در روزگاری که مدرسه دیگر تنها جای یادگیری نیست، بلکه فضای پیچیدهای از تعاملات روانی، اجتماعی، خانوادگی و رسانهای است، روابط عمومی آموزش و پرورش باید از یک بخش خدماتی به یک نهاد راهبردی ارتقاء یابد.
ما دیگر نمیتوانیم با الگوهای روابط عمومی دهه ۸۰، بحرانهای تربیتی دهه ۱۴۰۰ را مدیریت کنیم. مدرسه در معرض قضاوت روزانه افکار عمومی است؛ و این قضاوت، اغلب نه از طریق معلم یا مدیر، بلکه از مسیر رسانهها، فضای مجازی و تجربه خانوادهها شکل میگیرد.
اعتماد عمومی به نهاد آموزش، تدریجی و بیسروصدا در حال فرسایش است. نهفقط بهخاطر کاستیهای امکانات، بلکه به دلیل غیبت یک روایت مؤثر و باورپذیر از عملکرد مدارس.
خانوادهها از معلمی که زحمت میکشد چیزی نمیشنوند؛ اما از شایعه کوچک یا ویدیوی حاشیهای، کل سیستم آموزشی را قضاوت میکنند. در این میان، روابط عمومی اگر فقط ناظر، تماشاچی یا ارسالکننده خبر رسمی باقی بماند، سهم خود را در احیای این سرمایه اجتماعی از دست خواهد داد.
روابط عمومی باید به روایتگر صادق و هوشمند زیست مدرسهای تبدیل شود. ما مسئول انتشار اتفاقات خوب نیستیم؛ ما مسئول ساختن تصویری واقعی، امیدبخش و قابل اعتماد از مدرسهای هستیم که هنوز ایستاده است، هنوز تربیت میکند، هنوز در دل بحرانها، میسازد و میبالد.
نقش روابط عمومی، بازگویی موفقیتها نیست؛ بلکه بازسازی اعتماد است. اعتمادی که با گوش شنوا، پاسخ سریع، تعامل فعال با رسانهها، و درک عمیق از روانشناسی مخاطب ممکن میشود.
پیشنهاد مشخص این است که در آموزش و پرورش کشور، روابط عمومیها از واحد تبلیغاتی به واحد تولید اعتماد عمومی تغییر ماهیت دهند. این تغییر شامل سرمایهگذاری در آموزش سواد رسانهای مدیران مدارس، تولید محتوای روایی از درون مدرسه (نه فقط خبر رسمی)، پاسخگویی در لحظات بحرانی با صداقت، سرعت و شفافیت، و تعامل دائمی با خبرنگاران حوزه آموزش، و نه فقط هنگام نیاز است.
اگر بخواهیم مدرسه را از حاشیههای اجتماعی، هجمههای رسانهای و بیاعتمادی خانوادهها نجات دهیم، روابط عمومیها باید به خط مقدم برگردند. نه با شعار، بلکه با روایت، شفافیت، مهارت، و جسارت. اعتماد، ساخته نمیشود؛ بازسازی میشود. و روابط عمومی، معمار این بازسازی است.
نگارنده به شرط حیات در مطلب بعدی با نگاهی متفاوت، به درون ساختار روابط عمومی در آموزش و پرورش و دلیل فاصله داشتن واقعیت های میدانی این حوزه و ماموریت های آرمانی ذکر شده برای آن در اغلب مواقع خواهد پرداخت.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
در دنیای امروز، انسان بیش از هر زمان دیگری در محاصرهی روایتها و داستانهاییست که دربارهی خودش و جهان اطرافش میسازد.
یووال نوح هراری فیلسوف یهودی در فصل هفدهم کتاب خود ۲۱ درس برای قرن ۲۱، بر این ویژگی بنیادین انسان، یعنی داستانساز بودن، تأکید میکند. او هشدار میدهد که این ظرفیت روایت سازی ، هر چند در ایجاد معنا و انسجام هویت جمعی مؤثر است، اما در عین حال میتواند به ابزار تحریف حقیقت و پنهانسازی خشونت بدل شود.
هراری معتقد است ملتها و جوامع، اغلب با روایتهایی دربارهی گذشتهی باشکوه، قربانی بودن تاریخی، یا برتری فرهنگی و نژادی خود، نوعی هویت جمعی میسازند که الزاما مبتنی بر واقعیت نیست. این افسانهها بهویژه هنگامی خطرناک میشوند که به ابزار مشروعیتبخشی قدرت سیاسی، اشغالگری و خشونت بدل شوند.
نمونهی روشن این مسئله، روایت قومگرایانه و دینی ملت یهود و کارکرد آن در توجیه سیاستهای دولت اسرائیل است.
اسرائیل بر پایهی روایت تاریخی «سرزمین موعود» شکل گرفته است روایتی که در آن قوم یهود، قوم برگزیدهی خدا شمرده میشود و سرزمینی خاص در خاورمیانه، بهعنوان میراث الهی ایشان قلمداد میشود. در این داستان، بازگشت به سرزمین موعود، نه تنها یک حق، بلکه یک رسالت مقدس محسوب میشود. پس از هفتاد سال از تاسیس اسرائیل ،آیا وقت آن نرسیده که پیروان آیین موسی (ع) به جای چنگ زدن به افسانههای قومی، به انسان بودن فکر کنند؟
نتیجه آن که اشغال سرزمین، کوچاندن فلسطینیها، ساختن شهرکهای یهودینشین و تحمیل نظم نظامی بر یک ملت دیگر، نه تنها پنهان نمیشود، بلکه در چارچوب همین اسطورهها، مقدس و برحق جلوه میکند.
روایت مظلومیت یهودیان در طول تاریخ، بهویژه تجربهی هولوکاست، در این بستر، نقش دوگانهای ایفا میکند. از یکسو تجربهی تاریخی تلخیست که باید بهدرستی به رسمیت شناخته شود اما از سوی دیگر، گاه به توجیهگر بیچونوچرای خشونت علیه غیر یهودیان بدل میشود.
وقتی ملتی خود را همزمان قربانی ابدی و برگزیدهی ابدی میبیند، احتمال بسیار بالاست که در برابر هر نوع نقد، واکنش تدافعی، بسته و خشن نشان دهد.
هراری مینویسد: «هیچ ملتی نمیتواند تا ابد نقش قربانی را بازی کند، وقتی که خود تبدیل به قدرتی سرکوبگر شده است.»
او بارها از این گفته که تاریخ باید ما را به تفکر و بازاندیشی برساند، نه تکرار نقشهای کهنهی قهرمان و دشمن. اما رژیم اسرائیل، ، بیش از آنکه از تاریخ بیاموزد، در اسطورههای خود فرو رفته است.
بسیاری از ملتها، روایت تاریخی خود را ابزاری برای فرار از نقد و بازخوانی گذشته میکنند.
انسان نیازمند داستان است؛ اما شاید نیازمندتر از آن، دیدن واقعیت عریان و پرسیدن این پرسش ساده است: کدام داستانها زندگی را بهتر میکنند و کدام، مرگ و ویرانی را در جهان میپراکنند؟
پس از هفتاد سال از تاسیس اسرائیل ،آیا وقت آن نرسیده که پیروان آیین موسی (ع) به جای چنگ زدن به افسانههای قومی، به انسان بودن فکر کنند؟
شاید وقت آن رسیده که قوم یهود افسانهها را زمین بگذارند نه برای فراموشی، بلکه برای دیدن واقعیت. برای پذیرفتن این حقیقت که هیچ سرزمینی خانهی واقعی نخواهد شد، اگر بر استخوانهای دیگران ساخته شده باشد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
جنگ تحمیلی 12 روزه بین کشور بزرگ و صاحب نام و باستانی ایران با کشور دست ساز و تازه تاسیس60-70ساله اسرائیل با همه زیان هایی که به بار آورد؛ حاوی درس های مهمی بود که اگر آموخته نشود باز هم قابل تکرار است .
دشمن اگر چه به همت ارتش و سپاه ، پاسخ درخور و دندان شکنی گرفت اما متاسفانه به خاطر بعضی سهل انگاری ها ی مزمن داخلی هزینه قابل توجهی بر کشور تحمیل کرد که می توانست نباشد و یا بسیار کمتر باشد ؛ چرا که در همین مدت کوتاه جان های عزیز ارزشمندی فدا شدند از سرداران رشید سپاه و دانشمندان توانمند و کم نظیر هسته ای تا سایر هموطنان نظامی و غیر نظامی؛ ضمن اینکه صدمات اقتصادی و لطمات روحی و روانی برای بازماندگان شهدا و بخش بزرگی از جامعه ناشی از این جنگ کوتاه مدت را هم نمی توان نادیده گرفت.
این جنگ همچنین نشان داد که به دلیل ضعیف بودن حافظه تاریخی برای چندمین بار از چند سوراخ گزیده شدیم ؛ سوراخ هایی مثل دیده نشدن نفوذ عوامل بیگانه در بخش های حساس که نباید به این راحتی بوده باشد و یا سربازگیری دشمن از عناصر و فریب خوردگان داخلی که بعضا به خاطر شرایط نامناسب اقتصادی در تله ی سازمان های جاسوسی دشمن افتاده اند و یا عدم نظارت موثر بر جولان میلیون ها مهاجر که نقش مخرب صدها نفر از آنها به عنوان ستون پنجم دشمن به خوبی آشکار شد و انصافا اگر نمایش مثال زدنی همبستگی ملی در سراسر کشور نبود چه بسا آثار زیان بار این منافذ به مراتب بیشتر می شد.
به عبارت دیگر ؛ همبستگی ملی یک بار دیگر به عنوان پادزهری قوی و بازدارنده در برابر دسیسه های دشمنان نقش خود را به خوبی نشان داد اما قبول کنیم که دوام و قوام این همبستگی بستگی به تغییر در بعضی نگاه ها و سیاست ها دارد و تمرکز صرف به شعارهای سطحی و موزیک و سرودهای ملی و میهنی و تبلیغات پرسروصدا و کم محتوا و مقطعی صدا وسیما؛ همه راه حل نیست. اگر می خواهیم همبستگی ملی قوام و دوام داشته باشد باید فرصت ها در همه زمینه های اجتماعی، اقتصادی ، تحصیلی ، حقوقی و قضایی برای همه برابر باشد تا همه مردم در همه زمان ها و مکان ها به مام وطن عزیز خود تعلق خاطر داشته باشند و او را عاشقانه دوست داشته و برایش حاضر به هرگونه فداکاری باشند.
مسئله مهاجرین را می توان با جدیت و پشتکار و تصویب قوانین سخت گیرانه در مدت کوتاهی بر طرف کرد اما گسست های اجتماعی و فاصله طبقاتی که زمینه بروز این گسست ها را که خود شرایط سرباز گیری دشمن را در بخش هایی از جامعه فراهم کرده؛(1) هم زمان بیشتری می طلبد و هم عزم جدی و کار کارشناسی جامعه شناسانه گسترده ای را می طلبد.
همبستگی ملی وقتی قوام می یابد که تک تک آحاد جامعه به کشور و موطن خود احساس دلبستگی و تعلق خاطر داشته باشند و آمال آرزوهای خود را در فراسوی مرزها نبینند و این احساس آن قدر قوی و نهادینه باشد که در برابر القائات فریبنده دشمن تحت هیچ شرایطی نلغزند .
در بین خبرها دیدم که ریاست محترم جمهور در سخنرانی اخیر خود به درستی به اهمیت میهن پرستی اشاره کرد و گفت (نقل به مضمون) باید آموزش میهن دوستی و ایجاد حس تعلق به میهن در کودکان از مدارس یا جدیت دنبال شود.
این سفارش اگر چه بسیار لازم و به جا هست ولی کافی نیست و باید حس تعلق به میهن را در عمل به همه سطوح جامعه تعمیم دهیم و دراین راستا هر قانون و رسم و رسومی که به حس تعلق شهروندان و دسته بندی آنها به شهروندان درجه یک و دو منجر می شود را حذف و یا اصلاح کنیم.
کودکی که در خانواده و دوران مدرسه اسمی از پهلوانان اسطوره ای شاهنامه نشنیده و یا اگر هم شنیده مقطعی و گذرا بوده این روزها کمتر تحت تاثیر معنوی و حماسی آرش ورستم ...قرار می گیرد. این نوجوان وقتی می خواهد وارد دوره راهنمایی و دبیرستان شود در مواجهه با انواع تقسیم بندی مدارس نمونه و تیز هوشان و خصوصی با سطوح مختلف آموزشی و تربیتی و رفاهی نخستین تفاوت هایی که به او تحمیل شده را می بیند و حس تعلق خود را از دست می دهد .
همین کودک اگر توانست با هزار مشقت و هزینه بالای کلاس های کنکور رتبه قابل قبولی به دست بیاورد وقتی می بیند دیگران به لطف سهمیه های رنگارنگ و غیرمنطقی بارتبه های پایین تر از او صندلی او را در کلاس گرفته اند برایش حس تعلقی نمی ماند و خود را مثل دونده ای می بیند که رقیبانش را چندین متر جلوتر از او مستقر کرده اند و او فقط جزئی از نمایشی است که به بازی رقیبان رسمیت می دهد .
