انگار همین دیروز بود بیست و هفت سال پیش واژه آموزگار به من هویتی دیگر بخشید .
وارد روستای محل خدمتم که می شدم از شوق به خود می بالیدم که چنین مردمان باصفا و دانش آموزان باصفاتر دارد.
سختی راه و دوری از خانواده و بی امکاناتی مهم نبود ، هر چه بود باران بود و رود بود و زمین سرسبز پر از گل بود و عشق بود و صفا .
آن روزها اگرچه محیط مدرسه ام خاکی بود کلاس های درسش وسیله گرمایشی و سرمایشی نداشتند اما امید داشتم آن هم وقتی در لابه لای کتاب درسی این شعر را می دیدم و با شوق وصف ناپذیری آن را به دانش آموزانم می آموختم و بعد با آنها روی حیاط مدرسه می رفتیم و با صدای بلند می خواندیم :
کودکان این زمین و آب و هوا
این درختان که پرگل و زیباست
باغ و بستان و کوه و دشت همه
خانه ما و آشیانه ماست
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد
یار و غمخوار یکدگر باشیم
تا بمانیم خرم و آزاد
اردیبهشت بهشت برگ بود و من در میان بهشتی از صداقت و یک رنگی دانش آموزانم روزم را گرامی می داشتند ؛ نه تنها اردیبهشت بلکه هر روز روز من بود چرا که به هر کجا پا می گذاشتم مردمان آن دیار به خاطر شغلم دست ادب به سینه می گذاشتند و مرا تا اوج پرواز می دادند .
سر فصل ها و موضوعات کتاب های درسی دانش آموزانم پر بود از مطالب زیبا پر بود از شعر و شعور .
در کتاب ریاضی حسن چهار سیب داشت و دو تا از سیب ها را به خواهرش می داد و انوشیروان عادل کتاب فارسی خانه ی پیرزن را خراب نمی کرد و با خانواده ی آقای هاشمی به سفر می رفتیم و سپس روز درخت کاری به دست خود درختی می نشاندیم تا چتر خود را بگشاید و برگ و باری دهد ، دل هر رهگذر را برباید .
علم بهتر از ثروت بود .
راستی و راست کرداری نشان آدمیت . آن روزها باران های کتاب جغرافی می بارید از شمال تا جنوب زمین هایش پر محصول و حاصلخیز بود اما به یک باره آسمان بر زمین بخیل شد و سخاوتش را بر آن ارزانی نکرد ، زمین پر از گل نشد .
بهار رفت و عشق رفت و...
حتی واژه های کتاب درسی ام هم کم کم معنایشان کم رنگ شد که هیچ شعر میهن خویش را کنیم ، آباد هم رخت سفر بست .
امروز بیست و هفت سال از آن روزها می گذرد حالا دیگر آدم های کتاب درسی ام افسرده و غمگین. شده اند بی هیچ امیدی و در سرزمین کتاب جغرافی به جای باران زلزله می آید و خانواده ی آقای هاشمی به مسافرت نمی رود.
اردیبهشت است و بهشت برگ قرار است از من قدردانی شود .
باز هم طبق معمول یک روز دور هم جمع می شویم و ساعاتی را خوش می گذرانیم و بعد خداحافظی می کنیم و من خرسند از دیدن همکارانی که چهار فصل برف پیری برسرشان بنشسته به خانه می روم . فردا زنگ اول املا دارم ، خیلی وقت است دیگر حوصله ی گفتن یک املای درست و حسابی را ندارم.
می خواهم دوباره همان کلمه های تکراری را بگویم ؛
کلماتی که می دانم سخت هستند و بار املایی بالایی دارند اما آنقدر این واژه ها تکرار شده اند که من زیر هیچ کدام از آنها خط قرمز نمی کشم .
واژه هایی مثل بهبود وضعیت معیشت معلمان ،رفع تبعیض ،زیر خط فقر ، صداقت ، عدالت آموزشی و ....
به واژه عدالت اموزشی که می رسم قدری مکث می کنم تا جواب آن دانش آموزی را بدهم که معنایش را می پرسد اما گرمای کلاس امانم را بریده است چراکه کلاس های درس من مثل مدرسه ی بغلی وسایل سرمایشی ندارد ، خیلی گرمم شده است ، دلم می خواهد املایم را زود تمام کنم .
خوب ؛ بچه ها بنوسید !
عدالت آموزشی ،صداقت و صفا و صمیمیت ، مناعت طبع ، ضمانت و مقام شامخ صندوق ذخیره، بانک سرمایه ، اختلاس .
املایم که تمام می شود موضوع انشا را می دهم ، همان علم بهتر از یا ثروت، در حالی که که خود می دانم سالهاست به دانش آموزانم دروغ گفته ام ؛ ثروت بهتر از علم است.
زنگ خانه که می خورد من هم در میان هیاهوی بچه ها راهی خانه می شوم و یک راست می روم به محل کار جدیدم .
آژانس معلم !
مدیر آژانس آدرسی به دستم می دهد و می گوید ؛ چهار راه فیروزه کوچه نسترن. پلاک دو .
وارد کوچه می شوم ، باز هم همان مسافر دستی به شانه ام می زند و می گوید بریم آقا معلم ....
و بعد می گوید. راستی آقا امروز هم املا بیست شدم....به مقصد می رسم دانش آموزم که مسافرم هست دوهزار تومانی اش را جلوی داشبورد می گذارد و پیاده می شود و در را می بندد و با لبخند می گوید :
راستی آقا روزت مبارک و می رود .
با چشمانم بدرقه اش می کنم و به محل کارم بر می گردم و روی صندلی می نشینم و منتظرم تا مدیر آژانس ادرسی دیگر را به دستم بدهد .
راستی !
روز و هفته ام مبارک.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان