برپایی جشن عاطفه ها که هر سال در آستانه بازگشائی مدارس از سوی کمیته امداد امام خمینی(ره) برگزار می شود، قابل تحسین و ستودنی است.
جشن عاطفه ها پیام آور نشاط و شادی برای خانواده های دانش آموزان بی بضاعت و کم بضاعت است.
به یقین تحصیل و ادامه تحصیل حق طبیعی و مسلم جوانان و نوجوانان این مرز و بوم است. بنابراین نباید اجازه داد مشکلات مالی مانعی برای این امر ایجاد کند. باید باور داشت در این گونه خانواده ها استعداد های نابی نهفته است که می تواند در چرخه علمی کشور مفید و موثر باشد پس دست به دست هم دهیم تا نشاط و شادی مان را با این خانواده ها محترمانه تقسیم کنیم.
قابل پذیرش است که تمرکز خدمت رسانی کمیته امداد امام خمینی( ره) شان و جایگاه خانواده ها و دانش آموزان عزیز ما را حفظ می کند. اما این نکته مهم را نباید از نظر دور داشت که برخی از خانواده ها با وجودی که مستحق کمک هستند ولی حاضر نمی شوند تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفته و یا کمک های اهدائی آن ها را بپذیرند.
شایسته است که این گونه خانواده ها به صورت نامحسوس شناسایی شده و به نحوی کمک شوند که حتی خودشان هم متوجه نشوند. این گونه کمک ها خداپسندانه است و پاداشی مضاعف دارد.
نکته ی دیگری که درخور توجه است این که جشن عاطفه ها نباید باعث شود تا دانش آموزان نیازمند را در طول سال تحصیلی فراموش کنیم. بدون تردید استمرار کمک ها عدالت آموزشی را به ارمغان می آورد.
وظیفه دارم به نمایندگی از جامعه دانش آموزی کشور از تمام عزیزان که در این جشن بزرگ شرکت می کنند تا امید و نشاط را به دانش آموزان ما هدیه کنند تشکر نمایم.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه اخبار/ مدیرکل فرهنگی، هنری وزارت آموزش و پرورش گفت: دولت برای اعزام دانش آموزان به سفر معنوی درقالب کاروان های راهیان نور در سال تحصیلی 97-96 اعتبار ویژه اختصاص داده است
همکاران محترم ، از حضورتان پوزش می طلبم ،اما مجبور به نوشتن بودم. من که با اشکانم نوشتم ، امید که شما با تعهدتان بخوانید.
من همین جایم زیر پوست شهر. این پوست نیز دیگر مرا نمی خواهد و از فلاکت و بدبختی هایم به ستوه آمده است. بدبختی های من بسیار بزرگتر از سایزم می باشد. بدبختی هایم از بس بزرگتر هستند که از سر و پایم آویزانند. من اینجایم ، 10 سال سن دارم. من در حسرت گرفتن یک مداد به دستانم ، در حسرت نوشتن نامم، درحسرت خواندن نوشته هایم ، در حسرت مدرسه رفتن و با دوستان برگشتنم ، هستم.
من اینجایم، همه از کنار من می گذرند اما همه مرا نمی بینند. آخر همه برای دیدن به دنبال زیبایی اند ، و من که هفته ها حمام نمی کنم، حمام که چه عرض کنم تشتی پر از آب نیمه داغ و شستشوی خشمگین مادرم.
من اینجایم، اما در این شهر بزرگ ، جایی برای گذاشتن دو پای کوچک و معصوم خود ندارم.
من اینجایم، شغلم خرید مواد مخدر برای پدر بدبخت تر از خودم هست و هر روز با خود می گویم من کی شروع به مصرف خواهم کرد.
من اینجایم ، بارها برتن کتک خورده ی مادرم، اشک ها ریخته ام، اما زورم به پدر معتادم نمی رسید. ضربه های شلاق پدرم بر روی تنم، حاکی از اوقاتی دارد که مواد به دستم نمی رسید.
من اینجایم ، دو تا از خواهر و برادرانم را پدر بدبختم فروخته است نه برای زندگی مابقی خانواده که برای مصرف بی حساب خودش.
من اینجایم، در حسرت خنده های کودکان دست در دست پدران و مادرانشان.
