ؟
آیا این ها از نظر وزارت آموزش و پرورش شیوه های نوین و شایسته محسوب می شوند ؟
هر چند همان گونه که در متن " خبر " آمده است به نظر می رسد انتظار وزارت آموزش و پرورش از رسانه ها و خبرنگاران فقط در حد تهیه و انعکاس " خبر " باشد و اساسا این مسئولان با تحلیل خبر و انتقاد کاری نداشته و خوششان هم نیاید .
این گونه برخوردها در جامعه آموزش و پرورش و در میان معلمان منجر به " اعتماد سازی " نشده و کمکی به بهبود شکاف و یا بهتر بگوییم " دره " میان صف و ستاد نخواهد کرد .
***
عکس زیر مراسم روز خبرنگار را در زمان وزارت بطحایی وزیر پیشین آموزش و پرورش نشان می دهد .
رئیس مرکز اطلاع رسانی و روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش در آن زمان " مرتضی نظری " بود .
( صدای معلم گزارش می دهد ؛ برای نخستین بار روز خبرنگار در آموزش و پرورش ارج گذاری شد
اردوگاه منظریه ؛ شبی به یاد ماندنی برای خبرنگاران آموزش و پرورش + گزارش تصویری )
پایان گزارش/
برای داشتن دموکراسی باید ذهن ها نیز عوض شوند و باید ذهن ها نیز قوانین بازی را بپذیرند.
ابتدا باید مدارا را آموخت و سپس به اعتراض پرداخت . نزد ما، اعتراض و مخالفت فورا به یک امر ناموسی و غیرتی تبدیل می شود.
از آنجا که شما یا دوست من یا دشمن من هستید، پس به شیوه قبیله ای از یکدیگر انتقام می گیریم.
اگر دوست من باشید، باید در کنار من قرار بگیرید و اگر دشمن من هستید خونتان را می ریزم!
هموطنان ما هنوز دارای ذهنیت رعیت مآب هستند و هنوز شهروند نشده اند ؛ این امر نیاز به زمان دارد، نمی توان به نیروی معجزه از تئوکراسی به دموکراسی پرید.
دیگر چه بگویم از آداب و رسوم و خلقیات، از این عاداتی که به اعماق روح مان چسبیده اند.
بگذارید توصیف زیبایی را از یک نویسنده آمریکای لاتینی برایتان نقل کنم :
آداب و رسوم را ، زمان، با همان شکیب و صبر و درنگی که برای ساختن کوه ها به کار برده آفریده است با تلاش و روز به روز می تواند نابودش کند، با کوهستان نمی توان به زور سرنیزه درافتاد!
زیرآسمانهای جهان ( کانال تفکر )
محسن آزموده| ۲۶ اسفند ۱۳۹۸ در میان بیداد موج اول کرونا خبر آمد فریبرز رئیسدانا در اثر ابتلا به کووید ۱۹ درگذشت. حدود یک هفته پیش از آن بستری شده بود و بسیار امید میرفت که از این مهلکه جان سالم به در ببرد که با اندوه و تاسف بسیار، چنین نشد. دکتر رئیسدانا، اقتصاددان چپگرا، نویسنده، شاعر، استاد پیشین دانشگاه و فعال و کنشگر سیاسی در طول ۷۵ سال زندگی پربار، فراز و نشیبهای زیادی را طی کرد. او به علت اظهارنظرها و فعالیتهایش، بارها به زندان افتاد و تهدید شد و از دانشگاه اخراج اما هیچگاه از ابراز نظر و حضور فعالانه و جدی در عرصههای سیاسی و اجتماعی باز نماند. بسیاری از راستگرایان سیاسی و اقتصادی و فعالان ملی - مذهبی یا اصلاحطلب، از پیر و جوان، با دیدگاهها و رویکرد او مخالف بودند اما همه بر صداقت و شجاعت و حضور پرشور و هیجانش اذعان داشتند.
***
اوایل اردیبهشت ماه سال گذشته به پیشنهاد و لطف محمد داوری که پیشتر با رئیسدانا در زندان همبند بود، به منزل او در گیشا رفتیم تا با او درباره کاروبار و زندگیاش گفتوگو کنیم. گفتوگو چنان که میخوانید تا اوایل انقلاب ۵۷ پیش رفت و بنا شد باقی به جلسات بعد موکول شود؛ وعدهای که متاسفانه و با کمال پوزش به دلیل کاهلی نگارنده و عدم پیگیریهای او تحقق نیافت، یک علتش آن بود که شاید به مخیلهام هم خطور نمیکرد که دکتر رئیسدانا از میان ما برود. مرگ برای دکتر رئیسدانا به رغم مشکلات جسمانی با آن همه انرژی و شور و هیجان بسیار نابه هنگام و باورناپذیر بود. رئیسدانا یک فعال سیاسی چپ ملیگرا بود و مهمترین نمود این دو رویکرد همزمان در دو تصویر مارکس و مصدق بود که بر دیوار خانهاش نقش بسته بود. در گفتوگوی حاضر با ریشههای این دو گرایش در او آشنا میشویم.
متاسفانه زندگی نامهای از شما در اینترنت و فضای مجازی نیست و عمده چیزی که در مورد شما میدانیم این است که متولد ۱۳۲۷ هستید، در مدرسه اقتصادی لندن درس خواندهاید و…
این مطالب شایع شده را کنار بگذار. وارد جنبههای دیگر بشو. از من بپرس که چگونه این آرمان و عقیده را پیدا کردهای. البته پرداختن به جزئیات زندگی بد نیست، اما بهتر است درباره حضور اجتماعی من بپرسی. از من بپرس که چقدر کتاب نوشتهای و چرا اینها را نوشتهای و… آخر برای چه من ۴۴ تا کتاب نوشتهام؟ از کی اجازه گرفتهام؟ بهتر است از بحثهای خصوصی بگذریم. بهتر است از اینجا شروع کنی که در کودکی چه اتفاقی افتاد که به این مسیرها آمدهام.
اتفاقاً جاناتان اشپربر در زندگی نامه خواندنی «مارکس یک زندگی قرن نوزدهمی» (ترجمه احمد تدین) میکوشد از همین جزئیات به ظاهر بیاهمیت راهی برای فهم مسیری که مارکس در زندگی سیاسی و اجتماعی طی کرد، بگشاید.
خب اجازه بده من خودم این جزئیات را بگویم، چون اینکه بپرسی تو کی متولد شدهای و پدر و مادرت چه کسانی بودهاند، هنوز روتین و مکانیکی است. اجازه بدهید از اینجا شروع کنم که در کودکی چه میکردم.
اصلاً بفرمایید کجا و در چه خانوادهای به دنیا آمدهاید، خانواده مذهبی بود یا سیاسی یا…
اینطور خوب است. من متولد تهران هستم. تقریباً همه فرزندان خانواده متولد تهران هستند. خانواده من مذهبی نبودند. عکسهای به جا مانده نشان میدهد که پدرم با کراوات است و مادرم روسری ندارد. اما مطلقاً خانواده ضد مذهبی نبودند. وقتی که موارد رودررویی با مسائل اجتماعی میشد، با کانال مذهب هم به قضیه میپرداختند. پدر من در علوم آزمایشگاهی درس خوانده بود و اجازه دایر کردن آزمایشگاه به او داده بودند و او را دکتر میخواندند، در حالی که دکترا نداشت. در بیمارستان امام خمینی (ره) (هزار تختخوابی سابق) ساختمانی هست که پدرم میگفت آنجا درس خوانده است. پدرم چون تحصیل کرده بود از مدارهای علمی هم به مسائل روزگار نگاه میکرد. مادرم اهل ارومیه و از مادر آسوری بود، پدرش اهل خوی و بزرگشده ارومیه بود.
در کتاب آشفتگیهای اجتماعی در ایران که در کانادا منتشر شده، یک فصل را به تاریخ خونبار خوی اختصاص دادهام و از پدر و مادر مادرم یاد کردهام که در مقابل متجاوزین به شهرهای خوی و ارومیه مقاومت کردند و جان باختند. من البته پدربزرگ و مادربزرگ مادری را خیلی ندیدهام. بعد از فوت آنها خیلی زود تربیت مادرم را عموها و پدربزرگش (جدم) به عهده گرفتند. در مدرسه امریکاییها در ارومیه درس خواند. خودش میگفت به علت آمدن بیماری، مدتی مدرسه را به تبریز و سپس به همدان منتقل کردند. یک بار در سفر به همدان، مادرم که هنوز در قید حیات بود، گفت آیا شیرسنگی را هم میبینی؟ گفتم آره. گفت آنجا مدرسه ما بود. هنوز انگلیسی میدانست. میگفت یک گربه داشتم که مرد و زیر شیرسنگی دفنش کردم. اگر رفتی آنجا بالای سر مزار گربهام هم برو! حالت احساسی عجیبی داشت. من هم البته به توصیهاش گوش کردم. این موضوع خیلی هم کمک کرد. وقتی طرح جامع همدان را کار میکردیم، بچهها میخواستند نکاتی را بدانند. ساختمانی در دوردست شیرسنگی بود که حدس زدند بازسازی شده مدرسه امریکاییها بود که در دوران بیماری به آنجا منتقل شده است و بعد از آن به تبریز و ارومیه بازگشته است. تا اینکه بالاخره مادرم بزرگ شد و با پسرعمویش ازدواج میکند و از او صاحب سه فرزند میشود. بعداً به دلیل اختلافهای خانوادگی از او جدا میشود و برای کار کردن به تهران میآید. مادرم سواد خارجی داشت و فرهنگی بود. در تهران همسایگی خاله پدرم زندگی میکند و این موجب آشنایی آنها میشود. آشنایی آنها نیز عاشقانه بوده و سنتی نبوده است. پدرم از خالهاش استفاده کرده بود که نزد اقوام مادرم یعنی پسرعموهایش برود و صحبت کند. اما مادرم مستقلتر از این حرفها بود.
در مورد پدرتان هم بفرمایید.
پدرم اهل دشت قزوین و تات است. من هم سالهای زیادی در آن دشت بزرگ شدهام. روستایی که ما در آن بزرگ شدیم، روستای ابراهیمآباد بود. هنوز هست و پدر و مادرم و عموهایم و برادرم و پدربزرگم آنجا دفن هستند. به جز آن روستا پدرم در روستاهای دیگر نیز دست داشت و اجارهداری میکرد و خردهمالکی بود. من مقدار زیادی در آن منطقه تاتنشین عمر گذراندم. یعنی در تهران متولد شدم اما در کودکی به آنجا میرفتم. وقتی پدر و مادرم آشنا شدند، پدرم در خدمت نظام و درجهدار بود و از همان زمان وارد بهداری ارتش شد و از همان زمان هم با دردسرهای فراوان از ارتش فاصله میگیرد و فراری محسوب میشود و به بیمارستان هزار تختخوابی میآید و با مادرم آشنا میشود و دلدادگی عاشقانهای بین آنها شکل میگیرد. با وجود این من به لحاظ سنتی بسیار وابسته به محیط اجتماعی هستم و با وطنم ارتباط عجیبی دارم که اتفاقاً با ایدئولوژی سوسیالیستی و انترناسیونالیستی ما خیلی سازگار نیست، اما من آن را سازگار کردهام. من این سرزمین را دوست دارم، فقط همین. البته حاضر نیستم شووینیست باشم و به نفع مردم ایران آرایم را به جهانیان تحمیل کنم و ایرانیان را برتر از بقیه بدانم. اما این سرزمین را دوست دارم و تعجب میکنم که چرا بعضی به این بهانه که سوسیالیست هستند، به خودشان فشار میآورند که وطنشان را دوست نداشته باشند. البته همه اینطور نیستند.
شما فرزند چندم هستید؟
مادرم از ازدواج اول سه فرزند، دو پسر و یک دختر داشت. آن دو برادر ناتنی فوت کردند اما خواهر ناتنیام الان در امریکاست. مادرم از پدر من هم پنج فرزند داشت که من در میان این پنج تا، سومی هستم، یک برادر، یک خواهر، من و بعد دو خواهر دیگر که اولی و دومی درگذشتهاند. طرفه آنکه هر چهار نفر از بیماری یکسانی فوت کردند و این بیماری سراغ من هم آمد، اما شاخش را شکستم! بد نیست یادآوری کنم که از قضا زندهیاد بهمن کشاورز حقوقدان فقید داماد آن خواهر ناتنی است. این خواهرم دو بار ازدواج کرد. مرتبه اول با یک افسر شهربانی ازدواج کرد که بعد از کودتای ۲۸ مرداد به عنوان افسر تودهای دستگیر و اعدام شد. بعد با همسر دومش که همسلولی همسر نخست بود، آشنا و سپس ازدواج کرد. فرامرز برادر بزرگترم هم سرنوشت ویژهای یافت. دست تطاول به خودش دراز کرد.
دوران کودکی شما چگونه سپری شد؟
دوران کودکی من با محرومیت بسیار زیاد همراه نبود. در روستا خیلی زندگی کردم و خیلی زود احساس کردم که دوست دارم مردمی باشم، اما نتوانستم و نخواستم که خارج از سلطه پدر بروم. اقتدار او را قبول داشتم و او را دوست داشتم. فرامرز (برادر بزرگ) اما برخلاف من دست به شورشی کور زد و خودش را نابود کرد و در سن ۵۲ سالگی از دنیا رفت. بقیه ما چنین نبودند. در محله ما در خیابان شاپور دامهای زیادی گسترده بود. محرومیت نبود، اما زندگی پر و پیمانهای نبود. موقعی که پدرم آزمایشگاه داشت، برایم یک اعتباری داشت. در روستا هم یک خردهمالک بود، اما مرد قدرتمندی بود و با خوانین آنجا درمیافتاد. طوری که فطنالسلطنه مجد از بزرگ مالکان سراسر دشت قزوین و داماد سپهدار، از او حساب میبرد. پدرم انسان ماجراجوی قدرتمند دعوایی بود. در جوانی مدتی با حزب توده کار کرده بود و خاطراتی از جلساتش با رادمنش و کشاورز برایم تعریف میکرد. اما از حزب توده بیرون آمده بود و ارتباطش با آنها قطع بود و گرایش ملی پیدا کرده بود. بعد از کودتا شوهرخواهرم اعدام شد. او پدرم را وصی کرده بود. پدرم در بازجویی با تیمور بختیار فرمانداری نظامی تهران رنجور و ناامید شد. تلافیاش را بعداً در زمان اصلاحات ارضی سر خوانین دشت قزوین در آورد (خنده)!
بنابراین این گرایش سیاسی شما به خاطر خانواده نبود؟
مقداری تحت تاثیر شوهر خواهرم بود که اعدام شد. او مرد جالبی بود، ورزشکار، خوشتیپ، بلندقامت بود و با اینکه افسر بود در رفتارش در کوچه و خیابان از افسری مایه نمیگذاشت و هرجا که مثلاً افسریاش میخواست در میان مردم اثر بگذارد، حس میکردم که شرمنده میشود. او شبیه تختی بود. البته من بعداً با تختی دوست شدم. تختی شرمنده میشد اگر پهلوانی و قدرتش مایه احترام میشد. این را از نزدیک میدیدم. شوهرخواهرم هم همین بود، بوکسور بود، موتورسوار بود و شنا میکرد و البته گاهی هم می میخورد. به نظرم روحیه عجیبی داشت. سالها بعد که در احوالاتش غور کردم، دریافتم عجیب نیست که چنین آدمی در آن زمان به اندیشههای چپ گرایش پیدا کند. آن زمان چپ بودن فقط در حزب توده بود.
دبستان شما کجا بود؟
من دبستان مولوی در خیابان مولوی میرفتم. خانه ما سر چهارراه گمرک و شاپور بود. من بچه شاپور هستم. از آن طرف به روستا میرفتم، خلاصه یک پا در شهر و یک پا در روستا داشتم. این شیوه زندگی شخصیت من را «دایکوتومیک» (دوگانه) و مرا دچار انشقاق شخصیتی کرد. در روستا مردم فوقالعاده فقیر اما سادهدل و دوستداشتنی و مهربان را میدیدم و در شهر خانوادهام را میدیدم که وضعشان نسبتاً خوب بود. البته از اشراف درجه یک تهران نبودند. اما شرایطشان بد نبود. این شکاف و جدایی و تفاوت سطح زندگی زیر پوست من نفوذ میکرد و نمیتوانستم از آن فرار کنم. من را به خود مشغول میداشت. بعضی محرومیتها در مقایسه با برخی اعضای فامیل مادرم که با بچههایشان به خانه ما میآمدند، نوعی حسادت من را تحریک میکرد. الان تقریباً مطمئن هستم که این حسادت شخصی نبود، خاطرهای بود که از روستا داشتم. فکر میکردم مقداری بار آن خاطره من را به این حسادت میکشاند. من فکر میکنم صمد بهرنکی را غرق کردند.
در مدرسه معلم یا آموزگاری بود که در شما تاثیر خاصی بگذارد؟
معلمها روی من تاثیر بد گذاشتند. دو - سه معلم داشتم که به خاطرم مانده. یکی خانمی که بعداً معلم قرآن ما شد. هنوز چهرهاش را به خاطر دارم. بچه بودم و شلوار کوتاه پوشیده بودم. با کناردستیام زیاد حرف زدم. آن معلم خیلی با ترکه روی پای من زد و آزارم داد. این رفتارش باعث شد که از درس دادنش بیزار شوم. او نماد مهربانی نشد. در حالی که بعداً که بزرگ و بالغ شدم، خانه ما در شاپور کنار مسجد سادات هندی بود، برادر آیتالله شریعتمداری امام جمعه آن مسجد بود. مهربانیهایی که بعداً از کسانی که به آن مسجد میرفتند و ته دلشان مصدقی بودند، تاثیر زیادی روی من گذاشت و باعث شد در آستانه بلوغ برخی گرایشهای مذهبی در من نهادینه شود. در حالی که آن معلم من را فراری داد. یک ناظم هم داشتیم که به خاطر یک بچه پولدار که لباسهای زیباتر از ما میپوشید، دو - سه بار به من ظلم کرد. آن بچه علیه من شکایت میکرد. آن ناظم جلوی سایر دانشآموزان دو - سه تا مشت به سینه من زد. سالها بعد شبی با دوستان به میخوارگی رفته بودیم و صبح زود با چند نفر از دوستان غزلخوان و کت به دوش به یک کله پاچهفروشی در پل امیربهادر رفتیم که پاتوق میخوارگان شب زندهدار بود. ادعایی برای خودم داشتم و قد و بالایی پیدا کرده بودم، با اینکه تحصیلات و گرایشهای سیاسی هم داشتم، اما به هر حال آن ادا و اطوار را هم داشتم، لذت داشت خود را لوطی دیدن و پهلوان تصور کردن. خلاصه آن شب آن ناظم را در کلهپاچهایِ امیربهادر دیدم. هنوز سرم گرم بود. یقهاش را گرفتم و گفتم تو هنوز مسئول شخصیت من هستی و تو را نمیبخشم. اگر آن دو کلمه درس را به من نداده بودی، تو را داخل این دیگ کلهپاچه میانداختم، چون به یادم مانده! به این ترتیب ظلم، ستم، تبعیض، تفاوت زندگی شهر و روستا در شکلگیری شخصیت من موثر بود. پس غیر از پدرم، شخصیت شوهرخواهرم در من تاثیر بیشتری گذاشت. اما در آستانه بلوغ در شاپور در آن محله دو گروه حضور پررنگ داشتند، یکی مصدقیها که در یک قهوهخانه بودند و یک قهوهخانه بالاتر تودهایها بودند. محلهای پر از ماجرا بود. شعار ما پهلوانی و کرم و آزادگی بود.
این ماجرا به سالهای پایانی دهه ۱۳۳۰ بازمیگردد؟
بله، جو جبهه ملی دوم تهران و شهرهای بزرگ را فرا گرفته بود. من به میتینگ جبهه ملی دوم در جلالیه رفته بودم و از شعارهای تندی که زندهیاد داریوش فروهر میداد، تحت تاثیر قرار گرفته بودم. صحبتهای سنجابی، دکتر صدیقی و الهیارخان صالح را شنیدم. حرفهای سنجابی بیشتر به دلم نشست. به هر حال بچههای محل من را به این فضاهای سیاسی کشاندند.
مطالعات شما از کجا آغاز شد؟
من درسخوان بودم و بهرغم ماجراجوییها همیشه شاگرد اول میشدم. گاهی که شاگرد دوم یا سوم میشدم، نارضایتی را در روحیه پدرم میدیدم و خودم هم ناراحت میشدم. به شاگرد اول حسادت نمیکردم، خودم ناراحت میشدم. اصلاً تجربه حسادت را زیاد ندارم. سه - چهار باری که در زندگی حسادت کردهام، آنقدر نادر بوده که به خاطرم مانده است و میدانم که آن مرتبهها برای چه بوده است. مثلاً وقتی استاد بودم، دختران را به گردش علمی برده بودم و مرد جوان دریانوردی دخترها را دور خودش جمع کرد. آن حسادت را به خاطر دارم. موارد دیگر را نیز به خاطر دارم. اما پیش از آنکه جبهه ملی مرا با خودش ببرد و سپس جزنی و دیگران مرا در دیدارهای جمعه در خانه دکتر غلامحسینخان صدیقی کشف کنند یا من آنها را توسط احمد جلیل افشار شناسایی کنم، مطالعه را آغاز کرده بودم، اما با کتابهای خیلی سطحی مثل امیرارسلان. پدرم تشویق میکرد. بعداً یاد گرفتم که سر لالهزار بروم و از انتشارات معرفت کتاب کیلویی بخرم. بعداً خلاصهای از کتاب «نود و سه» (نوشته ویکتور هوگو) به دستم رسید. کتاب گم شد. بعد که مادرم پرسید چه کتابی میخواهی، گفتم نود و سه را برایم بخر. منظور هوگو چهارمین سالگرد انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۹۳ است (که سالی پرتلاطم است و اتفاقات مهمی از جمله اعدام لویی شانزدهم و ماری آنتوانت در آن رخ میدهد). با خواندن این کتاب کیف کردم و انقلابی شدم. ژوزف شنیس شخصیت من را تسخیر کرد، دانتون، مارا (شخصیتهای انقلابی در انقلاب کبیر فرانسه) و… را دوست داشتم. از روبسپیر اصلاً بدم نیامد. از دوره وحشت روبسپیر کیف کردم.
اینها مربوط به ۱۵-۱۴ سالگی شما میشود. دبیرستان کجا رفتید؟
دبیرستان حکیم نظامی میرفتم. آنجا دیگر وارد جبهه ملی شدم و سریعاً در سازمان جوانان جبهه ملی رشد کردم و به کمیته مرکزی سازمان جوانان جبهه ملی آمدم. این کمیته تحت تاثیر دو شخصیت شناختهشده و به شدت ضد چپ بود: محمد علی خنجی و دکتر حجازی. این موضوع من را آزار میداد زیرا این دو شخصیت را دوست داشتم، زیرا به هر حال همه همحزبیها را دوست داشتم و احساس عاطفی را سریع پیدا میکردم. اما این دو ضد جزنی بودند و فعالیتهای جزنی را در جبهه ملی محکوم میکردند. کارهای او را بد نمیدانستند، خرابکاری میدانستند. دکتر حجازی یک بار در جمع گفت من باید درباره روحیه فریبرز صحبت کنم، تعجب میکنم! این روحیه ضد سازمانی و ضد مصدقی است. من پرسیدم چرا ضد مصدقی است؟ و درگیری ما شروع شد. به تدریج به این فکر افتادم که ما آمدهایم علیه شاه و برای ایران مبارزه کنیم، اما اینجا بدل به محل تبلیغات علیه حزب توده شده است. من که تودهای نیستم و اشکالات آنها را هم میدانم و تائید میکنم، اما قرار نیست اینجا پاتوق فحش دادن به حزب توده باشد. اینجا قرار است به ما آموزش مبارزه ملی و ضد شاه بدهند. در آن زمان من عضو جدی جبهه ملی بودم و حتی از دبیرستان حکیم نظامی ده - دوازده نفر عضو گرفته بودم. ضمن آنکه در سازمان جوانان بودم و اداره منطقه پنج آموزش و پرورش با من بود.
در دبیرستان ناظم مقتدری داشتیم که بعداً فهمیدم با ساواک همکاری میکند به اسم حسن سرور. سرور یک بار بعد از اینکه انشایی نوشته بودم، سر کلاس ما و پیش من آمد و کاغذی داد که در آن نوشته بود به دفتر برو، با تو کاری دارم. در دفتر من را تحویل مامورهای ساواک داد. در خیابان امیریه نرسیده به امیرانتظام بالاتر از پل امیربهادر دفتری متعلق به ساواک بود که تازه تشکیل شده بود. سرهنگ محبوبی نامی در آنجا کار میکرد. آنجا من را بازجویی کردند. یک مامور ساواکی پایین راه پله، دم در به من گفت (نمی دانم چرا؟!) یک وقت نترسی، هیچی نیست، محکم بایست، لازم نیست همه چی را بگویی، بلبل زبانی نکن، همان کاری که کردی را بگو و نترس! دیگر هم آن مامور را ندیدم و نمیدانم چرا این سخن را گفت. اما به هر حال شناخت پلیس سیاسی و ضرورتش از همان زمان در من پدید آمد. بعداً آن جمله مشهور تروتسکی که گفت کسی که پلیس سیاسی را نمیشناسد، غلط میکند که کار سیاسی کند، برای من معنادار شد. آن مامور عضو آن سازمان بود و همواره این سؤال در من پدید آمد که چرا این نکات را به من گفت. خلاصه سرهنگ محبوبی مرا تهدید کرد و گفت چه کردهای؟ گفتم انشا نوشتهام. گفت انشایت کو؟ گفتم دوستان شما آن را دارند. آن دانشآموزی که در کلاس به من گفت انشایت را بده میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم، بعداً به دانشکده افسری رفت! فکر میکنم آن دانشآموز مامور بوده و من او را نمیبخشم. از سرهنگ پرسیدم مگر در انشایم خلاف قانون اساسی صحبت کردهام؟! خندید و گفت: آهان، معلوم است آموزش دیدی؟!
بنابراین فضا پلیسی بود.
بله، کاملاً اینطور بود. هر کس میگوید دوره شاه آزادی بود، بسیار بیجا میگوید. در سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ جو را جبهه ملی دوم مقداری شکسته بود. اما ۱۵ خرداد موجب شد که دولت حمله و سرکوب کند. رهبری ۱۵ خرداد با آیتالله خمینی بود. آن زمان ۶-۵ ماه بود که با نام (امام) خمینی آشنا شده بودیم و بعد جبهه ملی در حاشیه رفت و ترسید. بیژن جزنی گفت که جبهه ملی ترسیده است. او گفت پیشبینی میکردم که اینها مرد میدان مبارزه نیستند. به من گفت که دکتر مصدق هم اینها را به آن صورت قبول ندارد. برای دکتر مصدق برخی از این شخصیتها قابل قبولند و نمیتواند به زبان بیاورد. مصدق آن زمان سالهای آخر عمرش را طی میکرد و در احمدآباد محصور بود. جزنی میگفت نامههای او دلیل این ادعای من است. بعد از آن جبهه ملی تحت الشعاع (امام) خمینی قرار گرفت و رنگ باخت. ما هم که رادیکال بودیم و به سخنرانی آیتالله خمینی در قم رفتیم. به یاد دارم که نوروز بود. من هم رادیکال بودم و هم تقابل میان فرودستان و ثروتمندان در روحم غلیان میکرد. من بعداً متوجه شدم که زندهیاد جلال آلاحمد خیلی چیزها را به ما انداخت، واقعیت نبود.
در آن زمان شما حدوداً ۱۶-۱۵ سال سن داشتید.
بله، در قم بعد از سخنرانی آیتالله خمینی، با دوستانم شعری از کارو (شاعر ارمنی چپگرا) را در مسجد دستهجمعی خواندیم: صحبت از عید مکن بگذر و راحت بگذار / زاده فقر کجا و طرب فصل بهار. خیلی خوشحال بودم از اینکه اینطور آرمانم را بیان کردهام. مردم در مسجد به ما نگاه میکردند، بعضی با تردید. از چشمانشان محافظهکاری عجیبی خواندم. حس کردم.
به هر حال شما آدم مذهبی نبودید.
بله، البته من در سالهای آخر دبیرستان تا ابتدای دانشگاه مذهبی شدم، اما از سال دوم دیگر اینطور نبودم. به قم برای بیان اعتراضمان رفته بودم.
آنجا در قم آیا برای آن افراد مهم نبود که شما مذهبی نیستید؟
آنها نمیدانستند که ما مذهبی هستیم یا خیر. فقط به ما مشکوک نگاه میکردند و احساس میکردند که ما از آنها نیستیم.
بسیاری دهه چهل را دوران اوج شکوفایی اقتصادی و تجدد آمرانه میدانند. تجربه شما از این دهه چطور است؟
اقتصاد دهه ۱۳۴۰ در ابتدا بد بود و شکستخورده، در دوره امینی ورشکستگی اقتصادی و اولین رکود اقتصادی کشور اتفاق افتاد. به یاد دارم وقتی کشتیگیران از مسابقات برگشته بودند، نخستوزیر علی امینی در دیدار با ایشان گفت که شما کشتیهایتان را گرفتید و برگشتید، اما نمیدانید که من چند روز است با بودجه کشتی میگیرم و نمیتوانم آن را مشخص کنم. بعد هم که امینی کنار گذاشته شد. شاید هم ماموریتش پایان یافت. به نظر میرسد که شاه امینی را برای پاسخ به خواستههای امریکا برای اصلاحات در ایران لازم داشت. از میان این اصلاحات، آنچه به نظر من ارزشمند بود اصلاحات ارضی است. شک ندارم که اصلاحات ارضی در ایران دگرگونی اجتماعی ایجاد کرد. این اصلاحات اگرچه ساخته و پرداخته غرب بود، اما ضرورت بود. به همین سبب جریانهای چپ مثل حزب توده آن را تائید کرد. جبهه ملی هم اصلاحات را تائید کرد و گفت: اصلاحات آری، دیکتاتوری خیر. بحث حق رای زنان در انتخابات هم اهمیت داشت، درست است که انتخابات صوری بود، اما بود. در آن زمان ذهنیت برتری جنسیتی مرد بر زن در بیشتر خانوادهها بود، حتی در خانواده ما هم چنین بود. بعداً که بزرگ شدم، خیلی روی شخصیت خودم کوبیدم تا این اصل بزرگ انسانی یعنی برابری جنسیتی مرد و زن را بپذیرم. این را چپها به من یاد دادند. اما در آن زمان اولویت ما اصلاحات ارضی بود و بحث اعطای حقوق زنان را جدی نمیگرفتیم. خلاصه تا سال ۱۳۴۳ و ۱۳۴۴ اقتصاد مشکل داشت، اما از این سالها به بعد از طریق برنامههای عمرانی کشور وامهایی به ایران آمد. برنامه سوم اولین برنامه پنج ساله بود. برنامههای اول و دوم که از زمان مصدق شروع شد، هفت ساله بودند. برنامه اول البته متوقف شد. در برنامه سوم، وامها مطرح شد. بعد از اصلاحات ارضی، افزایش پول در جریان ناشی از اصلاحات ارضی، رونقی نیمبند و شهری به وجود آورد و ساختمانسازی که در زمان علی امینی زمین خورده بود، به شدت رونق گرفت. من البته در میان فقیران و محرومان نبودم، اما به خاطر دارم که آن محدودیتهای اقتصادی و رکود در زندگی ما هم تاثیر گذاشته بود و مثلاً پدرم را به صرفهجویی واداشته بود.
پس اهمیت دهه ۱۳۴۰ از چه بابت بود؟
درخشانی دهه ۱۳۴۰ به دلیل پایهگذاری خیلی چیزها بود مثل درخشش جبهه ملی و شکلگیری مقاومت چپ که اگرچه در جامعه شناخته نشد اما الان میتوانیم بگوییم درخشان بود. گروه جزنی در اواخر دهه چهل گرفت، پایهگذاری مقاومتها و گروههایی مثل ستاره سرخ و گروه فلسطین و آرمان خلق در دهه ۱۳۴۰ بود. از سال ۱۳۴۹ به بعد، جنبش مسلحانه و سیاهکل شکل گرفت. البته میتوان حرکت سیاهکل را شتابزده خواند و به برخی وجوه آن انتقاد داشت. اما این انتقاد، ایراد اساسی محسوب نمیشود. جریان مسلحانه، نتیجه جوش و خروش عجیب دهه چهل بود و نتیجه سرکوب شاه در ۱۵ خرداد و از آن مهمتر سرکوب دولت ملی دکتر مصدق که محبوب بود و هنوز هم برای من محبوب است و تصویرش را به دیوار خانهام زدهام و هیچگاه برداشته نمیشود. ضمن آنکه در دهه ۱۳۴۰ تاسیس جبهه ملی تاثیرگذار بود و از دل آن در سال ۱۳۴۰ نهضت آزادی بیرون آمد. من نامه دکتر مصدق را توسط دکتر مسعود حجازی دیدم که به جبهه ملی گفته بود نهضت آزادی را بپذیرند. عدهای از این دستور ناراحت بودند اما ناگزیر بودند که انجام دهند. کسانی که از این اتحاد ناراحت بودند، به نظرم کارهایشان مشکوک بود. شنیدهام نامه دیگری هم از مصدق هست که نیروی سوم و خلیل ملکی را در جبهه ملی راه بدهید. البته من این نامه را ندیدهام. من شنیدم که از جانب دکتر مصدق به جبهه ملی توصیه شده بود که اینقدر حرف و حدیث علیه حزب توده نزنید و کارتان را بکنید و برای خودتان دشمنتراشی نکنید. درخشندگی دهه ۱۳۴۰ از اواخر آن و از ۱۳۴۶ به بعد بروز پیدا کرد که گروه اولیه ستاره سرخ شکل گرفت.
خاطرهای هم از آن سالها دارم. من با فروغ فرخزاد حشر و نشر داشتم و شاگردش بودم. سمت بزرگتری برای من داشت و احترام زیادی برایش قائل بودم. گاهی اوقات او را در کافههای خیابان استانبول میدیدم. گاهی هم به کافهای نزدیک پارک ساعی میرفتیم. بعداً میدانید که گفتند تصادف کرده است، اما من مشکوک بودم. مقالهای در کتاب «گفتامدهایی در شعر معاصر ایران» در این باره نوشتهام و آنجا به تردیدم راجع به نحوه مرگ فروغ فرخزاد اشاره کردهام. یکی از دلایلم این است که من شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» را از زبان خود فروغ شنیدم. مشهور است که او در آن شعر میگوید «من خواب دیدهام که کسی میآید / کسی که مثل هیچ کس نیست / من خواب یک ستاره قرمز دیدهام / و کور شوم اگر دروغ بگویم…» اما در شعری که برای من خواند، میگفت: «من خواب یک ستاره سرخ دیدهام…» او در آن سالها گرایشهای مائوئیستی پیدا کرده بود. من فکر میکنم به واسطه با برخی بچههای گروه ستاره سرخ مرتبط بود. باید از علی پاینده که از یادگارهای درخشان دهه ۱۳۴۰ است و زندانهای طولانیمدت کشید، در این رابطه پرسید. البته علی پاینده هم از جبهه ملی شروع کرد و بعداً با ستاره سرخ کار کرد. خلاصه اینکه ما در اواخر دهه ۱۳۴۰ با واقعه سیاهکل (۱۹ بهمن ۱۳۴۹) خودمان را پیدا کردیم.
به آشنایی خودتان با فروغ اشاره کردید. آیا با روشنفکران دیگری مثل آلاحمد هم آشنایی داشتید؟
من آلاحمد و بهآذین را وقتی دانشجو بودم، در تالار ایران دیدم که بعداً آن را تالار قندریز خواندند. رویین پاکباز و محمدرضا جودت و قندریز نقاشان مدرنی بودند که آثارشان را آنجا به نمایش میگذاشتند. ما هم اعتراض میکردیم و میگفتیم که اینها چیست؟!
آثار آلاحمد را هم خوانده بودید؟
بله. کانون نویسندگان اول از سال ۱۳۴۷ شروع به کار کرد و من این چهرهها را آنجا میدیدم. میرحسین موسوی و همسرش خانم زهرا رهنورد را آنجا دیدم. البته نمیدانم در آن زمان خانم رهنورد همسر آقای موسوی بود یا نامزدش بود. به هر حال خانم موقر و وفادار و محترمی بود. ایشان از ما بزرگتر بودند. خلاصه در آن زمان تحتتاثیر آلاحمد قرار گرفتم، به ویژه وقتی غربزدگی را خواندم. در همان سالهای جنگ ۱۳۴۶، اعراب از اسرائیل شکست خوردند و این برای ما گران تمام شد. گروهی درست کردیم و پولهایمان را جمع کردیم و یک سری پاکت به اسم قلابی یک شرکت حملونقلی درست کردیم و بیانیهای نوشتیم و در آن بیانیه دولت شاه را محکوم کردیم که تو قاچاقی به دولت اسرائیل بنزین دادهای و این اسرائیل سرزمین پیغمبر خدا و قبله اول مسلمین را غصب کرده است. این اعلامیهها را به اداره پست دادیم و پست چند نوبت آنها را در خانه مردم توزیع میکرد. در آن زمان هنوز رسوبات احساسات مذهبی در من بود. البته الان که آن احساسات مذهبی در من نیست، اما من به صورت سرسخت طرفدار خلق فلسطین و مقاومت علیه اسرائیل هستم. این روحیه امروز در من نه از احساسات دینی آمده و نه از روحیه ضد یهودی که به دروغ ما را به آن متهم میکنند. صادقانه میگویم که بهترین دوستان من در انگلستان یهودیان بودند، اما یهودیان کمونیست و مخالف صهیونیسم که از امریکا فرار کرده بودند، زیرا رهبری جنبش ضد جنگ ویتنام را به عهده داشتند. ما اینها را انگلستان در خانههای خودمان ماوی میدادیم.
برگردیم به آلاحمد…
بله، آلاحمد مرد مقتدری بود. من سال ۱۳۴۶ برای تحصیل رشته اقتصاد به دانشگاه رفتم. البته در دوره دبیرستان ریاضی خوانده بودم. هنوز هم کار من اقتصادسنجی است.
چی شد که اقتصاد را انتخاب کردید؟
تصادفی بود. من در سال ۱۳۴۴ در دانشگاه تهران رشته مهندسی کشاورزی قبول شده بودم، اما تحملم نکردند و اخراج شدم. بعد به دانشگاه ملی (شهید بهشتی کنونی) آمدم. در آن زمان پدرم بعد از برخوردهای اصلاحات ارضی به زندان افتاده بود. او از زندان به من پیغام داد که پولی برایم ذخیره کرده و حالا که از دانشگاه اخراج شدهام، بهتر است با آن پول در دانشگاه ملی (که آن زمان پولی بود) ثبتنام کنم. البته کمی بعد از اینکه پدرم از زندان آزاد شد، خودم بازداشت شدم! خلاصه آن پول را دادم و در امتحان دانشگاه ملی شرکت کردم و قبول شدم. در مصاحبه دانشگاه با دکتر امین عالیمرد آشنا شدم. آن مرد بزرگ به من علاقهمند شد، استاد من شد و برای همیشه با هم دوست شدیم. او استاد علوم سیاسی بود. تا پایان عمر با او دوست بودم، در خارج از کشور فوت کرد. در این سالها هر وقت به ایران میآمد، او را میدیدم. رابطه من با او، مثل رابطه شمس و مولانا بود. من به او خیلی علاقه داشتم. در یک دوره معاون هویدا شد. بعد از انقلاب برخی سازمانهای چپگرای بیهوده میخواستند او را در صحن دانشگاه ملی ایران محاکمه کنند، من خواستم دفاع از او را به عهده بگیرم. بچههای فدایی گفتند که این کار را نکن، برای سازمان بد میشود! جواب دادم من که عضو سازمان شما نیستم! من از حقیقت دفاع میکنم. او اینکه شما میگویید نیست. او مامور سیا نبوده است. به آنها گفتم بعد از آزادی اول از دست ساواک، دکتر عالیمرد تنها کسی بود که از راز من آگاه شد. او همکار ساواک و سیا نبود. خلاصه من در مصاحبه دانشگاه، مورد تائید دکتر عالیمرد قرار گرفتم و قبول شدم، اما دخترعمو و پسرعمویم که از خانوادههای ثروتمندی بودند، در این امتحان پذیرفته نشدند. او من را پذیرفت. البته من همیشه درسخوان و باهوش بودم. بعد از اینکه از دانشگاه تهران بیرون آمدم، یک سال ولنگاری کردم و نزدیک بود که روزگار مرا به جاهای دیگری بکشاند.
علت اخراج از دانشگاه تهران چه بود؟
من را نپسندیدند. شلوغکاری سیاسی کرده بودم. البته آن زمان ارتباطی با جایی نداشتم، ولی اعلامیه مینوشتیم و پخش میکردیم. گفتند که ثبتنام تو مشروط است و مرا بیرون کردند. خلاصه بعد از اخراج از دانشگاه تهران، یک سال ولنگاری داشتم و دست به همه کاری میزدم و شورشی شده بودم. در سال ۱۳۴۶ جلال آلاحمد به ما یاد داد که شاه به اسرائیل بنزین فروخته است. در حالی که اینطور نبود. نمیدانم چرا آلاحمد این را گفت. او با چیزی که بد بود، تا ته خط پیش میرفت! ضمن اینکه روحیه سازمانیافتهای نداشت و سازمانیافتگیاش سیاسی نبود. او در کانون نویسندگان هنر عجیبی از خودش نشان داد. در خبر است (!) که وقتی نزد جلال آلاحمد که به شدت ضدتودهای بود، میروند و میگویند میخواهیم کانون نویسندگان تشکیل دهیم، آلاحمد میگوید بدون بهآذین تودهای نمیتوان کانونی تشکیل داد. باز شنیدم که همین مساله را با بهآذین مطرح میکنند، میگوید بدون جلال آلاحمد نمیشود کانونی تشکیل داد. این جالب است. یعنی دو روحیه متضاد وقتی به یک هدف معین میرسند، کانون تشکیل میشود. اما من بعداً متوجه شدم که زندهیاد جلال آلاحمد خیلی چیزها را به ما انداخت، واقعیت نبود. اما آلاحمد لنینیست نبود، اگر با لنین حشر و نشر داشت، میدانست که این دستور لنین است که در سیاست هرگز دروغ نگویید، حتی اگر در پیشرفت سیاسی بسیار به نفع شما شود، حتی اگر حقیقتگویی به ضررتان شود، حقیقت را بگویید. ما در آینده سیاسی کارها داریم و با این دروغها کاری از پیش نمیرود. البته آلاحمد کار سیاسی نمیکرد، اما کار روشنفکری شجاعانهای میکرد. محبوبیت داشت. آن زمان ما تحت تاثیر او بودیم، بعداً که غربزدگی را خواندیم، دگرگون شدیم.
این مواردی که میفرمایید را آلاحمد زیاد گفت، مثل مرگ صمد بهرنگی یا مرگ غلامرضا تختی…
من اولین کسی هستم که در مورد مرگ فروغ شک کردم، اما در مورد مرگ تختی شک نکردم. من تختی را میشناختم و در جبهه ملی با او آشنا شدم. در کلاسهای دکتر خنجی با او اصول سوسیالیسم میخواندیم. این کلاسها در قنادی سینا در میدان انقلاب برگزار میشد، همان قنادی که ابتکارش در نان خامهایهای بزرگ بود. آن قنادی متعلق به روحاللهخان جیرهبندی بود. روحاللهخان از آخرین بازماندگان کسانی است که با هم در جبهه ملی کار میکردیم و از آخرین کسانی است که زنده مانده است. در انتهای دهه ۱۳۴۰ ما را با گروهی از جمله حسن خرمشاهی و حاج اکبر حاج محمد کاشی و پسرش ناصر و برادر کوچک قاسم لباسچی جبهه ملی (؟) و فرخزاد (ربطی به فرخزاد معروف ندارد) به اتهام برنامهریزی و سازماندهی برای ترور شاه دستگیر کردند. در آن پرونده روحاللهخان جیرهبندی هم بود. علی حاج عباسعلی که پهلوان بزرگی در محله ما بود را هم گرفتند. در آن زمان دارودسته شعبان جعفری از این پهلوان بزرگ حساب میبردند. او پهلوان وفادار و مصدقی بود. با قهوهخانه بالایی که تودهای بودند، فرق داشت. در قهوهخانه بالا کسانی مثل حبیب بلشویک و حبیب بشکهساز بودند. آنها هم پهلوان بودند. حبیب بشکهساز که آن قدر پهلوان بود که تسمههای چوبی دور بشکه را با انگشت شست خودش میبست. یکی دیگر از پهلوانان ممدعلی حیدر دارچینی هم به آن قهوهخانه رفتوآمد میکرد. او هم تودهای بود و به طرز مشکوکی در جاده چالوس کشته شد، به نظر میرسد کار ساواک بود. در آن محله دار و دسته ممدعلی مسعودی هم بودند که طرفدار شاه بودند. دست تقدیر مرا به دسته تودهای هدایت کرد، همانطور که در جبهه ملی به مسیر بیژن جزنی رفتم. بعد از دستگیری جزنی با گروه پیمان و جاما (جنبش آزادیبخش ملی ایران) کار میکردم. وقتی میخواستم به مطب دکتر سامی در خیابان لبافینژاد (تیر سابق) بروم، دیدم دم در شلوغ است. در نانوایی نرسیده به مطب ایستادم. مشغول به صحبت با ناصر نانوا شدم و یواشکی آنجا را نگاه کردم. دیدم دکتر سامی را بیرون آوردند و کتش هم روی دستش است. دستش را شکسته بودند. اگر رفته بودم، مرا هم میگرفتند. خلاصه آنکه این تصادفها نقش زیادی در زندگی من داشتند، اما به هر حال خودم هم به دلیل این گذشته پرشور در جریانها شرکت میکردم.
برگردیم به تختی…
با تختی در پستوی مغازه روحاللهخان جیرهبندی که برای شیرینیپزی استفاده میشد، مینشستیم و دکتر خنجی به ما اصول سوسیالیسم درس میداد. بعداً تختی را در کمیته محلات جبهه ملی دیدم. بعد که جبهه ملی تعطیل شد، با او دوست شده بودم و تحتتاثیر شخصیت عجیب باحیا و محجوب او شدم. روح عمیق پهلوانی در او حضور داشت و سر به زیر بود و به مصدق وفادار بود. بدون اینکه شلوغ کند، علیه شاه و کودتا و آن نظام ستمگر موضع داشت. در کنگره اول جبهه ملی وقتی که ضیا ظریفی دانشجو با بختیار سر اینکه دانشجویان میگفتند شما محافظهکارید و انقلابی نیستید و یکی به دو و قهر کرد، تختی نزد ضیا ظریفی آمد و او را بغل کرد و گفت به خاطر من برگرد. میدانم حرفهایت چیست و ته دلم با تو همراه است و تو درست میگویی، اما اجازه نده که شاه برنده شود.
روایت شما از مرگ تختی چیست؟
به نظرم او خودکشی کرده است. روحیه عجیبی داشت و در تنگنای عجیبی قرار گرفته بود. برای او طلاق دادن همسرش بسیار دشوار بود. مثل حالا نبود که طلاق و جدایی به این سادگی باشد. آن موقع پذیرش انتشار این خبر که تختی از همسرش جدا شده برایش ساده نبود، از سوی دیگر برخی رفتارها و حرف و حدیث مزخرف مردمان دهندریده و دور و بریهای شاه و شاپور غلامرضا برایش سنگین بود. به نظر من به او توهین شد.
در مورد صمد بهرنگی چه میگویید؟
من فکر میکنم صمد را غرق کردند.
خیلیها میگویند که شنا نمیدانست و خودش غرق شد…
من همه را شنیدم و میشنوم. اینکه گفتند کشته شدن او دروغ است را فرج سرکوهی راه انداخت. من نمیدانم چرا میگوید این حرف دروغ است. آن فردی که آنجا حضور داشت، در ژاندارمری کار میکرد و بعد هم او را زندان انداختند. خیلی مشکوک بود. ضمن اینکه شاید اصلاً آن فرد هیچکاره بوده است. لحظاتی معین از او غافل شدند. پاسگاه ژاندارمری کمی دوردستتر آنجا بوده و یک لحظه دوست او به او گفته بیا کارت دارم و بعداً هم به زندان افتاد. بچههای تبریز که تحقیق کردند، من را قانع کردند که صمد توسط مامورین ساواک مستقر در ژاندارمری منطقه کشته شده است. کسانی او را به ارس بردهاند و احتمالاً هم نمیدانستند که او را برای چه میبرند.
۱۴ اسفند ۱۳۴۵ دکتر مصدق فوت شد. واکنش شما به مرگ او چه بود؟
حالمان بد شد. ابداً اجازه ندادند که مراسمی برگزار شود. دانشجویان دانشکده معماری از دانشگاه ملی سراغ ما آمدند و خواستند مراسمی بگیرند، اجازه ندادند. آقای شاهحسینی که او را از جبهه ملی میشناختم و خیلی هم خاطرات خوبی از او داشتم، هم با تختی حشر و نشر داشت و هم یکی از نزدیکان دکتر مصدق بود، زیرا مرید آیتالله زنجانی و او هم به مصدق وفادار بود. اینها مخفیانه آنجا رفتند و او را غسل دادند و زیر همان اتاق او را دفن کردند. ما میدانستیم که مصدق وصیت کرده که باید او را در محل شهدای ۳۰ تیر دفن کنند. آیتالله زنجانی خطبهای خاص میخواند به این معنا که متوفی را به عنوان امانت در آنجا گذاشته است. همانطور که دکتر شریعتی را در زینبیه سوریه دفن کردند و قرار است بعداً به حسینیه ارشاد منتقل کنند.
در آن زمان فضای دانشگاه ملی به چه صورت بود و چه استادانی داشتید؟
یکی از استادانم چنان که گفتم، دکتر عالیمرد بود، استاد ما در اقتصاد دکتر خسرو ملاح و دکتر منوچهر فرهنگ درس میدادند. در فوق لیسانس استادان خوبی آورده بودند. فضای سیاسی دانشگاه خوب نبود، اما چهرههای سیاسی داشتیم. در آن زمان دانشکده معماری بچههای پرشور و هیجانی داشت. وقتی تختی مرده بود، به دانشکده معماری رفتم، دانشجویان شلوغ کرده بودند. بچههای شجاع و جسوری بودند. با شماری از دوستان در منزل علیرضا مزارعی بودیم، مثل علی حجت پسر تیمسار حجت اراکی. میخواستیم فردا برای تختی مراسمی در دانشگاه برگزار کنیم. نمیدانستیم چه باید کرد. علی حجت به ما سرنخ داد. ساعت ۱۲ شب به خانه دکتر بینا رئیس دانشگاه ملی زنگ زدیم. مستخدم او گوشی را برداشت و گفت بفرمایید. من گفتم فردوست هستم و از ساواک زنگ میزنم، ایشان را بیدار کن! او را بیدار کرد و گوشی را گرفت و بله قربان گفت! گفتم فردا گروهی از دانشجویان میآیند و بین دانشکده اقتصاد و معماری، پرچم بر میدارند و شلوغ میکنند، اینها بچههای خودمان هستند، کاری به کارشان نداشته باشید و یاریشان بدهید. بله قربان گفت! فردا همینطور هم شد. دانشجویان راستگرا و سلطنتطلب گفتند که شب امتحان ما است و درس از کله ما میپرد. دکتر خسرو ملاح که رئیس دانشکده اقتصاد بود، خودش را رساند. مطمئن هستم که دکتر بینا به او اطلاع داده بود. آمد و گفت به به، تظاهرات میروید، من هم کمک میکنم. آن آدمی که تز من را به خاطر انتقاد از بازار مشترک اروپا و عدم انتقاد از بازار مشترک اروپای شرقی پاره کرده بود، حالا میگفت که من خودم در تظاهرات شرکت میکنم! بعد دستش را در جیبش کرد و مبلغی در حدود ۱۰۰ تومان آن روز درآورد و گفت این را هم خرج کنید! این تو خالی بودن او را نشان میداد! کسانی مثل علیرضا مزارعی و علی حجت و کوروش ثقفی نگاهی به هم کردیم و سرمان را تکان دادیم و پرچممان را تکان دادیم و تا سر مقبره شمشیری که تختی دفن شده بود، رفتیم. شعار ما پهلوانی و کرم و آزادگی بود.
