نوشتن در مورد چنین حوادث تلخ و جنایتکارانه به قول بيهقی: گریاندن قلم است بر کاغذ. قربانیانِ معصومی که هیچ گناهی جز مدرسه رفتن نداشتند و اکنون آنچه از آنان مانده توده ای از کفشها، کیفها و کتابهای پاره پاره شده اشان...
چون با تاریخ سروکار دارم، وقتی کتابها و دفترهای خونین این دختران دانش آموز را دیدم بلافاصله فکرم برگشت به 120سال پیشِ تاریخ خودمان و حوالی مشروطیت. که دختران سرزمین خودمان، از چشمِ تیزِ فرهنگِ مردسالاری، نمی توانستند از حصارِ بستر و مطبخ پای بیرون بگذارند و حسن رشدیه برای تحصیل دو دخترش مجبور گشته بود موی سرشان را بتراشد و بدانها لباس مردانه بپوشاند تا دو دخترش (شهناز و مهین بانو) تبدیل بشوند به میرزاعبدالله و بدرالدین!
اما یک نشانه ای همیشه موی دماغشان بود چون از کودکی، گوشهایشان برای گوشواره سوراخ شده بود در مدرسه از آنان مى پرسیدند چرا گوشتان سوراخ است؟
می گفتند ما در بچگى مریض شده و دكتر گفته بود كه گوش تان را باید سوراخ كنید تا خوب شوید!
اما با تمام تلاشها و پنهانکاری ها، سرانجام لو می روند چرا که یک روز می بینند که میرزاعبدالله با شلیته سر حوض نشسته...!
می بینید که تعصبات خشک و جاهلانه در تمام مکانها و زمانها یک شکل و یک رنگ دارد و آن رنگ سیاهی و تاریکی.
در اینجا به یک حادثه ای اشاره می کنم که همیشه در نگرش من نسبت به مردم رنجدیده افغانستان حضور داشته است . این حادثه مربوط به 28 سال پیش است یعنی وقتی که در کوی دانشگاه تهران ساکن بودم و در اتاق دوست شاعرم ( که جزو مفاخر است) رخ داد و عینا تعریف از زبان اوست:
«در اتاق چهار نفره دانشجویی بودیم و یک مرد افغانی مسئول نظافت ساختمان بود . یک روز با بچه ها تصمیم گرفتیم به او خواندن و نوشتن بیاموزیم . کتابهای اول ابتدایی را تهیه نموده ، شروع کردیم...
مردِ افغانی هر روز پس از اتمام کارش بعد از ظهرها، به اتاق ما می آمد و هر کدام به نوبت تقسیم کار نموده یکی معلم فارسی یکی معلم ریاضی و یکی...
کارها خوب پیش می رفت اما دو یا سه ماه بعد، اتفاق بسیار تلخ و غیرمنتظره ای همه چیز را برهم زد! و برای چنین ذهنیاتِ مصداقِ «وصف کَالأنعام یا بل هم اضل» سخن از درس و مشق و آزادی چون گِردَکانی است بر گنبد!
یک روز که از دانشگاه به خوابگاه برگشتم یکی از دانشجویان خبر داد که آن هم اتاقی میانه ای تان را زخمی کرده اند و بردند بیمارستان برای پانسمان کردن...!
با عجله خودمان را رساندیم بیمارستان، دیدیم که سرش خون آلود و باندپیچی شده روی تخت...
پرسیدیم چه کسی تو را به این روز انداخته؟ پاسخ داد آن محصل افغانی مان! وقتی از دانشگاه به خوابگاه برگشتم یک مرتبه از پشت با چوب جارویش، الله اکبرگویان کوبید بر سرم و دیگر نفهمیدم چی شد، او را هم گرفتند بردند کلانتری...
ما رفتیم به کلانتری که ببینیم چرا چنین کرده، از او پرسیدیم مردِ حسابی! تو چهار تا معلم داشتی و ما به تو سواد می آموختیم، چرا با دوستمان چنین کردی؟!
سرش را پایین انداخته بود و مدام با خشم پاسخ می داد که اون، خونش کثیف بود! خونش کثیف بود!...
پرسیدیم آخه تو از کجا پی بردی که خونش کثیف بود؟!
گفت: همان روزی که در مورد خدا صحبت می کردید...
ما تازه فهیمیدیم که دو روز پیش بعد از ظهری، وقتی این آمده بود اتاق جهت تحصیل ؛ ما که داشتیم چای می خوردیم و برایش درس می دادیم، طبق معمول، بحثهای دانشجویی گل انداخته بود و بحث مان کشید به خدا، و این دوستمان می خواست راههای اثبات وجود خدا را ذکر کنیم و از برهان نظم، اصل علیت، حرکت جوهری...
و این مردِ افغانی در همان حال که به بحث ما گوش می کرده همان جا حکم تکفیر این دوستمان را صادر و بعدا در فرصت مقتضی نیز اجرا نموده...!
در آن زمان نه خبری از شاهکارهایِ طالبان بود نه القاعده و نه داعش...!
اما سالها بعد وقتی در خبرها دیدم گروهی به نام « طالبان » با پتک ها و مواد منفجره به جان مجسمه های بودا در ولایت بامیان افغانستان افتاده اند هرگز تعجب نمی کردم چون بلافاصه، فکرم می رفت به آن حادثهِ شکسته شدن سرِ هم اتاقی مان و عملِ آن محصل افغانی مان...
و با خود می گفتم آن طالبان که از کره ای دیگر نیامده اند، آنها از درون این محصل افغانی ما و هزاران چون او سر می کشند و طالبان در واقع، تنها نوکِ قله ذهنیاتِ این هزاران نفر هستند...
و برای چنین ذهنیاتِ مصداقِ «وصف کَالأنعام یا بل هم اضل» سخن از درس و مشق و آزادی چون گِردَکانی است بر گنبد!
و تعجب نکنیم که زمانی در جامعه خودمان نیز، حتی خوردن سيبزمينى و گوجه فرنگى كه از اروپا به ايران آمده بود شجاعت می طلبید! (راوندی، تاریخ اجتماعی ایران...ج ۳،ص۵۲۰)
اما باید با قطعیت بگویم که بهترین و درست ترین راه، همان راهی است که آن دخترانِ دانش آموز می رفتند و مظلومانه رفتند...
کانال تاریخ تحلیلی ایران
( کلیپ ویدئویی زیر را مشاهده فرمایید )
نظرات بینندگان
_____________________
اون دختر بچه، از یک طرف داد میزنه، از یک طرف کتاب ورق ورق شده اش برایش جذابه و ولش نکرده! احتمالا می تونه بچه درسخون باشه! بنده خدا، میان علاقه و غم! البته شاید جذابیت بیشتر اون ماژیکها یا ... دست راستش باشد !
________________________
این تلویزیون خرابکار! وقتی گفت دجّال .... البته بماند! مشخصات دجال به موبایل شبیه تر است چون چشمی چون دانه مروارید در پیشانی دارد! و کذب در آن به وفور انتقال می یابد!
پس خوش به حالم که برای فرار از کذب و تحلیل آراء متفاوت بیشتر به اینترنت وصل می شوم و نه ماهواره کذاب و تلویزیون نا امید کننده! و خوش به حالم که در تمام عمرم آنتن نخریدم چون دروغ را در میانش دیدم! نه آنقدر دروغ است که مانع شوی و نه آنقدر حقیقت است که عمری یا ریالی برایش بپردازی!!
آه! که مرا در ابتدا خنداند! مدعیست به خاطر شهرت نمی شکاند ولی فیلم از عملش بدون روبند میگیرد، احتمالا به خاطر خدا بطور آشکار امر به معروف نموده است!
۲-پرورش باورهای دینی بوسیله عقل اما مقید به دین درواقع دراین رویکرد هرچند از عقل برای پرورش باور استفاده می شود ولی عقل تابع صرف نقل بخصوص روایات خواه متواتر خواه واحد است بنابراین نقل است که عقل را با مشخص کردن محدودیت های قرمز به دنبال خود می کشد و نحوه تحلیل عقلی را جهت می دهد و باور ینی به این صورت شکل می یابد (عقل مقید.)۳- پرورش باوردینی با عقل آزاد طوری که حتی روایات هم در مقایسه با قرآن اعتباری محسوب شده و مشروعیت خود را از آن می گیرد دراین دیدگاه عقل ونقد هردو منبع شکل گیری معرفت و باور هستند و روایت بر عقل برتری ندارد. اکثر مومنان به دین خواه اهل سنت خواه شیعه خواه مسیحی خواه یهودی به ترتیب از گروه ۱ برخی از گروه ۲ و اندکی از گروه ۳ می باشند اینکه در سایه یک حکومت دینی کدام رویکرد حاکم باشد به همان مقدار نظام تعلیم وتربیت را تحت تاثیر قرار می دهد وصرفا به آموزش علم رسمی مربوط نمی شود