من اینجایم ، صبحانه و ناهار و شامم خوردن حسرت است. خوردن دود شهر است. چهره تیره ام سنم را نشان نمی دهد خیلی بزرگتر به نظر می رسم. کودکانی را که در زیر پوست شهر من و شما از نعمت مدرسه رفتن محروم می مانند و استبداد جاهلانه والدین ، آنان را به سوی بدبختی و زوال می کشاندگاه کفش های رهگذران را واکس می زنم و با چه حسابگری ، چندرغازی در کف دستانم می گذارند.
من اینجایم ،اما گدایی نمی کنم. من پسر بچه ام اما غرور و عزت دارم. من محکوم به چرخ زدن در این دور باطلم. اصلا تحرکی نیست که از نوع افقی یا عمودی اش صحبت کنم.
من اینجایم ، چون شما وزرا مرا در سیاهی دوده های شهرم ندیدید و من محکوم به طی این طریق ناسرانجام هستم.
من اینجایم ،چون شما وزرا فقط به شمارش دانش آموزان حاضر پرداختید و برای آنها تصمیم گرفتید. من هیچ گاه صدای زنگ هیچ مدرسه ای را نشنیده ام.
من اینجایم ، نه امید و نه هدفی ، هیچ ندارم. بی قیدی من از نامردی ام نیست ، از دیده نشدنم است. کسی دلش به حال من نسوخت. منتظر شنیدن زنگ در خانه که چه عرض کنم طویله اش شرف دارد، ماندم اما کسی نیامد. به امید این که معلمی یا مدیری یا وزیری مرا ببیند روزها و هفته ها و سالها به انتظار نشستم اما باز دیده نشدم.
هر بار گفتم شاید این وزیر جدید مرا ببیند اما این بار هم خبری نشد. و الان من 18 ساله ام. زندگی متعفن پدرم به من میراث مانده است. الان خودم برای خودم مواد تهیه می کنم. دیگر پدرم زنده نیست.
من اینجایم، آیا کسی هست که عمر باد رفته مرا به من برگرداند؟ آیا وزیری هست که دستان سیاه نحیف مردنی مرا بگیرد و مرا از این باتلاق نکبت بار ،رهایی دهد؟ آیا فرد مسئولی هست که بیاید و درِ خانه ی نگون بخت بینوایی را به صدا در آورد؟
من اینجایم ، معلوم نیست تا چند سال دیگر زنده باشم ، اما شما را به شرف و وجدان تان سوگند بیایید و دستان کودکان محروم از نعمت عشق و زندگی انسانی و آموزش و ...... را بگیرید.
شما را به هر چه می ستایید سوگند ،اجازه ندهید تا حسن و حسین و اصغر و اکبر ، دیگری همچون من بدبختی را در آغوش کشند.
وزیر محترم آموزش و پرورش !
کودکانی را که در زیر پوست شهر من و شما از نعمت مدرسه رفتن محروم می مانند و استبداد جاهلانه والدین ، آنان را به سوی بدبختی و زوال می کشاند، کودکانی را که گدایی می کنند یا گل می فروشند یا کفش ها را واکس می زنند و.... همه ی آنها را ببینید و دریابید.
همنشین غصه هایشان شوید ، آنها را نیز حاضر غایب کنید ، قبل از آن که از دستان شما خارج شوند. قبل از آنی که مُهر ننگینی ، بر پیشانی تان گردند، قبل از آنی که 18 ساله شوند و در دود و دَم بدبختی شعله ور گردند.
وزیر محترم آموزش و پرورش !
ما کودکان هم شهدای محرومیت هستیم ما را نیز ببینید. ما موجوداتی زنده ایم که ارزش یک گلدان منزل شما را هم نداریم و گرنه در باغبانی ما کوتاهی نمی کردید.
وزیر محترم آموزش و پرورش، اجازه دهید تا حسرت کودکان این چنینی ، این مهر ماه ، ماه عطو فت و مهربانی به پایان رسد. و آنان نیز به محفل هم سن و سالان خود بیایند. آنان نیز از استبداد جاهلانه خانماسوز والدینشان رهایی یابند، آنان نیز قلم به دست گیرند و نوشتن نام خودشان را یاد بگیرند. آنان نیز شاید روزی وزیر آموزش و پرورش گردند.
من اینجایم ، مرا هم در زیر پوست شهرهایتان ببینید.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
همیشه سر زدن به کتابفروشی های انقلاب برایم غم انگیز است:
مغازه های بی رونق و مشتریان بی رمق.کسانی که به توصیه یا اجبار استاد خود، راهی انقلاب شده اند تا کتابی را تهیه کنند و بخوانند.کسانی که «کتاب خواندن» برایشان، یک شغل است.
