قد نسبتا کوتاه داشت. شکم برجسته و چهره سیاه طور. موی سرش تا پس سر ریخته بود اما باقیش فرفری و در این سن و سال سیاه سیاه بود. سمت راست سرش غالبا زخمی بود و گویا به خاطر ضعیفی چشم راستش پیوسته به در ماشین میخورد. دماغ پخ داشت و ابروهای پرپشت و سبیل دستهدار و دستهای کلفت و ضخیم. همه لباسهایش برای کار بود. وقتی که راه میرفت سرش را به طرف راست کج میکرد. دستهایش کمی از هم باز میشدند و گامهای روستایی و بلند برمیداشت، بیشتاب و بیعجله، مثل صحبت کردنش که شمرده شمرده و مرتب بود. نسبتا شاد و خوشمرام بود و برای ارتباط و خوش و بش به سن و سال و تیپ افراد اعتنایی نداشت. پدرش اهل میانه و گرمرود آذربایجان بود. در سالهای خشک سالی ناگزیر بود برای یک کیسه گندم چند سال خدمتکاری یک ارباب را بکند. به این خاطر شهر و دیارش را ترک کرد و به هزاران کیلومتر آن طرفتر یعنی به عشق آباد ترکمنستان آمد. سپس با دیگر مهاجران ترک برای زندگی و سکنا به قوچان رسیدند. این گروه بعدها در اینجا برای خود مسجد و مشاغل خاص به وجود آوردند. یونس نبیزاده در سال 1317 در قوچان متولد شد. همزمان با ساخت پل تاریخی این شهر. درس خواند، دانشسرا رفت و در آموزش و پرورش استخدام شد. چند سالی معلم ابتدایی بود بعد به اداره آمد و مسئول بخش خدمات شد. دوران بازنشستگی رسید اما باز در دانشگاه آزاد اسلامی قوچان کار کرد تا زمانی که جان داشت.
این همه را گفتم، هر چند میدانم از لابه لای سطور بالا نه زندگی پر فراز و نشیب استنباط میشود و نه حادثه و اتفاقی تاریخی برجسته بیرون میآید. در حقیقت او را نه میتوان از زبان ترکیاش شناخت و نه از شهر و دیارش و نه حتی از معلمی و کارش. باید گفت مثل سهراب سپهری شهر او گم شده بود. اهل هیچستان بود. نه اسم و رسم او را ساخته بود و نه روزگار و گذر عمر چیزی به او آموخته بود و نه حتی شغل و منصب اداری و معلمی، رفتارش را تعیین می کرد که چه بکند و چه نکند. نبیزاده حکمتی ذاتی داشت. آن چه داشت در درون خود داشت. روی پیشانیاش نبود. در ژست و ظاهر و لباسش نبود. به سود و زیان دنیا کاری نداشت. زبانش، عملش، چهرهاش یکی بود، بی نقاب و بی تملق. در درون او یک شهر زیبا بود با کاخی بلند و باغی مصفا اما با قانون و مرامنامه خاص خودش. در آرمان شهر او دیوارهای کوتاه و بلند زیاد بود و خطکشی که میلیمترها را اندازه میگرفت، ذرهبینی که تار مویی را میدید و ترازویی که ذره را میکشید.
بهتر است به جای قلمفرسایی و آشفتهگویی به دنیای شگفت نبیزاده سرکی بکشیم و در خاطرات دیگران، زندگی او را مرور کنیم.
اول بار که او را در اداره آموزش و پرورش قوچان دیدم، رفتارش به دلم ننشست. دم در اتاقش (مسئول خدمات بود) ایستاده بود. دستانش را مانند یک سرباز مشت کرده و به پهلویش چسبانده بود و سرش را به کرنش مقابل مافوق اداریاش خم کرده بود. بعدها فهمیدم این رفتار مبادی آداب و تواضع را در مقابل هر کس انجام میداد. برای دیگران کرامت قائل بود و به همان اندازه برای خودش. دستیارش در دانشگاه آزاد اسلامی قوچان میگفت اگر کسی را بی صفت آقا و خانم صدا میکردم تذکر میداد و میگفت: پسر جان! گوجه فرنگی دم دارد. خیار هم دم دارد. او میگفت: روزی آشپزی از زندان آورده بودند که به ما کمک کند. وقتی همان روز اول از دور داد زد: آی... نبیزاده!. خیلی ناراحت شد و اصرار کرد که او را نمیخواهد که نمیخواهد.
یکی دیگر از ویژگیهای یگانه او تلاشهای بیدریغ و بیمزد و منت بود. وقت اداری و غیراداری و روز تعطیل و غیرتعطیل نمیشناخت. فرزندش میگوید: پدر غالبا از شش صبح میرفت و پاسی از شب گذشته میآمد. بعضی وقتها دو سه روز میرفت و بیخبر میماندیم. وقتی هم میآمد جای استراحت و خورد و خوابش پشت در داخل حال پذیرایی بود. همانجا بالشی میگذاشت و با لباسهای خاکی و گچی می خوابید.
همکاری میگفت: پیش آقای نبیزاده رفتم و گفتم: سیمان مدرسه روستای ما را کی میفرستی؟ گفت: روز جمعه 8 صبح مدرسه باش. فکر کردم شوخی میکند. روز جمعه از هشت گذشته به مدرسه آمدم. دیدم خودش نیمی از بستههای سیمان را خالی کرده است.
هیچگاه خستگی بر او پیروز نشد. بیش از پانزده سالی که بعد از بازنشستگی در دانشگاه آزاد قوچان مشغول به کار مجدد شد ، باز این گونه بود. از شش صبح تا نیمههای شب کار میکرد. کارپرداز دانشگاه بود و روزی میشد که سه بار به مشهد میرفت و برمی گشت. میگویند تک تک درختهای دانشگاه را با دست خود کاشته بود.
دیگر این که او حکیمانه و عالمانه رسالت معلمی را میشناخت و در این راه بیمماشات و محافظهکاری مو را از ماست بیرون میکشید.
دوستم تعریف میکند: در روستای بیرگ معلم بودیم. روز چهارشنبه با جمعی از معلمان پیاده در جاده حرکت کردیم که بیاییم قوچان. خاوری از دور میآمد. دست بلند کردیم.
نگه داشت.
چند نفری رفتیم روی بار آجرها نشستیم و دو نفر هم رفتند جلو نشستند. چند صد متری ماشین حرکت نکرده بود که یک دفعه محکم ترمز را کشید و گفت یا... بروید پایین. زود! گویا یکی از معلمان به ایشان گفته بود باید تا پنجشنبه ظهر مدرسه میماندیم ولی در رفتیم و او بیهیچ مماشاتی همه ما را از ماشین پایین انداخت و گفت برگردید مدرسه.
اما مهمترین جنبه زندگی او امانتداری بود. کارش از انصاف گذشته بود. ایثار بود. اساسا خود را نمیدید و دیوار حقاش کوتاه کوتاه بود. در مقابل دیوار بیتالمال و حق مردم برایش بس بلند بود.
فرزندش میگوید: پدر دو سه روزی بود خانه نیامده بود. آنموقع گوشی همراه نبود. بعدازظهری نگران آمدم اداره. از نگهبان پرسیدم پدرم نیامده؟ گفت: چرا، داخل حیاط است. رفتم، دیدم ماشین نیسان اداره را میشوید. گفتم: الان وقت ماشین شستن است؟ گفت: آهک برده بودم برای مدرسه روستا. اگر الان این کار را نکنم آهک رنگ ماشین را از بین میبرد. معلوم شد برای ماموریت تهران رفته بود. اما آمده نیامده باز نیسان را برداشته و برای مدرسه روستا آهک برده بود.
در طول سالهای متمادی که کارپرداز دانشگاه بود هنگام خرید کالا اگر به اصطلاح اشانتیونی برای او در نظر میگرفتند حتما آن را با قلم خود به فاکتور دانشگاه اضافه میکرد و تحویل میداد. حتی اگر سالنامه بود. هیچگاه چایی در محل خرید نمیخورد. یک روز خرید کلی از مشهد داشته، صاحب مغازه پول قابلی را داخل ماشینش میگذارد. وقتی با خبر میشود از شدت ناراحتی کل بار را از خاور خالی میکند.
مسئولان اداری و مالی دانشگاه میگویند در این سالها حتی یک بار برای کم و کیف حقوقش به حسابداری نیامد. ماموریتهای را که به مشهد میرفت، نمیگفت و ما حواسمان را باید جمع میکردیم تا حقاش ضایع نشود. با این حال یکی در میان ثبت نمیشد. با این که هر روز و هر هفته برای 1600 دانشجوی دانشگاه وسایل برنج و سیبزمینی و لپه و نان و ... خریداری میکرد اما نشد برای یک بار از غذای دانشجویان که یارانه هم به آن تعلق میگرفت بخورد.
مدیر مالی دانشگاه میگفت: زمانی که دانشگاه در محل گاراز در بولوار بود، شب هنگام آقای نبیزاده را دیدم که ماشین دانشگاه را در پارکینگ گذاشت و پیاده در حالی که یک کپسول گاز روی دوش چپ و یکی روی دوش راست گذاشته بود به طرف خانهاش که دو سه خیابان بالاتر بود میرفت. آن وقت چیزی نگفتم. روز بعد پرسیدم چرا با ماشین کپسولها را نمیبردید. گفت: روز وقتی برای دانشگاه کپسول تهیه میکردم ناگزیر برای خودم نیز گرفتم اما آن موقع شب درست نبود با ماشین دانشگاه کار شخصی خودم را انجام دهم.
از بخشندگی و رقت دل او بگوییم. ظاهرا حقوق آموزش و پرورش را به خانه میداد؛ اما حقوق دانشگاه را به اشکال مختلف خرج میکرد و ناشناس میبخشید؛ در بهزیستی قوچان تکفل چند یتیم را داشت. فرزندش میگوید: روزی جوانی منزل ما آمده بود. پدر نبودند. میگفت پدر شما از کودکی هزینههای تحصیل و زندگی من را داده است و من تازه این موضوع را فهمیدهام. وقتی پدر این را شنید خیل ناراحت شد که چرا کارش لو رفته است.
فرزندش باز میگوید روزی پدر از سفر آمد. یک بسته بزرگ لباس در دست داشت. گفت: توی جاده، موتوری جلویم را گرفت و گفت احتیاج به پول دارم. این همه لباس را فقط پنجاه هزار تومان می فروشم. خریدم اما ناراحتم که چرا پول کم دادهام. وقتی پلاستیکها را باز کردیم همهاش لباسهای تکه تکه و ناقص بود. ما خیره به لباسها نگاه میکردیم اما پدر اشک شوق به چشم داشت و خوشحال بود که به طرف کمکی کرده است.
برای اهل خانه نیز از این حاتمبخشیها داشت. وقتی از مشهد لباسی برای خود میخرید اول به دو فرزندش می پوشاند و تبلیغ میکرد که چقدر بهشان میآید و اگر نمیپسندیدند ناگزیر خود میپوشید. برای غذا هیچ گاه لب به شکوه باز نمیکرد و لطفش را مثل آفتاب به اهل خانه میبخشید.
سرانجام این مرد بزرگ که فکر میکرد کار خود را کرده و سهم خود را از زندگی گرفته است، روز 14 / 9 / 89 اول صبح برای مراسم اربعین حسینی، منبری را از مسجد امام حسین به دانشگاه میآورد سپس با همکارش برای تهیه فاکتورهای خرید به داخل شهر می روند اما پشت فرمان حالش به هم میخورد و در بیمارستان نیز کار از کار می گذرد و بعد از هفتاد سال تن او از بار مشقتها و زحمت ها آسوده میشود و آرام میگیرد و روح بلندش سبکبال و بی اعتنا به تن و تعلقات دنیا به سوی آسمانها میرود. در حالی که شاید خود هیچ به این فکر نمیکرد که زندگی او و مرام او با دیگران فرق میکند و کارهایش شگفت و یگانه است.
با این حال بعد از گذشت این سالها هنوز همکارانش عکس او را در پروفایلهای خود دارند و پیوسته در خوابهای خود و در جامههای زیبا و در بوستان و گلزارش میبینند و خاطرات شیرین و شگفت از او نقل میکنند.
اما ما نیز شایسته است بدانیم. روزگار و زمانه ما بدهکار اوست.
امانت و اخلاق و شرف مدیون او هستند و باید دیوارها و تخته سیاههای مدارس روستاهای دور نام او را فریاد بزنند.
آری ؛ یونس نبیزاده را باید نوشت و باید دوباره خواند...
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان هزار باده ناخورده در رگ تاکست
در این نوشتار از گفتههای آقایان؛ محمدرضا نبیزاده، محمود ارحمی، عبدالحسین گل مزرجی، قاسم یساقی، روحانی و اکبری بهره بردم.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان