مجلس ختم بود ، به همین نمک!
دورترین نقطه به ناحیه آموزشی ، در حالی که بیشترین شرکت کنندگان از جنوبی ترین نقطه شهر می آمدند . در ترافیک بامدادی بزرگراه های شرق و غرب اصفهان، باید به محل نشست می رسیدی ؛ از گوشی همراه کمک گرفتی تا جانمای نشست را نشانت بدهد. پس از نیم ساعت رانندگی در ترافیک، می رسی.
پارکبان/ نگهبان مجموعه به خودش زحمت چاق سلامتی هم نمی دهد، هم چنان که با طرف مقابلش گفت و گو می کند، با اشاره سر و دست دورترین نقطه پارکینگ را نشانت می دهد. پارک می کنی و پیاده چند دقیقهای راه می روی تا به تالار نقش جهان برسی. یکی ، دوان دوان می رسد که :« بفرمایید ، پذیرایی » و همراهت می آید.
رستوران مجموعه است. دو سه میزی ، چند نفر نشسته اند و قهوه و چای - دبش البته- کیک و میوه می خورند. می خواهی در اولین صندلی جا بگیری، خانمی - خدمتکار مجموعه - از تو می خواهد پشت بشقابی بنشینی که دست نخورده باشد ؛ می نشینی . کافی میکس را در لیوان یک بار مصرف ؟! آب گرم می ریزی و مشغول می شوی. مستخدم سال های دور مدرسه ای که حالا گویا لیسانس گرفته و در خیل معلمان بُر خورده، با حرف هایش خودش را به تو تحمیل می کند. از چاه کندن - قاچاقی- و به آب رسیدن در خانه روستایی اش می گوید .
آقایی با کلاه اصفهانی دوربین به دست ، آشنا درمیآید و می خواهد در گوشی اش، محتواهایی که درباره شعر و داستان تولید کرده ، تو به عنوان داور شعر و داستان، ببینی. می بینی. خام و ترکیبی از متن و صدا و تصویر.
حوصله ات سر می رود.بلند می شوی . به سالن نشست می روی. ساعت ۹/۳۰ است و تک و توکی زن آمدهاند. به گوشه ای می روی و کتابی که همراه داری باز می کنی که بخوانی که خانمی چادری می رسد:
- سلام
- درود
- میشه ی گفتوگو با شما بکنم؟
- در چه موردی؟
- بازنشستگی و حال و هواتون.
- همین جا؟
-نه، روی سن.
می روید، با تبلت - رایانک مالشی؟! - اش می خواهد مصاحبه بگیرد. یک دقیقه حرف می زنی و می روی و باز می نشینی. هنوز کسی اضافه نشده.از بیرون سالن سروصدایی می شنوی. بیرون می روی.دارد شلوغ می شود.می فهمی که باید ثبت نام کنی و تقدیر نامه و دو تکه کاغذ رنگی - یکی برای ناهار و یکی برای هدیه - بگیری. ناهار را بیرون بر می گیری و شلوغ می شود.دوباره به سالن می روی. گوشیات شارژ ندارد. تا شلوغ نشده ، گوشی را جایی خلوت به پریز می زنی. کمکم زن ها سالن را پر می کنند ، تک و توکی از مردان هم می رسند. از همدورهایهایت هم چند نفری پیدا می شوند.مدیران هم می رسند.یکی پشت تریبون می رود و معلوم می شود قرآن خوان است.قرآن را مفصل و به شیوه مراسم ختم - ربع ساعت- با خش و ناخوش آواز می خواند. خانمی که جلوی تو نشسته است بلند می گوید :« فقط مانده سوره کوثر را هم بخواند تا قرآن ختم شود»
مجری بالا می آید. او نیز دنباله روی قاری است .با آیه و حدیث می آغازد و گویی در مسیر « گندم نمایان جو فروش» است.
سخنران اصلی برنامه ، مدیر ناحیه است و آمار کارهای روتین و عادی اداری را در ربع ساعت می گوید.
گویی بازی با واژگان، از دوره ناتمام رییسی، لغلغه دهان شده است. «هیات ، هیات» از دهان آقای مدیر نمی افتد. هیات تدبیر، هیات اندیشه، هیات تفکر ، هیات ....گفتم که گویا به مجلس ختم آمده باشی. به جای « کارگروه » ، البته که هیات ، نان و آب دارتر است.
مجری دوباره بالا می آید .
« زیارت خاصه» می خواند و روز تجلیل از بازنشستگان است و آقایان به « تحلیل » روحیه مهمانان می پردازند.
همراه با خواندن زیارت خاصه مجری و پخش آن از بلندگوها، دوربین دار از راهروی سالن می دود به سمت در ورودی .معلوم می شود که از شاهکارهای برنامه ریزان، دعوت از «خادمان» رضا از مشهد است که بیایند و پرچم به نمایش بگذارند .
سه نفر در کندترین حالت و سرعت به روی سن می روند. میکروفون به دست مداحی می کنند و از حاضران هم می خواهند که همخوانی کنند و یکی از آنان هم بازار مداحی را داغتر می کند و می خواهد مژدهای بدهدکه در اولین شیفت کاری/خدمتی اشان، به جای حاضران دعا کند.
یعنی چه؟
مداحی اشان که تمام می شود، پرچم را در سالن می گردانند و گویا برگه های دعا را در بین حاضران پخش می کنند.
مجری می خواهد که حاضران در ادامه برنامه صلوات بلند بفرستند. نصفه و نیمه صلوات شنیده می شود.
از پشت پرده، چهار نوجوان با ساز بیرون می آیند، تا آنان آماده شوند ، مجری پرحرفی می کند.
موسیقی، تنها و تنها بخش مفید و قابل تحمل برنامه بود که ربع ساعتی بینندگان و حاضران را سرگرم کرد و به وجد آورد به گونه ای که خانم ها دست و بشکن شان به چشم می آمد.
مجری پس از موسیقی ، از یکی از معاونان اداره کل خواست تا برای پرکردن زمان حرفی بزند و چیزی بگوید.
او هم حرفی برای گفتن نداشت و تکرار حرف های جلسات اداری و البته چشم بسته غیب گفت که زین پس حسابهای حقوقی ما با بانک صادرات است و نه ملی.
مجری بازهم بالا می آید و از دو نفر از حاضران می خواهد که خاطرات معلمی اشان را بازگویند.
خانمی نسبتا جوان - به سن بازنشستگی نمی خورد- میکروفون به دست گفت که معلم نخستش مادرش بوده و ظلمی که مادر به او کرده باعث شده او هیچ وقت نمره بیست نگیرد ، مبادا بچه های دیگر احساس تمایز و تفاوت کنند و البته چه خوب که مادرش معلم بوده و باعث شده او هم معلم شود.
گویی ما که پدر یا مادرمان معلم نبودهاند نمی خواسته اند ما معلم شویم یا نمی توانسته اند والدین خوبی باشند. راستی مگر فرق می کند؟
نفر دوم با شکل و شمایل خاصی روی سن می آید. کوتاه قامت ، ریشی نتراشیده، لباسی نه چندان مناسب و شایسته این نشست و کلاهی به شیوه شوفرهای قدیمی ماشین های مسافرکشی روستاها بر سر و ناتوان از سخنگویی و البته معلوم شد که اصلا معلم نبوده است و فقط به لطف سهمیه ایثارگران از رسته خدمتکاران رهیده و با گرفتن مدرک نقشه کشی به کادر آموزشی پریده است و آن اندازه در سخن گفتن ناتوان که نتوانست حرفی به زبان بیاورد که دردی را دوا کند.
مجری که حالا دیگر فهمیده است نشست بی خود کش آمده و البتهتر که دانسته کسی به اقامه نماز اول وقت و آن هم به جماعت وقعی نمی گذارد و همه شتاب دارند بروند و به زندگی اشان برسند برای انجام وظیفه محوله، مرتب حاضران را برای شرکت در نماز جماعت ترغیب و تشویق می کند و این که بازنشستگان عزیز اگر دوست داشته باشند، می توانند ناهارشان را بیرونبر بگیرند و هنگام خروج هدیه پایان معلمی شان را هم دریافت کنند.
سالن خالی می شود . به یک باره، و همه ناهار را در کیسه تحویل می گیرند و در خروج هم یک تخته پتوی در انبار مانده کدام فروشگاه در حال ورشکستگی را دریافت می کنند و نخود نخود ، هرکه رود خانه خود.
اما جناب آقای مدیر ناحیه سه
جناب آقای معاونت پشتیبانی اداره کل
1- نوشدارو پس از مرگ سهراب؟ باد در مشت داشتن است و آب در هاون کوبیدن.
مردان و زنانی که شما فراخوانده بودید، مهر ۱۴۰۰ تا مهر ۱۴۰۱ بازنشسته شده بودهاند و شما دوسال تمام روال و رویه عادی همه برنامه های سالهای پیش را رها کرده بودید و حالا هم که پس از دوسال خواسته اید مراسم تجلیل را - کاش به جای این واژه منفی و ناپسند از واژه پسندیده و پارسی « نکو داشت/ پاسداشت » بهره می گرفتید- در روزی با مناسبتی مذهبی - روز پرستار ، برگزار کردید و نیمه نخستین و بیشترین زمان برنامه را هم که با عزاداری و مداحی و رونمایی از پرچم طی و پر کردید. دست کم می خواستید یادی هم از بازنشستگان کنید ، کمی افق دید خود را بالاتر و بازتر می کردید و چند نفری از خود بازنشستگان را فرا می خواندید و در اجرای مراسم از آنها نظرخواهی می کردید و مشارکت می گرفتید و البته در یک مناسبت شاد و شادی افزا، یک ساعت برنامه درخور آنان ترتیب می دادید، نه این که کاری کنید که بسیاری از بازنشستگان به طنز در هنگام خروج از یکدیگر بپرسند که :
« راستی مراسم چهلم مان کی برگزار می سود؟».
۲- آقای مدیر
آقای مسول
آقای کارشناس
آموزش و پرورش این سرزمین به آدم هایی با نگاه باز و بی طرف نیاز دارد تا از بستر احتضار و مرگ خاموش برخیزند.
« آزموده را آزمودن خطاست» .
عاقل ، از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود. تا کی برای حفظ پست و مقام لرزان دو روزه می توان به حقایق و واقعیتها بی تفاوت بود؟
اگر نخواندهاند یا نشنیده اید، بگذارید یادآور شوم :
زین کاروانسرای ، بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
یکی چند سال دیگر شما نیز به خیل و قافله و جرگه بازنشستگان خواهید پیوست.
این دیوار دیری است کج بنا شده است با همین کجنهادی ، می رود که به ثریا برسد.
نان گندم نخوردهاید؟ دست مردم که می توانید ببینید؟!
به نهادها و ادارههای دیگر نگاه کنید. بزرگداشت و نکوداشت، مجلس روضه و گریه و عزا نیست. آیین نکوداشت را ، یکبار، پس از سه دهه برای هر کارمندی برگزار می کنند و نشان و نماد درایت، کاربلدی، فهم، فرهنگ و عقل و اندیشه برگزار کنندگان است.
۳- گماشتن چند کودک بینوا، برای خوش آمد گویی، دیگر منسوخ شده است. از آن فجیعتر و دردآور تر ، چند کودک دست و رو نشسته هاج و واج را کلاه و جلیقه پوشاندن و سینی گل سرخ به دست آن ها دادن دیگر دیری است برافتاده است.
