صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش

«رادیوگرافی خانواده­‌ی ایرانی، تصویر بدنه­‌ای نیست که لابه­‌لای چرخ­‌دنده­‌های ایدئولوژی، سیاست، ساخت فرهنگی و سیستم ناکارآمد، در حال از دست­‌شدن است؟ این بدن نیمه‌جان و محتضر -که تمامی افق‌های ممکن‌اش را از دست‌داده- را چطور می‌توان به تصویری از آینده متصل کرد؟ آیا این پرسش، مسئله‌ی شما نیست؟»

خرده ­‌روایت­‌هایی از زیست معلمی؛ هزار و یک شب در دوزخ

آرزو رضایی مجاز

داستان های واقعی و خرده ­‌روایت­‌هایی از زیست معلمی

 خرده­‌روایت­‌ها افشاگرند، دقیقاً آن­‌ها که در پستو نشسته و زیر پوستی که با سیلی سرخ­‌شده، نفس می­‌کشند. روایت­‌های ضعیفان، زندگی موازی با واقعیت بزک کرده­‌اند. آن­‌ها که در روتوش وضع‌ موجود محو می‌شوند، در رسانه­‌ها جایی ندارند و گوشه­‌ی رینگ زندگی تک ­‌افتاده­‌اند؛ قدرت هم دارند. آن­ها می­‌توانند برملا کنند و مغاک را نشان دهند.

یکی از شاگردانم، بسیار کوشا و خلاق است. همواره جزو نخستین کسانی­‌ست که هم اعلام حضور می­‌کند و هم پرسش­گر است. روزی مادرش از من خواست به مدرسه بیاید تا حضوری صحبت کنیم. او را که دیدم، صدا و تصویرش بسیار ناهمخوان بودند. چهره­‌ای رنج‌کشیده و صدایی جوان! در هم­‌شکسته، کم­‌سن و سال، اما امیدوار!

از اضطراب پسرش گفت، قبل از شروع کلاس و سرنخ حرف رسید به اعتیاد شدید پدر، به گیتار پسرک که در درگیری پدر و او شکسته و سرانجام به کمپ. مادر گفت: همسرش در حال‌حاضر کمپ است؛ اما هر بار که مهلت ملاقات میسر می‌شود، انگشت تهدیدش را بالا می­‌برد و می­‌گوید: «دعا کن نیام بیرون.»
او در حالی که سعی می­‌کرد قطره­‌های اشک­‌اش را مهار کند، به پسر که پشت پنجره ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: «فقط تلاش می­‌کنم این نجات پیدا کنه از جهنم!»
وضعیت پسرک و ناامنی نهادین او، آینه­‌ی خانه نیست؛ خانه­‌ای در بی­‌تاب­‌ترین شکل ممکن، که در قلب کوچک او مضطرب است؟

پدر و مادر دیگری، هر دو کر و لال هستند؛ اما فرزند حاصل از پیوند آن‌ها سلامت است. پسرک، کلاس‌های حضوری را نمی‌آید؛ چون پدر و مادرش، در را قفل می­‌کنند و «از آدم­‌ها می‌ترسند».
مادربزرگ با عزمی راسخ، دنبال رتق و فتق امور است. او تعریف می­‌کرد؛ غذا درست کرده، تدارک دیده تا عروس و پسرش را به خانه دعوت کند، بلکه بتواند به بهانه­‌ی مهمانی، به درس و مشق پسرک برسد. اما هر چه زنگ می‌زند، تلفن را پاسخ نمی‌دهند. بار و بندیل را جمع می­‌کند، سبد پُر را ۷۰ پله بالا می­‌کشد، هر چه در می­‌زند، هیچ. فقط صدای جیغ پسرک می­‌آید. مادربزرگ می‌گوید: «پشت در شروع کردم به کتک‌زدن خودم، شروع کردم گریه‌کردن و بعد از یک­‌ربع بالأخره در باز شد. پسرک با پهنای صورت­‌اش که غرق اشک بود، در آغوش مادربزرگ پناه می‌گیرد. پدر و مادر نمی‌خواهند بچه بیرون برود. آن­‌ها از بیرون می‌ترسند.»

