از وقتی که مدرسه و دبستان و کودکی را بهخاطر میآورم ناظمها و معلمهایی به ذهنم میآیند که با چوب و شلاقی در دست در محیط پادگانی مدرسه و کلاس قدم میزدند و بهدنبال بهانهای میگشتند که تا میزان مقاومت چوب و کابل و شلاقهایشان را روی بدن و دست دانشآموزان امتحان کنند. از لحظه ورود به حیات مدرسه دست و پای خود را گم کرده و مدام با خود مرور میکردیم که گناهی چیزی مرتکب نشده باشیم که بهانهٔ لازم را به مدیر و معاون و معلم بدهد.
از صفهای پادگانی و قواعد نظامی «ازجلو نظام» و «عقب گرد» تا تحلیلهای عجیب و غریب سیاسی مدیر و معاون که تلاش زیادی داشتند تا هرجور شده در سرما و گرما، ما را سر صفهای طولانی نگه داشته و پتهٔ سیاستهای امپریالیستی آمریکای جهانخوار را روی آب بریزند (تا سالهای سال معنی لانهٔ جاسوسی را نمیفهمیدم و با خود میگفتم چگونه و کجا آمریکاییها لانه ساخته بودند که این قدر مدیر و معاون ما را عصبی و ناراحت کردهاست) و در پایان هم چند داستان مخوف از روابط دربار پهلوی تعریف کنند تا بر رعب و وحشت ما از خاندان منحوس شاهنشاهی بیافزایند.
مدرسه برای ما شبیه سیاهچالهای مخوف تصویر شده در برخی فیلمها و داستانها بود بهگونهای که هرگاه در حیاط یا سالن مدرسه قدم میزدیم . محال بود از کلاسی صدای شیون و نالهٔ دانشآموزی در حال تنبیه به گوش نرسد.
واقعیت آن است که در دههٔ ایدئولوژیزده و پرمصیبت شصت و نیمهٔ اول دههٔ هفتاد شمسی جایی برای کودکی و رویابافی، جود نداشت. انگار برای این نسل مقدر شده بود که کودکی نداشته باشد و از همان هفتسالگی مثل بزرگترها لباس بپوشد، سرودهای انقلابی بخواند، از جلو نظام و خبردار گفته و آمادهباش نظامی ببیند و پنجه در پنجهٔ صدام حسین و امپریالیسم خارجی و ایادی داخلی آن بیندازد. این نسل، نسلی بود که خیلی زود باید "فهمیده" میشد و کودکی خود را با بستن نارنجک به کمر و فدا کردن خود در راه آرمانی بزرگ که چیزی زیادی هم از آن نمیدانست فدا میکرد.
این نسل، نسل دلتنگی و بغض و تنهایی و "مادر برام قصه بگو" و دلهرههای بمبارانهای شبانه و آمادهباشهای همیشگی بود... مدرسه برای نسل ما محلی برای لذت بردن و یادگیری و تفریح نبود، بلکه تبعیدگاهی مخوف بود که پنجه به روح و جسممان میکشید و زخمها و عقدههای فراموش نشدنی را بر ذهنمان حک میکرد. مدرسه بکارت کودکی نسل ما را به خشنترین شکل ممکن پاره میکرد و جهانی بدون رویا و پرنفرت را مقابل چشمانش قرار میداد. دبستان در آن سالها آشوویتس خردسالی ما بود، خشونت وحشتناک و ترومایی که هرروزه چون طناب داری به دور گردنمان میپیچید و با نعرههای آزاردهندهٔ معلمان و ناظمان به کابوسهای شبانهمان بدل میگشت...
نظام آموزشی بخشی از نسل ما با برخی معلمان به غایت بیماری سپری شد که سعی داشتند تمام عقدههای سرخوردهشان را سر ما خالی کنند. آنها در جهان پر از کینه و نفرت خود، چیزی جز شلاق و تحقیر بلد نبودند. آنها به ما این گونه القاء میکردند که انسان جانوری بدطینت و چموش است و برای تربیت او باید از چوب و شلاق استفاده کرد، آنها به ما این گونه القاء میکردند که برای تربیت کودکان باید حتماً آنها را گوساله و گوسفند و... نامید و به بدترین شکل تحقیرشان نمایند...
واقعیت آن است که اکثر معلمان نسل ما خود نیاز به تربیت و آموزش داشتند. آنها نمیدانستند و یا احتمالاً نمیخواستند بدانند که انسان، انسان دیگری را شلاق نمیزند. انسان، انسان دیگری را تحقیر نمیکند. آنها خودشان هم معنی معلم را نمیدانستند.
آنها به ما یاد ندادند که معلم یعنی کسی که قرار است به ما چیزی یاد بدهد نه اینکه ما را به فردی بیمار و ترسو تبدیل نماید...
به خاطر دارم معلمی را که سه خودکار لای انگشتان یک دست بچهها قرار میداد و با دو دست چنان فشار میداد که کودک به آنی از فشار درد روی زمین ولو میشد و تا ساعتها فریادی جانکاه سر میداد. یا معلم دیگری که دانشآموزان را وادار میکرد سینهخیز از کلاس تا حیاط مدرسه بروند و یا معلم به غایت نادان دیگری که دانشآموزان را به جان هم میانداخت و میگفت شما به جای من یکدیگر را تنبیه کنید تا من به تواناییهای شما پی ببرم و بدتر آنکه هیچگاه هم از این رفتار آنها به کسی شکوه و شکایت نمیکردیم...
برای نسل ما که در دههٔ شصت و نیمه اول دههٔ هفتاد دوران دبستان خود را پشت سرگذاشت چیز چندانی جز توسریخور بودن، تحقیر، نفرت و ترس نیاموخت و با چنین اندوختهای تربیت شد و وارد جامعه گشت...
کانال خرمگس
نظرات بینندگان
معیوب به احتمال زیاد معلم ، کارگر، پرستار ، راننده و ... نیز ترسو و بیمار اجتماعی شدهاند.
به اقرار بسیاری از جامعه شناسان کلاسیک و نوین ، تکامل
جامعه نیازمند کنشگر فعال و آگاه دارد ، نه منفعل و ناآگاه.