۴- به کرات از خانمها و آقایان همکار - به گلایه- شنیده شد که چه می شد پس از سه دهه کار آموزشی- خدمت نمی دانم و نمی خوانم که بار معنوی نداشته باشد که ندارد- حالا که با دوسال دیرکرد، خواستهاید از بازنشستگان تجلیل کنید، چه می شد همسران بازنشستگان را هم دعوت می کردید؟
البته پاسخ شخص من این بود :« بگذارید به اندازه خودمان و درمیان خودمان تحقیر و شرمسار شویم و همسرانمان ندانند کاردانی و درایت مدیران ما چه اندازه است و آن ابهتی که تظاهر کردهایم و درخانه داشته ایم، بماند.
۵- این قلم همیشه به گونه ای رفتار کرده است که شأن و شوکتی که بالا دستی هایش می کوشند از معلم بزدایند، برای خود و همصنفیهایش بسازد. به روز بودن، خوش اخلاقی، خوشبرخوردی، خوشپوشی، ارتقای دانش و توان آموزشی ، ویژگی های نویسنده است و از دورترین روستاها تا بهترین مدارس شهر تدریس کرده و تا معلم نمونگی کشوری هم رفته است و به عنوان معلمی برجسته شناخته شده است و هیچ گاه نخواسته نام و اعتبار و ارج معلمیاش را به ناکارآمدی و نابلدی و بی تدبیری بالا دستی هایش پیوند بزند.
روز هفدهم آبان ۱۴۰۳ برای این قلم ، روزی تلخ ،تیره و تاسف بار بود و همین شد که دست به نوشتن این متن بلند زده است.
مرد خردمند هنرپیشه
عمر دوبایست در این روزگار
تا به یکی تجربه اندوختن
با دگری تجربه بستن به کار
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
انتشار گزارشی جدید از سازمان امور اداری و استخدامی درباره حقوق کارمندان دولت در سال ۱۴۰۲ و شکاف عمیق بین دستمزد وزارتخانهها باهم، مجدداً ناعدالتی در ساختار اداری کشور را به موضوعی داغ تبدیل کرده است.
طبق این جدول بیشترین میانگین ناخالص پرداختی مربوط به وزارت نفت است و آموزش و پرورش با میانگین ناخالص پرداختی کمتر از ۱۶میلیون تومان در قعر این جدول قرار گرفته است.
در بخش دیگری از این گزارش آمده است که وزارت نفت با پرداخت بیش از ۳۰میلیون تومان و وزارت آموزش و پرورش با پرداختی ۲ میلیون تومان بیشترین و کمترین میانگین پرداختی خارج از حکم کارگزینی را به پرسنل خود داشتهاند.
در سالهای گذشته آموزش و پرورش برای افزایش قدر و منزلت معلم و بهبود معیشت معلمان طرح رتبهبندی را با مشقت فراوان اجرایی کرد تا بخشی از مشکل مالی معلمان نیز حل شود ولی گزارش اخیر سازمان امور اداری و استخدامی نشان میدهد که حتی طرح رتبهبندی معلمان نیز کمکی به حل مشکل معیشتی معلمان نکرده وآنها همچنان در قعر جدول پرداختیهای دولت قرار دارند.
مقایسه پرداخت حقوق معلمان ایرانی با سایر کشورها نیز نشان میدهد که معلمان در ایران از حقوق و مزایای پایینتری نسبت به سایر کشورها برخوردار هستند و همه این عوامل حاکی از آن است که آموزش و پرورش دغدغه اصلی مسئولین و دولتمردان نیست.
یکی از اصلیترین دلایل نارضایتی معلمان از حقوق خود، مقایسه آن با سایر مشاغل است. به ویژه با توجه به اهمیت شغل معلمی در جامعه و ساعات کاری طولانی و مسئولیتهای فراوانی که بر عهده دارند، انتظار میرود حقوق آنها متناسبتر باشد. با افزایش تورم، قدرت خرید حقوق معلمان کاهش یافته و آنها احساس میکنند که با وجود افزایش حقوق، استاندارد زندگیشان به اندازه قبل نیست.
