به خانه که میرسید، چادرش کاملاً گچی بود. چادرش را درمیآورد و میگذاشت کنار کیفاش روی اپن و میرفت داخل آشپزخانه. سریع دست به کار میشد برای ناهار. زودپز را میگذاشت روی گاز و سریع در کابینتها را باز میکرد و مشغول میشد. گاهی حتی با همان مقنعه. چند باری وقتی از مدرسه آمده بود، دست که دادیم، حس کردم چقدر پوست انگشتهایش زبر شدهاست. به گچ حساسیت داشت. اما چارهای نبود. با دستکش سخت بود پای تخته بنویسد.
چند وقت یکبار، صدایش میگرفت و در نمیآمد. انگار گلودرد سختی گرفته باشد. خس و خس میکرد. سرما نخورده بود اما. بس که در کلاس پشت سر هم حرف زدهبود و صدایش را بالا برده بود، حنجرهاش جواب نمیداد.
سنی ندارد اما پاهایش واریس گرفتهاند. شبها از درد پا خوابش نمیبرد. آرام ناله میکرد که نفهمیم. اما از پا به پا شدناش، و گاهی از "آخ"ی که زیر لب میگفت، میفهمیدم که درد دارد. بس که در کلاس سر پا ایستاده بود.
یادم هست که اگر یک روز مریض میشد و کلاس نمیرفت، مدام عذاب وجدان داشت. همیشه وقت امتحانات، روی همان برگههای کمرنگ استنسیلی، گوشه اتاق مینشست و برگه تصحیح میکرد. عصبانی میشد. میخندید. ذوق میکرد. با همان خط نهچندان خوبش، کنار برگه، برای بچههای نکتههایی مینوشت. نه فقط از درس. نه تنها از جغرافیا. از جنس زندگی. اوایل بیعینک. بعدها اما عینک به چشم.. چشمهایش.
اینها و دهها بیشتر از این را، من، فرزند یک معلم، در زندگیاش دیدهام. ماه به ماه. ثلث به ثلث. سال به سال. موی سیاه به موی سفید. چروک به چروک صورت.. این خطهای روی صورتش، مال کدام حرص خوردن است؟ آن موی سفید ِ رها شده روی پیشانیاش، مال گرفتاری کدام دانشآموز؟ هر نمرهی چشمش را چند برگهی بدخط امتحانی بالا بردهاند؟ آن ذوق توی چشماش، مال کدام موفقیت محصل کلاسش بوده؟ این امید تمامنشدنی قلبش را از کدام دانشآموز معلمشدهاش گرفته؟ ...
خبر اعتصاب سراسری معلمان را شنیدم، دلم لرزید. یاد تمام این خاطرههایم از مادرم افتادم. یاد تمام روزهای معلمیاش. تمام صبوریهایش. چه کردهاید با این مادران ما؟ با پدران ما؟ با خواهران و برادران معلم صبورمان که جانشان، جان عزیز و امیدوارشان به لب رسیده؟ معلم که جانش به سادگی به لب نمیرسد. معلم سختجان است. معلم که راحت از کلاسش نمیزند. اما... بد کردید.
با معلمها، با رانندههای کامیون، با کارگرهای هفتتپه و یورت. با این مردم بد کردید. نجیباند اینها. دستهای همهشان زبر است. پاهای همهشان سختی کشیده. آن قدر نجیب هستند که امروز، توی دفتر بنشینند و خواستهشان را تنها، با سکوتشان، با کلاس نرفتنشان نشان بدهند. بد است آدم با این صبورها، با این نجیبها، نانجیبی کند. صدایشان را بشنوید. حتی اگر بدجور گرفته باشد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
رونوشت: همه مسئولین بیدار کشور که خود را به خواب زده اند