در یکی از سالنهای شلوغ دانشکده انسانی دانشگاه گیلان ، نشستی در حوزهی جامعهشناسی برگزار شده بود. مجری برنامه که ظاهراً ذوق ادبی هم داشت، با خواندن چند بیت از حافظ شروع کرد؛ لحنی آرام، واژههایی آشنا، و حضاری که بیآنکه تعارف کنند، با شعر همراه شدند.
هنوز طنین آخرین مصرع در فضا بود که استاد سخنران پشت تریبون رفت و در نخستین جمله، فضای نشست را دگرگون کرد.
گفت:
«ما هنوز جامعه نداریم. جامعهشناسی برای ما زود است. ما تاریخ اندیشهی اجتماعی نداریم، ما فقط تاریخ شعر داریم؛ تاریخ عرفان، تاریخ پناهبردن. و این، نشان انحطاط ماست، نه شکوه ما.»
سکوتی که بعد از این جمله پدید آمد، بیشتر از هر شعری تأملبرانگیز بود. برای بسیاری از حاضران، شاید این جمله بیش از اندازه تند و غیرمنصفانه مینمود، اما پرسشی را پیش میکشید که رد آن را میتوان در سراسر تاریخ فرهنگی ایران دنبال کرد: چرا در جامعهی ما، ادبیات و عرفان چنین جایگاهی دارند؟ چرا در برابر خرد انتقادی، در برابر نظریهی اجتماعی، در برابر گفتوگوی آزاد، آنقدر واژههای استعاری، اشارات رمزی و صورتهای تغزلی داریم؟ و اگر این سیطرهی ادبیات، بهزعم استاد مذکور، نشانهی انحطاط است، چه باید میکرد انسان ایرانی در متن تاریخ پرفشار و پرشکست خود؟ باید پذیرفت که این شکل از پایداری، ما را از شکلگیری عقلانیت ساختاری و اندیشهی اجتماعی باز داشته است.
بر کسی پوشیده نیست که شعر و عرفان در ایران، از دورهی کلاسیک تا دوران معاصر، چیزی فراتر از سبک ادبی یا سلوک دینی بودهاند. آنها ساختارهایی تاریخی و گاه ناگزیر برای تداوم معنا، در شرایطی بودهاند که امکان مشارکت سیاسی و اندیشهی اجتماعی بسیار محدود و حتی ناممکن بوده است.
در بستری از بیثباتی سیاسی، سلطهی استبداد، شکستهای تاریخی و غیبت عقلانیت ، ادبیات به مأمن ذهن و عرفان به پناهگاه جان بدل شده است.
انسان ایرانی، وقتی زبان رسمی جامعه قفل میشده، وقتی قدرت، هر صدای مستقل را سرکوب میکرده، وقتی سیاست یا درباری بوده یا ممنوع، زبان استعاره را اختیار میکرده؛ همان زبانی که شعر را میسازد.
در چنین شرایطی، انتخابی برای تفکر اجتماعی مدرن باقی نمیماند.
اگر در غرب، جامعهشناسی بهعنوان پاسخی عقلانی به بحرانهای مدرنیته، انقلاب، و دگرگونیهای طبقاتی ظهور کرد، در ایران هیچگاه آن بستر تاریخی فراهم نشد. نه طبقات مدنی، نه مطبوعات آزاد، نه آموزش عالی انتقادی، نه احزاب پایدار.
جامعه هنوز شکل نگرفته بود که بخواهد خود را بهواسطهی اندیشه تحلیل کند. انسان ایرانی، در دل چنین فضایی، اگر به درون نمیگریخت، به خاموشی محکوم میشد. عرفان، با همهی ابهاماتش، زبان نجات بود؛ راهی برای مواجهه با رنج، بیآنکه رنج را فریاد کند. شعر، پنهانکاری نبود، تکنیکی برای حفظ حقیقت در زمانی بود که حقیقت، آشکارا گفتنی نبود.
با اینهمه، نه میتوان این میراث را بهتمامی تقدیس کرد و نه میتوان آن را یک سره نشانهی عقبماندگی دانست.
شعر و عرفان، در لحظاتی، زمینهی مقاومت فرهنگی را نیز فراهم کردهاند؛ آنگاه که زبان رسمی دروغ میگفت و شعر، صداقت را در قالب تمثیل زنده نگه میداشت. اما باید پذیرفت که این شکل از پایداری، ما را از شکلگیری عقلانیت ساختاری و اندیشهی اجتماعی باز داشته است.
پرسش اصلی امروز اما این نیست که چرا حافظ داریم و نه مونتسکیو، یا چرا مولوی داریم و نه دورکیم . پرسش این است که اکنون، با این میراث سنگین، چه میتوان کرد؟
بیتردید، راهی جز بازخوانی انتقادی آنها در پیش نداریم. ما نیازمند حافظشناسیایم که جامعهشناسی نیز باشد؛ نیازمند عرفانشناسیایم که تجربهی تاریخی انسداد و انفعال را بفهمد، نه فقط تجربهی درونی پرواز را.
راه آینده، نه طرد گذشته است، و نه ادامهی بیپرسش آن؛ بلکه فهم انتقادی گذشته برای ساختن افقی تازه است.
جامعهای که جامعه نشد، شاعر شد. اکنون، از دل همین شعر، باید بار دیگر جامعه را تصور کرد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.