یازدهم اردیبهشت سالگرد در گذشت محمد بهمن بیگی ، آموزگار و بنیانگذار آموزش عشایری ایران است. بهمن بیگی در 11 اردیبهشت ماه سال 89 در سن نود سالگی درگذشت. روز 16 اردیبهشت هزاران تن ، پیکر او را از منزلش تا گوستان شهدای عشایر مشایعت کردند. یکی از شعارهای آن روز این بود : "گچ سفید فشنگم ، تخته سیاه تفنگم " بهمن بیگی کارنامه آموزشی و فرهنگی پرباری دارد. تربیت ده هزار معلم عشایری و با سواد کردن 500 هزار کودک عشایر و تاسیس دبیرستان عشایری فارس بخشی از کارنامه آموزشی او است. محمد بهمن بیگی کتاب "عرف و عادت در عشایر فارس" را در دهه ۲۰ شمسی و کتاب های "بخارای من، ایل من"، "اگر قره قاج نبود"، "به اجاقت قسم" و "طلای شهامت" را بعد از انقلاب و عمدتا در دوران انزوا نوشت. بهمن بیگی در دهه 70 بار دیگر با کتابهایش به صحنه عمومی بازگشت.
عشق به معلم بودن - محمد بهمنبیگی بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری ایران است که کار خود را با «عشق، عشق به مردم، عشق به کار، و عشق به تعلیم و تربیت آغاز کرد». حاصل 30 سال تلاش او تاسیس چند هزار مدرسه ی عشایری، تربیت نزدیک به 10 هزار معلم عشایری و باسواد کردن پانصدهزار کودک عشایری نسل در نسل بیسواد بود. خانزاده ای از ایل قشقایی که به جای «تفنگ و فشنگ» قلم و کتاب را انتخاب کرد. او می توانست استاندار و وکیل شود و همکلاسیها او را سرزنش میکردند:« معلمی هم شد کار؟ حسن وکیل شد. محمد سفیر اسپانیاست. منوچهر به وزارت خارجه رسید و تو آوارهی کوه و بیابان شدهای و به بچهچوپانها درس میدهی.» انگیزهی بهمنبیگی در پیمودن این راه دشوار و به جان خریدن شماتت دوستان و دشمنان چه بود : «یک نیاز درونی نمی گذاشت که آرام بگیرم و نگذاشت که در مدت نزدیک به سی سال از جنبش و حرکت بازایستم.»
بخارای من ایل من - آبانماه 84 به دعوت انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، مراسمی برای بزرگداشت بهمن بیگی برگزار کرد. من نیز در این مراسم حضور داشتم . برای اولین بار بهمن بیگی را از نزدیک می دیدم. دختران و پسران سابق ایل که حالا دیگر مهندس و دکتر و استاد دانشگاه بودند ، آمده بودند تا بر دستان سخاوتمند استاد بوسه زنند. علاقهمندان به ادبیات و هنر میخواستند از نزدیک نویسنده کتابهای «بخارای من ، ایل من»، «به اجاقت قسم» و « اگر قرهقاج نبود» را ببینند. کارشناسان تعلیم و تربیت در این جمع حاضر شدند تا آن چنان که توران میرهادی گفت به این باور برسند که راه حل مسائل آموزش و پرورش ایران را در ایران می توان یافت و خود باید به جست و جو بپردازیم. کوتاهترین جمعبندی را از زندگی بهمنبیگی، توران میرهادی بر زبان آورد:« سفر و سفر، جمعآوری تجربهها، از پای ننشستن، حل مسائل، حاصل تجربهها را در چندین کتاب جذاب تالیف کردن و عشق پایدار به این سرزمین و این مردم.»
فخر معلم بودن - نومیدانه در میان انبوه جمعیت چشم میگردانم که دبیران و آموزگاران، فعالان صنفی و مدیران ارشد، کارشناسان آموزش و پرورش و... را ببینم. جست وجو بی نتیجه بود. به گسل اندیشه، به غلبهی سیاست بر فرهنگ، به بی اعتباری حرفهی معلمی فکر می کردم. چندسال پیش از آن کتاب «بخارای من، ایل من» را خوانده بودم و با چشمان اشک بار از معلم بودن خود احساس غرور کردم. در آن جلسه فکرم به مدرسه پرواز کرد که ایکاش معلمان ما تاریخ آموزش و پرورش را بخوانند. ایکاش کتابهای بهمنبیگی به عنوان مواد درسی مراکز تربیت معلم تدریس شود. ایکاش تجربهی مدرسهی "فرهاد" خانم توران میرهادی ، تلاشهای حسن رشدیه برای تاسیس دبستان در عصر تاریکی ، تجربهی سی سال مدیریت مجتهدی مدیر دبیرستان البرز و ... را نسل خستهی معلمان امروز بخوانند تا سر خود را بالا بگیرند و به معلم بودن خود فخر کنند.
گوش قشقایی ها - در آخر مراسم بهمن بیگی با همان طنز ویژهاش، فضای مجلس را متحول کرد:« بالاخره بنده هم کسی شدم!» او همه چیز را مدیون بخت بلند خود دانست و حتا هوش و استعداد خود را به "گوش" هایش نسبت داد : «شاید تعجب کنید، در قشقایی گوش بزرگ را علامت هوش میدانند. گوشهای مرا نگاه کنید، خیلی بزرگ است.» بهمنبیگی با گلایه گفت: « من در شهر شیراز زندگی میکنم. شهر یکمیلیونی که در ایران و جهان به نام حافظ و سعدی شناخته شده است اما در این شهر یک نفر به نام حافظ یا سعدی وجود ندارد. به جای آن در کوچههای شهر دهها چنگیز و تیمور و نادر از سر و کول هم بالا میروند.» بهمن بیگی افزود: «از شمار معلمانی که شایستگی ندارند بکاهیم و آنها را به کارهای دیگر بگماریم.» او این استدلال را که چون شمار معلمان زیاد است نمیتوان حقوقشان را افزایش داد رد کرد و گفت: «هزینههای آموزش و پرورش در مقایسه با هزینههای جنگ و دیگر ناهنجاریهای ناشی از ضعف آموزش و پرورش ناچیز است».
آرزوی دختر چوپان - توران میرهادی در سخنان کوتاه خود خاطرهای از سفرش به استان چهارمحال و بختیاری نقل کرد. در سرچشمههای زایندهرود، دیدن چند چادر عشایری و کودکانی که به استقبال شان آمده بودند، او را به وجد آورده بود. دخترها و پسرهایی که با غرور می گفتند که به مدرسه میروند. دختری که با اعتماد به نفس میخواست که معلم بشود، برای بزغالههایش آواز میخواند. آنجا است که به یاد بهمنبیگی میافتد. «این نهالی است که بهمنبیگی کاشت و امروز به جنگلی تبدیل شده است».
جوجه اردک زشت - خانزاده های تحصیلکردهی قشقایی دنبال کارهای بزرگی مثل استانداری و وکالت و وزارت رفتند. اما «جوجه اردک زشت» عشایر راهی غیر متعارف برگزید. دنبال مکتبداری و درس دادن به بچه چوپانها رفت. سالها گذشت تا این جوجه اردک زشت به قویی زیبا و اسطورهی عشایر فارس و بویراحمد تبدیل شد. در سال 1324 کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را منتشر کرد. این کتاب در همان سالها به زبان فرانسه ترجمه شد. در سال 1326 دکتر سید علی شایگان در کابینهی دوم قوام برای مدت کوتاهی وزیر فرهنگ شد. « به دیدارش شتافتم. پیشنهادهایم را پسندید و دستور داد به شیراز بروم و با مدیر کل فرهنگ گفتوگو کنم.» پیشنهاد بهمنبیگی ساده و روشن بود. پنجاه آموزگار در اختیار من بگذارید. وسایل اقامت، حرکت و زندگی آموزگاران را شخصن با کمک یاران و دوستان ایلی فراهم میکنم. مدرسهی ایل باید مثل خود ایل متحرک باشد.
