در باد پاییزی زاگرس، برگها میرقصند غمگین،
عشایر کوچ میکنند، با چادرهای سیاه و دلهای سنگین.
گلهها به قشلاق، وداع با ییلاق ، با چشمههای جوشان و گلهای زرد.
پرندگان در آسمان، غازها در صف،
نغمه خداحافظی، با ابرهای خاکستری و بادهای سرد.
عقاب تنها اوج میگیرد، درنا زمزمه میکند،
پاییز، پلی به زمستان، پر از حسرت و امید پنهان.
آتش شبانه میسوزد، قصههای نیاکان را،
در باد سرد، عشایر میگویند: ما بازمیگردیم، ای فصل.
پرندگان بال میزنند، به سوی جنوب دور،
زندگی، چون برگ ریزان، میافتد تا دوباره جوان شود.

در دل پاییز زاگرسهای رنگارنگ، جایی که برگهای زرد و سرخ چون فرشهای سلطنتی بر دامنهها پهن شدهاند و بادهای خنک، بوی خاک نمدار را با خود میبرند، عشایر کوچ پاییزی را آغاز میکنند ؛ کوچ نه از سر شادی بهار، که با غمی ملایم از وداع با ییلاقهای سرسبز تابستانی. چادرهای مشکیشان، چون سایههای غمگین بر تپههای پوشیده از مه، جمع میشوند و به سوی قشلاقهای گرمتر و آفتابیتر روان میگردند؛ جایی که زمستان در کمین است و گلههای گوسفندان، با پشمهای ضخیمتر، در جست و جوی علفهای زمستانی گام برمیدارند. مردان ایل با چشمانی پر از تأمل، اسبها را برمیانگیزند اسبهایی که خاطرات کوچهای پیشین را در سمهایشان حمل میکنند و زنان، با شالهای پاییزی بر شانه، آوازهای غمگین لری را زمزمه میکنند؛ آوازهایی از خداحافظی با چشمههای جوشان ییلاق، و حسرت گلهای وحشی که زیر پایشان پژمرده میمانند.
این کوچ پاییزی، نمادی از چرخه زندگی است: رها کردن اوج شادی تابستان، و پذیرش آرامش زمستانی،اما در عمقش، ترسی نهفته؛ ترس از سرمای استخوانسوز، از سیلابهای ناگهانی رودها، و از دوریهایی که پاییز، با بارانهایش، اشکبارتر میکند.
جامعهشناسان این کوچ را چون آیینی اجتماعی میبینند، پیوندی میان نسلها که هویت عشایری را در برابر مدرنیته حفظ میکند، اما با چالشهایی چون تغییرات اقلیمی، پاییزهایی زودرستر و بارشهای کم همراه است. مادران با دستانی که از برداشت آخرین محصول ییلاق پینه بسته، کودکان را در آغوش میگیرند و قصههای پاییزی نیاکان را بازگو میکنند، قصههایی از شجاعت در برابر بادهای سرد، و امیدی که چون برگهای زرد، در باد نمیریزد. پدران، خسته از بار سنگین چادرها، به افق خیره میشوند، افق پاییزی که خورشید زود غروب میکند و شبها را طولانیتر میسازد و در سکوتشان، فریادی از عشق به این زمین است که هر سال، آنها را به حرکت وا میدارد. آیا این کوچ، پایان تابستان است یا آغاز زمستانی پر از داستانهای تازه؟ در میان برگهای ریزان، عشایر پاییزی، چون روحی جاودان، با طبیعت همنوا میشوند،غمگین اما مقاوم، شکننده اما استوار.

و در آسمان پاییزی، که ابرهای خاکستری چون حجابی بر ستارهها میکشند، پرندگان کوچ میکنند، همراهان آسمانی عشایر، که پاییز را چون پلی به سوی جنوب میبینند. غازهای مهاجر، با بالهایی که رنگ پاییز را بر تن کردهاند، در صفهای منظم اوج میگیرند، نغمههایشان چون آوازهای خداحافظی با جنگلهای شمالی، در باد میپیچد، و هر پرشی به پایین، یادآور لزوم بقا در زمستانهای دور است.
عقابهای تنها، با پروازهای دایرهوار بر فراز کوهها، آخرین شکار پاییزی را انجام میدهند، چشمان تیزبینشان، زیبایی غروبهای نارنجی را میبیند، اما غریزهشان آنها را به سوی دشتهای گرمتر میکشاند. درناها، نماد وفاداری، با گامهای آرام بر زمینهای نمدار، توقف کوتاهی میکنند و سپس با کلاسیکترین رقص مهاجرت، به پرواز درمیآیند؛ نغمههای غمگینشان، اکویی از بادهای پاییزی است که از دست دادن را زمزمه میکند، اما بازگشت بهاری را وعده میدهد. کوچ پاییزی پرندگان، آزادانهتر از عشایران است، رها از بار چادرها، اما اسیر ساعتی دقیق که فصلها را دیکته میکند، شبهایی که در میان ابرها پناه میگیرند، و صبحهایی که با طلوع خورشید، امید را بازمییابند.
عشایر و پرندگان پاییزی در این مهاجرت غمانگیز درسهایی از انعطاف میدهند. زندگی، چون برگ پاییزی، میریزد تا دوباره جوانه زند؛ حرکت، نه پایان، که پلی به فصل بعدی است. اما در بادهای سرد پاییز، وقتی چادرها سرد میشوند و بالها سنگین، آیا هرگز از خستگی این راه ناله نمیکنند؟ عشایر با آتش شبانهشان پاسخ میدهند، و پرندگان با بالزدنهای مصمم، ما میرویم، چون پاییز، موقت است و بهار، همیشه بازمیگردد. این پیوند پاییزی، ما را به فکر وامیدارد؛ در جهانی که تغییرات سریعتر از فصلها پیش میروند، آیا ما هم باید چون عشایر و پرندگان، با غم پاییز همآغوش شویم تا زمستان را پشت سر بگذاریم؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید








نظرات بینندگان
کدام زمستان؟