شما با گروه خلیل ملکی هم رابطه داشتید؟
من به گروه ملکی در دوره جبهه ملی علاقه داشتم و به آنها نزدیک شدم. اما خیلی زود جزنی و گروهش من را از آنها نجات داد. ما گروههایی را تشکیل دادیم که دست به اسلحه نمیبردند. من هیچ وقت چریک نبودم. ما به مبارزه خلقی و تودهای اعتقاد داشتیم. آن زمان هم حزب توده نبود. من یک روز هم در عمرم عضو حزب توده نبودم. اما یادگارهایی که از زمان جزنی در ذهنم مانده زیاد است. از این گروه به آن گروه میرفتیم. گروهی که بهطور مشخص تشکیل شد، رازلیق بود که رهبری آن به عهده سیامک ستوده بود که الان در کانادا است و تلویزیون دارد و در پیام افغان برنامه دارد. گروه رازلیق کار سیاسی میکرد. دو - سه تا اختلاف میان ما پیش آمد. رازلیق دهکدهای در سراب است. یک کتیبه قدیمی هم در آنجا هست. چند نفر از دوستانم که من به این گروه معرفی کرده بودم، تحت تاثیر سیامک قرار گرفتند و با او بودند.
اختلافهای شما سر چی بود؟
سیامک فکر میکرد که ما باید مسلح شویم. این آغاز شکلگیری گروههای مسلحانه است. من اینطور فکر نمیکردم و به مبارزه تودهای - خلقی سیاسی اعتقاد داشتم، اگرچه با دوستان چریک ارتباط داشتم. خود سیامک به خصوص با برادران رضایی خیلی مرتبط بود. دیگر اختلاف نظر ما این بود که آنها گرایشهای مائوئیستی داشتند و فکر میکردند بهترین نیروهای انقلابی در روستاها پیدا میشود. من هرگز چنین دیدگاهی نداشته و ندارم زیرا در روستاها زندگی کرده بودم و میدانستم که روستاییان مردمانی محافظهکار هستند و انقلابی نمیشوند. تجربه سیاهکل هم این نکته را نشان داد. سومین علت مخالفت من با سیامک این بود که خیلی انسان سختگیری بود و سختگیریهای نالازم میکرد. اصلاً قرار بود که ما مخفی باشیم، اما قرار نبود که از همه چیز ببریم. ما که در خانه تیمی زندگی نمیکردیم. من آن انضباط را برنمیتابیدم و میگفتم ما را خرفت میکند. به او میگفتم باید آزاد باشیم که بگردیم و کوشش و جستوجو کنیم. این اختلاف نظرها باعث شد که من از گروه او جدا شوم. اما وقتی که اینها تحت تعقیب قرار گرفتند، احساس کردم که مطلقاً نمیتوانم اینها را رها کنم. سیامک بعداً به زندان افتاد. یکی از بچههایشان به اسم هایده دستگیر شد. بعد از دستگیری هایده دوستم غلام که به واسطه من جذب گروه رازلیق شده بود، نزد من آمد و گفت تو از خیلی مسائلی که بعد از جدایی پیش آمد، خبر نداری. من باید از ایران بروم. او را با خودم به شمال بردم، آنجا شناسایی شدیم. ساواک ما را تعقیب کرد. به تهران بازگشتیم. در خانهای که بودیم، یکی خبرچینی کرده بود. او را به خانه خواهرم در تهرانپارس بردم. طبقه پایین خانه خواهرم کرسی گذاشته بودم. گفتم اینجا بمان و از خواهرم و همسرش خواهش کردم که به او رسیدگی کنند. بعداً من بازداشت شدم و در کمیته ضد خرابکاری گیر افتادم. حدس میزدند که من غلام را میبینم. امین عالیمرد به نوعی سفارش من را کرده بود، به یک نفری که قبلاً شاگرد دانشگاه ملی بوده است. اما چرا حرف امین عالیمرد را گوش کردند! نمیدانم. بهانه کردند که من را آزاد بگذارند تا من بگردم و غلام را پیدا کنم. سرتاپای مرا جستوجو کردند. تهرانی، بازجوی مشهور ساواک که بعداً در ابتدای انقلاب اعدام شد، بازجوی من بود و از من میپرسید که تک تک این کلیدهای درون جیبت مربوط به کجاست! تک تک کلیدها را روی درها چک میکرد! یک کلید زیادی آمد. گفت این مال کجاست! گفتم لابد مربوط به جایی است که قفل آن را عوض کردهام! گفت این کلید جایی است که غلام آنجاست! پرسید کجا عوض کردهای؟ گفتم کلیدسازی در خیابان کاخ (فلسطین کنونی!) جالب است که کلیدساز را آورد و روبهرو کرد! خوشبختانه کلیدساز گفت که برای او کلید عوض کردهام. من اصلاً نفهمیدم که چرا آن کلیدساز به من لطف کرد. گفت و رفت. یک لباس زنانه در خانه من پیدا کرده بودند که از خارج آورده بودم. گفت این برای کیست؟ گفتم به سفارش برای یکی از همکاران در دانشگاه آوردهام. در آن زمان من به رغم مخالفت ساواک و شخص هویدا، به سفارش دکتر امین عالیمرد در دانشگاه ملی تدریس میکردم. جالب است که آن خانم دکتر را هم آوردند و از او پرسیدند. او گفت این لباس اندازه من نیست! تهرانی گفت تو این لباس را برای نامزد غلام آوردهای و چون به غلام خیلی علاقه داری، از طریق او این لباس را برای نامزدش آوردهای! خلاصه اینکه بعد از آزادی دیگر به خارج رفتم. این همان روزی است که امین عالیمرد میدانست که من میخواهم به خارج بروم. پشت سر امین عالیمرد خیلی حرف و حدیث بود! اما او من را لو نداد. من به خارج رفتم. وقتی سیامک ستوده دستگیر شد، غلام اشتباه بزرگی کرد و به خانه برادرش رفت. صبح او را گرفته بودند. در حالی که من جور کرده بودم که به ترکیه بیاید. معلوم نشد چه کسی او را لو داده است. آنها در دادگاه به ۱۵-۱۰ سال زندان محکوم شدند، من هم غیابا به ۱۰ سال زندان محکوم شدم.
جرم شما چه بود؟
همکاری با گروه مخفی. من نگفته بودم که از آنها جدا شدهام، ضمن اینکه اصلاً در دادگاه هم حضور نداشتم و حکم به صورت غیابی صادر شده بود. ضمن آنکه اگر دادگاه هم بودم، چنین حرفی نمیزدم. سالها بعد، غلام در اثر بیماری فوت کرد. او خاطرهای برای من از دادگاه تعریف کرد که نقل آن خالی از لطف نیست. او میگفت در دادگاه خیلی به ما بد و بیراه میگفتند. من خانهای را که آنها در آن بازداشت شده بودند، گرفته بودم. البته خودم بعداً از آنها جدا شده بودم. غلام میگفت، در دادگاه مطرح شد که وقتی به خانه ریختیم و اسباب و اثاثیه را بیرون میآورند، همه چیز بود، کتاب، حشیش، اسلحه و… غلام میگفت من از این ادعاها خیلی ناراحت شدم و اعتراض کردم که آن ساعت گرانقیمت و عتیقه را چه کردید؟! خلاصه زهر خودش را ریخته بود!
منبع: روزنامه اعتماد / ۶ مرداد ۹۹
گروه گزارش/
در نخستین نشست رسانه ای که با « حسن ملکی » رئیس جدید سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی در سالن اجتماعات این سازمان برگزار گردید ؛ « صدای معلم » چنین مطرح کرد :
« پیش از آن که بخواهم پرسش های خود را طرح کنم لازم است اشاره ای داشته باشم به " انتصاب اعضای شورای سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی " توسط رئیس جمهور.
البته ایشان این احکام را مستند به اجرای ماده (۳) اصلاحی قانون تشکیل سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی، مصوب ۱۳۵۸.۱۲.۲۵ شورای انقلاب کرده است .
شرایط لازم برای این افراد دو صفت هستند :
" بصیر و مطلع در آموزش و پرورش "
« صدای معلم » در 6 دی 1398 در گزارشی با طرح پرسش با عنوان : وجه قانونی انتصاب " غلامعلی حداد عادل " در شورای عالی آموزش و پرورش چیست ؟" از رئیس جمهور پرسید : ( این جا )
" خانم طبیه ماهروزاده و آقایان غلامعلی حدادعادل و غلامحسین رحیمی نیز با عنایت به معرفی شورای روسای فرهنگستانهای کشور به عنوان عضو شورای عالی آموزش و پرورش منصوب شدند. "
بند 12 از ماده 9 قانون تشکیل شورای عالی آموزش و پرورش تصریح می کند :
" سه نفر مطلع و صاحب نظر در هر یک از رشته های علوم پایه ، فنی و مهندسی و علوم انسانی ، به انتخاب شورای روسای فرهنگستان های کشور ( حداقل یک نفر از آنان از بین زنان انتخاب شود ) . "
در واقع بر اساس این قانون ، « طبیه ماهروزاده » که دارای دکتری فلسفه تعلیم و تربیت است به عنوان نماینده از علوم انسانی و غلامحسین رحیمی استاد دانشگاه تربیت مدرس نماینده از حوزه فنی و مهندسی انتخاب شده اند .
پرسش « صدای معلم » آن است که ارتباط مدرک تحصیلی آقای حداد عادل با " علوم پایه " چیست ؟ ضمن آن که آخرین مدرک تحصیلی ایشان در رشته فلسفه می باشد . فریدالدین حداد عادل : اگر دانش آموز نخبه ای در زمینه علوم انسانی می شناسید که مدرسه مناسبی برای تحصیل ندارد معرفی کنید تا در فرهنگ ثبت نام شود .
نوع فعالیت ها و سوابق اجرایی ایشان پس از انقلاب اسلامی نیز مبین این گزاره است که همگی آن ها در حوزه علوم انسانی بوده اند ."
آیا در میان این همه صاحب نظر و متخصص که واجد صفاتی مانند خلاق ، جسور و پژوهشگر باشند ؛ رئیس جمهور و وزیر آموزش و پرورش آقای حداد عادل را به عنوان " بصیر و مطلع " تشخیص داده است ؟
آیا واقعا این گونه انتصابات بر مبنای الفبای پژوهش و مستندات علمی و کارشناسی صورت گرفته است ؟
این در حالی است که آقای حداد عادل هم به عنوان عضو شورای عالی و هم عضو شورای سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی به ندرت در مورد آموزش و پرورش و مسائل آن اظهار نظری می کنند ! »
هنوز هیچ فرد و مقامی به این گزارش و پرسش های صدای معلم پاسخی ارائه نکرده است .
« 19 خرداد 1399 حسن روحانی رئیس جمهور در حکمی حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید سعید عاملی، دکتر غلامعلی حداد عادل، دکتر فخرالدین دانش آشتیانی، دکتر محمود مهر محمدی، دکتر علی زرافشان و خانم دکتر رضوان حکیم زاده را به عنوان اعضای شورای سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی منصوب کرد . »
« پرتال سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی » در خبری مورخ 30 تیر نوشت : ( این جا )
« دکتر حسن ملکی، معاون وزیر و رئیس سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی در حکمی اعضای هیئت مدیره انتشارات مدرسه را منصوب نمود.
به گزارش روابط عمومی سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی به نقل از دفتر انتشارات و فناوری آموزشی، دکتر حسن ملکی، رئیس سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی طی حکمی آقایان دکتر اسدالله مرتضایی، دکتر حیدر تورانی، محمدابراهیم محمدی، حجتالاسلام و المسلمین حمید محمدی و خانم فریبا کیا را به عنوان اعضای اصلی هیئت مدیره و آقایان فریدالدین حداد عادل و سیدسعید بدیعی را به عنوان اعضای علیالبدل هیئت مدیره مؤسسه فرهنگی مدرسه برهان (انتشارات مدرسه) منصوب نمود.
در بخشی از این ابلاغ آمده است: «شایسته است در مدت این مسئولیت خطیر، اهدافی چون ارتقای کمی و کیفی محصولات انتشارات مدرسه و همسوسازی بیشتر محتوای آنها با سند تحول آموزش و پرورش و برنامه درسی ملی، تلاش برای تبدیل انتشارات مدرسه به برترین ناشر کشور در حوزه مباحث تربیتی و آموزشی، ایجاد ارتباط مؤثر و همافزا بین انتشارات مدرسه و دیگر بخشهای دفتر انتشارات و فناوری آموزشی و بخشهای دیگر سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی و... اجرایی گردد.»
پرسش « صدای معلم » از آقای ملکی آن است که مبنای کارشناسی و علمی این انتصاب چه بوده است ؟
فریدالدین حداد عادل از مدیران مدارس فرهنگ است و در توئیتر فعال است .
