بسیار می شنویم و شنیده ایم که از دغدغه فرهنگی در جامعه سخن گفته شده و مطلب نوشته می شود؛ اما به راستی چرا کسی را نمی توان یافت که « دغدغه«فرهنگی »داشته باشد؟!
مگرنه این است که فرهنگیان فرماندهان خط مقدم فرهنگ هستند ؛ پس چرا فرهنگ مهم است اما فرهنگی مهم نیست؟
بر اساس یافته های علمی و نیز بر اساس آیات و روایات متعدد « دوران کودکی و نوجوانی را مهمترین دوران زندگی انسان دانسته ومی دانند.»
با این وجود در جامعه ما پارادوکسی تأمل برانگیز وجوددارد و آن این است که:
هرچه از مقاطع تحصیلی پایین تر تحصیلی به سمت بالا حرکت می کنیم٬ اوضاع بهتر و هر چه از بالا به پایین می آییم اوضاع وخیم تر و نابه سامان ترمی شود. (با مقایسه ساده ضریب حقوقی فرهنگیان و اساتید دانشگاه ها و نیز شکل ظاهری دبستان ها با دانشگاه ها می توان این موضوع را به وضوح مشاهده کرد.)
چگونه است که هرگاه مشکلی اجتماعی رخ می نماید ( اعتیاد ٬خودکشی ٬ناهنجاری های رفتاری و...) انگشت اتهام به سمت فرهنگیان نشانه می رود ٬اما ما در عمل برای کار آنها ارزشی قائل نمی شوند؟
آیا تمام بودجه فرهنگی مملکت در آموزش و پرورش صرف می شود؟
در مملکتی که طبیب جسم پنجاه برابر طبیب ذهن و روان و فرهنگ دستمزد می گیرد چه انتظاری می توان از وضع فرهنگی جامعه داشت.؟!
انتظاراتی که از فرهنگیان و آموزش وپرورش داریم متناسب با میزان توجه ما به این وزارتخانه بزرگ و کارکنان فرهیخته اش نیست.
ذکر این نکته خالی از لطف نیست که:
در بدنه بزرگترین نهاد آموزشی و تربیتی کشور کمترین اهمیتی به مدرک تحصیلی و دانش فنی معلمان داده نمی شود؛ به عنوان مثال ، یک فرهنگی با مدرک دکتری و 23 سال سابقه کاری در رتبه «خبره» قرارمی گیرد و فرهنگی دیگری با 24 سال سابقه و مدرک دیپلم حائز رتبه «عالی» می گردد.
آیا یک سال سابقه بیشتر در آموزش وپرورش باید ارزشمندتر از چهارمقطع تحصیلی قلمداد شود؟!
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
" تشکر ویژه از سازمان مدارس غیردولتی و وزارت آموزش و پرورش "
سلام
خواستم بابت دستگیری های شما عزیزان از ما، ماهایی که در خانواده بزرگ آموزش و پرورش حتی افتخار معلم نامیده شدن را پیدا نکردیم ازطرف خودم و همکارانم تشکر کنم .
خواستم از اینکه همه جا ما را « نیروی آزاد »خطاب می کردند و حتی یک کارت شناسایی هم با همین عنوان نداشتیم تشکر کنم .
خواستم بابت همه تحقیر شدن هایی که در این سال ها تحمل کردیم تشکر کنم .
خواستم به خاطر توجه شما به تقاضاها و خواهشهایمان جهت رسیدگی به دغدغه ها و مشکلاتمان تشکر کنم ؛ ممنون که هر سال مثل یک دوست کنارمان بودید و به همراه ما تحقیر شدن ها و خرد شدن ها را تحمل می کردید .
سپاسگزارم از اینکه اجازه ندادید تا هر کس حتی از بقال محل گرفته تا راننده تا کاسب و....همه و همه با اطمینان ما را نصیحت کنند که این کار شما با این حقوق و آینده مجهول اصلا به درد نمی خورد و چقدر سخت بود لبخند زدن در جواب ایشان که هر ماه چندین بار روح و جان ما را با چنین نصایحی صفا و جلا می دادند.
متشکرم از اینکه وضع حقوق و بیمه مان پس از اولین مصاحبه شما در چند سال قبل سامان گرفت و بنده و همکارانم پس از چندین سال تدریس اکنون با فراغ بال و بدون اضطراب آینده را به نظاره می نشینیم ؛ واقعا چقدر شما حامیان خوبی برای ما بودید و چقدر دل ما گرم است .
آن قدر گرم که گرمای تابستان هم حریفش نیست .
از صمیم قلب متشکریم چرا که هر سال می گذرد و سن ما هم بیشتر می شود بیشتر احساس معلم بودن می کنیم تا نیروی آزاد بودن. نیروی آزادی که مثل قاصدکی معلق در هواست.
خیلی از شما ممنونیم خیلی ...
