متولد شدن و زندگی کردن در جهانی که مرزهای جغرافیایی کشورهایش در سده های اخیر، تبلوری از قدرت برخاسته از دانش است و نه مظهر قدرت امپراطوری، گاهی باورهایی را در ذهنت شکل میدهد که هر چقدر هم به خیال خود آزاد اندیش باشی، آن باورها نقش دیوارهای ناپیدای قطوری را برایت بازی میکنند که تو را از درک درست حقایق باز میدارند.
همواره باور داشتم اگر پیشرفت نمی کنیم و اوضاع مان بهتر نمی شود از این روست که ما جهان سومیها مصرف کننده دانش و علمی هستیم که به قول معروف "آن طرف آب" تولید می شود و امید داشتم که اگر روزی معجزهای رخ دهد و ما هم به جرگه کشورهای تولید کننده علم بپیوندیم حالمان بهتر خواهد شد.
سالها با همین امید واهی سپری شد تا اینکه سال گذشته فرصتی دست داد تا دیداری از سیستم تعلیم و تربیت یکی از همان کشورهای "آن طرف آب" داشته باشم. یکی از مدارسشان با الگوی تفکر و تدریس سقراطی اداره می شد. کلاس های گفت و گو محور با رویکرد کاوش مفاهیم تمام افتخار مدرسه و مایه معروفیتش بود. آن روز و روزهای پس از آن بسیار اندیشیدم که چه چیز خارق العاده ای در این روش نهفته است که مدرسه ای در کشوری (سوئد) با آن اسم و رسم و آن آوازه بلند در تعلیم و تربیت، آن را به عنوان روش غالب آموزشی اش انتخاب کرده است. اکنون دریافته ام آنچه مدیر مدرسه فلسفی سوئد در مورد حق ملت ها گفت، در اصل گفت و گو است که تفکر از بستر سازنده آن متولد می شد.
روز بعد در مدرسه ای دیگر با موضوعی عجیبتر مواجه شدم. هر کلاسی به نام یک فیلسوف نامگذاری شده بود. بازی دانش آموزان هفت ساله و هشت ساله با ماکتی از غار افلاطونی بود که در هنگام بازی، نظریه مثل افلاطونی را برای یکدیگر بازگو میکردند. از مدیرش پرسیدیم چه شد که این مدرسه را تاسیس کردی؟ گفت در کشور من کسی اهل تفکر نیست. مدرسه فلسفه تاسیس کردم که کودکان کشورم از کودکی اهل تفکر و خرد ورزی شوند. سوالی جدی ذهنم را درگیر کرد. از او پرسیدم تو شهروند سوئد هستی و باور داری هم وطنانت اهل تفکر نیستند، من هم که ساکن ایرانم و جهان سومی هستم می دانم که مردم سرزمینم با تفکر بیگانه اند. پس تفاوت ما و شما در چیست؟ پاسخی داد ولی قانعم نکرد. گویی از پرسشم متعجب شده بود. هنگام پاسخ در ذهنش دنبال حلقه مفقوده ای می گشت که خودش و مرا قانع کند که میان تفکر و پیشرفت نسبتی وجود ندارد چرا که پیشرفت خواست دولتهاست و تفکر حق ملت ها. داستان گیج کننده ای بود. ما و آنها که ظاهرا هیچ نسبت و شباهتی با هم نداریم هر دو به دنبال یک گمشده واحدیم. با خود فکر کردم نکند این یک سراب مشترک است برای سرگرم کردن انسانها برای ایجاد یک نظم نوین جهانی یا شاید آنچه ما و آنها به طور مشترک دنبالش هستیم چیز دیگری به جز تفکر است. ظاهرا با جدی ترین پرسش زندگی ام مواجه بودم.
