انسان با خصلت دوگانه انسانی که می تواند با خلق و خوی خویش بهترین و مهربان ترین باشد ! انسانی که از مال و جان خویش می گذرد و سراسر زندگی اش بخشندگی و نیکوکاری و ایثارگری است و در آن سو انسانی می بینیم که از مال بیت المال می خورد و می برد و ادا و ادعای انسانیت نیز دارد!
به راستی چقدر متفاوت و متاقض است انسان و خلق و خوی انسانی ! انسانی که از جان خویش می گذرد و از مال خویش ! و انسانی که حقوق میلیونی و میلیاردی می گیرد و از بیت المال بر می دارد و می گوید : این حق ما بود و حق خویش را از سفره ی انقلاب برداشتیم!
« صدای معلم » برای ترویج ایثارگری و تعریف از ایثارگران به معرفی این چهره های ماندگار مهربانی و نیکوکاری و ایثارگری می پردازد،با این امید که سهم ناچیزی در ترویج این اکسیر اخلاقی و اجتماعی داشته باشیم .
در اولین هفته مهر به سراغ چند چهره ی ماندگار و نیکوکار حوزه ی تعلیم و تربیت می رویم!
ایثارجان ؛ آخرین درس محمد رضا واعظی نسب بود
داستان از این قرار بود که: آقا معلم کنار زمین فوتبال ایستاده بود و داشت بازی و شیطنت بچهها را تماشا میکرد؛ بچههای دبستانی از این سو به آن سو میدویدند و شادی میکردند؛ فریاد شادی آنها محوطه را در برگرفته بود و نمیدانستندکه لحظهای دیگر، غم جای آن شادی را میگیرد.
آن لحظه آن قدر به سرعت گذشت که هنوز هم باورش سخت است؛ بچهها فقط چهره خون آلود آقا معلم رابه خاطر داشتندکه روی زمین افتاده بود؛ همه فریاد میزدند و گریه میکردند و از آن روز دیگر آقا معلم مهربان شان را ندیدند .
این ماجرا، داستان خیالی نیست بلکه در بیست و ششمین روز اردیبهشت سال 1387 به وقوع پیوست؛ محمودرضا واعظینسب معلم ابتدایی دبستان شهدای ابراهیمی بود که در یک اردوی دانشآموزی و در هنگام بازی فوتبال دانشآموزان، با مشاهده افتادن دروازه فوتبال بر روی یک دانشآموز ابتدایی، به سرعت دانشآموز را از محل افتادن دروازه دور کرد اما دروازه آهنین بر سر خودش فرود آمد.
مرحوم واعظی نسب دچار خونریزی مغزی شد و به کما فرو رفت و پس از دو روز جدال با مرگ و زندگی در تاریخ بیست و هشتم اردیبهشت ماه 1387،چشمانش رابرای همیشه بست.
حسن امید زاده ؛ معلم فداکار گیلانی
معلم كلاس پنجم ابتدايي روستاي بيجار سرشفت در زمستان ۷۶ با به خطر انداختن جان خود، جان ۳۰ دانش آموز را از مرگ نجات داد.
اين معلم ايثارگر مدال لیاقت را از سوي سيد محمد خاتمي رييس جمهوري دريافت كرد.
وقتی بخاری کلاس آتش گرفت
هوا توفاني بود، پنجرههاي كلاس تاب مقاومت در برابر زوزههاي باد را نداشت، سوز سرما، شعله بخاري نفتي را ميرقصاند... صداي جيغ و فرياد ميآمد؛ از همان كلاسي كه بخاري نفتي داشت، هوا بوي سوختن ميداد... او سراسيمه داخل كلاس شد، دانشآموزان وحشتزده از شعلههاي آتش، به سمتش دويدند، اما آتش، حائل بود. حسن نترسيد، بيمحابا به دل آتش زد، او بچهها را يكييكي و دوتادوتا زير بغل زد و از ميان شعلهها گذشت و آن قدر رفت و آمد تا هر 30 دانشآموز را از مرگ رهاند، اما خودش گير افتاد .
چند دقیقه که گذشت و از آقا معلم خبری نشد، دانشآموزان فریاد زنان صدایش زدند اما هیچ صدایی نیامد. نه اینکه آقا معلم پاسخ نمیداد بلکه جمله او در میان شعلههای آتش و دود، گم شده بود .
زبانههای آتش بی محابا بر تنش میتاختند و او زیر لب به دانشآموزانش پاسخ میداد «نترسید بچهها حالم خوب است » .
محمد علی محمدیان ؛ معلم استثنائی و فداکار
« محمدعلی محمدیان » آموزگار مریوانی برای همدردی با شاگرد بیمارش «ماهان» موهایش را تراشیده، بیهیچ اغراق و بزرگ نمایی ستایشش کرد. کار انساندوستانه ی او که میتواند فصل تازهای در کار معلمی در کشورمان باشد.
معلمی به نام باغچه بان و ایثاری برای ناشنوایان
مبدع روش آموزش ناشنوايان در ايران و پايهگذار آموزش و پرورش پيش از دبستان و از پيشگامان فرهنگ و ادبيات کودكان
باغچه بان در سال 1303 کودکستانی با نام " باغچه اطفال" بنیانگذاری کرد .
یکی ازکارهای ارزنده ی باغچه بان، بنیان گذاری کلاسی برای آموزش به دانش آموزان کر و لال بود. هنگامی که این فکر نو را با رئیس آموزش و پرورش آن زمان ( رئیس فرهنگ) در میان گذاشت، در برابر شور و هیجان خود با این پاسخ دلسردکننده رو به رو شد که: " اگر تو چنین استعداد و قدرتی داری که لال ها را زبان دار کنی، بهتر است زبان فارسی را در باغچه اطفال بیشتر کنی. ما به آموزش زبان فارسی به این مردم ترک زبان بیشتر نیاز داریم تا زبان دارکردن کر و لال ها."
اما این سخنان دلسرد کننده و کارشکنی هایی بسیار دیگر، باغچه بان را در راهی که در پیش گرفته بود سست نکرد و او دو روز پس از شنیدن آن سخنان، اعلان ثبت نام را در مدرسه نصب کرد. این اعلان، که شبیه ادعای پیغمبری بود، سر و صدای بسیاری به پا کرد تا آنجا که یکی از دوستانش به او گفت:" تو دشمن آبروی خود هستی. چرا فکر نکردی که یهودی ها با همه زرنگی شان نتوانسته اند در تبریز مغازه باز کنند؟ این دکان چیست که تو باز کرده ای؟ مگر تو پیغمبری که می خواهی لال ها را زبان دار کنی؟ من تا به حال نماز نخوانده ام. اما امشب می خوانم و از خدا برای تو شفا می خواهم!" و باغچه بان چه نیکو به او گفت:" این نخستین معجزه من، که آدم کافری مثل تو به خاطر من مسلمان شد!"
استاد حسن نيرزاده نوري،معلمی از جنس ایثار دهه ی 60
افراد ميان سالي كه سال هاي ابتداي دهه ۱۳۶۰هجري شمسي را به خاطر دارند و يا جواناني كه آن دوران در مقطع ابتدايي درس مي خواندند به خوبي به ياد دارند كه هر غروب چهارشنبه تلويزيون برنامه اي پخش مي كرد كه در آن پير مردي روستايي با صداقت و مهرباني و تواضع وصف ناشدني دانش آموزان ايراني را به ده سربندان مي برد. قصه گويي پير كه لباس بلندي برتن كلاهي بر سر و عصايي در دست راوي نمايشي مي شد كه خودش هم درآن كارگرداني مي كرد و هم به جاي تك تك شخصيت هاي قصه از جمله كدخدا شعبانعلي اكبرآقا كمال و…با تغييرصدا و شكل و شمايل و اداهاي مخصوص به ويژه تغيير لحظه اي جاي كلاه . الفباي زندگي مي آموخت و هر جايي هم كه لازم بود با صداي گرم خود آوازي سرمي داد و دانش آموزان را تا آنجا با خود همراه مي كرد كه در پايان كلاس هنگامي كه صحبت از رفتن و پايان كلاس مي شد و استاد اين جمله را مي گفت كه مجلس تمام گشت و به آخر رسيد… كلاس يكپارچه نه ! نه ! نه ! مي شد و
دانش آموزان گريز پا از مكتب و مدرسه هيچ علاقه اي به ترك كلاس درس استاد حسن نيرزاده نوري نداشتند.
اين هنر واقعي استاد بود كه با عشق و علاقه استعداد و تعهدي كه درخود احساس مي كرد در قالب شخصيت ها فرو مي رفت و همين ويژگي منحصر به فرد موجب مي شد كه نه فقط بچه ها بلكه بزرگترها نيز غرق تماشاي نحوه آموزش الفباي استاد حسن نيرزاده نوري در تلويزيون مي شدند.
كدخداي سربندان با شخصيت اكبر كه تربيتي نادرست و ناشايست داشت طرح دوستي مي ريخت و در طي سال با تذكر دادن به او سعي مي كرد مسائل اخلاقي تربيتي و مذهبي را به شكل غيرمستقيم به بچه ها آموزش دهد مثلا اينكه دروغ نگويند ، به پدر و مادر احترام بگذراند و به نظافت بهداشت خوردن صبحانه خوابيدن سر وقت اهميت دهند.
محمد بهمن بیگی ؛ پدر آموزش عشایر
از آن جا که در میان عشایر نتوانستند افراد باسوادی برای آموزش پیدا کند ،آموزگاران دیپلمه ی شهری را با وعده ی استخدام رسمی و فراهم کردن امکانات لازم برای آسایش آنها به سوی ایل کشاندند. اما پس از یک سال روشن شد که این آموزگاران نمیتوانند درمیان عشایر زندگی کنند و به هنگام کوچ با آنها همراه شوند.
به بیان بهمن بیگی: "بچه شهری در ایل میترسید و آب میشد و سگ زرد را شغال میدید." از این رو، چاره ر ا در آن دید که از خود ایلیاتیها داوطلب بگیرد وآنها را آموزش بدهد و برای آموزگاری آماده سازد.داستان زندگی او در آثارش از جمله بخارای من ایل من خواندنی است.
نظرات بینندگان
آیا معلمان مرجع اجتماعی دانش آموزان و اولیا هستند؟
"در واقع امروز دیگر به
سختی می توان تصور
کرد که دانش آموزان ،
معلم خود را الگوی
زندگی و آینده خود بدانند... "
جناب مهدی خلیلی با عرض ادب و سلام؛
یادداشت جنابعالی مثل همیشه جواب خوبی به امثال شیرزاد
عبداللهی داد. با تشکر.
فقط باند بازی و فامیل بازی یا سجده کردن در برابر نمایندگان مجلس به خاطر پست مدیریت مدارس است