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
گروه اخبار/
بسیاری از فارغ التحصیلان دانشگاه ها در نوشتن یک مقاله ، پایان نامه دانشجویی و حتی در نوشتن یک گزارش شغلی ، توانایی لازم را ندارند/ خوب نوشتن ، مستلزم مطالعه هدف مند ، تمرین کافی و بهره مندی از توصیه های کارشناسان این حوزه است/ مهارت نوشتن بدون مطالعه و تمرین ، تکامل نمی یابد / امروزه جوانان حتی به نوشتن یادداشت های روزانه هم تمایلی ندارند/ نوشتن ، بازتاب اندیشه آدمی است و انشا نوعی آفرینش خلاقانه است که با مدد تفکر و زبان ایجاد می شود/ با نوشتن به تفکر عینیت می بخشیم/ خوب دیدن و خوب شنیدن ، زمینه خوب نوشتن را فراهم می کند/ قرار نیست همه چیز را از اینترنت بگیریم و با دیگران به اشتراک بگذاریم . گاه احساس خود را بی پیرایه بازگو کنیم . اجازه دهیم نوجوانان به طور عملی مشاهده کنند که معلمشان روزی دو سه سطر می نویسد/ نوشتن ، مثل هر هنر دیگری به ممارست نیاز دارد و هیچ کس یک شبه نویسنده نمی شود/ بکوشیم تا عظمت در نگاهمان باشد ، نه در آنجه که به آن می نگریم
اوایل دوران نوجوانی فهمید با همه هممدرسهایها و همبازیهایش در میان فامیل و دوست و آشنا فرق دارد. تمام ذهنش پر شده بود از این سوال که من چهطور پا به این دنیا گذاشتهام، پدر و مادر و پدرها و مادرهایم چهطور؟ آمدهام که چه بشود؟ حالا چند صباحی هم زندگی کردم، بعدش چه میشود؟ کجا میروم؟ بعد از مرگم چه میشود؟
وسط همه این سوالها از خودش، به یاد میآورد که کلاس چهارم ابتدایی بود و زمانی که معلم «تعلیمات دینی»شان از جاودانگی در بهشت و میوههای خوش رنگ و لعاب آن صحبت میکرد، از معلم پرسیده بود: بعد از اینکه آدمها به بهشت رفتند تا کی قرار است آنجا بمانند و از میوههای خوشمزه بخورند؟ یادش نمیآید معلم چه جوابی داد اما این را یادش میآمد که نباید از این سوالها میپرسید نه از معلم و نه از پدر و مادر یا خواهر و برادر.
مدتی گوشهگیر شده بود؛ توی مدرسه کنار حیاط، میایستاد و به بقیه بچهها نگاه میکرد که چهطور راجع به همه چیز حرف میزنند و میخندند؛ مثل اینکه تنهای تنها شده بود و هیچکسی در تمام دنیا نمیفهمید توی دل، سر و تمامی حجم مغزش چه میگذرد! به دستهایش نگاه میکرد؛ دلش میخواست کتابی را که همه پیش از امتحان، تند تند میخوانند، پرت کند وسط حیاط بعد فرار کند و برود یک جای دور؛ جایی که به همه سوالهایش جواب بدهند و او را قانع کنند تا برگردد و دوباره شاگرد اول همه مدرسه شود.
بعد احساس میکرد روحش دیگر نمیتواند توی جسمش بماند؛ انگار با همه اعضای وجودش بیگانه بود؛ انگار مال او نبودند و در میان همه این احساسهایی که آن موقع برایش وحشتناک ترین و کشندهترین حسهای دنیا بود، با تمام وجود غبطه میخورد به حال همه آدمهایی که دور و برش میدید که به چیزهایی که او فکر میکند، فکر نمیکنند و عمرشان به خوشی میگذرد بی آنکه ار خود بیگانه شوند و بعد هم که عمرشان تمام شد، راحت میمیرند.اما در حالی که خود را غرقشده در احساسش میدید، گهگاهی دست و پایی هم میزد تا نجات بدهد خودش را؛ از بزرگترهایی که حدس میزد کمکش میکنند البته اگر خجالتش اجازه میداد، میپرسید که چه کند و آنها آدرسهایی از کتابهای مذهبی و غیر مذهبی یا اماکنی با همین مضامین را میدادند و در نهایت او هر راهی را که میرفت بیراهه میدید.هرچند تا اوایل جوانی همه آن حسها دنبالش کردند اما توانست کنترلشان کند؛ نمیداند چطور؛ شاید چون آدم مقاومی بود در دردکشیدن.
حالا به این زمان که برمیگردد و پشت مانیتورش مینشیند و تک تک این جملات را تایپ میکند، بیشک یکی از مقصران اصلی در عدم راهنماییاش راهمان مدرسهای میداند که روزی به حال همه آدمهایش غبطه میخورد؛ مدرسهای که یک جای خالی بزرگ دارد و آن پاسخ به همه سوالات شاید(فلسفی)ای باشد که به نظر میرسد لازمه سن بلوغ است؛ او خود را با چنگ و دندان بیرون کشید از آنچه شاید میتوانست به مرگش منجر شود؛ اتفاقی که امروز میافتد و چه بسا همان موقع که او هم دانشآموز بود، رخ داده باشد؛ خبر رسیده که یک دانشآموز دختر در مدرسه فرزانگان شهرک غرب(شهر تهران) بعد از اینکه امتحان ادبیات فارسیاش را میدهد و بعد از اینکه با همکلاسیهایش عکس یادگاری میگیرد، در سرویس بهداشتی مدرسه خود را با طناب، حلقآویز میکند. نامهای اما از او به جا مانده که در آن مسائل فلسفی، مشکل با خلقت و طبیعت را علت خودکشی خود عنوان کرده است.طناب داری که این دختر شانزدهساله را حلقآویز کرده، امروز حلقه واسطی میشود تا او را وصل کند به آنچه تمام تلاشش را برای گریختن از آن کرد و کاش یک نفر همان موقع پیدا میشد که به او بگوید چهطور با مشکلات کنار بیاید و از آنها فرار نکند که تا پایان عمر، سایهروشنی از آن را اطرافش حس نکند که گاه کمرنگ و گاهی پررنگتر میشود.
روزنامه همدلی