ماه ها گذشت. کرونا آمد. تعلیم و تربیت جهان دچار تغییر پارادایم شد. معلمهای میهنم دچار سردرگمی شدند. می گویم میهنم چون در ابتدای تغییر پارادایم فکر می کردم فقط ما سردرگم هستیم. مثل همیشه که عادت داریم برای چاره جویی در هر زمینه ای سری به کارهای انجام شده آن طرف آب بزنیم، تصمیم گرفتم گشتی در سایتها و وبلاگهای مدارس و معلمانشان بزنم ، ببینم آنان در این روزگار کرونایی با تحولات چه می کنند. در کمال تعجب دیدم جنس دغدغه ها و پرسشها یکی است با این تفاوت که آنجا امکانات بیشتر است. در فضای مجازی چگونه جلب توجه و حفظ توجه کنیم؟ چگونه جلب مشارکت کنیم؟ چگونه سنجش کنیم؟ چگونه محتوای الکترونیکی تعاملی تولید کنیم؟ و دهها پرسش مشترک دیگر. تعجبم زمانی شدت یافت که مشاهده می کردم پاسخ تمام پرسشها در کتابها و مقالات علمی از چند دهه پیش از قبل داده شده است ولی آنها نیز همانند ما پاسخ پرسشهایشان را با به اشتراک گذاری تجارب و از دل تجارب حرفه ای خود استخراج میکنند. برای من باور کردنی نبود. بنیان تصوراتم در خصوص روایت تولید علم و روایت اندیشه ورزی در غرب به شدت متزلزل شده بود. هجمه سوالات بی پاسخ ذهنم را درگیر کرده بود. نیم سال تحصیلی جدید شروع شد و من با درس کنش پژوهی با تعدادی دانشجو معلمان گپ و گفت های طولانی در خصوص این نوع از عمل پژوهشی داشتیم. روزی یکی از آنها گفت در متنی خوانده که کنش پژوهی فاصله میان "دانش سلسله مراتبی" و "دانش مردم سالارانه" را کم میکند و به مرور باعث توسعه و تثبیت "دانش مردم سالارانه" میان مردم میشود. او از من پرسید این دو نوع دانش چیستند و تفاوتشان چیست و من با پرسش او ناگهان وصل شدم به مدارس فلسفی سوئد و همان پرسش بنیادی که ماه ها درگیرم کرده بود. تلاش کردم پاسخ دانشجو را بدهم ولی بسیار دشوار بود؛ نه او و نه هیچ کدام از دوستانش تصوری از دانش مردم سالارانه نداشتند. از کودکی آموختهایم دانش باید در مغز نخبگان جامعه تولید شود و از مغزی به مغز دیگر منتقل شود و در نهایت در آخرین گام از مغز معلم به مغز دانش آموز. چگونه باید به او می گفتم دانش مردم سالار یعنی دانش تولید شده از دل مسائل و پرسشهای انسانها در بستر جاری زندگی. یعنی به هم آمیختن دانایی و توانایی در عرصه عمل و اقدام برای مواجهه با مساله و یافتن و ساختن راه از دل کوره راه.
پس از آن روز و جرقهای که فضای ذهن و اندیشهام را روشن کرد، فکر کردم احتمالا آنچه در مدارس سوئد به دنبالش هستند، راه های ایجاد دانش مردم سالار است. دانش مردم سالار از بطن گفت و گو و از کانون مسائل بشری زاده می شود. دانشی است که حرکتش از بالا به پایین نیست بلکه حرکتی موجی و افزایشی در سطح جامعه دارد. تولیدش مختص نخبگان نیست و کارکردش ساخت بسترهای لازم برای مواجهه با مسائل و مشکلات انسان ها و جوامع انسانی است. آغاز تولید دانش مردم سالار از گفت و گوست و مسیرش از تفکر است و در نهایت پایانی برایش متصور نیست و به شکل تصاعدی در یک فرآیند و چرخه خود اصلاحی باعث توسعه و تعمیق تفکر و افزایش سطح دانش میان عامه مردم می شود.
پس از آن فکر کردم نظریه سازنده گرایی چه از نوع شناختی یا اجتماعی اش، در اصل پاسخی بوده برای یک نیاز اساسی در جوامع که آن هم فراهم کردن امکاناتی برای فاصله گرفتن از دانش سلسله مراتبی و ورود در عرصه تولید دانش مردم سالار است. تولید دانش مردم سالار از طریق گفت و گو، مرزهای قطعیت را در مینوردد و به دانش انسانی و اجتماعی، ماهیتی سیال و تعین ناپذیر می دهد و در نهایت با خود رشد و بالندگی ملتها را به ارمغان میآورد. نظریه سازنده گرایی محلی برای تمرین تصنعی تولید دانش است و تولید طبیعی دانش مردم سالار فقط و فقط از دل گفت و گو و تفکر زاینده و واگرا ممکن می شود.
اکنون دریافته ام آنچه مدیر مدرسه فلسفی سوئد در مورد حق ملت ها گفت، در اصل گفت و گو است که تفکر از بستر سازنده آن متولد می شد.
کانال خرد و بینش
نظرات بینندگان
دانش طبیعی،می تواند به عنوان یکی از داروهای شفابخشی باشد که مدارس ما را از حالت تصنعی نجات دهد.اصول روش دیالکتیک و تعمق بر یافته هایش،مرز انسان تصنعی-اخلاق تصنعی-علم تصنعی-هویت تصنعی و به طور کلی تصنع زیستی را با واقعیت زیستی و اوهام زیستی مشخص می کند.طبیعت بیرون و طبیعت درون ،اگر چه به ظاهر دوئیت را نشان می دهد اما در جوهر واحدیت دارند .طبیعت اجتماع و مسائل آن ،از یک طرف جهت دهنده و رشد دهندهءطبیعت درونی و از جهتی دیگر جلوگیر رشد تصنعی و ساختن انسان تصنعی می شود.مدارس هم به عنوان یک اجتماع طبیعی زمانی موجب رشد خواهد شد که ارکانش تصنعی و قواعدش دست ساز اندیشهء ساختگی نباشد.به عبارتی قدرت جذب داشته باشد و با طبیعت انسانی از یک سنخ باشد.(با عرض پوزش. درس پس دادم) استنتاجی شخصی بود از تلفیق اندیشه های ایده آل و ناتورال .سپاسگزارم