صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش

محمدرضا حیدری/ قم

کلید دار

داستان یک معلم

توی دفترِ مدرسه، پشت میزِ کارم نشسته بودم که خانمی چادری سرک کشید تویِ دفتر. بفرمایین خانم. زن وارد دفتر شد و آمد سمتِ میزِ من. سلام. مادرِ ابوالفضل‌اَم، کلاس ششم. سلام. امرتون؟ دست توی کیفش می کند و دسته کلیدی را بیرون می کشد. من و باباش داریم می‌ریم جایی و کسی خونه نیست. می‌خواستم کلیدِ خونه رو بدم دستِ ابوالفضل. الان که سرِ کلاسَن. صندلیِ چرخان را کمی هل می دهم عقب و بلند می شوم از جایَم. بدینش به من، من زنگِ تفریح می‌دم بهش. باعث زحمت‌تون میشه. خواهش می کنم. دسته کلید را از مادرِ ابوالفضل می‌گیرم و تویِ جیبم می‌گذارم. بعد از خروجِ زن، می‌نشینم روی صندلی و کارم را از سر می‌گیرم.زنگِ آخر است. آسمانِ غروب سرخ است. خورشید پایین و پایین‌تر می‌رود و به زودی از دیده‌ها پنهان خواهد شد. راس ساعت، کلیدِ زنگ را می‌فشارم. صدایِ زنگ توی هیاهوی بچّه ها گم می‌شود. بچّه‌ها یکی یکی و گروه گروه، کیف در دست و کوله بر پشت از در مدرسه خارج می‌شوند. پس از بدرقه‌ی آخرین دانش آموز، با مدیر و سرایدار خداحافظی می‌کنم و از مدرسه بیرون می‌زنم.تا خانه راهی نسبتاً طولانی در پیش دارم؛ طولانی به تعبیر دیگران و نسبتاً به زعم خودم. راهی از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر. از قرار دو کورس تاکسی و مقادیرِ چشمگیری پیاده روی. حالا خورشید از دیده ها پنهان شده و سیاهی رُخ نموده است. پشت درِ کرمی رنگ خانه، دست توی جیبم می‌کنم و دسته کلیدم را بیرون می‌کشم. بلندترین کلید را در قفل می‌اندازم و به راست می‌چرخانمش. در باز نمی‌شود. دستگیره‌ی در را با دستِ چپم می‌گیرم، در را به سمتِ خودم می‌کشم و دوباره کلید را در قفل می‌چرخانم. در باز نمی‌شود. یعنی قفل رو عوض کردن؟ خیره به قفل با خودم حرف می‌زنم. یکی دو گامی عقب می‌روم. از لا‌به‌لای نرده های سر در، اتاق را دید می زنم. چراغی در خانه روشن نیست. پس کسی خانه نیست و تا آمدنِ اهل خانه باید صبر کنم. کلید را برانداز می‌کنم. تصمیم می‌گیرم بارِ دیگر شانسم را بیازمایم. یا شانس و یا اِقبال! قدمی به سمتِ در برمی‌دارم. چیزی تو جیبم تکان می‌خورد و صدایِ برخورد چند کلید به هم، توی جیبم می‌پیچد. دست تویِ جبیم می‌کنم. یک دسته کلید دیگر است که توی جیبم جرینگ جرینگ می‌کند. درست شبیه دسته کلیدِ من. وای! بی اختیار کف دستِ چپم را روی پیشانی‌ام می‌کوبم. پشت در ایستاده‌ام به فکر کردن. تصمیم می‌گیرم فعلاَ چیزی از این ماجرا به مدیرِ مدرسه نگویم. هیچ شماره و نشانی از ابوالفضل و خانه شان ندارم. درمانده‌ام. کلید می‌اندازم، در را باز می‌کنم و می‌روم داخل خانه. رخت عوض می‌کنم. گوشه ای می‌نشینم و در دریایی از فکر و خیال غرق می‌شوم. ابوالفضل می‌تواند تا آمدنِ پدر و مادر پشت در خانه منتظر بماند یا برود خانه‌ی همسایه‌ای، فامیلی و یا دوستی. امّا اگر ... .

فرضیه ها لحظه ای امانم نمی‌دهند. هجوم می‌آورند. بدترین فرضیه ها بد‌پیله هم هستند. از اعتیاد و تصادف برایِ ابوالفضل و یا از یک مشاجره‌ی کوچک تا طلاق برای والدینش. صد بار بلکه بیشتر این پهلو و آن پهلو می‌شوم تویِ بستر. از راست به چپ و از چپ به راست، مثل کلیدی که بیهوده در قفلی می‌چرخد و هیچ دری را نمی گشاد؛ یک بی عملیِ محض. ظهر رسیدم مدرسه. چشمانم به دنبال نشانی از ابوالفضل بودند. تپلِ همیشه خندان را در حیاط ندیدم. از بچّه ها سراغش را گرفتم. گفتند آقا، رفته کیفشو بذاره تو کلاس. پلّه های ورودی را دو تا یکی بالا رفتم. کلاسِ ششم، تهِ سالن بود. کلاسِ آخر از دستِ چپ. در کلاس باز بود. ابوالفضل مثل همیشه تپل بود و خندان. نفسی بیرون دادم و دم گرفتم. سلام آقا. سلام ابوالفضل. چطوری؟ خوبم آقا. زیپ کیفم را باز کردم و دسته کلید خانه‌شان را بیرون کشیدم. از لبخند او لبخندی روی لبانم نشست. دیروز یادم رفت کلیدا رو بهت بدم. بگیرش. از پدر و مادرت عذرخواهی کن بابت دیروز. نه آقا این حرفا چیه. دستی به سرش می‌کشم و از کلاس بیرون می‌زنم. توی دفتر می‌روم، کیفم را آویزان می‌کنم به چوب لباسی و کلیدِ زنگ را می‌فشارم. وقتِ مراسم ظهرگاه است. در راه دفتر تا حیاط، نذرم را ادا می‌کنم؛ 14 تا صلوات.


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

سه شنبه, 10 فروردين 1395 13:33 خوانده شده: 2078 دفعه چاپ

نظرات بینندگان  

پاسخ + +11 -1 --
طاهر 1395/01/10 - 18:50
واقعا که
یعنی با این همه امکانات ارتباطی وقتی متوجه شدید کاری نکردید؟
پاسخ + 0 0 --
ناشناس 1395/01/12 - 06:17
اقای حیدری ناراحت نباش افراد زیادی هستند که کلید توجیبشون هست از قضا برعکس شما فراموش هم نکردند و هیچ قفلی را هم از روی لج بازی باز نمی کنند اخر کلید هم دیگر کار اصلی خودش یعنی باز کردن قفل را فراموش کرده اگه حرف من را قبول ندارید از دولت تدبیر و نا امیدی بپرسید
پاسخ + +2 -1 --
محمدرضا حیدری 1395/01/10 - 19:52
سلام آقا طاهر
این ماجرا سه سال پیش رخ داده. تازه دو ماه بود که از تربیت معلّم فارغ شده و در دبستانی پسرانه به عنوان معاون آموزشی کارمو شروع کرده بودم. خیلی خیلی جوان بودم و کم تجربه. متاسفانه در این مورد سهل انگاری کردم. خدا رو شکر که اتفاق بدی رخ نداد. اون خانواده هم رفتاری نجیبانه با من داشتند و اصلاً به روم نیاوردند چه اشتاهی مرتکب شدم.
پاسخ + +6 0 --
ناشناس 1395/01/10 - 19:58
سلام. کار خوبی نکردید اصلا. ممکن بود اتفاق بدی برای آن دانش آموز بیفتد. یک تماس با مدیر می گرفتید تا به سرایدر اجازه می داد و می رفتید دفتر مدرسه و آدرس خانه دانش آموز را از پرونده برمی داشتید ! به همین راحتی. یا تنبلی کردید یا با عرض معذرت کمی بی مسولیتی !
پاسخ + +3 -1 --
ناشناس 1395/01/10 - 22:39
ازبس حقوق معلما کمه که دچار الزایمر شدن بندگاه خدا از فشار اعصاب
پاسخ + +3 -2 --
اشرفی 1395/01/11 - 00:06
درود بر شما دوست عزیز خاطره جالبی را توصیف کردید ولی خواننده را در انتظار به حال خود رها کردید . هر چند فهمیدیم اتفاقی نیفتاده ولی بعید به نظر می آید که معاون از ابوالفضل نپرسد که پشت در ، بدون کلید چه کار کرده است و آیا مشکلی پیش نیامده یا ... ؟ اگر برای زیبایی متن نمیخواستید مستقیم بازگو کنید به طور غیر مستقیم هم می شد با یکی دو جمله اشاره کرد . قلم تان پربار
پاسخ + +3 -4 --
ناشناس 1395/01/11 - 08:05
این اتفاق واقعی بود یا داستان سرایی؟اگر واقعی باشد باید به حال این ملت گریه کرد که به چه کسانی در مورد فرزندانشان اعتماد می کنند.البته نظام آموزشی روز به روز رو به افول می گزارد، تا وقتی استخدام ها براساس شایستگی نباشد دوستی ها و قوم و قبیله گرایی وجناح بازی سیاسی بر امر استخدام ها تاثیر بگذارد نظام آموزشی روز به روز بهتر که نمی شود بدتر هم می شود.
پاسخ + +3 0 --
رسول 1395/01/11 - 09:09
خوب آخر قصه چی شد، ابوالفضل کجا مونده بود؟
پاسخ + +3 -1 --
بازنشسته فرهنگی 93 1395/01/11 - 11:16
زیبا بود بعد از سال ها خدمت در آموزش و پرورش تنها چیزی که می ماند خاطرات سروکار داشتن و تعلیم و تربیت خوبان که همان دانش آموزان هستند می باشند و گرنه این ارگان لجن زاری است مه در آخر فقط متاسف خواهی بود که چرا ؟ کاش فرهنگیان از تبعیض و بی عدالتی رنج نمی بردند!
پاسخ + +2 -1 --
محمدرضا حیدری 1395/01/11 - 14:06
تا جایی که حافظه‌ام یاری می کنه گویا ابوالفضل به خانه‌ی همسایه‌شون رفته بود. در روایتم چیزی در این باره نگفتم چون کاملاَ مطمئن نبودم. نخواستم آنچه نوشته‌ام از روایت خارج و به داستان نزدیک بشه.
من اشتباه کردم و اشتباهم رو روایت کردم که دیگه تکرارش نکنم. شاید این تجربه برای معلمان و همکاران دیگر کارآمد باشه.
پاسخ + 0 -2 --
محمدرضا حیدری 1395/01/11 - 14:12
آقا یا خانم ناشناس،
من دانش آموخته‌ی دانشگاه فرهنگیان هستم که از طریق کنکور سراسری و بدون مثقالی سهمیه در این دانشگاه پذیرفته شدم.
دوستی، قبیله گرایی و عناوینی از این دست ابداً ارتباطی به کم تجربگی و سهل انگاریِ من در اون مقطع نداره. مطمئن هستم شما هم اشتباهاتی از این دست رو در زندگی تجربه کردید. آدمی که در طول زندگیش اشتباهی ازش سر نزده باشه زاده نشده. خردمند کسیه که درس بگیره از اشتباهاتش. و من سعی می کنم از این اشتباهم، که شوربختانه اوّلین و آخرین اشتباهم نبوده، درس بگیرم.
پاسخ + +3 -1 --
ناشناس 1395/01/11 - 20:18
فرهنگیان همیشه پر تلاشند وبه خاطر کوچکترین اشتباه دچار عذاب وجدان می شوند ....کاش همه کارمندان به خاطر کم کاریهاشون اینطور بودند که نیستند ...حتی عذاب وجدان اجازه کوچکترین کم کاری را به فرهنگیان عزیز نمی دهد...ولی کسی قدردان زحمتهایشان نیست...

نظر شما

صدای معلم، صدای شما

با ارائه نظرات، فرهنگ گفت‌وگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.

نظرسنجی

میزان استفاده معلمان از تکنولوژی آموزشی مانند ویدئو پروژکتور ؛ تخته هوشمند و .... در مدرسه شما چقدر است ؟

دیدگــاه

تبلیغات در صدای معلم

درخواست همیاری صدای معلم

راهنمای ارسال مطلب برای صدای معلم

کالای ورزشی معلم

تلگرام صدای معلم

صدای معلم پایگاه خبری تحلیلی معلمان ایران

تلگرام صدای معلم

Sport

تبلیغات در صدای معلم

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش بوده و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلا مانع است.
طراحی و تولید: رامندسرور