داستان های واقعی و خرده ­‌روایت­‌هایی از زیست معلمی

شاگرد دیگری هست کلاس اول، با مادری ۴۹ ساله. مادر پس از اعتیاد همسر، از او جدا می‌شود و بعدها در مدت صیغه با دیگری، پسرک را به دنیا می‌آورد. پسر حالا هفت‌ساله است، بی‌شناسنامه!
پدر او پس از بارداری، زن را ترک کرده. حالا مادر چه می­‌کند؟ هر روز، ساعت ۴ صبح، پسرک را بیدار کرده و با هم سوار اتوبوس می‌شوند، به تهران می‌روند برای خدمتکاری. پسرک روی صندلی می‌نشیند، با یک چشم به تمیزکاری مادر نگاه می­‌کند، با یک چشم تمرکز می­‌کند روی کتاب‌اش.
او شاگرد خواهرم است. در یکی از کلاس‌های حضوری به خواهرم گفت: «خانم معلم من می­‌خوام درس بخونم مامانم کار نکنه، کارش سخته، اما علومم ضعیفه، می‌تونم دکتر بشم؟»
مادر، دل‌نگران آینده‌ی احسان است. از پدر شکایت کرد تا حضانت را به او بدهد، بلکه احسان‌اش کنار دختر دندان­‌پزشکِ مَرد، و در تمکن خانه‌ی او ببالد؛ اما در دادگاه شکست خورد.
او می‌گوید در کرج نمی­‌تواند کار خوب گیر بیاورد؛ چون هم سنش بالاست، هم این‌جا بیمه نمی­‌کنند. و دوباره به این فکر می­‌کند که فردا باید ساعت ۴ صبح پسرک را بیدار کند، سوار اتوبوس شوند و زندگی سخت را روی سربالایی ابدی به دوش بکشند.

دیگری در کلاس‌ها غیبت داشت، پس از تماس‌های مکرر معلوم شد همسر، اعتیاد دارد و گوشی بچه را فروخته است. دست به دست دادیم، پولی جمع کردیم تا دخترک به جمع کلاس بپیوندد. حالا هروقت پدر، کیف مادر را خالی می­‌کند تا پول موادش را بردارد، دخترک به اتاق می‌دود و گوشی را لای رختخواب می‌چپاند. او شاگرد کلاس اول است.  خانواده برای ما تصویری آشناست؛ از این منظر آشنا که همواره مورد مخابره بوده است؛ از سوژه‌ی رسانه­‌ایِ بی­‌خطر تا تصویری گرم و محافظ روی جلد کتاب­‌ها. آن خانواده­‌‌ی هسته­‌ای با نقش پدری حمایت‌گر، مادری پرستار، و فرزندانی که چون جوجه­‌های کرچ، زیر پر و بال آن‌ها پف می­‌کنند، چقدر با تجربه‌ی زیسته‌ی ما قرابت دارد؟
خواهرم می‌گوید؛ او هر روز با مادر به تهران می‌رود. مادرش مستخدم یک پزشک است و روزی «سیصد هزار تومان» بابت تمیز کردن «قصر» آن‌ها دریافت می‌کند. گاهی هم برای آن‌ها ترشی، رب، سبزیجات سرخ­‌کرده و مربا درست می­‌کند و با خود می­‌برد.
مادر می­‌گوید: «خانه­‌ی دکتر دوبلکس است، پله‌های آینه­‌کاری دارد و مجبورم آینه‌ها را برق بیندازم.» دخترک هم روی فرش دست‌بافت، دفترش را باز می­‌کند و به دنیای مجازی از دریچه­‌ی گوشی پناه می­‌برد تا کار مادر تمام شود، بعد مثل دو پرنده­‌ی خیس در هم کز می­‌کنند، پشت خسته­‌شان را به صندلی نرم فشار می­‌دهند و قبل از دیدن پدر و چشم­‌های حریصی که به کیف زن زل می­‌زند، سعی می‌کنند کمی رؤیا ببینند.

شاگردی دارم که سر کلاس، خوش­‌زبانی می­‌کرد. در آغاز گفت‌وگوی صوتی همیشه می‌گفت: «من کلی انرژی دارم دوستای عزیزم، خانم معلم عزیزم، برای شما هم انرژی آرزو می­‌کنم.» حرف‌زدن با او، همیشه برای من جذاب بود، از ته‌دل می‌خندیدم تا اینکه او خاموش شد.
علی بسیار عصبی شده بود، سربالا جواب می‌داد، وقتی در گفت­‌وگوی صوتی سربه‌سرش می‌گذاشتم، پاسخی نمی­‌داد. تا اینکه با مادرش صحبت کردم. گفت: همسرش او و دو پسرش را ترک کرده و تنها حکم عابربانک را برایشان دارد. مادر در تمام این یک­‌سال به بهانه­‌ی کار و مأموریت، حضور کمرنگ پدر را توجیه می­‌کرده، تا اینکه زنی به او زنگ می­‌زند و می­‌گوید شوهرش با او هم‌خانه بوده، با زن­‌های زیادی­‌ست و بیماری مقاربتی دارد. یک‌هفته­‌ست با هم زندگی نمی­‌کنند و تازه فهمیده او زن دارد.
مادر، پای تلفن دچار حمله­‌ی عصبی می­‌شود. چند روز بعد که مرد به خانه برمی­‌گردد تا خرجی بدهد، دعوا بالا می­‌گیرد و علی که کلاس چهارم است؛ علت عدم حضور پدر را می­‌فهمد. وضعیت روانی­‌اش دگرگون می­‌شود. او حالا مدام از مادر می­‌پرسد «زن‌باره» یعنی چی؟ شغل بابا چیه؟ مادر هم از هم پاشیده است؛ خانه­‌ای که گرم نبود، برای آن سه­‌نفر یخ­‌زده است.
و من به آینده از دریچه­‌ی چشم‌های ترس­‌خورده­‌ی این­‌ها نگاه می‌کنم؛ به آن مفهوم گنگ با آغوشی تاریک و دعوت­‌کننده!

دوازدهم آذرماه، روز علوم اجتماعی­‌ست، روزی که شاید بهانه­‌ای باشد برای افشا کردن خرده­‌روایت‌هایی که روی روایت رسمی از وضع موجود را خطی بیندازد. بهانه­‌ای باشد برای بازتعریف مفاهیمی چون «کانون خانواده»، «حمایت پدر»، «بهشت مادرانه». بهانه‌ای باشد برای بازتعریف نقش مدرسه که چطور در دوزخ خرده­‌روایت­‌ها می­‌سوزد و همچنان در تلاش است؛ شعار کارخانه‌ی انسان‌سازی، روی دیوارهای تاریک شهر پاک نشود.

سال گذشته دانش­‌آموزی داشتم که امسال روی نیمکت مدرسه ننشست. یک­‌سال تلاش من برای وصل­‌کردن امیدی در او به آینده ناکام ماند. مادرش با معشوق­‌اش فرار کرده و پدر در جنونی نابه هنگام گرفتار شده بود. مادربزرگ و عموها، او را زیر بال و پر گرفتند و خرج پدر مریض را هم می‌دادند؛ اما پسرک دل نمی­‌داد، خسته بود!
هر بار که با او صحبت می­‌کردم؛ تصویر مادر، بین من و او می‌ایستاد. هنوز کلاس چهارم بود؛ اما از زن­‌ها تنفر داشت. الآن که می­‌فهمید فرار مادر یعنی چه، خود را باخته بود. فقط سؤال داشت، بی­‌اینکه تاب پاسخ‌شنیدن داشته باشد.
مادربزرگ و عموها زمین کشاورزی داشتند و او دوست داشت؛ میان صیفی­‌‌ها چرخ بزند. می­‌گفت: «تنها کاری که دوست دارم این است که ول بچرخم.» من نتوانستم دست­‌های زندگی را برایش پُر نشان دهم، آن خالی بی­‌پایان نگذاشت او باور کند به زندگی می‌شود وصل شد. پسرک به کلاس درس برنگشت و مادربزرگ حتماً در بد و بیراه‌هایش هنوز می­‌گوید: «به مادر هفت‌خطت رفتی.»

داستان های واقعی و خرده ­‌روایت­‌هایی از زیست معلمی

«خرده‌روایت‌های نهانی ضعیفان» آن طنین آرمان‌شهری پیچیده در روابط قدرت را از کار نمی‌اندازد؟ این انقیاد نظام‌مند که به خصوصی‌ترین حریم ما دست‌درازی و سلسله‌مراتب قدرت را در خانه­‌ها نیز نهادین کرده، تا جایی‌که آن تصویر آرمانی پدر-مادر حامی را در اشکال متنوع خرده‌ستمگر تعین بخشیده، تا چه حد، مقوم «امید به زندگی» است؟

خانواده برای ما تصویری آشناست؛ از این منظر آشنا که همواره مورد مخابره بوده است؛ از سوژه‌ی رسانه­‌ایِ بی­‌خطر تا تصویری گرم و محافظ روی جلد کتاب­‌ها. آن خانواده­‌‌ی هسته­‌ای با نقش پدری حمایت‌گر، مادری پرستار، و فرزندانی که چون جوجه­‌های کرچ، زیر پر و بال آن‌ها پف می­‌کنند، چقدر با تجربه‌ی زیسته‌ی ما قرابت دارد؟

کودکی که حاصل ازدواج مادر است و به خانه‌ی مردی می‌آید که چندین فرزند دارد و بعد از مدتی صاحب برادر یا خواهری می‌شود، در چند کلاس ما وجود داشته باشد، تا «تقارن ساختی خانواده» را دست‌خوش تلاطمی در نقش­‌ها، نقش­‌پذیری­‌ها، جریان جامعه­‌پذیری و الگوهای رفتاری بفهمیم؟

پسری که در آپارتمان ما مادرش را کتک می­‌زند، پنجره را باز می‌کند و با فریاد می­‌گوید: «ایهاالناس مادر من خراب است.» از پس چه خشمی برنمی‌آید که کهن­‌الگوی مادر را به صلیب می­‌کشد و تصویر خاک‌مالی­‌شده­‌ی «کانون مقدس خانواده» را از پنجره­‌ی اتاق­‌اش در کوچه ریز ریز می­‌کند؟!

رادیوگرافی خانواده­‌ی ایرانی، تصویر بدنه­‌ای نیست که لابه­‌لای چرخ­‌دنده­‌های ایدئولوژی، سیاست، ساخت فرهنگی و سیستم ناکارآمد، در حال از دست­‌شدن است؟ این بدن نیمه‌جان و محتضر -که تمامی افق‌های ممکن‌اش را از دست‌داده- را چطور می‌توان به تصویری از آینده متصل کرد؟ آیا این پرسش، مسئله‌ی شما نیست؟


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

داستان های واقعی و خرده ­‌روایت­‌هایی از زیست معلمی

جمعه, 11 آذر 1400 12:58 خوانده شده: 926 دفعه چاپ

نظرات بینندگان  

پاسخ + +2 -2 --
محمد باقر شیبانی 1400/09/11 - 23:37
ناهمخوانی ها و ناهمگونی ها در کجا که زیاد نشده؟خانواده؟اجتماع؟مدرسه؟قوانین؟بازار؟تجارت؟کوچه؟ همسایه؟زمین و زمان؟تمام اینها نشانه ای از ته خطی است که دست آخرش 70 تا 80 سال است و امید و آرزو را ، امری واهی دانستن.من مقصر.شما مقصر. جامعه مقصر.تاریخ مقصر.در کدام تاریخ بشر قانون زبان و گفتار و کردار و رفتار و افعال نوشته نشده و یا تماما اجرا شده؟تصویر آینده در تاریخ و حال به تمامی دیده می شود اگر آینده ای باشد از دیروز و امروزمان زیاد تفاوت نکند.زندگی حال ،نارسیدهء دیروز و کهنهء فرداست.هنر آدمی تنها عمل به وجدان و میزان انصاف اوست که نه موجب سلب اختیار دیگری و نه موجب التزام دیگری از هر جنسیتی بشود. پدر سالاری و مادر سالاری و بزرگی و کوچکی و آقایی و رئیسی و مرئوسی وارباب وحاکم و رعیت معنایی ندارد آنگاه که خود را در خانواده و اجتماع یکی بدانی .آن وقت روی به آگاهی نهاده می شود.خروارها نسخه پیجی اخلاقی و رفتاری و گفتاری در تمام جوامع بدین جهت تا کنون و در آینده افاقه نخواهد کرد.
پاسخ + +2 -2 --
محمد باقر شیبانی 1400/09/12 - 00:42
دنباله:
در طبیعت بنگرو معنا بفهم
گر طبیعت را نپنداری نفهم
ریشه گر خود شاخ و برگی داشتی
جنگلی اندر مغاک انباشتی
قطره آبی گر به سنگی سد شود
جای خود یابد از آن سنگ رد شود
در طبیعت هر کدامین خود نکو
جای خود دارد یکایک ،یک یکو
اجتماع آدمی وهمی شده
هر یکی طالب به یک سهمی شده
چون که شد طالب ز مطلوبی جدا
فرقه ها آید پدید و نا خدا
عالم معنا جدا گردد تهی
قامتش بی معنی از سرو سهی
ما به دنبال کدامین علم و هوش
خر شدیم و ناتوان تر هم ز موش
عذر نقصان فی البداهه و دیروقت سروده آمد.
پاسخ + 0 0 --
ناشناس 1400/10/18 - 20:39
بهترین معلم خانم «ارزو رضایی مجاز» من تو کلاسش بودم و واقعا خیلی خوب بود

نظر شما

صدای معلم، صدای شما

با ارائه نظرات، فرهنگ گفت‌وگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.

نظرسنجی

اجرای رتبه بندی پس از دو سال چه تاثیری در کیفیت آموزش داشته است ؟

دیدگــاه

تبلیغات در صدای معلم

درخواست همیاری صدای معلم

راهنمای ارسال مطلب برای صدای معلم

کالای ورزشی معلم

تلگرام صدای معلم

صدای معلم پایگاه خبری تحلیلی معلمان ایران

تلگرام صدای معلم

Sport

تبلیغات در صدای معلم

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش بوده و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلا مانع است.
طراحی و تولید: رامندسرور