خواب و خیال - پاسخ مدیر کل دیوانسالار فارس صریح بود: «ایجاد مدارس سیار خواب و خیال است. ابتدا باید ایل ساکن شود.» دولتی ها فاقد قوهی تخیل و ابداع بودند. سرانجام بهمنبیگی خسته و رنجور از چک و چانههای بیهوده تصمیم گرفت به جای دولت به دامن ملت پناه آورد. به سراغ سران طوایف و دوستان و خویشاوندانش رفت و از آنها قول گرفت که حقوق معلم، غذای معلم، و وسیلهی حمل و نقل مدرسه را فراهم کنند. معلمان خود را از میان جوانان نیمه بیسواد عشایر و برخی روستانشینان انتخاب کرد و مدارس سیار عشایری را راه انداخت. معلمان کم ادعای این مدارس خوش درخشیدند. شمار دبستانها به هشتاد رسید. اما تدارک وسایل مدارس، جادر، کتاب، قلم و دفتر کار دشواری بود.« دست من به سوی موسسه های گوناگون دراز بود ولی کمکها ناچیز بود. از شرکت باعظمت نفت فقط چهار چادر مستعمل دریافت کردم.»
اصل چهار ترومن - سرانجام هیات عملیات اقتصادی آمریکا در ایران که به اصل چهار معروف بود به داد مدارس عشایری رسید. «در آن زمان این هیات به کشورهایی مانند ایران، یونان و ترکیه در زمینههای فرهنگی و بهداشتی کمک میکرد و در اغلب استانها و شهرها شعباتی داشت. ارتباط با این دستگاه در آن زمان مذموم و ممنوع نبود. زمان نهضت ملی بود.» دشواریها بیپایان بود. مردم از پرداخت حقوق معلمان خسته شدند و اعتراض میکردند که چرا فقط مردم عشایر حقوق معلمان خود را باید بپردازند. از طرفی این دستگاه آموزش و پرورش خصوصی رسمیت نداشت. مردم برای بچههایشان کارنامه و تصدیق می خواستند. اصل چهار ترومن هم بساط خود را برچید و رفت و ادارهی فرهنگ شیراز هم به وعدهی خود برای کارآموزی و تعلیم معلمان عشایری پشت پا زد. بهمنبیگی تنها و بیکس مانده بود و امیدهای خود را از دست رفته میدید.
جوانان شهری در میان ایل- مدیر کل فرهنگ فارس رفت و مدیر کل جدید کریم فاطمی شیفتهی کار بهمنبیگی شد. به نظر او همهی کارها درست بود، جز اینکه معلمان تصدیق و دیپلم نداشتند و دورهی دانش سرای تربیت معلم ندیده بودند. چهل نفر از دیپلمههای دانشسرا دیده را در اختیار بهمنبیگی گذاشتند. عشایر با ساز و دهل از معلمان جدید استقبال کردند. اما شش ماه بعد معلوم شد که جوانان شهری به درد آموزش بچههای ایل نمیخورند. « معلم شهری مارمولک را مار و عنکبوت را رتیل میپنداشت و از زوزهی شغال میترسید. کار یکی دونفر از آنها به نیمهدیوانگی کشید.» بهمنبیگی به این نتیجه رسید که راه درست همان بود که پیش از این پیموده بود. « انتخاب دقیق جوانان ایلی، بدون توجه به مدرک و اسناد متداول، تربیت فشرده و استخدام رسمی آنها.» اندیشهی تشکیل موسسهای خاص در سیستم دولتی که از عهدهی این کار برآید در ذهن او شکل گرفت. اما دیو بوروکراسی متمرکز راه را بر او و بر مدیرکل فرهنگدوست فارس بسته بود.
کله گنده ها کار بهمن بیگی را دیدند- بهمنبیگی استاد شکار لحظهها و فرصتها بود. کنگرهی بزرگی از دست اندرکاران فرهنگی کشور در شیراز برگزار شد. همهی کلهگندههای فرهنگی دراین کنگره حضور داشتند. او روسا و کارشناسان فرهنگی را به میان ایل برد. پیشرفت شگفت انگیز بچه های دبستان، اشک بر چشم مدیران فرهنگی آورد. «دکتر عباس اکرامی یکی از استادان مجرب تعلیم و تربیت به صدای بلند می گریست.» ارادهی بهمن بیگی و هوش و استعداد سرشار دختران و پسران ایل سرانجام بوروکراسی کر و کور را به تسلیم واداشت. دو ماه بعد از این کنگره، طرح تاسیس دانش سرای عشایری در شورای عالی فرهنگ به تصویب رسید و در گوشهی یک اتاق پرکارمند، دایرهی کوچکی به نام « دایرهی آموزش عشایر فارس» تشکیل شد. این دایره پس از مدت کوتاهی به اداره و سپس به ادارهی کل آموزش عشایر کشور تبدیل شد و محمد بهمنبیگی که اینک رویاهای خود را بیش از همیشه دستیافتنی میدید در راس این تشکیلات قرار گرفت.
بچه های ایل در دانش سرا - بهمنبیگی در جزوه ای تحت عنوان « تاریخچهی مختصری از فعالیتهای ادارهی کل آموزش عشایری در سال 1354» می نویسد: « دانش سرای عشایری در سال 1336 دایر گردید و ماموریت یافت که هر سال حدود 60 نفر از نوجوانان قبایل را با امتحان ورودی و با توجه به جمعیت و احتیاج هر قبیله برگزیند و در مدت 12 ماه برای آموزگاری مدارس عشایری تربیت کند. اینک 18 سال از عمر این موسسهی فرهنگی میگذرد و 3834 نفر معلم در این دانش سرا تربیت شده است. در سال تحصیلی جاری نیز هزار نفر از دختران و پسران عشایر مختلف کشور در این دانش سرا به تحصیل اشتغال دارند و در اول مهرماه 55 برای تدریس خواهران و برادران ایلی خود به طوایف مختلف اعزام خواهند شد.»
استعدادهای شگفت - فرزندان عشایر بعد از پایان تحصیلات ابتدایی چه سرنوشتی پیدا میکردند. عطش آنها برای ادامهی تحصیل در دبیرستان به دلیل فقر گستردهی عشایر سیراب نمیشد. خانوادههای اندکی که توانایی مالی داشتند، بچهها را برای ادامهی تحصیل به شهرها و مراکز بخشها میفرستادند، اما دانشآموزان بیبضاعت با استعداد عشایر از ادامهی تحصیل محروم میماندند. بهمنبیگی به فکر تاسیس دبیرستان شبانهروزی ویژهی عشایر افتاد. باز هم موانع اداری راه را بر خلاقیت بهمنبیگی بست. سرانجام او گزارشی از وضعیت این دانشآموزان تهیه کرد و به دربار فرستاد. شاه دستور تاسیس دبیرستان شبانهروزی عشایر را صادر کرد.
تاسیس دبیرستان عشایری - بهمنبیگی می نویسد:« در اجرای این دستور در سال 1346 دبیرستان عشایری با 40 دانشآموز ایلی که از میان فارغالتحصیلان مدارس عشایری انتخاب شدند، آغاز به کار کرد. هر سال تعداد جدیدی به جمع دانشآموزان این دبیرستان افزوده شد. با اجرای نظام جدید آموزش و پرورش دورهی راهنمایی تحصیلی نیز در این شبانه روزی دایر شد و هماکنون (سال54) 916 نفر دانشاموز مستعد و کمبضاعت عشیرهای در دورهی راهنمایی تحصیلی و دبیرستان عشایری به تحصیلات خود ادامه میدهند. هفت مدرسهی راهنمایی نیز در مراکز ایلات اسکان شدهی دشمنزیاری، جاوید ممسنی،عملهی قشقایی و عرب دایر شده است که در آنها442 نفر از فارغ التحصیلان دورهی ابتدایی مشغول تحصیلاند.»
چوپان زادگان دانشمند - دانشآموزان دبیرستان عشایری فارس خوش درخشیدند. بیش از 90 درصد فارغ التحصیلان این دبیرستان در کنکور دانشگاهها با تکیه بر استعداد خود پذیرفته میشدند. امروز شیوهی زندگی ایلی و سنتهای آن به صورت خاطرات نوستالژیک در ضمیر شاگردان بهمنبیگی به حیات خود ادامه میدهد. اما آنها به زندگی در شهر خو گرفتهاند و دیگر امکان بازگشت به آن شیوهی زندگی را ندارند. یادگار آن دورهی باشکوه نامهای نامتعارف خانوادگی و گویشی است که نسل جدیدی که در شهر به دنیا آمده است، به سختی پذیرای آن است. اما این همه چیزی از ارزش کار بهمنبیگی نمی کاهد، روشنفکری عملگرا و متعهد که راهی متفاوت با هم نسلان خود پیمود. کارنامهی او یعنی تربیت حدود ده هزار معلم عشایری و باسواد کردن 500 هزار نفر از فرزندان محروم عشایر از کارنامهی هر روشنفکری پربارتر است.
روزهای سخت -بعد از انقلاب برای مدتی بهمنبیگی مورد بیمهری قرار گرفت و آموزش و پرورش از تجربه،خلاقیت و انرژی بیپایان او محروم ماند.داستان نامهربانی ها را می توان در آثار بهمن بیگی خواند . پس از انقلاب، عده ای به منزل وی در شیراز هجوم بردند اما وی موفق به نجات جان خود شد و خود را به تهران رساند. او تا چند سال، از سفر به شیراز خودداری کرد و به صورت مخفی در تهران زندگی کرد. در این سالها آثار جاویدان خود را خلق کرد. به گفته بهمن بیگی، با سفارش موسوی اردبیلی، مهدوی نی رییس قدرتمند کمیته های انقلاب به او امان نامه داد.
درخواست آل احمد از بهمن بیگی - برای درک بینش بهمنبیگی این نوشته را با ذکر خاطرهای از زبان او به پایان میبرم. «حدود 40 سال پیش (1344) با نویسندهی پرجوش و آزاده جناب جلال آل احمد دیدارهایی داشتم. در منزل یکی از دوستان مشترک مان، آقای توکلی بودیم. خانم سیمین دانشور هم حضور داشتند. جلال به من گفت فلانی! من تعریف کارهای تو را از خیلی ها شنیده ام. فعلن با 50 درصد کارهایت موافقم و نسبت به 50 درصد دیگر مشکوکم. عرض کردم چه باید بکنم تا از شک بیرون آیید. گفت باید دست مرا بگیری و با هم گشت و گذاری به ایل داشته باشیم و کارهایت را به چشم ببینم.»
پاسخ هوشمندانه بهمن بیگی – بهمن بیگی در ادامه می نویسد : گفتم استدعا می کنم که در همین شک بمانید و هیچگاه از آن بیرون نیایید! اگر من دست شما را بگیرم و به ایل ببرم و محتملن بعدها طی نوشتهای توصیفی از من بفرمایید، کارم تعطیل خواهد شد! ترجیح میدهم به جای شما یکی از مدیران سازمان برنامه و یا یکی از ژنرالهای چندستاره را به ایل ببرم و کارم را نشان بدهم تا پیشرفتی حاصل شود و بتوانم امکاناتی بگیرم. خندید و قبول کرد. شما نمیدانید من چه مصیبتی داشتم. چگونه میتوانستم با همسفری آقای جلال آل احمد و پرهیز از معاشرت با کسانی که جلال از آنها بدش میآمد، موفق باشم؟ فکر می کنید 500 هزار نفر باسواد کردن، کار آسانی بود؟ از این کارها جدن به عنوان افتخار یاد میکنم نه ننگ»
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
تلاش شما جای تقدیر دارد . ( خداوند نیکی پناه تو باد .... )