فرزند غلامعلی حداد عادل در صفحه توئیتر خود مطلبی را سنجاق کرده و نوشته است :
« اگر دانش آموز نخبه ای در زمینه علوم انسانی می شناسید که مدرسه مناسبی برای تحصیل ندارد معرفی کنید تا در فرهنگ ثبت نام شود . »
پایان 'گزارش /
سند تحول بنیادین آموزش و پرورش در حال حاضر سند اصلی و زیربنایی آموزش و پرورش کشور می باشد. سند فوق به عنوان بنیان نظری تحول بنیادین به تصویب نهاد های عالی تصمیم گیری کشور رسیده است و در حال حاضر باید مبنای تمام سیاست گذاری ها ، برنامه ریزی ها و تولید اسناد تحولی در نظام تعلیم و تربیت کشور باشد .
در سند تحول بنیادین فلسفه تربیت در جمهوری اسلامی ایران ، فلسفه تربیت رسمی و عمومی در جمهوری اسلامی ایران تبیین و مشخص گردیده است و در بخش رهنامه سند فوق مشخصات اصلی نظام تعلیم و تربیت و الگوهای نظری زیر نظام های اصلی تعیین گردیده اند .
مطالعات نظری سند تحول بنیادین آموزش و پرورش از طرف متخصصان علوم دینی و تربیتی انجام گرفته و تدوین شده است و یکی از اهداف نویسندگان سند برانداختن طرحی نو با نگاهی آینده نگرانه و ناظر به چالش های موجود عنوان گردیده است.
سند تحول بنیادین به عنوان مهم ترین سند فعلی نظام آموزش و پرورش همواره مورد استناد سیاستگذاران ، برنامه ریزان و مدیران نظام آموزش و پرورش کشور می باشد و منتقدین و در بسیاری از موارد نمایندگان مجلس نیز با استناد به همین سند عملکرد آموزش و پروش را مورد سنجش یا سوال قرار می دهند .
در حالی مدیران وزارت آموزش و پرورش در تمام سطوح سخن از اجرای سند تحول می گویند که به نظر می رسد در بیشتر موارد اطلاعات زیادی در مورد محتوای آن ندارند و از سوی دیگر در فضای عمومی آموزش و پرورش نیز کمتر در مورد سند تحول و زوایای آن گفت و گو می شود . در حالی که اهمیت این سند مستلزم آنست که به زوایای مختلف آن پرداخته شود .
تاکنون بیشتر از نگاه علوم تربیتی به بررسی سند تحول پرداخته می شود و یا از طرف مجریان سند به منظور تبیین راهکارهای اجرایی سخنانی بیان می شود .
سند تحول به عنوان یک متن قانونی کارکرد ، آثار و نتایج مختلفی در عرصه های سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی دارد . لذا درک و فهم این متن و آثار و نتایج مختلف آن از ابعاد مختلف گام مهمی در نقد و بررسی آن برای اصلاح یا تتمیم می باشد .
سکولاریسم یکی از مهم ترین مفاهیمی است که در تحولات سیاسی اخیر ایران و در جدال های سیاسی – فرهنگی ما به کار می رود .
سکولاریسم واژه ای همراه با ظن و گمان های مختلف در جامعه امروز ماست که هر جریانی از زاویه ای به آن می نگرد. از دیدگاه نویسندگان سند و تصویب کنندگان آن " سند تحول بنیادین آموزش و پروش " در برابر تربیت سکولار قرار گرفته است و مبنای سند ارائه طرحی نو در برابر آموزش و پرورش سکولار می باشد . بزرگترین خطای نویسندگان سند تحول بی توجهی به شرایط امروز جامعه ایران ( زیست جهان ) است و این بی توجهی سند تحول را از قضا سرکنگبینی می سازد که صفرا می افزاید
بررسی نگاه سند تحول بنیادین آموزش و پرورش به سکولاریسم و آثاری که اجرای سند بر رشد یا کاهش سکولاریسم می گذارد از جمله مواردی است که تاکنون کمتر به آن پرداخته شده است .
اول ) نگاه سند تحول بنیادین به سکولاریسم :
نویسندگان سند تحول در چند مورد کوشیده اند حیات طیبه را که اصلی ترین مفهوم سند تحول و نقطه کانونی آن است را در برابر حیات سکولار قرار دهند. در بخش مبانی ارزش شناختی فلسفه تربیتی ، حیات طیبه را " وضع مطلوب زندگی بشر " می داند که برای دستیابی به مفاهیم غایی آفرینش انسان در دیدگاه دینی مقدمه ای ضروری و پیش نیاز به شمار می رود و در ادامه ایمان و تقوا را به عنوان وجه تمایز اساسی حیات طیبه از زندگی غیر دینی (زندگی سکولار رایج ) محسوب می نماید .
در بخش تبیین چگونگی تربیت نیز انواع تربیت با توجه به این موضع صورت می گیرد که در ارتباط دین و تربیت دو نگاه وجود دارد ؛ تربیتی که چارچوب بنیادی و اصولی آن بر اساس دین و و آموزه های دینی استوار است و در واقع این شکل از تربیت دینی در مقابل تربیت سکولار ( شکل رایج تربیت در دنیای امروز) قرار می گیرد و همه ابعاد تربیت را براساس نظام دینی معیار (مبتنی بر مبانی و ارزش های دین و سازگار با آن ها) را شامل می شود که به اذعان نویسندگان سند در مجوعه فوق آن را با مفهوم عام تربیت اسلامی نام می برد .
دو مورد نامبرده مهم ترین نکاتی است که افق دید نویسندگان سند را برای تبین مطلوب آنها بیان می نماید . نویسندگان سند کوشیده اند در برابر آنچه زندگی سکولار امروزی می نامند به تشریح طرح نویی بیندیشند که نام آن را " حیات طیبه " گذارده اند . همین مفهوم حیات طیبه کانونی ترین مفهوم و دال مرکزی گفتمان سند تحول را محسوب می گردد . برهمین اساس مهم ترین مفاهیم مذکو ر در سند تحول به ترتیب زیر قابل صورتبندی می باشد:
حیات طیبه دربرابر حیات سکولار ( زندگی رایج امروزی ) |
جامعه صالح در برابر جامعه سکولار |
تربیت اسلامی دربرابر تربیت معمول سکولار |
دوم ) سکولاریسم چیست ؟
با وجود اینکه از ورود واژه سکولاریسم به جامعه ایران بیش از صد سال می گذرد و در متون دوره مشروطه نیز می توان این واژه یا معادل های آن را مشاهده نمود ولی همچنان در مورد این واژه و معنای آن اتفاق نظری وجود ندارد .
شیدان وثیق در کتاب کم حجم خود " لایسیته چیسـت؟ " اذعان دارد:
« بیشتر تفسیرها ، تاویل ها و نظریه پردازی های ایرانی درباره سکولاریسم یا لائیسیته حاوی آشفتگی ، اشتباه و اختلاف و التقاط اند . » (ص157) وی سکولاریسم را در چارچوب خروج از سلطه دین در تاریخ مغرب زمین و تحت اقتدار کلیسا را در دو منطق فرآیندمتمایز سکولاریسم و و لایسیته نشان می دهد و تاکید دارد که تحول تدریجی ، هماهنگ و دنیای گرای دین ، دولت و جامعه مدنی در کشور های پروتستان و چند مذهبی سکولاریسم نامیده می شود .( شیدان وثیق ، لائیسیته چیست؟ ، تهران ، نشر اختران ،1387ص 156) در حالی که شیدان وثیق میان سکولاریسم و سکولاریزاسیون تفاوت چندانی نمی گذارد .
سعید حجاریان در مقدمه کتاب " از شاهد قدسی تا شاهد بازاری " سکولاریسم را یک ایدئولوژی می داند و معتقد است که : « سکولاریست فردی است که می خواهد همه چیز را عرفی نماید اما سکولاریزاسیون یک فرایند اجتماعی است . فرد سکولاریست معتقد است که باید همه چیز را عرفی کرد اما سکولاریزاسیون یک پدیده تاریخی – اجتماعی است که واقع شده است .» (سعید حجاریان ،ازشاهد قدسی تا شاهد بازاری ،طرح نو ،1380 ص 11) سند تحول بنیادین آموزش و پرورش در پی آنست نظمی نو به نام حیات طیبه بسازد که بر اساس آن آموزش و پرورش مقدمه آمادگی متربیان برای دست یابی به حیات طیبه خواهد بود . انحصاری کردن حقیقت در آموزش و پرورش و بی توجهی به آزادی و حقوق شهروندان و سبک های متفاوت زندگی به ایجاد مقاومت در میان دانش آموزان می انجامد و همین مقاومت موجب " انتقاد و روشنگری از دین " خواهد شد و همین زمینه سازی عرفی سازی و تقویت عرفی خواهی در جامعه می گردد و بر خلاف نظر نویسندگان سند تحول به تقویت ایدئولوژ ی سکولار و فرایند سکولاریزاسیون می انجامد .
از سوی دیگر برخی دیگر کوشیده اند سکولاریسم را یک جهان بینی بدانند که در آن " سمت و سوی فعالیت ها و تلاش بازیگران معطوف به حاشیه راندن امر مقدس و جایگزین کردن عناصر مادی – انسانی به جای آن است . طبیعی است که دراین فرایند تنها ادیانی می توانند به حیات خویش استمرار بخشند که در چارچوب اصول و مبانی قابل درک و مورد قبول انسان ، بازتعریف و به تعبیری انسان ساز شوند در غیر این صورت به دلیل تعارض با عقل و آسیب رساندن به هویت انسان و حیات جمعی طرد خواهند شد » (اصغر افتخاری ، شرعی سازی در مقابل عرفی سازی )، بررسی نقد و بررسی مبانی سکولاریسم، انتشارات دانشگاه امام صادق ( ع) ،1391، ص34)
در مجموع سکولاریسم یک امر برخاسته از اروپا و جدال امر قدسی با امر انسانی است که تحت تحولات دوره رنسانس وروشنگری براساس وضعیت اروپا شکل گرفته است . از همین روست که شیدان وثیق در کتابش " سکولاریسم را مقوله ای پاردوکسیکال می داند که هم ریشه مسیحی –کلیسایی – حقوقی دارد و در معنایی مبین دنیوی شدن مسیحیت است و هم ریشه درروشنگری دارد و به منزله یکی از مقوله های راهنمای مدرنیته عمل می کند " (پیشین ، شیدان وثیق ،ص202) از این رو در تعریف خلاصه سکولاریسم می توان آن را عرفی شدن دانست چه در معنای فرایندی که درطول تاریخ به عرفی شدن امور طی شده است چه به معنای یک ایدئولوژی .
سکولاریسم صورت بندی ارتباط امر قدسی و امر انسانی است که در چهار حالت بروز می نماید:
« 1- تبیین این دنیایی و طبیعی از منشا دین و گرایش بشر به دین 2- تبیین عقلانی از گزاره های دینی 3- اختصاص گزاره های دینی به ساحت امور عقل گریز و اداره امور زندگی بر اساس معرفت تجربی و عقلی و در نتیجه خارج کردن دین از حوزه زندگی اجتماعی 4- جدایی نهاد دین از نهاد سیاست » ( محسن آرمین ، امتناع تفسیر؟ ، ماهنامه سیاسی – فرهنگی مشق فردا ،سال یکم ، شماره سوم ، ص74) هر یک از موارد فوق می تواند به عنوان یک فرآیند نگریسته شود که سرنوشت بشر باید باشد و بشر به آن سمت حرکت می کند و هم به عنوان یک ایدئولوژی که عده ای خواهان پیگیری برای شکل گیری آن در سطح جامعه باشند .
سند تحول با انحصار حقیقت در خود و بی توجهی به حقوق و آزادی ها و سبک های مختلف زندگی می کوشد از طریق سیستم به استعمار زیست جهان بپردازد .
سوم ) سند تحول بنیادین در برابر سکولاریسم
سند تحول در پی نظمی است که به عنوان حیات طیبه در برابر زندگی رایج سکولار قرارداده شده است و نویسندگان سند کوشیده اند آن را به عنوان طرحی نو در برابر تضاد پایه ریزی کنند .سند تحول بنیادین هدف اصلی تربیت را چنین طرح می نماید که « تکوین و تعالی پیوسته هویت متربیان به گونه ای که بتوانند موقعیت خود و دیگران در هستی را به دستی درک و آن را به طور مستمر با عمل صالح فردی و جمعی متناسب با نظام معیار اسلامی اصلاح نمایند » و این تربیت باید در جهت « آمادگی متربیان برای تحقق آگاهانه و اختیاری مراتب حیات طیبه باشد» .
سند مهم ترین واژه خود یعنی حیات طیبه را نیز وضع مطلوب بشر در همه ابعاد و مراتب ، براساس نظام معیار اسلامی می داند که تحقق آن باعث دست یابی به غایت زندگی یعنی قرب الی الله خوهد شد .با توجه به موارد فوق و بررسی متن سند تحول هر چهار شکل از سکولاریسم از طرف سند تحول مردود می باشد و در برابر آن سند در تلاش برای بازآرایی نظم جدید در آموزش و پرورش است :
1) سند تحول در جهان بینی خود هر نوع نگرش این جهانی به منشا طبیعی دین را رد می کند و تاکید دارد که معارف دینی مجموعه ای است نظام مند، جامع نگر و پایا و پویا با تلقی منظومه ای از حیات انسان که بر پایه احکام عقل نظری و عقل عملی ست . از این جهت سند تحول نگاهی دو گانه به عقل دارد که برداشت عقلانیت سکولار در تضاد قرار دارد .
2) سند تحول ضمن پذیرش عقل ، فعالیت آن را محدود و مخاطره آمیز می داند که امکان دست یافتن آدمی به برخی حقایق فرا تاریخی در مورد واقعیت هستی و موقعیت آدمی را فراهم می آورد ولی تعریف سند تحول از عقل تعریفی نیست که بتواند گزاره های عقلانی از دین را بپذیرد و به عقلانیت خارج از دین مجالی برای ارائه نمی دهد .
3) سند تحول می خواهد بنای یک حیات طیبه را برپاسازد که زندگی بر اساس دین و برای نیل به جامعه صالح باشد همین است که در سند تحول حیات طیبه تکیه بر ارزش غایی قرب الی الله و نظام معیار اسلامی یعنی ارزش ها و مبانی مقبول دین حق بیان می گردد و بدین وسیله نظم مطلوب اجتماعی سند تحول نظمی کاملا مطابق با ارزش های دینی باید باشد .
4) سند تحول در مورد جدایی نهاد دین از نهاد سیاست سخنی نمی گوید ولی حکومت اسلامی و دولت را زمینه ساز حیات طیبه می داند که صرفا مسئول نظم و امینت اجتماعی و تامین رفاه عمومی به بیان دقیق تر تامین امنیت و رفاه هدف اساسی دولت اسلامی نیست بلکه دولت اسلامی زمینه سازی حرکت عمومی مردم در جهت تحقق حیات طیبه را برعهده دارد . سند تحول تاکید دارد که نظام سیاسی باید تحت اشراف رهبری دینی تلاش کند تا نه تنها فرایند تربیت براساس نظام معیار اسلامی در همه نهادهای تریبت رسمی و غیر رسمی در جامعه اسلامی تحقق یابد بلکه باید بکوشد همه سیاست ها ، برنامه ها و اقدامات خرد و کلان خود را با جهت دینی تربیتی سامان دهد .
در جهت اثبات نگاه سند تحول به موارد بالا ده ها مثال دیگر قابل ذکر است که نشانه بارز تضاد سند تحول با سکولاریسم است. سند تحول بنیادین با ابعاد مختلف سکلاریسم در تضاد است و تلاش دارد در برابر آن جایگزینی قرار دهد که آموزش و پرورش مقدمه ای برای نیل به حیات طیبه باشد .
چهارم ) آیا سند تحول می تواند؟
آموزش و پرورش مطلوب سند تحول مبتنی بر حیات طیبه است که براساس نظام معیار اسلامی شکل می گیرد . سند تحول در تلاش است تا طرحی نو با آسیب شناسی مشکلات موجود برای نیل به حیات طیبه و جامعه صالح نشان دهد ، از همین رو نویسندگان سند تحول در برابر زندگی سکولار رایج که منتقدانه به آن می نگرد نشانی دیگری می دهد که آموزش و پرورش باید متربیان را به آن سمت راهنمایی نماید .حال این سوال پیش می آید که آیا سند تحول می تواند در برابر آنچه زندگی رایج سکولار می نامد به مطلوب خود یعنی حیات طیبه دست یابد؟
در پاسخ به این سوال ذکر چند نکته الزامی است :
1 ) سند تحول بیش از آنکه سند تحول بنیادین آموزش و پرورش باشد ، سندی برای افرادی است که باورهای مشترک با نویسندگان سند دارند و از این جهت سند بیش از آن که خاصیت ملی و همه گیری داشته باشد خاصیت بخشی نگری دارد. این سند به کثرت موجود در جامعه ایران نگاهی نمی کند و به همین دلیل تحلیلی نیز برای تحول از شرایط امروز به شرایط مطلوب بیان نمی کند .
2) سند تحول آموزش و پرورش را در جایگاهی قرار می دهد که بر اساس ( آیه97 سوره نحل) مختص خداوند است . مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹۷﴾ هر كس از مرد يا زن كار شايسته كند و مؤمن باشد قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات [حقيقى] بخشيم و مسلما به آنان بهتر از آنچه انجام مى دادند پاداش خواهيم داد (۹۷) در آیه فوق خداوند متعال به بندگانش بشارت می دهد که اگر عمل صالح انجام دهد آن ها را حیات طیبه را زنده می گرداند . نتیجه طبیعی این تعبیه جایگاه برای آموزش و پرورش انحصار حقیقت و معرفت در ساختار آموز ش و پرورش است . در حالی مدیران وزارت آموزش و پرورش در تمام سطوح سخن از اجرای سند تحول می گویند که به نظر می رسد در بیشتر موارد اطلاعات زیادی در مورد محتوای آن ندارند و از سوی دیگر در فضای عمومی آموزش و پرورش نیز کمتر در مورد سند تحول و زوایای آن گفت و گو می شود .
3- سند تحول نگاه چندان واضحی به حقوق شهروندان ندارد و سبک های متفاوت زندگی را به رسمیت نمی شناسد . در تمام سند تحول اثری ار فهم کثرت گرای موجود در جامعه امروز ایران دیده نمی شود .
4 - سند تحول نگاه مثبتی به آزادی ندارد و می کوشد آزادی را در انتخاب نهایی آنچه خود حیات طیبه نامیده است اختیار دهد و غایت نهایی را پذیرش آن بداند از این رو وقتی از حقوق متربیان نام می برد چندان به حقوق سیاسی اهمیتی نمی دهد و در مجموع متربیان را هرچند آزادانه مجبور به پذیرش اهداف خود می داند .
موارد بالا آموزش و پروش مبتنی بر سند تحول را با مشکلات فراوانی روبه رو می کند و نه تنها آموزش و پروش ایران را در مسیر دینی شدن جامعه ایران قرار نمی دهد بلکه به ایجاد مقاومت در بین دانش آموزان و اقشار مختلف جامعه می انجامد . تبیین مورد فوق با بهره گیری از مفاهیم زیست جهان و سیستم هابرماس قابل درک است . « هابرماس در نظریه کنش ارتباطی خود جامعه را به قلمرو " زیست جهان " و " سیستم " تقسیم می کند . زیست جهان بخش فعال و پویای حیات اجتماعی است که کنش ارتباطی ، جوشش زندگی ، خلق معناها و خلاقیت های نو ، گفت و گو و مفاهمه برای رسیدن به حقیقت در آن جریان دارد .
در مقابل سیستم بخش نظام مند جامعه است که نوع عقلانیت و کنش حاکم بر آن عقلانیت ابزاری معطوف به پول و قدرت است . سیستم این امکان را دارد که در شرایطی زیست جهان را استعمار کند و به کنترل درآورد . » (سیدحسین سراج زاده، پارادوکس عرفی شدن، ماهنامه سیاسی – فرهنگی مشق فردا ، سال یکم ، شماره سوم ص 68 )
سند تحول با انحصار حقیقت در خود و بی توجهی به حقوق و آزادی ها و سبک های مختلف زندگی می کوشد از طریق سیستم به استعمار زیست جهان بپردازد . نتیجه این آموزش و پرورش اینست که تربیت دینی از عرصه زیست جهان حذف گردد و حیات اجتماعی ، گفت و گو و جوشش زندگی بلا امکان گردد و همین امر به ایجاد مقاومت نیروهای اجتماعی فعال در آموزش و پرورش دامن می زند و این امر خود به سکولاریست ها فرصت می دهد تا با همراهی با این مقاومت عرفی خواهی را تقویت نمایند و به عنوان یک جریان اجتماعی قدرتمند مطرح گردند .
همین دیدگاه در اندیشه استاد شهید مطهری بدین صورت بیان می شود که « روح آزادی خواهی و حریت در تمام دستورات اسلامی به چشم می خورد. در تاریخ اسلام با مظاهری روبه رو می شویم که گویی به قرن هفدهم دوران انقلاب کبیر اسلام ، یا قرن بیستم ، دوران مکاتب مختلف آزادی خواهی مربوط است .» (مرتضی مطهری ، پیرامون انقلاب اسلامی ، تهران ، انتشارات صدرا ، ص41)
وی درزمینه نقش آزادی در گسترش و تداوم احکام اسلامی نیز می گوید:
« به دلیل همین آزادی ها بود که اسلام توانست باقی بماند ، اگر در صدر اسلام در جواب کسی می آمد و می گفت من خدا را قبول ندارم ، می گفتند بزنید ، بکشید ، امروز دیگر اسلامی وجود نداشت . اسلام به این دلیل باقی مانده که با شجاعت و با صراحت با افکار مختلف مواجه شده است .در آینده هم اسلام فقط و فقط با مواجهه صریح و شجاعانه با عقاید و افکار مختلف است که می تواند به حیات خود ادامه دهد .
من به جوانان و طرفداران اسلام هشدار می دهم که خیال نکنند راه حفظ معتقدات اسلامی ، جلوگیری از ابراز عقیده دیگران است . از اسلام فقط با یک نیرو می شود پاسداری کرد و آن علم است و آزادی دادن به افکار مخالف و مواجهه صریح و روشن با آن هاست . » ( همان ،ص18) آنچه در سخنان فوق مشاهده می شود بیان ارتباط زیست جهان –سیستم در قالب دیگری است .
استاد مطهری معتقد بوده اند برای حفظ اسلام باید زیست جهان را تقویت کرد و به آزادی و گفت و گو اهمیت داد و ایشان بقای اسلام را به وجود همین آزادی می داند. سند تحول نگاه چندان واضحی به حقوق شهروندان ندارد و سبک های متفاوت زندگی را به رسمیت نمی شناسد . در تمام سند تحول اثری ار فهم کثرت گرای موجود در جامعه امرو ز ایران دیده نمی شود .
سخن آخر
سند تحول بنیادین آموزش و پرورش در پی آنست نظمی نو به نام حیات طیبه بسازد که بر اساس آن آموزش و پرورش مقدمه آمادگی متربیان برای دست یابی به حیات طیبه خواهد بود . انحصاری کردن حقیقت در آموزش و پرورش و بی توجهی به آزادی و حقوق شهروندان و سبک های متفاوت زندگی به ایجاد مقاومت در میان دانش آموزان می انجامد و همین مقاومت موجب " انتقاد و روشنگری از دین " خواهد شد و همین زمینه سازی عرفی سازی و تقویت عرفی خواهی در جامعه می گردد و بر خلاف نظر نویسندگان سند تحول به تقویت ایدئولوژ ی سکولار و فرایند سکولاریزاسیون می انجامد .
راهکار اساسی اصلاح رویکرد سند تحول در جهت به رسمیت شناختن زیست جهان و تنوع و تکثر آن برای گفت و گو و جوشش است.
بزرگترین خطای نویسندگان سند تحول بی توجهی به شرایط امروز جامعه ایران ( زیست جهان ) است و این بی توجهی سند تحول را از قضا سرکنگبینی می سازد که صفرا می افزاید .
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه رسانه/
" جمعی از روزنامه نگاران و فعالان رسانه ای حوزه آموزش و پرورش " در بیانیه ای با دعوت از حاکمیت برای در پیش گرفتن اصول " حکمرانی خوب " به صدور حکم اعدام برای امیرحسین مرادی ، محمدرجبی و سعید تمجیدی اعتراض و خواهان توقف این حکم شدند .
متن کامل این بیانیه که در اختیار " صدای معلم " قرار گرفته است به شرح زیر است .
گروه گزارش/
شاپور محمدزاده رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در مصاحبه با برنامه «رویداد» رادیو گفتوگو با اشاره به عملکرد سازمان نهضت سوادآموزی در کشور در راستای کاهش نرخ بی سوادی در نقاط شهری و روستایی گفت: «نهضت سوادآموزی یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در هفتم دی ماه ۱۳۵۸ فعالیت خود را آغاز کرد. از زمان پیروزی انقلاب اسلامی تا ۱۳۶۵، حدود ۱۱ میلیون نفر به نرخ باسوادان کشور افزوده شده و نرخ سواد در کشور از ۴۷,۵ به ۶۱.۸ درصد رسید.»
معاون وزیر آموزش و پرورش، خاطرنشان کرد: «بر اساس آخرین آمار سرشماری کشوری که در سال ۱۳۹۵ صورت گرفت رقم افراد باسواد در کشور بر اساس خود اظهاری افراد به ۸۷/۶ درصد رسیده بود و بر اساس آماری که خودمان در سال ۱۳۹۸ استخراج کردیم این رقم در فاصله سنی بالای ۶ سال به ۸۹ درصد رسیده است.»
وی با بیان اینکه اکنون در برخی استانها مانند تهران، مازندران، اصفهان نرخ افراد باسواد بالای ۹۸ درصد است و ما باید بگردیم تا افراد بیسواد را پیدا کنیم تصریح کرد: «قبل از پیروزی انقلاب اسلامی مردان، ۳۸ درصد بیشتر از زنان سواد داشتند ولی این رقم اکنون در فاصله سنی ۱۰ تا ۴۹ سال به ۳ درصد کاهش پیدا کرده است و خوشبختانه در راستای عدالت بخشی بین زنان و مردان در حوزه سوادآموزی اقدامات قابل توجهی انجام شده است.»
