
درِ حیاطِ خانه باز بود . زلیخا با پسر بچه یِ حدوداً سه ساله از در وارد شد و با صدایی محزون و لرزان داد زد رحیم داداش کجایی ؟
رحیم پنجره یِ چوبیِ با شیشه هایِ مستطیلیِ اندازه یِ یک ورقِ دفتر را باز کرد و گفت : چی شده خواهر ؟ زلیخا گفت : این بچه گلو درد دارد و سه روز است غذا نخورده ، احتمالاً چیزی در گلویَش گیر کرده باشد .
جواب داد بیار داخل .
گوشه ای از اتاق را به او نشان داد تا بنشینَد ؛ خود فوراً به آشپز خانه رفت و پارچه یِ کوچکِ کهنه ای را برداشت و بیرون آمد و گفت : بچه را محکم بغل کن تا هر چه را در گلویَش گیر کرده است در بیاورم .
رحیم ساعدِ دستِ چپِ خود را به سینه یِ او چسباند و شروع کرد به دعا خواندن . زلیخا هر چه خود را عقب می کشید با چشمانِ بسته به همان اندازه به طرفِ او می رفت تا آنجا که زلیخا به دیوارِ اتاق چسبید و دیگر جایی برایِ عقب رفتن نداشت.
در همان حالت بعد از نیم ساعتِ تمام پارچه یِ کهنه را جلو دهانِ بچه گرفت و سه بار از بینیَ اش فوت کرد و در آخر نخودی را که خودش در آشپز خانه به پارچه پیچانده بود به زلیخا نشان داد و گفت : بعد از این خیلی مواظبَش باش ؛ معلومه زیاد شیطنت می کند .
رحیم در آن خانه ظاهراً مستاجر بود و دوتا دختر داشت که بعد از مرگِ مادرشان با کمکِ اهلِ محل هر دو به مدرسه می رفتند . آن روز که ایشان از گلویِ فرزندِ زلیخا نخود در می آورد هیچ کدام در خانه نبودند .
رحیم با شهردار شهر اختلاف داشت زیرا شهردار می دانست نه به سربازی رفته است نه مالیات می دهد نه با هر گونه نوآوری و آبادانی سرِ سازگاری دارد و به هر یک از مشتری هایَش چه آنانی که برای درمان با روش هایِ سنّتی به خانه اَش می آمدند و چه آنهایی که در مرگِ عزیزانشان در مسجد یاسین می خواند و لا به لایِ مرثیه یِ مرثیه خوان ها اِفاضه یِ فاتحه می نمود می گفت : شهر دار مُرتَد است زیرا به توصیه هایِ آبا و اجداد مان عمل نمی کند و اعتقادات مان را زیرِ پا می گذارد .
کسی نفهمید دخترانش چگونه و با چه امکاناتی راهیِ فرنگ شدند و هر یک با یک مو طلاییِ چشم آبی ازدواج کردند و دیگر نه پبشِ پدر باز گشتند و نه به خانه یِ پدری !
ثروتمندی در محل دار فانی را وداع گفت و چون هیچ وارثی نداشت ریش سفیدان ، تمام اموالِ او را به رحیم دادند . با این اموالِ مفت به دست آمده کوره پزخانه ای خرید تا به قولِ خودش استقلال داشته باشد و مستقل از شهر و شهردار بیرون از شهر کار و باری راه بیاندازد .

ابتدا کوره پزخانه خوب کار می کرد امّا رحیم افکارِ عقب مانده ای داشت . استقلال را « تنهایی » می دانست نه تعاملِ سازنده با دیگران . هر روز برایِ دفعِ بلا یک کوزه می شکست و می گفت : چه فرقی با قربانی کردنِ گوسفند برای خوش یُمنی دارد ؟
هیچ کارگری را به کارگاهش راه نمی داد که مبادا درآمدی از آنجا داشته باشد و خانواده ای را اداره کند .
چاهِ فاضلاب کوره پزخانه پُر شد .
رحیم که به قولِ معروف هرگز نَم پس نمی داد بیل برداشت . جویی کَند و آب فاضلاب را به بیرون هدایت نمود .
اللهیار نامی بیرونِ کوره پزخانه مزرعه یِ سبزی خوردن داشت و در اتاقکی که از چوب های خشک و کاه گِل ساخته شده بود سبزی ها را به مردم می فروخت . بعد از مدتی چندین نفر از اللهیار شکایت کردند که با خوردنِ سبزی هایِ مزرعه اَش مسموم شده اَند و یک نفر از اهالیِ محل نیز مُرده است .
بازرسانِ اداره یِ کشاورزی علت مسمومیت را وجود سمّ در آب فاضلاب تشخیص دادند که از رنگِ کوزه ها با آب آمیخته شده بود و در نهایت رحیم مجرم به قتل شناخته شده دستگیر گردید و روانه یِ زندان شد .
زمانی که دست بسته می بُردندَش می گفت : « مَلالی نیست . امام موسی کاظم علیه السّلام هم در زندان در گذشت! » .
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید








صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.