می توان از این نمونه ها مثال های فراوانی زد.
خلاصه ؛
اگر می خواهیم همبستگی ملی قوام و دوام داشته باشد باید فرصت ها در همه زمینه های اجتماعی، اقتصادی ، تحصیلی ، حقوقی و قضایی برای همه برابر باشد تا همه مردم در همه زمان ها و مکان ها به مام وطن عزیز خود تعلق خاطر داشته باشند و او را عاشقانه دوست داشته و برایش حاضر به هرگونه فداکاری باشند.
همان فداکاری های ماندگار و ستودنی که رزمندگان در دوره جنگ 8 ساله از خود به یادگار گذاشتند .
(1) نگاه کنید به بازداشت های مظنونین نسبتا زیاد در بعضی از شهرستان ها به اتهام همکاری با دشمن. هرچند تعداد آنها شاید زیاد نباشد اما اولا طبقه اجتماعی بازداشت شدگان مهم است و دوما اینکه به قول معروف :
« هزار دوست کم و یک دشمن زیاد »
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
بازآفرینی در علوم انسانی و هنر، مفهومی اساسی است که به فرآیند بازسازی، تفسیر مجدد یا خلق دوباره ی ایده ها، ساختارها و سنت ها اشاره دارد. جوامعی که قابلیت بازآفرینی دارند، معمولا از پویایی فرهنگی، خلاقیت و انعطاف پذیری فکری برخوردارند. در مقابل، جوامعی که در برابر بازآفرینی مقاومت می کنند، اغلب دارای ساختارهای فکری و اجتماعی بسته ای هستند که تغییر را تهدیدی برای ثبات و هویت خود تلقی می کنند.
ایران، به عنوان تمدنی کهن با پیشینه غنی، در طول تاریخ خود، با چالش های متعددی در زمینه ی بازآفرینی روبه رو بوده است. اما چرا؟ چه عواملی باعث شده اند که جامعه ی ایرانی، به ویژه در دوران معاصر، با بازآفرینی سر ناسازگاری داشته باشد ؟
1.نگاه تقدس گرایانه به گذشته
ایرانیان معمولا گذشته را یا بیش از حد ستایش می کنند (نوستالژی افراطی) یا کاملا رد می کنند. این تقدس گرایی باعث می شود که بازآفرینی دشوار شود، زیرا یا فکر می کنیم چیزی که در گذشته بوده، بی نقص است و نباید دستکاری شود، یا این که باید کاملا کنار گذاشته شود. در چنین فضایی، امکان ایجاد نسخه های جدید و نوآورانه از عناصر فرهنگی و تاریخی محدود می شود، چرا که هر گونه تغییر، یا خیانت به اصل محسوب می شود یا به معنای طرد کامل آن.
2.ساختار فکری مبتنی بر اصالت
در فرهنگ ایرانی، تاکید زیادی بر «اصل» و «اصالت» وجود دارد. در نتیجه، هر چیزی که بازآفرینی شود، معمولا به چشم نسخه ای جعلی یا تحریف شده دیده می شود. این تفکر در حوزه های مختلفی مانند معماری، موسیقی، ادبیات و حتی سیاست دیده می شود. هر تلاشی برای احیای یک فرم قدیمی با نگاهی جدید، به جای این که به عنوان یک حرکت خلاقانه پذیرفته شود، اغلب به عنوان تقلید بی ارزش یا تخریب سنت ها تلقی می شود.
3.ضعف در نظام آموزشی و فکری مدرن
در جوامع مدرن، بازآفرینی یک مهارت فکری است که در مدارس و دانشگاه ها آموزش داده می شود. اما در ایران، نظام آموزشی بیشتر بر حفظ و انتقال دانش گذشته تمرکز دارد تا نقد و بازآفرینی آن. در نتیجه، خلاقیت در برخورد با سنت نه تنها تقویت نشده، بلکه سرکوب شده است. این مسئله باعث شده که جامعه ایرانی بیشتر به «حفظ» و «تکرار» متون و روایت های کهن بپردازد، تا این که به آنها با دیدی انتقادی و نوآورانه نگاه کند.
4. ترس از تغییر و عدم ثبات اجتماعی
تاریخ چند هزار سال ی دینی ایران، از زرتشت تا اسلام، باعث شده که مردم ترجیح بدهند همه چیز همان طور که هست باقی بماند تا این که در فرآیند تغییر با بحران روبه رو شوند. دو دین زرتشت و اسلام، در طول تاریخ، افسون زدایی از ذهن مردم را به همراه داشته اند؛ به این معنا که قدرت تخیل ورزی را محدود کرده اند. در این نظام های فکری، زندگی انسان تا روز قیامت از پیش تعیین شده است و تغییر در روایت های دینی، به مثابه ی خروج از وضعیت عقلانی و ورود به افکار شیطانی تلقی می شود. به همین دلیل، ما در این دو دین، بیشتر با نمادهای ریاضی، معماری و کلامی سر و کار داریم، نه با هنرهایی مانند موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی، ادبیات داستانی و تراژدی که تخیل را تقویت می کنند. در چنین شرایطی، فروپاشی کشور اهمیتی نداشت، بلکه مهم این بود که جامعه با کمترین آشفتگی ممکن، خود را با وضع جدید تطبیق دهد و ثبات فکری اش را حفظ کند.
جامعه ای که بر پایه ی عقلانیت دینی شکل گرفته، از هر گونه تغییر و بی ثباتی پرهیز می کند، زیرا از «افسون شدن» هراس دارد.
این ذهنیت را می توان در روند پذیرش اسلام از سوی زرتشتیان نیز مشاهده کرد. آنان با کمترین ریسک، اسلام را در خود جذب کردند تا کمترین تغییر در سبک زندگی شان ایجاد شود.
در حمله ی مغول نیز همین رویکرد دیده می شود:
نه تنها هیچ فقیه و عالمی در برابر مهاجمان نایستاد، بلکه به مردم توصیه می شود که سکوت کنند، زیرا این حمله به مثابه ی «باد بی نیازی خداوند» تلقی می شد. در چنین شرایطی، فروپاشی کشور اهمیتی نداشت، بلکه مهم این بود که جامعه با کمترین آشفتگی ممکن، خود را با وضع جدید تطبیق دهد و ثبات فکری اش را حفظ کند.
این نوع عقلانیت دینی، که در تفکر ایرانیان پایدار مانده است، مانع از پذیرش بازآفرینی می شود. به همین دلیل، هر تلاشی برای بازنگری و تفسیر جدید از روایت های تاریخی و فرهنگی، با مقاومت شدیدی مواجه می شود. به عنوان مثال، اگر بگویید که نباید داستان های شاهنامه را به صورت خام، به کودکان آموزش داد، جامعه سریعا واکنش نشان می دهد، زیرا از تغییر می ترسد.
