خردهروایتها افشاگرند، دقیقاً آنها که در پستو نشسته و زیر پوستی که با سیلی سرخشده، نفس میکشند. روایتهای ضعیفان، زندگی موازی با واقعیت بزک کردهاند. آنها که در روتوش وضع موجود محو میشوند، در رسانهها جایی ندارند و گوشهی رینگ زندگی تک افتادهاند؛ قدرت هم دارند. آنها میتوانند برملا کنند و مغاک را نشان دهند.
یکی از شاگردانم، بسیار کوشا و خلاق است. همواره جزو نخستین کسانیست که هم اعلام حضور میکند و هم پرسشگر است. روزی مادرش از من خواست به مدرسه بیاید تا حضوری صحبت کنیم. او را که دیدم، صدا و تصویرش بسیار ناهمخوان بودند. چهرهای رنجکشیده و صدایی جوان! در همشکسته، کمسن و سال، اما امیدوار!
از اضطراب پسرش گفت، قبل از شروع کلاس و سرنخ حرف رسید به اعتیاد شدید پدر، به گیتار پسرک که در درگیری پدر و او شکسته و سرانجام به کمپ. مادر گفت: همسرش در حالحاضر کمپ است؛ اما هر بار که مهلت ملاقات میسر میشود، انگشت تهدیدش را بالا میبرد و میگوید: «دعا کن نیام بیرون.»
او در حالی که سعی میکرد قطرههای اشکاش را مهار کند، به پسر که پشت پنجره ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: «فقط تلاش میکنم این نجات پیدا کنه از جهنم!»
وضعیت پسرک و ناامنی نهادین او، آینهی خانه نیست؛ خانهای در بیتابترین شکل ممکن، که در قلب کوچک او مضطرب است؟
پدر و مادر دیگری، هر دو کر و لال هستند؛ اما فرزند حاصل از پیوند آنها سلامت است. پسرک، کلاسهای حضوری را نمیآید؛ چون پدر و مادرش، در را قفل میکنند و «از آدمها میترسند».
مادربزرگ با عزمی راسخ، دنبال رتق و فتق امور است. او تعریف میکرد؛ غذا درست کرده، تدارک دیده تا عروس و پسرش را به خانه دعوت کند، بلکه بتواند به بهانهی مهمانی، به درس و مشق پسرک برسد. اما هر چه زنگ میزند، تلفن را پاسخ نمیدهند. بار و بندیل را جمع میکند، سبد پُر را ۷۰ پله بالا میکشد، هر چه در میزند، هیچ. فقط صدای جیغ پسرک میآید. مادربزرگ میگوید: «پشت در شروع کردم به کتکزدن خودم، شروع کردم گریهکردن و بعد از یکربع بالأخره در باز شد. پسرک با پهنای صورتاش که غرق اشک بود، در آغوش مادربزرگ پناه میگیرد. پدر و مادر نمیخواهند بچه بیرون برود. آنها از بیرون میترسند.»
شاگرد دیگری هست کلاس اول، با مادری ۴۹ ساله. مادر پس از اعتیاد همسر، از او جدا میشود و بعدها در مدت صیغه با دیگری، پسرک را به دنیا میآورد. پسر حالا هفتساله است، بیشناسنامه!
پدر او پس از بارداری، زن را ترک کرده. حالا مادر چه میکند؟ هر روز، ساعت ۴ صبح، پسرک را بیدار کرده و با هم سوار اتوبوس میشوند، به تهران میروند برای خدمتکاری. پسرک روی صندلی مینشیند، با یک چشم به تمیزکاری مادر نگاه میکند، با یک چشم تمرکز میکند روی کتاباش.
او شاگرد خواهرم است. در یکی از کلاسهای حضوری به خواهرم گفت: «خانم معلم من میخوام درس بخونم مامانم کار نکنه، کارش سخته، اما علومم ضعیفه، میتونم دکتر بشم؟»
مادر، دلنگران آیندهی احسان است. از پدر شکایت کرد تا حضانت را به او بدهد، بلکه احساناش کنار دختر دندانپزشکِ مَرد، و در تمکن خانهی او ببالد؛ اما در دادگاه شکست خورد.
او میگوید در کرج نمیتواند کار خوب گیر بیاورد؛ چون هم سنش بالاست، هم اینجا بیمه نمیکنند. و دوباره به این فکر میکند که فردا باید ساعت ۴ صبح پسرک را بیدار کند، سوار اتوبوس شوند و زندگی سخت را روی سربالایی ابدی به دوش بکشند.