چهار سال یا شش یا ده سال این کار را انجام می دهند تا «فارغ التحصیل» شوند.در زبان انگلیسی، برای پایان مقطع تحصیلی، از واژه Graduate استفاده می کنند از ریشه ی Grad به معنای «پله» و «گام».پایان مقطع تحصیلی به معنای یک گام به پیش یا حرکت به یک پله ی بالاتر است.ولی ما از «فارغ» شدن استفاده می کنیم.
تو گویی که زایمانی سخت در کار بوده و اکنون می خواهیم به روند عادی زندگی بازگردیم !
بگذریم…
در خیابان انقلاب به این آگهی ها مواجه شدم:
با قیمت بسیار ارزان، برایت پایان نامه می نویسند:
تاریخ و علوم سیاسی، مدیریت و اقتصاد، زبان و ادبیات فارسی، مقاله ISI با قیمتی باورنکردني،
برایت برنامه نویسی می کنند: با هر زبان که بخواهی!
آری، خوشبختانه امکانات در حدی زیاد شده، که می توانی بی آنکه چیزی از مدیریت بفهمی، مدرکش را دریافت کنی.بی آنکه زبان بدانی، ترجمه کنی.
بی آنکه سیاست و اقتصاد بفهمی، مقاله هایی در آن حوزه داشته باشی، آن هم در سطح ژورنال های بین المللی و آی اس آی. کافی است پول داشته باشی آن هم نه زیاد، بلکه به نرخ دانشجویی .
از امروز وقتی میوه فروش همسایه به هر کس که کت و شلوار پوشیده «دکتر» و آنها که اسپورت می پوشند را «مهندس» صدا می زند نمی خندم!
او جامعه را بهتر می شناسد.
حتماً او هم می داند که هزینه ی دکتر و مهندس شدن، گرفتن یک تاکسی به مقصد میدان انقلاب است.
از امروز دیگر، به حسابدار شرکتمان نمی خندم که همیشه می گوید: درسته من دیپلم دارم اما دیپلم قدیم است!
او فرق دیپلم جدید و قدیم را خوب فهمیده است.
از امروز دیگر تعجب نمی کنم که چرا دوستم که کارشناس سخت افزار است – به قول خودش – سوراخ های اطراف لپ تاپ را، با یکدیگر اشتباه می گیرد! دلیلش این است که «همه چیزمان» با «همه چیزمان» جور است
از امروز دیگر می دانم که چرا، یکی از آشنایانم که سمت بالای اقتصادی در یک سازمان دارد، نمی تواند «اصل» و «بهره»ی وامی را که پرداخت می کند، جداگانه محاسبه کند.
از امروز دیگر می دانم که چرا می گوییم: «فارغ التحصیلی»!
ما مردمی شده ایم که تقلب می کنیم.
دانش معامله می کنیم. عنوان می خریم.اقتصاد ایرانی، صنعت ایرانی، فرهنگ ایرانی، تاریخ ایرانی، ادبیات ایرانی.
همه را می توانم صفحه ای ۱۵۰۰ تومان بخرم .
و خوشحال باشم که مدرکم را با کمترین وقت و هزینه گرفته ام.اما فراموش می کنم که در جامعه ای زندگی می کنم که سایر کالاها و خدمات نیز، به احتمال زیاد توسط کسانی به من ارائه می شود که دانش خود را از همین میدان، شاید کمی بالاتر یا پایین تر، خریده اند!
لابد می گویید: اگر اوضاع چنین اسفناک است، چرا مردم بی درد و دغدغه این وضعیت را پذیرفته اند و کسی نگران نیست؟
دلیلش این است که «همه چیزمان» با «همه چیزمان» جور است.وقتی نماز را که قرار بود، راهمان را هموار و روحمان را بیدار کند، نمی خوانیم و پول می دهیم تا پس از مرگ برایمان بخوانند
طبیعتاً مقاله مان را هم می دهیم تا دیگری بنویسد.
اصل، ثواب است که ما برده ایم!
کانال دموکراسی
فرآیند گزینش مدیر جدید آنقدر طول کشید که لیست آموزگاران سال بعد را بستند و تحویل اداره دادند/ مثل کف دستم میشناختمشان. حالاتشان را میفهمیدم/ میفهمیدند که وقت سکوت است و میخواهم سراپا گوش باشند. گفتار، رفتار و روحیات مرا میشناختند. انتظاراتم از آنها را از بر بودند. کار راحتتری را در پیش داشتیم. حالا تا بچههای جدید را بشناسم، یکسوم سال طی شده است/ امسال مقام معلم پارسال را در موقعیتی متفاوت تجربه خواهم کرد/ بعضیشان، شاید هم بیشترشان، هر روز و هر ساعت بیتفاوت از کنار من خواهند گذاشت....
به خاطر دارم درس زبان انگلیسی کلاس اول راهنمایی را. تا آن زمان ، هیچ حرف یا کلمه انگلیسی نخوانده بودم. معلمش که خانم هرندیان بود عمرشان دراز، مرا آن چنان شیفته ی این درس ساخته بودند که کمتر از بیست به سختی می گرفتم و تمامی همّ و غمم نوشتن تکالیفم بود در حدی که برادر بزرگم ، دعوایم می کرد که مگر درس دیگری نداری؟
تا رسیدم به کلاس دوم راهنمایی. معلم زبان انگلیسی عوض شده بود ؛ سختگیر و خشک و نفوذناپذیر و چنین شد که با تعویض های سال به سال معلم ، درس زبان ما پا به هوا شد. از بدشانسی در دوره دبیرستان نیز این مشکل در کلاس سال اول و دوم روی داد. حال که خوب فکر می کنم شاید این خود از مشکلات واقعی آموزش و پرورش است ، این قدر تصادف نمی شود.
کاش حداقل بتوانیم برای دروسی خاص ، طی سه یا شش سال یک دوره آموزشی، معلم و کلاس را ثابت نگه داریم تا شاهد چنین کاهش کارآیی هایی نباشیم.
* همین الان متوجه شدم که چرا در کشور فنلاند برای شش سال دوره ی ابتدایی از یک معلم واحد استفاده می کنند تا با فرهنگ و زبان و ادبیات کشور شان کودکان را آشنا کنند و تعویض سال به سال معلم ، کودک را گیج و مستأصل و چند گانه بار نیاورد. یکنواختی صوت ، تلفظ ، ادای کلمه ، نحوه ی یکسان تدریس ، پیوند عمیق عاطفی و احساسی طی شش سال دوره ابتدایی، همه چیز را برای کودک درونی می کند ، ملکه می کند، و کودک دقیقا منطبق با هویت کشور خودش و با احساس رضایت کامل و آرامش به دوره بعدی سپرده می شود و برای همین نشاط و شادابی هم، در جامعه دیده می شود ؛ آنان مثل ما روان پریش و وامانده و بهت زده بزرگ نمی شوند، آنان نظامدار بزرگ می شوند.
* حال این تعویض سال به سال معلم بود و تخریب سرنوشت یک نفر. وای به تعویض های طی سال تحصیلی ، به هر با علت موجه و یا غیر موجه. یعنی اداره و واحد مربوطه یا مدیر مدرسه از موقتی بودن این همکار به دلیل زایمان یا عمل جراحی یا انتقال شغلی همسر و.... نمی توانستند اطلاع کسب کنند؟
مدیر قبل از دادن ابلاغیه کارگزینی برای شروع فعالیت معلم، نمی توانست از او بپرسد که آیا شما همکار محترم 9 ماه را کامل در مدرسه حضور خواهید داشت؟ اگر موردی است بفرمایید تا با کارگزینی هماهنگ شویم. حوادث غیر قابل پیش بینی هیچ، اما مابقی که قابل کنترل و هدایت است چرا جدی گرفته نمی شوند؟
بعد سه یا شش ماه عادت به معلم و آشنایی با روش تدریس و نحوه ارزیابی و انتظارات معلم، او می رود و دیگری می آید. به همین راحتی؟
بنده گاه از خاطرات زمان خدمتم استفاده می کنم برای توصیف مسأله، نه برای سردرد همکاران محترم.
در اردیبهشت ماه سال 71 در طی تصادف جاده ای در محلی پرخطری به نام شِبلی در مسیر شهرستان بستان آباد در استان آذربایجان شرقی، چند تن از همکاران فوت کردند و یکی از آنان قطع نخاع گردید. بنده شروع خدمتم این ماه نامیمون بود. 22 ماه بنده به عنوان دفتردار مشغول خدمت در تنهاترین دبیرستان این شهرستان گردیدم. تا اینجا همه چیز طبیعی است.دستشان درد نکند که به کلاس نفرستادند. اما غیر طبیعی و شگفت انگیز آن که شروع سال تحصیلی 71 – 72 یعنی سال تحصیلی بعدی، ما معلمین جدید دچار مشکل شدیم. بچه ها معلمین جدید را نمی پذیرفتند ، برای معلمین از دست رفته اشک می ریختند و....
اول تدریسم نبود اما شروع استخدام رسمی ام بود و من 9 ماه تمام زحمت کشیدم تا آنان را به آرامش و قبول واقعیت وادار نمایم. هر چند نتیجه ی این تلاش ، وابستگی عاطفی شدید دانش آموزان به بنده بود ( همکاران ارجمند دقت داشته باشند که بنده از میزان کوشش دیگر همکاران چون اطلاعی ندارم ، فقط خودم را مثال زده ام) اما به هر حال برای این 9 ماه کلی انرژی و زمان هزینه شد.
حال برگردیم به مرخصی های لاجرمی معلمین ، بدون در نظر گرفتن حوادث و پیشامدهای حساب نشده.
شما مسئولین محترم !
هیچ می دانید که با احساسات و عواطف دانش آموزان بازی می کنید؟ یعنی سرنوشت یک دانش آموز با این تعویض می تواند از استاد دانشگاه به یک فرد بی خاصیت غیرمفید، تبدیل شود.
برای معلمی هم که به جای معلم مرخصی رفته می آید مشکلات پذیرشی و ... هست. مرحمت کنید و این موارد را در محل خدمت خود شناسایی و با مدیریت اصولی یعنی استفاده از ویژگی پیش بینی مدیران برای برنامه ریزی ، راه را برای آموزش پایدار استوار سازید.
شما مسئولین محترم، هیچ می دانید که یادگیری برای دانش آموزان با جایگزینی معلمی جدید، متزلزل می شود؟
حتی اگر معلم دومی بهتر از اولی هم باشد ، تفاوت شخصیت معلم و تفاوت قیافه معلم و تفاوت آموزش معلم ،و تفاوت رفتار معلم و...، مانع یادگیری بعدی دانش آموزان می گردد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
به عنوان یک شهروند وقتی به فرهنگ رانندگی در این شهر نگاه می کنم و وقتی «سه شنبه های بدون خودروی» این کلانشهر را می بینم که در حد فقط یک شعار و بدون هیچ گونه عمل، از سوی مسئولین طرح شده است/ می گویند گذشته چراغ راه آینده است/ در فرهنگ ترافیکی شهر تهران تغییر چندانی اتفاق نیفتاده است/ 75 درصد اتومبیل های ایران در تهران فعالیت می کنند/ یک دیپلمان سوئدی می گوید: «چرا اتومبیل سوار نشوند در حالی که برای هر گالن بنزین فقط 12 سنت می پردازند، بنزین و نفت در ایران تقریباً از همه جای جهان ارزانتر است.»/ بنا به محاسبة یک روزنامه در نیمة دهة 1990، تهرانی ها سالی 2/1 میلیارد ساعت را در راه بندان ها تلف می کنند/ نحوة برخورد تهرانی ها با ترافیک شهر جزو ویژگی های زندگی در این شهر بزرگ شده است/ «به طور رسمی روزی 101 تصادف داریم. اما آمار غیر رسمی باید بیش از 5 برابر باشد چون خیلی از تصادف ها گزارش نمی شود. اما همان 101 تصادف هم در روز ده برابر میانگین رقم جهانی آن در شهرهای بزرگ است.»/ بدترین رانندگی جهان در تهران جریان دارد. باید گفت هرج و مرج در رانندگی/ شواهد آن چنان زیاد است که نیازی به اثبات نیست/ وقتی ترافیک سنگین می شود راه مسیر روبه رو را ببند. خیابان دوطرفه را عملاً یک طرفه کن. و خیابان یک طرفه را هم دوطرفه کن/ «من هم ناچارم مثل خودشان رانندگی کنم، اگر بخواهم مثل شما در امریکا رانندگی کنم به هیچ جا نمی رسم. باید سر جایم متوقف شوم.»/ ترافیک تهران و عوارض جنبی آن که گاه این شهر را غیر قابل زندگی می سازد ؛ در واقع آیینه تمام نمای همه چالش های سیاسی و اقتصادی جامعه است