آن روز املا داشتیم. صحبتِ اوایل دهه 60 هجری شمسی است. آقای محسنی، معلم کلاس پنجم ابتدایی، با وجود این که با صدای آرام و متین متنِ کتابِ فارسی را می خواند؛ ولی من دائم عقب می ماندم. چون، بسیار تلاش می کردم خوش خط و خوانا بنویسم. یکی دو بار از ایشان خواهش کردم، که کلماتی را مجددا تکرار کنند. ولی، خجالت مانعِ درخواستِ مکرر می شد. لذا، چند کلمه را جا انداختم؛ و برخلاف روال معمول گذشته، که شاگرد اول کلاس بودم و نمره املایم همیشه ۲۰ می شدم، نمره ۱۸ گرفتم. موقعِ تحویل گرفتن دفترِ املا، آقای محسنی یواشکی پرسید: چرا 18؟
صورت من تا بناگوش سرخ شد. سرم را پایین انداختم و به سرعت دفتر بزرگِ املا را از دست ایشان قاپیدم و سر جایم نشستم. آن روز خودکارِ بیکِ آبیِ نوک پهن همراهی نکرده بود. لذا، ضمن این که بدخط نوشته بودم، چند کلمه را نیز جا انداخته بودم.
زنگ آخر را که زدند، با عجله به خانه رفتم. دفتر املایم را به مادرم نشان دادم. مادر پرسید: چند شده ای؟
پاسخ دادم: هیجده شدم.
مادرم گفت: باریکلا. ولی من گفتم: کم شده ام! و قبل از این که علت را جویا شود، تقصیر را گردن خودکار آبی بیک نوک پهن انداختم. این خودکار را پدرم چند روز قبل از شهر خریده بود و من اصلا دوست نداشتم با خودکار بیک آبی نوک پهن بنویسم. چون بعد از چند روز بدخط می شدم! گویا، خودکار بیک نوک پهن اشکالات خط تحریری را نمایان تر می کرد. و من اصلا دوست نداشتم بد خط بنویسم.
آن زمان در دو نوبت صبح و بعد از ظهر مدرسه می رفتیم: صبح ها 8 الی 12 و عصرها ساعت 2 الی 4. البته با احتساب زنگ های تفریح. بعد از ظهر زنگ اول فارسی داشتیم. قربان محمد، پسرخاله و صمیمی ترین دوستم بود. بچه ها ما را دوقلو می خواندند. آقای محسنی، چند کلمه مشکل را در تخته سیاه نوشت. و ما آنها را به ترتیب در ابتدای خطوط دفتر مشق وارد کردیم. قرار شد از هر کدام ۵ بار بنویسیم. یک لحظه، چشمم بر روی خودکار فشاریِ سفید رنگِ قربان محمد قفل شد. چه خودکار زیبائی!
بلافاصله درخواست کردم تا آن خودکار را به من بدهد. خودکار را گرفتم و شروع به نوشتن کردم: اشعث، اشعث،.. عجب خودکاری بود! نوک باریک و خوش رنگ. خودکار را پس دادم. و شروع به نوشتن کلمات مشکل کردم. لحظه شماری می کردم که هر چه زودتر زنگ تفریح بخورد؛ تا ته و توی قضیه را در بیاوریم. دوست داشتم در اولین فرصت یک خودکارِ فشاری شبیه قربان محمد داشته باشم.
زنگ تفریح قضیه را برایم کاملا توضیح داد؛ که خودکار فشاری را از مغازه روستای پایین، مغازه عمو پیرعلی به قیمت ۱۵ ریال خریده است. لذا خواهش کردم که بعد از پایان کلاس به منزل ما برویم؛ تا از مادرم پولِ خریدِ خودکارِ فشاری را بگیرم. آخه، می خواستم یکی از آن خودکارها را داشته باشم. میرزا محمد، نیز همکلاسی ما بود. نسبت دوری نیز با من داشت. و در روستای پایین زندگی می کرد. ایشان را نیز در جریان گذاشتیم. سه نفری به خانه ما رفتیم. پول را از مادرم گرفتم. و رفتیم این روستای پایین.
فصلِ زمستان بود. زمین یخبندان. با غروبِ آفتاب، هوا بسیار سرد می شد. و سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. مینی بوس روستای ما هر روز صبح به شهر می رفت و قبل از غروب آفتاب به روستا برمی گشت. معمولا، مردان روستای پایین در میدانگاه روستا جمع می شدند. و بعد از آمدن مینی بوس، که معمولاً آخرین اخبار شهر را نیز با خود می آورد، به خانه هایشان می رفتند.
ما هم، سه تائی رفتیم میدانگاه. گوشه ای ایستادیم. پیرمردهای روستا روی تیر چوبی بزرگ ِصندلی مانند میدانگاه نشسته بودند. جوانترها سرپا ایستاده بودند و سرگرم صحبت داد. گاهی نیز خنده های بلند و برق آسای جوانان فضای روستا را پر می کرد. ما هم به حرف های شنیدنی پیرمردهای دنیا دیده گوش می کردیم. ولی، به طور دائم سمت جاده ورودی روستا را می پائیدیم. یکی از پیرمردها نگاهی به ما انداخت.
پیرمرد پرسید: اینجا چه کار می کنید؟ هوا خیلی سرده! برید خونه هاتون. سرما می خورید.
ما هم بلافاصله جواب دادیم: منتظر مینی بوس هستیم.
پرسید: چرا؟ چه کار دارید؟
بلافاصله جواب دادم: خودکار آبی فشاری لازم دارم.
با مهربانی گفت: مینی بوس به زودی خواهد آمد.
هوا کم کم تاریک می شد. پیرمردها یکی یکی بلند شدند و به خانه هایشان رفتند. جوانترها نیز اغلب رفتند. ولی چند نفر گویا منتظر مسافری از شهر بودند. و یا سفارش خرید داشتند. شاید هم برای بچه هایشان خودکار آبی فشاری می خواستند! لذا باید صبر می کردم تا خودکار را بخرم.
از شانس ما، آن شب مینی بوس خیلی دیر کرد. دست و پاهای ما داشت یخ می زد. میرزا محمد پیشنهاد داد برویم خانه آنها و خودمان را گرم کنیم. بلافاصله قبول کردیم. رفتیم خانه. مادر میرزامحمد به گرمی ما را پذیرفت. کنار بخاری هیزمی نشستیم. دستان خود را روی بخاری به هم می مالیدیم. تا گرم شوند. مادر میرزا محمد مقداری هیزم در بخاری گذاشت. گرما بیشتر شد. طوری که تحمل گرمایِ شدیدِ بخاری را نداشتیم. قدری عقب نشستیم. مادر میرزا محمد پرسید: بچه ها گرسنه نیستید؟
پاسخی نشنید. لذا، بعد از مدتی با یک سینی مسی بزرگ، چند نان کردی، روغن زرد و شیره انگور ما را مهمان کرد. بعد از خوردن نان و روغن زرد حسابی گرم شدیم. شال و کلاه کردیم و مجدداً رفتیم میدانگاه. ولی، از مینیبوس خبری نبود!
القصه، آن شب انتظارِ خریدِ خودکارِ آبیِ فشاری بسیار طولانی شد. و ما مسیر منزل میرزا محمد و میدان گاه روستا را چندین بار پیمودیم. ولی، هر بار دست از پا درازتر بر می گشتیم. کم کم دلشوره گرفته بودم. هم به خاطر نخریدن خودکار و همچنین ترس از تاریکی شب و سگ های ولگرد و شاید گرگ های گرسنه.
بالاخره، انتظار به سر آمد. صدای بوق مینی بوسِ عمو صمد سکوت فضای روستا را شکست. به دنبال آن پارس سگ ها و نورِ چراغ هایِ مینی بوس که مانند خورشیدی در شب می درخشید. و از پشت پنجره پیدا بود.
با عجله شال و کلاه کردیم. از میرزا محمد و مادر و پدرش خداحافظی کردیم. رفتیم سمت میدانگاه روستا. فاصله منزل میرزامحمد تا میدانگاه روستا خیلی نبود.
از دور مشخص بود که مسافران یکی یکی از مینی بوس پیاده میشوند و در تاریکی شب گم می شدند. معمولاً، مغازه دارِ روستا وسایل بیشتری داشت و آخرین نفر بود. من و قربان محمد کنار مینی بوس رسیدیم. عمو پیرعلی مرد میان سالی بود. که چند سالی در روستا مغازه داری می کرد.
رسیدیم کنار مینی بوس. سلام کردیم. گفت: علیک سلام. اینجا چه کار می کنید. این وقت شب.
بلافاصله گفتم: خودکار می خواهم!
عموپیرعلی، دو کارتن به من و قربان محمد داد. و گفت ببرید مغازه. فاصله مغازه خیلی نبود. کارتن ها راگذاشتیم دم در مغازه. و منتظر عمو پیرعلی شدیم.
عمو پیرعلی با چند کارتن که روی هم چیده بود، رسید. در مغازه را باز کرد. و با فندکی که در جیب داشت، چراغ گردسوز نفتی مغازه روشن کرد. نور چراغِ گردسوز فضای مغازه را روشن نمود. عمو پیرعلی با عجله کارتن ها را در گوشه ای از مغازه گذاشت. و پرسید: حالا چه خودکاری می خواهید؟
پاسخ دادم: خودکارِ آبیِ فشاری. و بلافاصله خودکار قربان محمد را به او نشان دادم. مثل این خودکار!
عمو پیرعلی درون کارتن های تازه را به سرعت گشت. بعد بلند شد و و چند بسته خودکار درون قفسه ها را نیز نگاه کرد. یک بار دیگر کارتن دربسته کنار میز کار خود را نیز گشت.
من با چشمانم عمو پیرعلی را تعقیب می کردم. قربان محمد نیز ساکت کنار هم ایستاده بود. ولی، گویا خبری از خودکار آبی فشاری نبود.
پرسیدم: ندارید؟
عموپیرعلی گفت: نه؟ تمام شده است. امروز هم گویا نخریده ام. و بعد یک خودکار بیک آبی روی میز کار گذاشت. و به من گفت: این خودکار هم خودکار خوبیه. بردار ببر. مشق هایت را بنویس. انشاالله دفعه بعد که شهر رفتم خودکار فشاری هم می آورم.
پرسیدم: کی شهر می روید؟
جواب داد: آخر هفته.
بنابراین بر خلاف میل باطنی پول داخل جیبم را روی میزکار گذاشتم. و به جای خودکار آبی فشاری، یک خودکار آبی بیک نوک پهن دیگر خریدم. آن زمان اعتقاد داشتم خودکار بیک وقتی نو باشد، خوش خط می نویسم. ولی، بعد از چند روز که روان تر می شد یا احیاناً نوکش آسیب می دید، بد خط می نوشتم. البته، عوامل دیگری نیز در خوش خط یا بدخط بودن تاثیر داشت. شاید استعداد ذاتی. تمرین خط. و خودکار نیز یکی از آنها بود.
خودکار را گرفتم. و با عجله به سمت خانه راه افتادیم. صدای پارس سگ ها لحظه ای قطع نمی شد. در ابتدای روستای بالا از قربان محمد جدا شدیم. قرار گذاشتیم مسیر مانده را تا خانه فرار کنیم. نمی دانم چند دقیقه طول کشید. ولی خیلی زود خودم را در حیاط خودمان حس کردم. صدای رادیو کرمانجی و بخشی محمدی که در وصف پسر شهیدش می خواند به گوش می رسید. وارد شدم. سفره شام پهن بود. پدر عزیزم و مادر مهربانم همراه بچه ها کنار سفره نشسته بودند.
پدرم پرسید: چقدر دیر کردید؟ از گرگ ها نترسیدید؟ این شب های زمستان گرگ ها تا وسط روستا هم می آیند. و به شدت گرسنه اند! سرم را پائین انداختم و کنار سفره نشستم. عطر و مزه آبگوشت و نان محلی دست پخت مادرم هنوز هم فراموش نشده است.
آن شب نیز مشق هایم را با خودکارِ بیکِ نوک پهن نوشتم. هنوز با گذشت چند دهه خیلی دوست دارم همیشه با یک خودکارِ خوش رنگ بنویسم و خط خوش داشته باشم. شاید تا حدودی موفق شده باشم!
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
ضمنا این می تونه یه نمایش نامه بشه