ویتگنشتاین بر آن بود که مفاهیم و عبارات زبانی، معنای ذاتی و معینی در خود ندارند بلکه با شرکت در «بازی های زبانی» مختلف، برحسب قواعد آن بازیها، معنای خاصی می یابند. به طور مثال، اگر مادری به فرزندش بگوید: «هنوز تکالیف مدرسه را انجام نداده ای؟»، نمی توان گفت که پرسشی کرده است و پرسش او محتاج پاسخ است بلکه ممکن است این جمله به ظاهر پرسشی، یک توبیخ باشد و یا جمله ای امری، حاکی از این که هر چه زودتر به انجام تکالیف بپرداز!
چندی پیش، کتابی تحت عنوان «مرگ مدرسه؟» منتشر شد، با علامت سوالی که در عنوان قرار داشت. علامت سوال می تواند پرسش باشد، اما ممکن است در یک بازی زبانی، حاکی از خبر باشد و ما را از مرگ مدرسه مطلع کند و یا حاکی از دستور باشد، به این معنا که باید مدرسه را میراند. از قضا، در واکنش هایی که هم نویسندگان کتاب و هم خوانندگان آن نسبت به این عنوان داشتند، مشخص شد که دو قرائت خبری و دستوری نیز از آن وجود داشته است. برخی آن را به صورت خبری به این معنا گرفتند که مدرسه مرده است و به تدارک کفن و دفن او همت گماشتند و برخی دیگر به صورت دستوری، آن را به این معنا گرفتند که باید مدرسه را میراند و از این رو، تاخت و تازی علیه مدرسه آغاز کردند تا نفس های آخر آن نیز گرفته شود.
من اما، همچنان که پیشتر نیز گفتم، بر آنم که این عبارت پرسشی است و ما را به تامل در این مورد دعوت می کند که آیا مدرسه در جامعه ما مردنی است. پاسخی که مرا متقاعد می کند این است که مدرسه مردنی نیست اما بسیار زار و نزار است و محتاج آن که با نگاه لطف به او بنگریم و به توان بخشی او بپردازیم.
گفته اند که ابوریحان بیرونی، آثار و تالیف های خود را همچون فرزندان خویش می دانست و آنها را چونان فرزندانش دوست می داشت و آثار ضعیف و نه چندان فاخر خود را نیز همچون فرزندانی می نگریست که معلول از آب درآمده اند و آنها را نیز درخور مهر خود می دانست.
من با تأسی به این سخن ابوریحان بر آنم که مدرسه کنونی نیز فرزند معلول ما و جامعۀ ماست که در قبال او سه نکته را باید در نظر داشته باشیم. نخست، این که ما در معلولیت او چه نقشی داشته ایم و تا چه حد باید خود را ملامت کنیم. دوم، این که به هر روی، هر که و به هر میزان مقصر باشد، او هم اکنون معلول و محتاج مهرورزی ماست. و سرانجام این که تا آنجا که می توانیم نه به مرگ یا میراندن او بلکه به توان بخشی او روی آوریم. به عبارتی، مدرسه، این فرزند معلول، فرزند ارشد ماست و به فرزندان کوچکتر ما که به مدرسه می روند و در دامن او می خرامند، به انواع مختلف، رنج و آزار نیز روا می دارد.
همه ما رنج آفرینی های این فرزند بزرگتر را می دانیم و می شناسیم؛ از فشار آوردن بر جمجمه و حافظه فرزندان کوچکتر ما تا زورگویی های ایدئولوژیک به آنان و تا تلاش برای رام کردن و سواری گرفتن از آنان. با این همه، مدرسه خود نیز فرزند ماست؛ نه می توانیم سهم خود را فراموش کنیم و یکسره او را ملامت کنیم؛ نه می توانیم او را بکشیم، که این قساوت در قاموس والدین نمی گنجد و نه می توانیم به او بی اعتنا باشیم و به حال خود رهایش کنیم که به آزارهای خواسته یا ناخواسته خود بر فرزندان کوچکتر ما ادامه دهد که این نیز از شفقت والدین به دور است. آنچه می ماند همان سه گام است:
نخست، اندکی هم به قصور خود بیندیشیم؛
دوم، مهرورزیدن به این فرزند معلول را فراموش نکنیم
و سوم، برای توان بخشی به او و رفع معلولیتش، تا جایی که میسر است، تلاش کنیم.
نظرات بینندگان
با عرض پوزش ، بجای معلولیت فرزندان و نیاز به توانبخشی ، بهتر است نقصان بگوییم. مگر آن که معلولیت در برابر علت و یا علت العلل آورده شده باشد. که ظاهرا چنین نیست چون نیاز به توانبخشی دیده اید.