مرگ دبیر
دیشب خبردار شدم که محبوبترین آموزگارم در ایران، آقای ناصر پرچمی، درگذشته است. یک هفته پیش از او سراغ گرفته بودم و پاسخی نداده بود و این خود من را نگران کرده بود. ۳ سال بود که از طریق تلگرام با هم در تماس بودیم و می دانستم از دیابت رنج فراوان می برد. هیچ گاه پیغام خود را بدون سلام کردن آغاز نمی کرد و من هر گاه که از این امر قصور می کردم خود را ملامت می کردم.
نیچه زمانی گفته بود که شما مزد یک آموزگار را درست باز پرداخت نکرده اید اگر مرید باقی بمانید و من سعی کرده بودم مرید کسی نباشم. ولی ناصر خان تا روز آخر عمرش به من آموخت.
از اهمیت آموزش می گفت و نیاز به طرد خرافه پرستی و ابایی نداشت که بگویید نقد من به نظر حاتم قادری را نمی پذیرد.
ناصر خان تنها در کلاس نهم و دهم دبیر ادبیات من در دبیرستان بزرگمهر اهواز بود ولی با جمله ای که در سر آغاز مقاله «از دیار حبیب تا بلاد غریب» از آ ن نوشته ام آتشی در جان من انداخت که تا به امروز شعله ور است. لذا می باید کتاب «تراشیدم، پرستیدم، شکستم» خود را به او اهدا می کردم تا ادای دینی کرده باشم.
در یک تماس تلفنی از من تشکر کرد و گفت در خیلی مجالس تحویلش می گیرند و می گویند ایشان همان کسی است که مهرزاد بروجردی کتابش را به او تقدیم کرده. به سختی جلوی اشگهایم را در آن مکالمه گرفتم.
مرگ ناصر خان بی اختیار من را به یاد زیباترین فیلمی که در زندگی ام دیده ام یعنی Cinema Paradiso انداخت. به دنیای خاطره ها برگشتم به روزی که در کلاس او حواسم به باغ مدرسه بود و او گفت آقای بروجردی امروز شما خیلی تو باغ هستید. به کلاس برگردید و همراه ما شوید. به آن روزها فکر کردم که از من می خواست که انشا خود را برای کلاس بخوانم و بعد در سر کلاس و زنگ تفریح تشویقم می کرد به نوشتن. به او فکر کردم که بعد از انقلاب از کار آموزش بیرونش کردند و مجبور شد به مشاغلی بسنده کند که در شان او نبود و باز هم به او فکر کردم که خفاش شب دختر دانشجویش را از او گرفت و کمر این پدر را خم کرد.
شوربختانه امروز در ایذه نیستم تا در مراسم أرمیدن مردی که خود «کوه درد» بود شرکت کنم ولی یاد ناصر خان همواره با من خواهد ماند. بدرود آموزگار.
کانال مهرزاد بروجردی
نظرات بینندگان
که به باغ امدازاین راه ازان خواهدشد
یاد استاد گرامی باد