دیگری در کلاسها غیبت داشت، پس از تماسهای مکرر معلوم شد همسر، اعتیاد دارد و گوشی بچه را فروخته است. دست به دست دادیم، پولی جمع کردیم تا دخترک به جمع کلاس بپیوندد. حالا هروقت پدر، کیف مادر را خالی میکند تا پول موادش را بردارد، دخترک به اتاق میدود و گوشی را لای رختخواب میچپاند. او شاگرد کلاس اول است. خانواده برای ما تصویری آشناست؛ از این منظر آشنا که همواره مورد مخابره بوده است؛ از سوژهی رسانهایِ بیخطر تا تصویری گرم و محافظ روی جلد کتابها. آن خانوادهی هستهای با نقش پدری حمایتگر، مادری پرستار، و فرزندانی که چون جوجههای کرچ، زیر پر و بال آنها پف میکنند، چقدر با تجربهی زیستهی ما قرابت دارد؟
خواهرم میگوید؛ او هر روز با مادر به تهران میرود. مادرش مستخدم یک پزشک است و روزی «سیصد هزار تومان» بابت تمیز کردن «قصر» آنها دریافت میکند. گاهی هم برای آنها ترشی، رب، سبزیجات سرخکرده و مربا درست میکند و با خود میبرد.
مادر میگوید: «خانهی دکتر دوبلکس است، پلههای آینهکاری دارد و مجبورم آینهها را برق بیندازم.» دخترک هم روی فرش دستبافت، دفترش را باز میکند و به دنیای مجازی از دریچهی گوشی پناه میبرد تا کار مادر تمام شود، بعد مثل دو پرندهی خیس در هم کز میکنند، پشت خستهشان را به صندلی نرم فشار میدهند و قبل از دیدن پدر و چشمهای حریصی که به کیف زن زل میزند، سعی میکنند کمی رؤیا ببینند.
شاگردی دارم که سر کلاس، خوشزبانی میکرد. در آغاز گفتوگوی صوتی همیشه میگفت: «من کلی انرژی دارم دوستای عزیزم، خانم معلم عزیزم، برای شما هم انرژی آرزو میکنم.» حرفزدن با او، همیشه برای من جذاب بود، از تهدل میخندیدم تا اینکه او خاموش شد.
علی بسیار عصبی شده بود، سربالا جواب میداد، وقتی در گفتوگوی صوتی سربهسرش میگذاشتم، پاسخی نمیداد. تا اینکه با مادرش صحبت کردم. گفت: همسرش او و دو پسرش را ترک کرده و تنها حکم عابربانک را برایشان دارد. مادر در تمام این یکسال به بهانهی کار و مأموریت، حضور کمرنگ پدر را توجیه میکرده، تا اینکه زنی به او زنگ میزند و میگوید شوهرش با او همخانه بوده، با زنهای زیادیست و بیماری مقاربتی دارد. یکهفتهست با هم زندگی نمیکنند و تازه فهمیده او زن دارد.
مادر، پای تلفن دچار حملهی عصبی میشود. چند روز بعد که مرد به خانه برمیگردد تا خرجی بدهد، دعوا بالا میگیرد و علی که کلاس چهارم است؛ علت عدم حضور پدر را میفهمد. وضعیت روانیاش دگرگون میشود. او حالا مدام از مادر میپرسد «زنباره» یعنی چی؟ شغل بابا چیه؟ مادر هم از هم پاشیده است؛ خانهای که گرم نبود، برای آن سهنفر یخزده است.
و من به آینده از دریچهی چشمهای ترسخوردهی اینها نگاه میکنم؛ به آن مفهوم گنگ با آغوشی تاریک و دعوتکننده!
دوازدهم آذرماه، روز علوم اجتماعیست، روزی که شاید بهانهای باشد برای افشا کردن خردهروایتهایی که روی روایت رسمی از وضع موجود را خطی بیندازد. بهانهای باشد برای بازتعریف مفاهیمی چون «کانون خانواده»، «حمایت پدر»، «بهشت مادرانه». بهانهای باشد برای بازتعریف نقش مدرسه که چطور در دوزخ خردهروایتها میسوزد و همچنان در تلاش است؛ شعار کارخانهی انسانسازی، روی دیوارهای تاریک شهر پاک نشود.
سال گذشته دانشآموزی داشتم که امسال روی نیمکت مدرسه ننشست. یکسال تلاش من برای وصلکردن امیدی در او به آینده ناکام ماند. مادرش با معشوقاش فرار کرده و پدر در جنونی نابه هنگام گرفتار شده بود. مادربزرگ و عموها، او را زیر بال و پر گرفتند و خرج پدر مریض را هم میدادند؛ اما پسرک دل نمیداد، خسته بود!
هر بار که با او صحبت میکردم؛ تصویر مادر، بین من و او میایستاد. هنوز کلاس چهارم بود؛ اما از زنها تنفر داشت. الآن که میفهمید فرار مادر یعنی چه، خود را باخته بود. فقط سؤال داشت، بیاینکه تاب پاسخشنیدن داشته باشد.
مادربزرگ و عموها زمین کشاورزی داشتند و او دوست داشت؛ میان صیفیها چرخ بزند. میگفت: «تنها کاری که دوست دارم این است که ول بچرخم.» من نتوانستم دستهای زندگی را برایش پُر نشان دهم، آن خالی بیپایان نگذاشت او باور کند به زندگی میشود وصل شد. پسرک به کلاس درس برنگشت و مادربزرگ حتماً در بد و بیراههایش هنوز میگوید: «به مادر هفتخطت رفتی.»
«خردهروایتهای نهانی ضعیفان» آن طنین آرمانشهری پیچیده در روابط قدرت را از کار نمیاندازد؟ این انقیاد نظاممند که به خصوصیترین حریم ما دستدرازی و سلسلهمراتب قدرت را در خانهها نیز نهادین کرده، تا جاییکه آن تصویر آرمانی پدر-مادر حامی را در اشکال متنوع خردهستمگر تعین بخشیده، تا چه حد، مقوم «امید به زندگی» است؟
خانواده برای ما تصویری آشناست؛ از این منظر آشنا که همواره مورد مخابره بوده است؛ از سوژهی رسانهایِ بیخطر تا تصویری گرم و محافظ روی جلد کتابها. آن خانوادهی هستهای با نقش پدری حمایتگر، مادری پرستار، و فرزندانی که چون جوجههای کرچ، زیر پر و بال آنها پف میکنند، چقدر با تجربهی زیستهی ما قرابت دارد؟
کودکی که حاصل ازدواج مادر است و به خانهی مردی میآید که چندین فرزند دارد و بعد از مدتی صاحب برادر یا خواهری میشود، در چند کلاس ما وجود داشته باشد، تا «تقارن ساختی خانواده» را دستخوش تلاطمی در نقشها، نقشپذیریها، جریان جامعهپذیری و الگوهای رفتاری بفهمیم؟
پسری که در آپارتمان ما مادرش را کتک میزند، پنجره را باز میکند و با فریاد میگوید: «ایهاالناس مادر من خراب است.» از پس چه خشمی برنمیآید که کهنالگوی مادر را به صلیب میکشد و تصویر خاکمالیشدهی «کانون مقدس خانواده» را از پنجرهی اتاقاش در کوچه ریز ریز میکند؟!
رادیوگرافی خانوادهی ایرانی، تصویر بدنهای نیست که لابهلای چرخدندههای ایدئولوژی، سیاست، ساخت فرهنگی و سیستم ناکارآمد، در حال از دستشدن است؟ این بدن نیمهجان و محتضر -که تمامی افقهای ممکناش را از دستداده- را چطور میتوان به تصویری از آینده متصل کرد؟ آیا این پرسش، مسئلهی شما نیست؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
در طبیعت بنگرو معنا بفهم
گر طبیعت را نپنداری نفهم
ریشه گر خود شاخ و برگی داشتی
جنگلی اندر مغاک انباشتی
قطره آبی گر به سنگی سد شود
جای خود یابد از آن سنگ رد شود
در طبیعت هر کدامین خود نکو
جای خود دارد یکایک ،یک یکو
اجتماع آدمی وهمی شده
هر یکی طالب به یک سهمی شده
چون که شد طالب ز مطلوبی جدا
فرقه ها آید پدید و نا خدا
عالم معنا جدا گردد تهی
قامتش بی معنی از سرو سهی
ما به دنبال کدامین علم و هوش
خر شدیم و ناتوان تر هم ز موش
عذر نقصان فی البداهه و دیروقت سروده آمد.