در تاریخ زندگی انسان ها در هر کجا بیشتر مردم در گذشته گذران شومی در حیات خویش داشتند . این شومی را اغلب ، آداب و رسوم هنجارها و ارزش ها سبب می شدند که اقلیّتی مسلّط بر اکثریّت ، هر یک از آنها را با قصّه بافی ها به خواسته های آسمانی پیوند می دادند ؛ و با گذشت زمان به باورهایی تبدیل می کردند که عدّه ای واقعاَ می پذیرفتند .
تعدادی باور نداشتند ، ولی می گفتند اگر در چهار چوب آنها به سر نبریم بعد از مرگ عذاب اُخروی خواهیم داشت .
برخی هم که باور نداشتند و خود را مقیّد به عمل نمی دانستند با نیروی سر کوب اقلیّتِ مسلّط رو به رو شده و در کمالِ نا باوری به باورِ اجباری وادار می شدند .
نمونه ای از آنها رسم ازدواج در اوجِ دورانِ ارباب و رعیّتی در ملِک آباد بود ، که لازم است خواننده هایِ جوان آگاهی کوتاهی از این دوران داشته باشند .
در نظام ارباب و رعیّتی یکی یا دو سه نفر از این اقلیّت ها کلّ زمین های یک یا چند روستا را در اختیار خود داشتند نه کشاورزان !
کشاورزان فقط حقّ کِشت و زرع در زمین را داشتند و از محصولِ به دست آمده هر چه بود یک پنجم را ارباب بر می داشت بدون آن که کار کرده باشد یا سرمایه ای گذاشته باشد و باقی مانده را کشاورز !
حالا پرسش این است چرا گاهی یک یا چند روستا بیش از یک ارباب داشتند ؟ چون ارباب ها جدّ اندر جدّ صاحب زمین بودند شاید هم به باورشان اوّلین جدّشان زمین را از خدا گرفته بود که جدّ دیگرشان به حساب می آمد و وقتی که اربابی می مُرد زمین ها بینِ فرزندانش قسمت می شدند در نتیجه بعضی از روستا ها چند ارباب داشتند . احساس قرابتِ آنها با خدا نیز از انتخاب واژه یِ ارباب بر خویش کاملاً پیداست یعنی " خدایان " !
عظمت خانم ارباب روستای ملِک آباد بود . در آنجا رسم بر این بود هر جوانی ازدواج می کرد ، داماد و عروس را به عظمت خانم معرفی می کردند ، ایشان به مشاور محافظت از قداست آداب و رسوم خود دستور می داد عروس را شب قبل از ازدواج به پسرش عبدالرحمان صیغه کند تا ازدواج مشروع گردد و بارها به هر معترضی گفته بود یعنی تو دوست نداری عروس پیش از رفتن به خانه یِ بخت تبرُّک شود ؟!
محمد باقر پدر آرش و عیوَضعلی پدر گُلناز ازدواج این دو را به عظمت خانم اطلاع دادند . صیغه را میرزا فتح الله که جیره خوارش بود خواند و قرار شد مراسم شب تبرُّک انجام شود .
عبدالرحمان خان در مراسم شب تبرُّک بر اسب سفید سوار می شد و عروس را با دامن قرمز ، پیراهن سفید و شالی سبز پشتش سوار می کردند ، توبره ای پُر از سیب سرخ دست عبدالرحمان می دادند که یک به یک آنها را تا رسیدن به دارالعماره یِ عظمت خانم بین جمعیت مشایعت کننده بیندازد که از نداری بعضی هایشان سالها میوه نخورده بودند .
آن شب که گلناز پشت عبدالرحمان سوار بر اسب بود با دیدن زیبایی گُلناز ، سیب ها را تُند تُند انداخت و کیسه خالی شد .
مشایعت کنندگانِ ناراضی از این رسم نا جوانمردانه فریاد سر دادند .
« عظمت خانم نگو جُوک - تجاوُز نه تبرُّک » .
فریادها چنان در فضا پیچید ، اسب رمید و به جای خانه یِ عظمت خانم با سرعت به کوچه یِ بُن بستی رفت که انتهایش دیوارِ بُتنی داشت .
اسب ناگهان ایستاد امّا عبدالرحمان به جلو پرت شد ، سرش به دیوار خورد و بی حال بر زمین افتاد .
او را به شفا خانه بُروند .
گلناز با آرش ازدواج کرد ، امّا عبدالرحمان که ضربه یِ مغزی شده بود تنها سه روز زنده ماند و در آن مدّت مدام تکرار می کرد :
« لعنت به این رسم تبرُّک » و هر کسی می پرسید این پشیمانی را از چه کسی آموختی ؟ می گفت :
« از معاویه یِ دوّم پسرِ یزید »
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.