در اجرای طرح رتبهبندی، تفاوتهای زیادی در میزان افزایش حقوق معلمان مشاهده شده است که باعث نارضایتی بسیاری از آنها شده است. برخی از معلمان افزایش حقوق قابل توجهی دریافت کردهاند، در حالی که برخی دیگر افزایش حقوق بسیار کمی داشتهاند. نحوه ارزیابی و رتبهبندی معلمان نیز یکی دیگر از دلایل نارضایتی است. بسیاری از معلمان معتقدند که معیارهای ارزیابی به درستی اعمال نشده و برخی از همکاران آنها با سابقه کمتر و شایستگیهای کمتر، رتبه بالاتر و حقوق بیشتری دریافت کردهاند.
انتظارات معلمان از طرح رتبهبندی بسیار بالا بود و آنها امیدوار بودند که با اجرای این طرح، وضعیت معیشتی آنها به طور قابل توجهی بهبود یابد. اما در عمل، افزایش حقوق به اندازهای نبود که بتواند همه انتظارات را برآورده کند.
همچنین دولت بودجه محدودی را برای آموزش و پرورش اختصاص میدهد که باعث میشود امکان افزایش قابل توجه حقوق همه معلمان وجود نداشته باشد. طرح رتبهبندی یک طرح پیچیده است و اجرای آن با چالشهای زیادی همراه است که باعث شده است تاکنون به طور کامل اجرا نشود. برخی از مراحل اجرای طرح رتبهبندی با عدم شفافیت همراه بوده است که باعث شده است تا اعتماد معلمان به این طرح کاهش یابد.
تجربه در کشورهای مختلف دنیا نشان داده است که هر جامعهای به معلمان خود بیشتر اهمیت دهد و آموزش و پرورش در اولویت باشد، آن کشور در تمامی عرصه های اجتماعی، فرهنگی، افتصادی و حتی سیاسی نیز موفقتر عمل خواهد کرد. به عبارت دیگر ریشه همه مشکلات را می توان در آنوزش و پرورش پیدا کرد و هزینه ها در آموزش و پرورش را نوعی سرمایه گذاری قلمداد می کنند.
معلم که عنصر اصلی در آموزش و پرورش است باید از تمامی جنبههای مالی و اقتصادی در رفاه باشد و دغدغه معیشت ذهن و وقت او را دگیر نکند تا با خاطری آسوده به فکر تعلیم و تربیت و تحقیق و جست و جوهای علمی باشد؛ لذا شایسته است که نگاه ها در کشورمان به امرآموزش و پرورش و نگاه به معلم با رویکردی جدید تغییر کند تا شاهد رشد و شکوفایی بیشتری در کشور عزیزمان ایران باشیم.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
« بی تفاوتی وزن مرده تاریخ است. گلولهای سربی است برای فرد مبدع و مبتکر ، و ماده راکدی که در آن غالب هیجانهای درخشان غرق میشوند. باتلاقی است که شهری کهنه را در بر میگیرد و بهتر از دیوارهای محکم و نیکوتر از سینه جنگجویان از آن شهر محافظت میکند. زیرا در مرداب های غلیظ گل آلود خویش حمله کنندگان را میبلعد و از میان میبرد و دلسرد میکند و گاه نیز ایشان را از اقدام قهرمانانه منصرف میکند.
آنچه رخ میدهد از این روی نیست که برخی میخواهند روی بدهد ، بلکه بدین خاطر است که توده انسان ها با میل خویش کناره گیری میکند و رخصت فعالیت و کور شدن گرههایی را میدهد که بعدها تنها شمشیر خواهد توانست آنها را از هم بدرد. اجازه اشاعه قوانینی را میدهد که تنها طغیان خواهد توانست آنها را باطل کند و میگذارد انسان هایی بر قدرت سوار شوند که بعدها تنها شورش خواهد توانست آنها را سرنگون کند. »
بی تفاوت ها- آنتونیو گرامشی »
***
واقعه درآوردن لباس توسط یک دانشجوی دختر در دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات در برابر انظار عمومی واکنش های بسیار زیادی را برانگیخت .
چیزی که در این ویدئو کاملا مشهود بود ؛ بی تفاوتی کامل افرادی بود که تحت عنوان « دانشجو » ، « هم کلاسی » و... از کنار آن دختر با « پوشش متفاوت » عبور می کردند گویی اصلا چیزی را نمی بینند و یا حس نمی کنند . هنگامی که بحث « نقد رفتارهای غلط » در جامعه ی ایرانی پیش می آید ؛ عده ای و شاید بسیاری به سمت « ناقد » حمله ور می شود و با توجیهات مختلف اجازه طرح و علنی شدن این گونه رفتارها را نمی دهند و در برابر آن به شدت « مقاومت » می کنند .
این مساله « ندیدن و یا بی حسی مطلق » را می توان از دو زاویه بررسی کرد .
نخست دیدگاه هزینه – فایده است . این که اگر یکی از افراد حاضر در میدان که تحت نظر است با آن دختر ارتباطی برقرار کند ، حرفی بزند و یا در گزینه ی نامحتمل و غیرممکن از او و مطالبه اش حمایتی کند ... باید کلی هزینه بدهد و به قول معروف علاف شود و لاجرم از کنارش به آهستگی رد می شود و عطایش را به لقایش می بخشد .
مدت هاست که از نسل های جدید با عناوینی مانند « زد » ، « آلفا » و ... یاد می شود .
در این رابطه پیش تر به تفصیل به آن پرداخته ام :
« "نسل زد " و زومرهای ایرانی امتداد همان حکایت نوستالژیک قهرمان سازی؟! » ( این جا )
اگرچه برای این نسل ویژگی های متفاوتی را بر شمرند اما مشاهده ی رفتارهای غالب آنان نشان را سیطره همان روح تاریخی و خرافات و اوهام است که مانع از شکل گیری یک « جامعه مدرن » شده است . مثل هایی مانند : « سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندند » و یا « آسه برو ، آسه بیا که گربه شاخت نزنه » و نظایر آن .
بزرگ ترین هنر این نسل همانا خوابیدن در صف « فرار از کشور » و اظهار عجز و التماس به کشورهای بیگانه به این منظور که در کشور خودشان جایی به او بدهند فارغ از این که شهروند درجه دو و یا سه باشد .
کشورهایی که زمانی خودشان منبع توحش و تبعیض و چپاول بودند اما اراده کردند و متحول شدند .
اما ما چه ؟
زاویه ی دیگر که البته در کل جامعه هم کم و بیش قابل مشاهده بوده و می باشد این که پس از جریان مهسا ؛ پوشش بسیاری از زنان ایرانی در انظار عمومی تغییر کرده است و افراد از هر دو جنس ترجیح می دهند که مانند قبل نگاه تاخیری و یا معنادار به زنان نداشته باشند بدون آن که در « سواد جنسی » جامعه ی ایران و نیز پارامترهای آن تغییر معناداری رخ داده باشد و کلیت جامعه از مرحله « نیازهای فیزیولوژیک » عبور کرده باشد .
اما این همه قضیه نیست .
برای من به عنوان کسی که وقایع جامعه را از نگاه « تربیتی و اجتماعی » رصد و تحلیل می کند یک تناقض بسیار بزرگ و غیر قابل هضم و البته ناجور آزار دهنده بوده و آن هم عدم تشخیص و تمیز میان « حریم شخصی » و « حوزه عمومی » در جامعه ی از هم گسیخته ایرانی است .