این جامعه چنان عقلانی شده که از ورود هر روایت جدیدی هراس دارد، حتی اگر آن روایت بر اساس تاریخ خودش باشد. در نهایت، تا زمانی که بازآفرینی به عنوان یک ضرورت فرهنگی پذیرفته نشود، خلاقیت و پویایی فکری در جامعه ی ایرانی محدود خواهد ماند.
( حساب اینستاگرامی نویسنده )
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
آمریکا بعد از بمباران اتمی ژاپن، این کشور را تصرف کرد. تا پیش از این، مردم ژاپن فکر میکردند امپراطور شبیه انسانهای معمولی نیست؛ یعنی نهتنها در امور روزانه، بلکه در ارتباطاتش با اطرافیان به شکلی خدایگونه رفتار میکند.
حالا آمریکا به کاخ وارد شده بود.
امپراطور تسلیم شده بود اما ژنرال مکآرتور او را وادار کرد تا نامهی تسلیم خود را از رادیو بخواند تا هیبت مقدسگونهاش را در میان مردم بشکند. این اولین بار بود که مردم صدای امپراطور خود را میشنیدند. بهت این لحظهی آنان را میتوانید در تمام آثار ادبی این کشور بخوانید.
ژاپنیها در آن لحظه، خود و کشورشان را ققنوس فرض نکردند! آنها نگفتند : « ما نابود شدیم ولی دوباره از خاکستر برمیخیزیم چون ذاتمان مقدس است! » بلکه گفتند:
« ما اشتباه کردیم، باید از نو بسازیم، با انضباط، با کار، با عقل » .
آنان در میانهی بحران، رفتاری از خود نشان دادند که مکآرتور هر نوع بیاحترامی به ژاپنیها را از سوی سربازان آمریکایی جرمی بزرگ در نظر میگرفت.
و در نهایت، خیلی زود، ژاپنِ مستقل نه خطری برای مردمش شد، و نه برای دنیا.
ما در بسیاری از بزنگاههای تاریخی، دوست داریم خودمان را شبیه ققنوس، یا افسانهی شکستناپذیر ببینیم.
این نگاه، به ظاهر امیدبخش است، ولی پشتش یک ترس بزرگ، یک فرار از واقعیت، یک فرار از مسئولیت، و یک سهلانگاری تاریخی وجود دارد. اگر بخواهیم که برخیزیم، ابتدا باید سقوط را دوباره معنا کنیم.
از خاکستر برخاستن، توهمی افسانهایست.
پس از هجوم مغول، ما برنخاستیم؛ به خواب فرو رفتیم! نه تمدن بازگشت، نه دانشی تولید شد، و نه حتی عدالت و همدلی نسبت به یکدیگر شکل گرفت. ما فقط تسلیم شدیم، و بعد، با همان زخم، دوباره قرنها زندگیِ مملو از ترس را ادامه دادیم.
ما ققنوس نیستیم!
ما فقط انسانهای زخمخوردهی تاریخیم که باید یاد بگیریم چگونه از زخم و جراحتی دیگر جلوگیری کنیم.
ققنوس، یک آرزوست.
تاریخ اما نیاز به صداقت دارد.
اگر بخواهیم که برخیزیم، ابتدا باید سقوط را دوباره معنا کنیم.
( کانال نویسنده )
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه محیط زیست /
« شهرداری منطقه ی یک تهران » در اقدامی پرسش برانگیز و ضد محیط زیستی اقدام به راه اندازی سرویس بهداشتی در ابتدای مسیر کلکچال و درست در کنار رودخانه کرده است .
مشخص نیست فاضلاب این سرویس بهداشتی چگونه و به چه طریقی دفع می شود و آیا این مساله موجب آلودگی محیط زیستی خواهد شد ؟
سایت « شهر » در خبری به تاریخ 29 خرداد 1403 نوشت : ( این جا )
« سپتیک سرویسهای بهداشتی ایستگاه یک مسیر کوه نوردی کلکچال، برای استفاده گردشگران و کوهنوردان احداث و آمادهسازی شد.
به گزارش شهر به نقل از روابط عمومی شهرداری منطقه یک تهران، حسام سلطانی دبیر ستاد هماهنگی امور کوهستان منطقه یک گفت: با توجه به حجم بالای حضور گردشگران در محور کوهپیمایی کلکچال، توسعه سرویس های بهداشتی و ایجاد سپتیک مهندسی ساز جهت حفظ محیط زیست در این محور در دستور کار قرار گرفت و اجرایی شد.
او گفت: به همین منظور با پیگیری های به عمل آمده، در کمتر از ۲ هفته اقدامات لازم انجام و هم اکنون این سرویس های بهداشتی آماده بهره برداری و استفاده گردشگران و کوه نوردان در این محور است.
*سپتیک یک سیستم تصفیه فاضلاب زیرزمینی است که معمولا در مناطق روستایی و نواحی بدون دسترسی به فاضلاب شهری مورد استفاده قرار میگیرد » .
در این مدت که سرویس بهداشتی ایستگاه یک به گفته شهرداری یک راه اندازی شده است ؛ اما این مجموعه به حال خود رها شده و آلودگی آن را فرا گرفته است .
( ایستگاه یک کلکچال )
متاسفانه این سرویس بهداشتی اکثر اوقات فاقد آب بوده و پس از بیش از یک سال از راه اندازی آن به محلی متروکه و آلوده تبدیل شده است .
جا دارد که مسئولان به دور از هر گونه نمایش و تبلیغات ، به فکر نگهداری این مکان های عمومی بوده و رضایت شهروندان را در نظر بگیرند .
ایستگاه یک کلچال و ایجاد سپتیک مهندسی ساز جهت حفظ محیط زیست ! :
پایان گزارش/
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
تنها یک ماه بعد از شروع فعالیت ام در سایت « صدای معلم » بر اساس اعتقاد و باور قلبی و عملی خود، با نگاشتن یادداشت « زنگ کلاس زده شد ؛ معلمم کجایی ؟ » ( این جا ) به باد مذمت و شماتت رسانه ای توسط همکاران معترض قرار گرفتم.
به جز یکی دو نفر، مابقی مرا متهم کردند که چون طی مدت خدمت خود مدیر یا ناظم بوده ام نگاه احساسی به دروغ بودن 6 یا 8 ساعت آموزش در یک روز را دارم. هر چند عده ای کاهش زنگ کلاس ها را با دیر به کلاس درس رفتن خود قبول داشتند اما آن را هم سطح حقوق دانسته و در کامنت زیر یادداشت بنده می نوشتند برای این میزان حقوق بیشتر از این لازم نیست زحمت بکشیم. تا حدی که برای اثبات باور و گفته ام مجبور شدم متنی دیگر تحت عنوان جوابیه ای برای « زنگ کلاس زده شد...معلمم کجایی؟ » بنویسم.
حال منصف باشید و زنگ کلاس درسی خود را برای یک روز محاسبه کنید. در دانشگاه هم داستان همین است. شاید بتوان آن را « دروغ مکتوب یا قانونی » نامید. در واقع طی یک روز ما 6 یا 8 ساعت آموزش که در مدارس دولتی و غیردولتی متفاوت است، نداریم. تازه این ساعت نادرست به علاوه زنگ سیاحت مابین دو کلاس، محاسبه می شود.
اگر ساعات آموزشی ما ناقص و نادرست است پس تعطیلی های بهانه آمیز روزافزون از بهر چیست؟
در حالت طبیعی یک ماه با تعطیلی روزهای پنجشنبه و جمعه بدون هر نوع تعطیلی مناسبتی یا غیرقابل پیش بینی شده برای شش ماه اول سال که 31 روز است، 21 روز کاری و 10 روز تعطیلی دارد. حال بر اساس عوام فریبی یا خودفریبی و یا دگرفریبی، ما چگونه فریاد می زنیم که سال تحصیلی 9 ماه است و سه ماه تعطیلی تابستان!
طبق تقویم روزهای غیرتعطیل سال تحصیلی 1403- 1404 عبارتند از:
مهر 22 روز. آبان 22 روز. آذر 20 روز. دی 21 روز. بهمن 20 روز. اسفند 20 روز. فروردین 12روز. اردیبهشت 23 روز و خرداد 14 روز تا 22 خرداد که از 23 به بعد به دلیل جنگ تعطیل بوده است. یعنی جمعا 173 روز. و 97 روز کمتر از 270 روز یعنی 9 ماه سال تحصیلی.
از این 173 روز دایر بودن کلاس ها، 30 روز هم تعطیل به دلیل آلودگی هوا، صرفه جویی در مصرف برق، صرفه جویی در مصرف گاز یا تعطیلی پیش از موعد اسفند ماه برای آغاز تعطیلات نوروزی. ماند 143 روز که می شود 4 ماه و 23 روز یک سال تحصیلی.
سال هاست که مدارس برخی از مناطق کشور به دلیل قرار گرفتن در مناطقی که گردوغبار کشورهای همسایه غربی وارد این استان ها می شود روزهای بیشتری تعطیل اند و کلان شهرها به دلیل آلودگی هوا و از زمان روی کار آمدن آقای دکتر پزشکیان که برای اولین بار داستان ناترازی انرژی را برملا ساختند جهت صرفه جویی در مصرف انرژی برق و گاز، در طول هفته شاهد تعطیلی بیشتر در مدارس هستیم.
آموزش آنلاین هم مشکلات خاص خود را دارد که دانش آموزان و همکاران بهتر از همه با موارد آن آشنا هستند. حال یک نفر مرا از خواب بدمستی بی خیالی بیدار کند و بگوید بدون هر گونه کاهش در حجم کتب درسی یا زنگ دروس برای هر ماده درسی، یک معلم چگونه قادر است محتوای کتاب یا کتب تدریس خود را در مدت 143 روز به پایان برساند؟! و در همین مدت پرسش مستمر یا شفاهی و امتحان کتبی ماهانه را داشته باشد؟
و در عین حال بودجه بندی را هم رعایت کند. به کل داستان اضافه کنید تعطیلات مناسبتی پیش بینی نشده چون رحلت یا شهادت شخصیتی که نیاز به اعلام عزای عمومی دارد و یا سفرهای راهیان نور را و در نهایت سخنرانی ها و فوق برنامه های پیش بینی شده و ناشده در مدارس را که کلاس درس و مدرسه را به تعطیلی آموزش می کشاند. آموزش تنها عبارت از میانگین نمرات امتحانی نیست که بر اساس آن به ارزیابی رؤیایی خود بنشینید ؛ آموزش زیربنای توسعه، پیشرفت و برتری در هر زمینه ای است.
حال اضافه کنید تعداد تراکم دانش آموزان در کلاس درس را که طبق تعریف استاندارد است یا خیر؟ یقین در تمامی مدارس دولتی، نیست.
و اضافه کنید دو ترم امتحانات یک سال تحصیلی را. خرداد که فقط امتحانات انجام می شود. دی ماه هم اگر گاهی با دستور آموزش و پرورش کلاس و امتحانات هم زمان جریان داشته باشد، حواس دانش آموز از درس و کلاس به سوی امتحانات معطوف خواهد بود و امر آموزش جدّی گرفته نخواهد شد.
حال معلم چگونه حال و هوای یادگیری بیش از 30 دانش آموز را در این شرایط زمانی برای یک سال تحصیلی داشته باشد؟
نمی دانم با ماشاا... یا انشاا... چگونه معجزه ای رخ می دهد که آموزش و پرورش، معلمان، مدیران و صدالبته بینوا دانش آموزان طی 4 ماه و 23 روز، قادرند حجم زیاد کتب درسی را تدریس کنند، فرابگیرند، یا گزارش دهند که مدارس در امن و امان است و سال تحصیلی موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشته ایم. الهی شکر.
اما دروغ بس است چون حداقل نتایج اصلی تلاش ما در آزمون های بین المللی بدجوری موجب آبروریزی می شود و انگشت اتهام هر کس به سوی دیگری روانه می شود و با محکوم کردن غیر خود، نفسی به آسودگی کشیده و وجدان خود را راحت می کنیم. همین جاست داستان دیرین افت تحصیلی، بازماندگی از تحصیل و ترک تحصیل دانش آموزان که برای وجود آن گاه فقر را متهم می کنیم و گاه بی سوادی والدین را.
اما هرگز با خود روراست نیستیم که بگوئیم یک کودک یا نوجوان حوصله رفت و آمد به مدرسه ای را که پای بند قانونی باثبات و محکم نیست، ندارد. او هم از سردرگمی مسئولان نظام آموزشی و بلاتکلیفی آموزش در کشور، بی انگیزه و بی اشتیاق می گردد.
زمان تحصیل ما روزها و ماه های آموزش ثبات داشت و قربانی هیچ ناترازی، کمبود و ضعف یا فوق برنامه و سخنرانی و...نمی شد. دیسپلین حاکم بود و دانش آموز هم سو با آن منضبط بود. داستان افت تحصیلی، ترک تحصیل و بازماندگی از تحصیل در آن دوران، حداقل به دلیل ضعف و کاستی ساعات آموزشی یا تقلیل ماه های آموزشی نبود.
شاید زمان آن رسیده است که نظام آموزشی کشور توأم با عملی شایسته، اعتراف کند که شرایط جاری آموزش در کشور دارای مشکلات یا اشکالات عدیده ای است که بر نتایج آموزش نتایج سویی می گذارد و با جسارت و برنامه ای مدون و ضرب الاجل تصمیمات جدیدی بر اساس تجارب عملی کشورهای موفق در امر آموزش بگیرد. از جمله با توجه به داستان ناترازی یا گرد و غبار مسافر از کشورهایی که بیابان زدایی نکرده اند، به تغییر تعطیلات سالانه و یا ایام آموزش، بیندیشد.
مثلا آغاز سال تحصیلی از دهه اول یا نیمه دوم شهریور ماه باشد تا فرصتی برای تعطیلات زمستانی داشته باشیم. که با توجه به برودت هوا در بیشتر شهرها و استان ها، نیمه دوم دی ماه یا دهه اول بهمن ماه برای این تعطیلات حداقل یک هفته ای مناسب است.
از سوی دیگر ؛ تعطیلات نوروز را دقیقا و با قاطعیت به یک هفته تمام برسانیم و با بخشنامه های بی اثر، اعتبار آموزش و پرورش را زیر سئوال نبریم و یا آن را بازیچه شیطنت دانش آموزان نکنیم.چون از یک هفته یا ده روز آخر اسفند تعطیلات نوروزی برای عده ای از خانواده های دانش آموزان آغاز می شود تا 13 فروردین. و گاه با برخورد سیزده به در با برخی مناسبت ها یا روز آخر هفته یعنی چهارشنبه، با تعطیلی پنجشنبه و جمعه، بیش از 20 روز تعطیلی به بهانه نوروز، داریم.
تعطیل کردن مدارس با هر بهانه ای لاپوشانی کردن عجز و ناتوانی دولت و وزارت آموزش و پرورش در حل و فصل مشکلات در حیطه های مختلف کشور است.
چند کشور جهان به دلیل آلودگی هوا یا ناترازی انرژی، فورا مدارس و دانشگاه ها یعنی مهم ترین پایگاه و جایگاه پویایی و توسعه یک جامعه را تعطیل می کنند؟
تحلیل یا آب رفتن آموزش، هیچ به نفع آینده سازان و آینده ایران نیست.
با ساعات، روزها و ماه های واقعی یک سال تحصیلی در مدارس و دانشگاه ها مانور سیاسی یا اقتصادی ندهیم . قدری به خود آییم و حداقل با این اصل مهم یعنی آموزش کامل نه دستکاری یا تراشیده شده، که مغزمایه و استراتژی اصلی توسعه یافتگی در کشورهای پیشرفته شمرده می شود، واقع بینانه برخورد کنیم و طرحی نو در اندازیم.
آموزش نونهالان، کودکان و نوجوانان و جوانان کشور یعنی ارزشمندی و توانمندی در تمامی عرصه های کشور. تمامی کاستی های مدیریتی یا اجرایی خود را در بی اهمیتی آموزش در کشور بجوئید.
آموزش تنها عبارت از میانگین نمرات امتحانی نیست که بر اساس آن به ارزیابی رؤیایی خود بنشینید ؛ آموزش زیربنای توسعه، پیشرفت و برتری در هر زمینه ای است.
ایران قدرتمند حتی اگر به نیروهای مسلح توانمند و یا تجهیزات پیشرفته ای برای دفاع از مرزوبوم خود نیاز دارد فقط و فقط در سایه آموزش ممکن می گردد.
آموزش مغز هر کشوری است که نیاز شدید به خون رسانی دارد و گر نه با آن، خود آن را تضعیف و نابود خواهیم ساخت.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه گزارش/
وزیر آموزش و پرورش در نشست شورای اداری آبدانان از آغاز رسمی برنامه تحول کیفی آموزش و پرورش از مهرماه امسال در کشور خبر می دهد . ( این جا )
علیرضا کاظمی از آغاز رسمی طرح تحول کیفی آموزش و پرورش از مهرماه امسال خبر داد و می گوید :
پس از ۴۶ سال از انقلاب، برای اولین بار است که آموزش و پرورش بهعنوان مسئله نخست دولت مطرح میشود. این تحول با تأیید و تأکید مقام معظم رهبری و با راهبری مستقیم رئیسجمهور در حال اجراست .
۳۵ جلسه برای بررسی نظام مسائل آموزش و پرورش کشور تاکنون برگزار شده و در استان ایلام نیز اعتبارات مشخصی با امضای رئیس سازمان برنامه و بودجه، معاون رئیسجمهور و وزیر آموزش و پرورش تعیین شده که جزئیات آن در شورای اداری استان اعلام خواهد شد .
وزیر آموزش و پرورش تأکید کرد که کیفیت آموزش، فرهنگ سازی، ارتقای هویت ملی و دینی دانشآموزان، تقویت آموزههای دینی، نماز و قرآن در اولویت برنامههای دولت قرار دارد و در تابستان امسال، اقدامات لازم برای تحقق این اهداف آغاز خواهد شد » .
این سخنان وزیر آموزش و پرورش در حالی بیان می شوند که در سال تحصیلی پیش و به بهانه های مختلفی مانند آلودگی هوا ، ناترازی انرژی .... زمان آموزش مفید و رسمی به حدود نصف رسیده است و این در حالی است که مسئولان و مقامات حاضر به پذیرش این مساله نیستند و دائما قصد دارند آموزش بی کیفیت مجازی را به حساب آموزش رسمی و حضوری جا بزنند .
وزیر آموزش و پرورش عنوان می کند که از ابتدای انقلاب اسلامی برای نخستین بار است که آموزش و پرورش مساله نخست دولت شده و برای اثبات مدعای خود تعداد جلسات برگزار شده را گواهی آن می کند .
در یک نمونه ؛ پرسش « صدای معلم » آن است که ابتدا مشخص کند جایگاه واقعی « معلم » در نظام دریافت حقوق در ساختار اداری و مدیریتی کشور چیست ؟
« منیره رضایی ، عضو هیات علمی پژوهشگاه مطالعات آموزش و پرورش » در گفت و شنود با « صدای معلم » در ارتباط با موضوع « رتبه بندی معلمان » چنین می گوید : ( این جا )
« انتظارات مختلفی که وجود دارد باید هم اینها را احصا می کردیم هم اعتباربخشی می کردیم که به نظر صاحب نظران برسانیم . بعد هم زمان بحث رتبه بندی در سطح شورای عالی مطرح شد. از همان جلسات ابتدایی من هم عضو آن کارگروه بودم . یک کارگروه خیلی مفصل و همه جانبه. با ترکیب همه جانبه ای تشکیل می شد که از بخش های مختلف. مثلا فرض بفرمایید از دانشگاه شهید رجایی، دانشگاه فرهنگیان، معاونت ها و کسانی که در این زمینه کار کرده بودند، خود معلمان و مدیران یک جمع چهل پنجاه نفره روی این بحث کار می کردند و روند منطقی در آنجا طی شد.
