شخصی که به تازگی مهاجرت کرده بود رو به گروهی از هموطنان کرد و گفت تعجب می کنم از آن عده از مهاجران که وضع مالی شان خوبست، خانواده هایشان در كنارشان، رستوران هاى ايرانى در دسترس شان، شب نشينى هاشان برقرار، و راديوهاى ايرانى و مجلات وطنى و حتى فروشگاههاى ايرانى با بهترين مواد غذايى صادراتى در اختيارشان، اما هنوز از فراقِ وطن می نالند.
یکی از میان جمع گفت : این درست، اما عشق به وطن چیز دیگری است . این وابستگی یا عشق آن قدر عمیق است که رنج دوری از آن با این چيزها و به این زودی ها و شاید هیچ گاه ما را رها نکند.
میان سالی از میان جمع گفت : من فکر نمی کنم چیزی به نام عشق به وطن در ما وجود داشته باشد ؛ دلیلش هم اینست که وقتی اداره ای که در آن مشغول به کار بودیم از ما می خواست که مدتی در شهر یا استان محرومی خدمت کنیم صد ها بهانه می آوردیم و یا پارتی می تراشیدیم که نرویم !
مگر زابل و اهر و ساوه و نطنز و اراك وطن ما نبود؟
تصور من این است که ما عشق به محله فامیل، دوستان و اقوام خود را با عشق به وطن اشتباه گرفته ایم.
از شما می خواهم به این سوال فکر کنید که اگر دیگر هیچ آشنا و قوم و خویشی و دوستی در ایران نداشته باشید به طوری که مجبور شوید در در هتل اقامت گزینید آیا به ایران سفر خواهید کرد؟
علاوه بر اینها باید گفت عدم رضایت از زندگی و شكايت از روزگار جزئى از فرهنگ ماست و نق زدن و ناليدن عادتمان ؛ به خصوص در خارج از كشور که باشی حتى اگر دلت هم تنگ نباشد و كلاهت هم كه در وطن مانده باشد حاضر به برگشت و باز آوردن آن نباشى بايد با بقيه هم نوا شوى، چرا كه در غير اين صورت به نداشتن عِرق وطن پرستى متهم می شوی!
در اسارت فرهنگ
نظرات بینندگان
بسی بی نمک