وی با بیان اینکه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی میزان سواد در بین روستاییان ۳۰ درصد بود ولی این رقم تا سال ۹۵ به۵/ ۷۸ رسیده است، افزود: «فاصله سواد در مناطق شهری و روستایی نیز از ۳۵ درصد به ۱۲ درصد کاهش پیدا کرده است.»
معاون وزیر آموزش و پرورش با اعلام این که در استانهای محروم که نرخ سواد آنها پایین تر از میانگین کشوری است، طرح «شتاب بخشی» را اجرا کرده ایم، گفت: «براساس این طرح علاوه بر اعتبارات سالانه، اعتبارات ویژهای در نظر گرفته شده تا نرخ سواد در این مناطق افزایش پیدا کند. در استانهای که نرخ میانگین سواد بالاتر از میانگین کشوری است، اقداماتی را در راستای تعمیق سواد انجام شده است.»
« صدای معلم » پیش تر در گفت و گویی که با « دکتر مقصود فراستخواه » داشت ( این جا ) ؛ از ایشان پرسید :
« منظورتان این است که رشد کمی آموزش وپرورش در بعد از انقلاب ، با رشد کیفی و توازن و عدالت همراه نبوده است ؟
فراستخواه چنین پاسخ داد :
« حتی در همین رشد کمّی آموزش هم ما اغراق می کنیم. بنده محاسبه ای ومقایسه هایی کرده ام . قبل از انقلاب در فاصله 1335 تا سال 1355 نرخ رشد با سوادی افراد بالای شش سال در سال 35 ، 1 / 15 درصد بود که در سال 45 به 14 / 29 درصد رسید و در سال 55، 5 / 47 درصد شد.
متوسط رشد سالانه در این سالهای قبل انقلاب 7 / 10 درصد می شود. بعد آمدم و از سال 55 تا 95 را نیز هم محاسبه کردم که مجموعا 6 / 87 درصد رشد داشت و سالانه 11 / 2 درصد رشد می شود. پس آهنگ قبل از انقلاب از خیز بیشتری برخوردار بود.
آن رشد سالانه ای که در سال 35 تا 55 بود اگر با همان روند ادامه پیدا می کرد وبا همان نرخ در بعد انقلاب ادامه داشت ما خیلی زودتر از این بیشتر این مردم باسواد می شدند. پس حتی آنگاه که می گوییم در بهداشت و آموزش پیشرفت کمّی کرده ایم حتی این جا هم ممکن است اغراق بکنیم.
به نظر می رسد بسیاری از مسئولان و در این جا رئیس سازمان نهضت سوادآموزی یا آمار پیش از انقلاب اسلامی را مطالعه نکرده اند و یا قصدشان ناچیزانگاری تاریخ پیشین و بزرگ نمایی اقدامات است که در هر دو حالت کاری مطابق " اخلاق " به شمار نمی رود .
" اغراق کردن " در ارائه آمار امری در جهت تنویر افکار عمومی بهع شمار نمی رود .
دکتر فراستخواه در همان گفت و گو چنین می گوید :
« آنچه خیلی روشن است بی عدالتی های ماست. قبلا گفتم نرخ نامنویسی ابتدایی در کل کشور 98 درصد است و رشد کمّی خوبی داشتیم ولی همین شاخص در سیستان و بلوچستان ، کردستان، آذربایجان غربی حدود 90% بود. مقدسی و همکارانش در گزارش سال 1397 خود در وزارت رفاه ارقامی از نابرابریهای آموزشی را نشان داده اند.
شکافهای بین مناطق کشور و شهر و روستا بالاست. این بدان معناست که ما حتی برخلاف ایدئولوژی ادعایی خودمان که خواهان عدالت و برابری است نا برابری هایی تحویل داده ایم واین از آثار فاصله ایدئولوژی با واقعیت است. بدین ترتیب می بینیم ایدئولوژی ما با این که سیطره دارد ولی موفق هم نیست واین خیلی عجیب است یعنی این همه هزینه در راه این ایدئولوژی می شود حتی در خود آن نیز موفق نیستیم. با این که ایدئولوژی بچه ها را کنترل کرده ولی ایدئولوژی عملا هم نتوانسته در زندگی شان نفوذ بکند. ایدئولوژی ناکارآمد است با این که سیطره دارد .
مرتب عرض می کنم ما هزینه تمرکز را می پردازیم از هرج و مرج نیز رنج می بریم. این یک تناقض است. سه میلیون و دویست هزار کودک بازمانده از تحصیل داریم و 9 درصد کودکان سیستان و بلوچستان از تحصیل بازمانده اند. خیلی دهشتناک است. البته سازمانهای مردم نهاد و خیرین و فعالانی باارزش هستند که به سیستان و بلوچستان می روند و سعی می کنند با کمک فعالان خود آن تکۀ عزیز سرزمین مان اوضاع را بهبود ببخشند. ولی ما باید به این بی عدالتی ها حساس باشیم چون با حلوا حلوا کردن دهن این مردم نگونبخت شیرین نمی شود
وقتی ما انقلاب کردیم هر ایرانی به طور متوسط حدود دو ونیم کلاس (6/2 کلاس) درس خوانده است که الآن ده کلاس شده است ولی شاخص نابرابری مان بسیار بالاست و بیش از سی و هفت درصد است. این شاخص نابرابری آموزشی در دنیا یک شاخص مهمی است و در کشورهای همگن ما شانزده درصد است. در کشورهای پیشرفته و توسعه یافته هفت درصد است. این را بیفزایم که مصیبت بسی فراتر است چون شاخص سی و هفت درصد ، از سرشماری خانوار درآمده است اما اگر شهر و روستا مقایسه شود پنجاه و پنج درصد نابرابری هم هست به ویژه برای دختران در دبستان. »
پایان گزارش/
گروه تشکل ها/
هنوز به انتقاد انجمن اسلامی معلمان لرستان نسبت به عملکرد شورای مرکزی این تشکل پاسخی داده نشده است .
« انجمن اسلامی معلمان لرستان » در بیانیه ای دیگر تصریح کرده است : « وقتی یک انتقاد ساده بر عملکرد شورای مرکزی با این حجم از ادبیات رکیک و الفاظ ناصواب پاسخ داده می شود ، چگونه شما به عنوان تشکلی اصلاح طلب از قدرت انتظار و مطالبه ی پاسخ گویی و گفت و گو را دارید ؟ »
متن کامل این بیانیه که در اختیار « صدای معلم » قرار گرفته است به شرح زیر است.
گروه رسانه/
« ظریفه خزایی، همسر نجات بهرامی در گفتوگو با خبرنگار ایلنا گفته است:
" همسرم به دلیل مشکل نوسان بالای فشار خون، نیاز به معالجه در خارج از زندان دارد.
در روزهای اخیر شاهد اوجگیری کرونا هستیم و با توجه به بیماری زمینهای همسرم، نگران ابتلای وی در زندان به کرونا هستیم.
همسر معاون سابق روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش اظهار امیدواری کرد که مسئولان قضایی با درخواست مرخصی همسرش موافقت کنند. "
« نجات بهرامی » معلم و معاون پیشین رسانه ای مرکز اطلاع رسانی و روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش دوشنبه 29 اردیبهشت به زندان اوین رفت .
وی از سوی دادگاه انقلاب به اتهام تبلیغ علیه نظام به یک سال حبس تعزیری محکوم شده است.
پایان پیام/
تاریخ ایران مدرن که خط شکلگیریِ کارخانههای فولاد تا هویت ملی و درصد نسبتیِ جمعیت شهرنشین به روستایی-ایلاتی را مورد بحث قرار میدهد، گوشهچشمِ ناگزیری نیز به آموزش و پرورش دارد؛ مثلاً اینکه؛ چطور «میرزا حسن تبریزی» کولیِ تحققِ ایدهی مدرسه شد، تا نقشی از مدارس نوینِ دنیا را بر چهرهی عبوس اکابر بکشد و نیز بتواند، شکل خواصخواهیِ دارالفنون و مشیریه را با طرحی نو براندازد.
رشدیه، که قشر روحانی را در تحقق ایدهاش مقابل داشت، بارها مکان مدرسه را تغییر داد و به آوار ساختمان و لاشهی آرزویش چشم دوخت. در همین کشاکشِ مدرن شدن ایران است که میبینیم، چطور هجوم قشریمسلکها، وی را از شهری به شهری کشاندند، بلکه همصدایی مقابلِ توبیخهای آنها که فریاد میکشیدند: «آیا این مدارس جدیده خلاف شرع نیست؟» بیابد، تا سرانجامِ خوندلهایش به بچههای این سرزمین بگوید: «تاریخ امروز را باید تا آخر عمرتان در یادتان نگه دارید که در روز پنجشنبه پنجم ربیعالاول، اول برج میزان ۱۳۰۴ وارد به مدرسه شدهاید». اما بیتردید، وی در آن خطابهخوانی و شبنامهنویسیها که تأکید میکرد: «شما مثل یک آدم بیقیمت مانند مرغ و خروس با خاک بازی میکردید و از امروز شاگرد مدرسه شده، بعد از این با کاغذ و کتاب بازی خواهید کرد»، نمیدانست آن دست بزرگ، زیر میز این بازیهای کوچک میزند و بازی خودش را ترتیب خواهد داد.
( مکتب خانه ای در دوران قاجار )
شاید، عطف تغییر در سیستم آموزشی را بتوان در برگی دید که محتوای عینیِ یک گفتمان رسمی را در سال۵۷ رقم زد؛ در واقع این ورق، دیگر میخواست از یک دکترین تندروی سیاسی بگوید و محافظهکاری را در صفحات پسِ پشت جا بگذارد؛ ایدئولوژیای که در تکثر نیروهای غیرشخصیاش میان بازار و بوروکراسی تا رسانه و مدرسه، به تربیت نسلی مصرفکننده برای تولیداتاش عمیق میاندیشید.
جان پتروف پلامناتز در کتاب «ایدئولوژی»، از نوعی بهرهبرداری ایدئولوژیکی سخن گفته که بهراحتی میتوان ردّ آن را در محتوای آموزشی ایران پی گرفت؛ «ترغیب مردم به فداکاریهای بزرگ در راه آرمانهایی که نزد رهبران بهمراتب مهمتر و پرمعناتر است تا نزد خود آنان»(ص۱۷۹). «برنامهی درسی ملی جمهوری اسلامی ایران» مصوب شورای عالی آموزش و پرورش که در آن قید شده، امید است: «اجرای این سند تحولآفرین گامی بلند در برنامههای درسی نظام آموزش و پرورش کشور باشد و با بازنگری و بازتولید محتوای آموزشی و کتابهای درسی، زمینهی دستیابی دانشآموزان بهمراتبی از حیات طیبه فراهم آید»، حوزههای تربیت و یادگیری را با «حکمت و معارف اسلامی» آغاز میکند و بعد از عناوینی چون «قرآن و عربی» در مرتبهی آخر خود (ردیف۱۱) به «آداب و مهارتهای زندگی و بنیان خانواده»(ص۱۹ و ۲۰) میرسد!
روزی که با شلیک تیری به پای رشدیه، وی را مجروح و مدرسهاش در لیلیآباد را بستند و او شعری به این مضمون خواند: «مرا دوست، بیدستوپا خواسته است/ پسندم همان را که او خواسته است»، حدود یک قرن روی تقویم گذشته است؛ اما هنوز هم سیستم آموزشی ایران بهمثابهی «پروکروستس» با معلمها و دانشآموزان رفتار میکند. این اسطورهی یونانی، رهگذران را به بهانهی مهماننوازی به خانهی خود میبُرد و روی تختی میخواباند؛ اگر از طول تخت کوتاهتر بودند، آنقدر آنها را میکشید یا بدنشان را روی سندان با چکش میکوبید تا همطول تخت شوند و اگر بلندتر بودند، از پاهایشان میبرید!
ماحصل چنین برنامهریزی انتزاعی را امروز در جامعه میبینیم؛ از دستشدن تمامی مفاهیم بنیادین برای تعیُن یک جامعهی مدنی، خروجی عمل پروکروستسی است؛ رویکرد «آنجهانی» در تدوین یک برنامه و خواباندن ملتی روی یک تخت تا درنهایت، توابعی در قالب مصرفکننده، تولیدی این سیستم باشد!
میرزاحسن، که روزی برای بهحداقل رساندن تنش میان ایدهی مدرسهی نوین و مکتبخانهها -که بنیادی دینی داشتند- از بهصدا درآوردن زنگ خودداری کرد تا از بهانهجویی تندروها که طنین آن را شبیه ناقوس کلیسا میشنیدند، خلاص شود؛ بیشک نمیدانست پوستی که آرامآرام از شمایل دارالتأدیبیِ آموزش انداخت، امروز بر تن برنامهایست که مفاهیمِ: فردیت، حقوق شهروندی، مسوولیت اجتماعی، مشارکت مدنی و شادی عمومی را با همان فلکهای متعصب به چوب بسته و درنهایت، پاهایی تاولزده را روانهی اجتماعی میکند که تکافتادهها با اهداف جزیرهای ترتیباش دادهاند؛ بیشهرهایی که بتوان برایشان طرحی جامع داشت و جامعهای که پاسخخواه و پرسشگر، به روبهرو نگاه کند و مفهوم زمانی-مکانیِ آینده را در ذهن و میان دستهایش داشته باشد!
صور ما