چرا ما ایرانی ها عموما عادت داریم که به طرق و بهانه های مختلف از کار دیگران سر درآوریم ؟ از مسائل شخصی ، خانوادگی و خصوصی آنان به هر قیمتی با خبر شویم و آن را از طریق شبکه های اجتماعی در همه جا پخش کنیم؛ اما هنگامی که بحث « مسئولیت های اجتماعی » و « حس مسئولیت پذیری در قامت یک شهروند » به میان می آید خود را به « ندیدن » و « نشنیدن » می زنیم ؟
و اگر هم به فرض تذکری به ما بدهد ؛ به شدیدترین وجه با او برخورد می کنیم .
چگونه است که وقتی به میان طبیعت می روند در حالی که این جا یک « مکان عمومی » تعریف شده است و در آن « حقوق عمومی » موضوعیت پیدا می کند هر کاری دلشان خواست انجام می دهند : موزیک را با صدای بلند و گوش خراش پخش می کنند . در جایی که نوشته آتش روشن نکنید بی محابا و با پر رویی تمام خلاف آن را انجام می دهند . شاخه های درختان را می شکنند . بدون کوچک ترین دریافت تذکر و یا جریمه زباله می ریزند و طبیعت را آلوده می کنند و آرامش و آسایش را به معنای کامل از دیگران سلب می کنند اما زمانی که به یکی از هم نوعانشان ظلم می شود و یا حقوق شهروندی او پایمال می شود بی « بی تفاوتی » از کنار آن عبور می کنند ؟
و یا در مثالی دیگر ؛ وانت های دوره گرد را می بینی که با صدای ناموزون شان امان مردم را بریده اند و یا رانندگانی که بیمار روانی هستند و با صدای اگزوزشان ابراز وجود می کنند و سوهان روح سایرین می شوند و معلوم نیست که واقعا پلیس و قانون در این میان کجا هستند و چه می کنند ؟
نام این جامعه و مردمانش را باید به راستی چه نهاد ؟
این خودخواهی فراگیر و نهادینه شده در جامعه را با چاشنی « اختلالات روانی » چگونه باید درمان کرد ؟
هنگامی که بحث « نقد رفتارهای غلط » در جامعه ی ایرانی پیش می آید ؛ عده ای و شاید بسیاری به سمت « ناقد » حمله ور می شود و با توجیهات مختلف اجازه طرح و علنی شدن این گونه رفتارها را نمی دهند و در برابر آن به شدت « مقاومت » می کنند .
این گروه نام این فرایند را « سرزنش قربانی » ، « خود تحقیری » ، « خود تخریبی » و... می نهند و این که استمرار این وضعیت به سود و نفع حاکمیت تمام می شود اما حاضر نیستند حتی ذره ای فضا برای تعریف « مسئولیت اجتماعی » باز کنند و از آن جا که فضا در پرتو « انواع « بی سوادهای ها » در جامعه ایرانی برای افراد پوپولیست و فرصت طلب فراهم است ، همین وضعیت با وخامت بیشتری ادامه پیدا می کند بدون آن که افقی روشن و واقعی برای تعریف « امید و اجتناب از توهم خود ساخته » برای اصلاح رفتارهای غلط و نهادینه شده در این جامعه از هم گسیخته فراهم آید .
عرفان ثابتی ، جامعه شناس می گوید :
« چهار یا پنج سال پیش آمدند و در مناطق 22 گانه شهرداری تهران یک نظرسنجی انجام دادند و تعدادی از این ضرب المثل های رایج ایرانی را مطرح کرده و به نظر دهندگان گفتند که از نظر محبوبیت این ها را ارزش گذاری کنید .
نتیجه چه نشان داد ؟
نتیجه آن این بود که شهروندان تهرانی محبوب ترین ضرب المثل شان این بود :
« دیگی که برای من نجوشه می خواهم سر سگ توش بجوشه » .
از آن طرف نامحبوب ترین ضرب المثل در میان شهروندان تهرانی این بود :
« تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز »