یکی از قصههای شیرین مثنوی، داستان مردی است مسافر که در کاروانسرایی مهمان شد. الاغش را به طویله دار سپرد و خود وارد مهمانسرا شد. گروهی اوباش که پاتوقشان آن کاروانسر بود تصمیم گرفتند شام آن شبشان را به خرج مهمان غریب صرف کنند. بنابراین نقشه کشیدندکه الاغش را بدزدند و بفروشند. با پولش آبگوشت مفتی بخورند. میخواندند و میرقصیدند با شعری که ترجیع بند آن، این بود:
«خر برفت و خر برفت و خر برفت»
دقایقی که گذشت سایر مهمان کاروانسرا نیز تحت تاثیر آن جمع شروع به کف زدن و خواندن کردند به تدریج اغلب مهمانان از جمله صاحب خر هم میخواندند و میرقصیدند. در همین حین یکی از اوباش به طویله رفت و به طویله دار گفت که صاحب الاغ تصمیم به فروختن خرش گرفته است و مرا مامور کرده که الاغ را از تو تحویل بگیرم و برای فروش ببرم. طویله دار پرسید: «از کجا بدانم که راست میگویی؟» آن فرد پاسخ داد: «بیا و ببین که به مناسبت فروش الاغ جشنی گرفته است و میخواند که خر برفت و خر برفت و خر برفت.» طویله دار چون وارد مهمان سرا شد و صاحب الاغ را در حال رقصیدن و خواندن «خر برفت …» دید گفتهی آن مرد را باور کرد و الاغ را بدو سپرد.
آن شب اوباش آبگوشت لذیذی را به خرج مرد سادهلوحی خوردند که به سادگی «جو زده» شد و بیآنکه بداند برای چه میخواند و میرقصد، خواند و رقصید. روز بعد بود که مهمان غریب بینوا دانست در جشن دشمنان خود میخوانده و میرقصیده است.
داستانهای مثنوی، داستان زندگی است. داستان ماست. انسانهای بسیار تحت تاثیر محیط تصمیماتی میگیرندکه جز گرفتاری و حسرت نتیجهای برایشان ندارد.
چه بسیار پولمان را صرف خریدن چیزهایی میکنیم که نیازی به آنان نداریم ولی چون دیگران را در حال خرید مشتاقانه میبینیم ما نیز باور میکنیم که حتما ما نیز باید صاحب چنین کالایی باشیم!
چه بسیار عمرمان را صرف پیمودن راههایی میکنیم که راهروانِ بسیار دارند گرچه هیچ کدام از آن راهروان دلیل متقاعد کنندهای برای پیمودن آن راه ندارد جز اینکه اگر صدها یا هزاران نفر در این راه طی طریق میکنند حتما این راه به آبادیِ خوش آب و هوایی میرسد، گر چه به فرمایش خیام:
از جملهی رفتگانِ این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟!
بههوش باشیم که در این کاروانسرای دنیا، دزدان مکاری زندگی میکنند که مایلند به خرج ما سفرهشان را رنگین کنند. آنان چنان شیرین میخواندند و میرقصند که ما نیز «عقل نقاد» خود را به کناری مینهیم و بدون پرس و جو با آنان به دست افشانی و پایکوبی مشغول میگردیم. بدون این که بدانیم جشن آنان، عزای ماست!
خلق را تقلیدشان برباد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.
نظرات بینندگان
ادبیات ما را از سطح آکادمیک به عمق اجتماع بیاورند.
مولانا، حافظ ، سعدی و ... حتماً هنرمندان بزرگی هستند، ولی
غیرقابل نقد نیستند.
مثلاً بخش اول یادداشت حکایتی از مولاناست و بخش آخر آن
بیتی از رباعیات خیام است و چه کسی است که نداند که جهان بینی کسی چون مولانا ، در قیاس با جهان بینی عمر خیام
زاویه دارد...
سلام
اول این که آقای سرگلزایی خودشان را در کانال تلگرامی این گونه معرفی کرده اند نه مانند شما که مشخصات ندارید و به ایشان انتقاد می کنید .
2- کاش همه معلمان ما مانند ایشان بودند و یا در عوض ، یک درصد معلمان هم در تفکر و نوشتن و تحلیل مانند ایشان بودند .
3- شما از کجا می دانید و یا به این نتیجه رسیده اید که ایشان از جو مدرسه گریزان هستند ؟
وضعیتی که در حال حاضر در مدارس دیده می شود ؛ بخش مهمی از آن حاصل و فرآیند کار و تفکر معلمان ما هستند که باعث شده بچه ها از مدرسه گریزان و متنفر باشند .
4- تا جایی که می دانیم آقای سرگلزایی سمتی حکومتی و دولتی ندارند .
این را باید به کسانی گفت که هر موقع در افکار عمومی کم می آورند ، خود را " معلم " جا می زنند !
پایدار باشید .
بدان عالمیم!
سعی کنیم یک متن را تنها در قالب همان متن و به استناد اصول
و نظریات پذیرفته شده در همان دانش نقد کنیم و نویسنده را
ننوازیم.
بنده در ذیل یکی از یادداشت های صدای معلم چند خطی صرفاً
متن را نقد کردم در حالیکه نویسنده محترم بنده را به فضل
فروشی و ... متهم کردند که نشان از رواداری اندک این فرد
داشت.
همه ما انتظار داریم که فرد یادداشت نویسی که در زمینه ای از علوم یادداشت می نویسد ، حداقل ها و اصول آن علم را
بداند که در غیر این صورت ، یادداشت شبیه داستان های کوتاه
علمی-تخیلی می گردد!