نشست ها یک سال و نیم تا دو سال طول کشید .
فکر می کنم پنجاه نشست بود. محصول این به کمیسیون رفت. یعنی غیر از این کارگروه بعد از این که کارگروه کارش را انجام داد و این طرح را آماده کرد به کمیسیون منابع انسانی رفت. چندین جلسه هم در آنجا طول کشید که با حضور اعضای کمیسیون مورد بررسی قرار گرفت. روندی که در کارگروه طی شد روند منطقی بود. ابتدا در آنجا برایند پژوهش ها و مطالعاتی که انجام شد از جمله پژوهش من که خوشبختانه نتایج تا حدی به دست آمده بود و در آنجا ارائه شد ... » آیا معلمان و سایر ارکان مدرسه به « آینده آموزش » و « زیست بهتر انسانی » امیدوار شده اند ؟
اما نتیجه ی آن همه نشست و برخاست و رفت و آمد چه بود و محصول آن چه شد ؟
پرسش صریح « صدای معلم » آن است که نتیجه آن 35 جلسه برای آموزش و پرورش چه بوده و موجد چه تحولی در نظام آموزشی شده است ؟
آیا موجب ارتقای کیفیت آموزش شده است ؟
آیا برای معلمان « نقش حرفه ای » تعریف شده و آموزش حرفه ای شده است ؟
آیا از « نارضایتی فراگیر معلمان » کاسته شده است ؟
آیا معلمان و سایر ارکان مدرسه به « آینده آموزش » و « زیست بهتر انسانی » امیدوار شده اند ؟
« صدای معلم » در گزارش خود با عنوان : « آقای حاجی بابایی .... برنامه ی شما برای راضی و همراه کردن معلمان کشور چیست ؟! » به تاریخ جمعه 4 بهمن 1403 نوشت : ( این جا )
پرسش « صدای معلم » آن است که ابتدا مشخص کند جایگاه واقعی « معلم » در نظام دریافت حقوق در ساختار اداری و مدیریتی کشور چیست ؟
آیا معلم جزئی از کارکنان دولت است ؟
اگر معلمان به عنوان بزرگ ترین بخش جمعیتی کارکنان دولت تابع « قانون مدیریت خدمات کشوری » هستند چرا کمک های رفاهی مستقیم و غیر مستقیم شامل حال آنان نمی شود ؟ ( این جا )
چرا برخی از مواد قانون مدیریت خدمات کشوری مانند ماده 125 برای معلمان اجرا نمی شود ؟ به عنوان مثال ؛ چرا فوق العاده ویژه ۵۰ درصد برای معلمان پرداخت نمی شود ؟
چرا پاداش پایان خدمت معلمان مانند سایر کارکنان دولت پرداخت نمی شود و تا تجمعی نشود و تعدادی از معلمان مورد اهانت و ضرب و شتم قرار نگیرند ؛ مسئولان و نمایندگان مجلس حقوق آنان را نادیده می گیرند ؟
و کسی صدای آنان را نمی شنود ... »
مقولاتی مانند « تحول » و « ارتقای کیفیت آموزش » چیزهایی نیستند که با برگزاری نشست و جلسه و دستور و بخشنامه حاصل شوند .
تحول نیاز به مدیران انسان محور متصف به صداقت و پشتکار و متصل به برنامه و پاسخ گویی می خواهد .
پایان گزارش/
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نوای دلتنگی ام را به تاریکی پستوی خانه ام می برم ... و یادت عمیق ترین زخمی است که به دست زمان می سپارمش.
من تو را دوست می دارم با وطنم.
دخترم تو دوست داشتنی ترین بودی ،خودت این را نمی دانستی.
موهای پریشان و شور تو را در خیالم می بافم.
و تار به تار موهایت را می بوسم و می بویم.
و من تا ابد در گره موهایت زندانی خواهم بود و تو عجب زندانبان عزیزی هستی، تمام دخترکان سرزمین من در تو فریاد می زنند.
با یادت در زیر باران همیشگی خواهم بود.
من نمی دانم دلتنگی ام برای تو تا به کجای این دنیا رسیده است.
دخترم
ما به هیچ سرزمینی تجاوز نکردیم، سرزمین بکر خودمان را حفظ خواهیم کرد. پشم گوسفندانمان را خواهیم چید و قالی ها خواهیم بافت با گل ها و رنگهای شاد و تمام خستگی هایمان را در گره های قالی ها خالی خواهیم کرد.
و من، دخترم، با هر تپش دل، وطنم را صدا میزنم؛
ایرانِ من، زخمی اما استوار،
در میان دود و آتش، هنوز بوی نان تازه و صدای خندهی کودکانت را میشنوم.
ما با دستهای کوچک و قلبهای بزرگ،
در تار و پود قالیهایمان امید میبافیم،
و هر گره، عهدیست که با صلح و آزادی بستهایم.
دخترم، تو و همه دختران سرزمینم،
شعلههای خاموشنشدنی هستید،
زیر باران گلوله و غبار جنگ،
باز هم آواز زندگی سر میدهید.
ایران ما، هرچقدر زخمی،
باز هم خانهی عشق و آرزوست.
دخترم، به یاد داشته باش:
ما وارثان آفتابیم،
و هیچ شب سیاهی نمیتواند
صبح وطنمان را خاموش کند
دخترم، این روزها وطنم زخمیتر از همیشه است؛
صدای انفجارها لالایی شبهایمان شده و بوی دود، جای عطر نان تازه را گرفته.
کودکان این سرزمین دیگر به جای دویدن دنبال بادبادک،
در پناهگاهها پنهان میشوند و خوابهایشان پر از صدای آژیر است.
ما قالیهایمان را با نخهای اندوه میبافیم و هر گرهاش باری از دلتنگی و ترس دارد.
دخترم، دیگر عروسکهایت هم خندان نیستند،
گرد و غبار جنگ روی صورتشان نشسته و چشمهایشان خستهتر از همیشه است.
و من، مادر، فقط میتوانم دعا کنم این شبهای سرد و بیپناه زودتر تمام شود.
اما میدانم، زخم وطنم عمیق شده است ولی
دخترم، حتی در دل این شبهای تار و صدای انفجار، هنوز جایی برای امید هست؛
از لابهلای ویرانهها، گاهی صدای خندهی کودکی میآید که یادمان میاندازد زندگی هنوز جریان دارد.
ما هنوز قالیهایمان را میبافیم،
و هر گره، آرزویی برای روزهای بیدغدغه است.
خورشید دوباره طلوع خواهد کرد،
و دستهای کوچک تو،
روزی دوباره عروسکهایت را به آغوش میکشد،
بیآنکه غبار جنگ روی صورتشان بنشیند.
امید، مثل ریشههای یک درخت،
در دل خاک وطنمان زنده است؛
حتی اگر شاخهها زخمی باشند،
باز هم شکوفه خواهد داد .
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نوشتن از غم، این روزها بیش از همیشه سنگین است؛
در روزگاری که دوباره دشمن به میهن حمله کرده و خیال درهمکوبیدن ریشههای این خاک را در سر دارد.
اما ما زادهی خاکی هستیم که یکبار، نه از جنگ، که از دل زمین شکست خورد و باز برخاست، ما باز با چنگ و دندان،
با شعر و سوگ و ایستادگی،
میسازیم،
و در نهایت،
پیروز این جنگ خواهیم شد.
نخستین روز تابستان، برای کودکی که من بودم، نه بوی گندم تازهدرو، نه صدای خندهی دشت، که آغاز راهی بود به گورستان. مادرم دستم را میگرفت و در گرمای جوان آفتاب، به جایی میبرد که زندگی از زیر خاک سر برنمیآورد.
آنجا، پیرزنهایی بودند که چشمشان خشک نمیشد. پیرمردهایی که انگار سالها پیش از آن زلزله هم، چیزی را در دل دفن کرده بودند؛ بعضیشان شهیدی از جنگ تحمیلی از دست داده بودند، و حالا برای جوانهایی میگریستند که قرار بود خانه بسازند، درخت بکارند، عاشق شوند... و حالا فقط نامی شده بودند روی سنگ.
من هیچ چیز نمیفهمیدم. نه زلزله را، نه مرگ را. تنها تصویرهایی در ذهنم مینشست: خاک، بوی اسپند، صداهایی که شکسته میشدند، و نگاههایی که دنبال کسی میگشتند در میان قبرها. انگار هر گریه، راهی بود به گذشتهای که دیگر برنمیگشت.
بزرگترها عزاداری میکردند، شیون میکشیدند، و ما بچهها، چند قدم آنسوتر، قایم موشک بازی در میان گور ها ؛ بیخبر از عمق سوگ، بیتقصیر در بیخیالیمان. انگار زندگی، خودش را از دل مرگ بیرون میکشید، با طنابی از خنده و خاک.
بالغ شدم .
مادرم از زلزله و آن شب گفت؛ نه فقط از لرزش زمین، که از لحظهای که انگار خود خدا هم گریهاش گرفته بود. از شبی که ستارهها لرزیدند، از آسمانی که شکافت، و زمینی که دهان باز کرد تا خاطرهها را ببلعد. از شبی که دیگر شب نبود، و تاریکی، چیزی فراتر از نبود نور بود؛ تاریکیِ مطلق، جایی که حتی دعاها هم یتیم میماندند.
میگفت سنگها صدای ناله داشتند. میگفت درهها سقوط کردند و خانهها مثل خاطرهای در باد، در هم شکستند. مادرم نمیترسید از تعریفکردن، اما هر بار که از آن شب حرف میزد، صدایش میلرزید. نه از ترس، از سوگ. سوگی که هنوز در چینهای صورتش جا مانده بود.
میگفت صبح فردا، خیابانها پر از پول و طلا بود. ولی کسی خم نشد. نه چون بینیاز بودند، بلکه چون مرگ، در یک شب، نیاز را هم بیمعنا کرده بود. آدمها دیگر نام نداشتند، خانه نداشتند، فردا نداشتند. فقط سکوتی مانده بود، و چشمهایی که دنبال گمشدهای میگشتند در میان خاک و آوار با فریادی خانه دوست کجاست؟.
از دخترانی میگفت که با روپوش مدرسه خوابیدند، بیآنکه بیدار شوند. از پسرهایی که دستهایشان هنوز در جیب مانده بود، شاید برای در آوردن یک نامه عاشقانه ، یک عکس، یک آرزو. از پدری که بیصدا ایستاد کنار خرابهها، با پیراهنی که هنوز بوی پیراهن یوسفش را میداد.
پدرم قرار بود آن شب به منجیل برود، نرفت. نگفت چرا. فقط نرفت. شاید دلیلی ساده، یا صدای درونی که گفت: « بمان » .
اگر رفته بود، حالا من اینجا نبودم. فرزندم که چند روزی است چشم به جهان گشوده است نبود. این جمله گاهی نفس آدم را بند میآورد؛ که بودن، گاهی تنها نتیجهی یک نیامدن است.
و حالا، سالها گذشته. زلزله دیگر فقط خاطره نیست، شده بخشی از ما. در رگهای ما، در خوابهای ما، در آغوش گرفتنهای ناگهانیمان وقتی زمین فقط کمی میلرزد. شده فصلی که هیچگاه تمام نمیشود، مثل زمستانی که حتی در تابستان، سرمایش را جا گذاشته.
سالگردها برای ما رودباریها فقط تقویم نیستند؛ نوعی ایستادن است، سکوتی دستهجمعی در برابر گذشته، در برابر اسامیای که حالا، سنگ مزار شدهاند. ما میگرییم، میخوانیم، و با هر فاتحهای، دوباره زنده میشویم.
اما هنوز، درختان زیتون ایستادهاند. ریشههاشان در دل همین خاک زخمخورده است.
ما یاد گرفتهایم که امید را باید در دل همین خاک بکاریم، کنار استخوانها، کنار خاطرهها. که رنج، اگرچه میشکند، اما میسازد.
خانهها ریختند، اما ما از آوار، آغوش ساختیم. زمین لرزید، اما ما دست هم را محکمتر گرفتیم. چون ایمان داریم، به نوری که گاهی فقط در دل تاریکی پیداست. به صدای آرام خدا، که وقتی همهچیز فرو میریزد، هنوز میگوید: برخیز.
و این است ایمان ما:
زیستن، حتی در امتداد ویرانی. ساختن، حتی با دستهای زخمی. خندیدن، حتی در میان اشک. و بخشیدنِ عشق، به جهانی که هر روز ممکن است بلرزد و ما نباشیم .
ما، فرزندان زیتون و زلزله، فرزندان خاکی که بلعید و زندهمان گذاشت، هنوز سرود زندگی را بلند میخوانیم؛ با صدایی زخمی، اما پرشورتر از همیشه.
و بله، زندگی هنوز طعم گیلاس میدهد؛ حتی اگر زمین بلرزد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید