تاثیر و نفوذ قابل ملاحظه ای بر کودکان داشته است
شمس از نظر معنوی بسیار بر دیگران تاثیر داشته است. نفوذی که او بر کودکان دارد، می تواند رابطه او را با مولانا نیز توجیه کند. او می تواند در مدت کوتاهی (قریب به چهل روز) کودکی گستاخ را مطیع و آرام کند. علاوه بر آن، از نظر روحی نیز به گونه ای مرید و شیفته شخصیت شمس شود که بگوید : « او خدای من است، چه جای استاد است و من از او نگسلم تا در مرگ » . ( شمس تبریزی 1391: 1/ 293) این ماجراها، سخن مولانا جلال الدین را به یاد می آورد که او هم شمس را خدایش می داند : « شمس من و خدای من » . (مولانا 1378: 2/ 1251 ) باز می گوید:
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
(همان: 1181)
شمس خود گفته است که « مولانا چون طفلی دو ساله که در برابر پدر زانو می زند، در برابر من زانو می زد » . (شمس تبریزی1391 :2/ 181) در جایی دیگر شاگرد نوجوانی را توصیف می کند که از نظر بدنی بسیار توانمند است، با این حال، برای شمس کرنش می کند و آن را فقط از اثرات تربیت می داند ، « مشتی که اگر بر این دیوار زدی، رخنه کردی، ویران کردی و من ضعیف خود چه بود کی؟ جوان توانای فربه! الا چو در آن حالت بود، هیچ نکرد الا تربیت کرد و در پایم افتاد » . (همان:77)
شمس در این داستان ابتدا توصیفی کوتاه از شخصیت کودک ارائه می دهد" شوخ، دو چشم همچنین سرخ، گویی خونستی، متحرک. (همان:1/ 291) شمس درباره ویژگی های ظاهری و سن او سخنی نمی گوید و همه جا از او با نام " کودک" سخن می گوید. کودک مورد نظر شمس، باید دوازده تا پانزده ساله باشد، به قرینه پاسخ هایی که به استادش می دهد و توانمند اش در سخن گفتن، بازی هایی که انجام می دهد و استعدادهایی که دارد. او به محض ورود به مکتب، گستاخ وار نه به ادب، به استادش می گوید: « من موذنی کنم؟ آواز خوش دارم. خلیفه باشم؟ آری؟ » (همان جا) اما در سطرهای بعد، این شرارت، با کنش ها و اعمالش ثابت می شود و گفتارها و کردارهای کودک، توصیف شمس را کامل می کند. در مدت کوتاهی که در مکتب نشسته، سعی دارد کودکان دیگر را آزار دهد» . مشغول وار گرد می نگرد، کسی را می جوید که با او لاغ کند یا بازی، هیچ کس را نمی بیند که بدو فراغت دارد. می گوید با خود که اینها چه قومند! موی آن یکی را دزدیده می کشد و آن یکی را پنهان می شکنجد. ایشان آن سوتر می نشینند و نمی یارند ماجرا دراز کردن » .(شمس تبریزی 1391: 1/291) قبل از پایان درس، از شمس اجازه می گیرد که به خانه برود، چون روز اول اوست. روز بعد که به مکتب برمی گردد، شمس از وی می خواهد که قرآن را باز کند و بخواند. از شتابی که در ورق زدن می کند، برگی از آن پاره می شود و همین موجب می شود که شمس او را تنبیه کند. او بعد از تنبیه و یک هفته در خانه ماندن باز به مکتب برمی گردد. زمانی که برمی گردد « این بار مصحف باز کرد به ادب و درس گفت و می خواند از همه مؤدب تر » .(همان: 293) اما گناه نابخشودنی اش همان "کعب بازی" اوست که به واسطه آن، سخت تنبیه می شود. در پایان داستان کودک بعد از بهبودی، با اشتیاق به مکتب شمس می آید.
کودکانی که در مکتب شمس حاضرند، همه آرام و مطیع هستند. هیچ کدام با کودک گستاخ همراهی نمی کنند و اهل لاغ نیستند. آنها به خوبی از نظر تربیتی و آموزشی تعلیم دیده اند. این را می توان از فضای مکتب دریافت. حتی یکی از آنها با دیدن "کعب بازی" کودک مورد نظر، استادش را خبر می کند. در راه که به جانب کودک "کعب باز" می روند، او نیز بسیار ترسیده است « آن کودک که پس از من است، حیات او رفته است، هزار رنگ می گردد و فرصت می خواهد که آن کودک سوی او نگرد تا اشارتش کند که بگریز » .(همان جا)
شیوه تدریس شمس
در ایران، در روزگاران گذشته کودکان به مکتب خانه می رفتند. مکتب دار ابتدا به شاگردان حروف الفبا می آموخت. پس از آموختن الفبا، نوبت به تعلیم صداها می رسید و ملای مکتب، شاگردان را با کسره، فتحه، ضمه، مد، جزم، تنوین و یای ملحقه آشنا می کرد » با آموختن صداها و ترکیبات و هیجی کردن، کودکان مکتب می توانستند کلمات و جملات فارسی، عربی و قرآن را به راحتی و روانی بخوانند. سپس تعلیم و تدریس حروف و اعداد ابجد فرا می رسید. شاگردی که این حروف و اعداد را خوب و با دقت یاد می گرفت، می توانست کلمات و جملات فارسی را از عربی تشخیص و تمیز دهد و قرآن را با ادای درست و بدون تلفظ غلط بخواند و با مسائل تقویمی و نجومی به خوبی آشنا شود. مکتب دار برای آموختن حروف الفبا ، به طور معمول هر یک از حروف را با نشانه و صفتی می خواند تا در ذهن کودک نقش بگیرد. برای مثال می گفت:
"الف" نقطه ندارد، یا "الف" هیچ چیز ندارد.
"ب" یکی به زیر دارد.
"ت" دو تا به سر دارد.
"ج" یکی به بر دارد یا یکی تو شکم دارد.
"ح" هیچی تو شکم ندارد.
"و" سر قنبلی دارد؛" (میثمی 1380 : 33 _29) اما ما به درستی نمی دانیم که شمس از کدام شیوه برای تدریس استفاده کرده است. البته می دانیم که او در یادگیری، روش خاص خود را داشته و مهارت او در آموزش، به حدی است که در مدت سه ماه، قرآن را به کودکان یاد می داده است. در چند جای مقالات، به این نکته اشاره می کند. (شمس تبریزی 1391 : 434 ،340 ، 291 ) شمس با آن که نمی خواسته قاعده تعلیم را یک سره زیر و رو کند، اهمیت غایت گری او، موجب تفاوت آشکار بر روش او با دیگر معلمان و آموزگاران روزگارش بوده است. تاکید بر فهم جداگانه و شناخت همه جانبه مفردات تعلیم و فهم فلسفی و منطقی آنها، منتها با روشی که کودک بداند، اصرار بر سرمایه گذاری تعلیمی روی جزئیات، به گونه ای که با جان و روان کودک بیامیزد و کودک آن مایه تعلیم را جزو ذات و وجود ذهنی خویش تلقی کند، مایه های تفاوت روش شمس را در امر تعلیم بر ما آشکار می سازد.
گاهی توصیه هایی درباره نوشتن خط می کند:
« خط را چنان نویس که اگر کودک این ساعت از کتاب برون آید که نداند الا هجای حروف، نه معنی داند نه نظم، آن را بتواند خواند. کودک، اول حروف تعلیم کند، چنان دهم که قرآن را تواند خویشتن برون آوردن بی تعلیم، مثلا حروف را چنان مقرر کند که باژگونه بفرمایم بتواند حروف را از زیر خواند تا به بالا. بعد از آن بگویم که اگر "بی" باشد، چگونه گویی برین نسق. چون "اب" زبر "اب" مقرر کرد، بعد از آن قرآن پیش او نهادم که "ال" زیر چون خواندی، بگو "ال". بگویم "ح" با "م" چون خواندی زبر؟ گوید:" حم" و علی هذا بقیه القرآن » . (همان: 1/ 350)
شمس گاهی در تعلیم مطالب عرفانی و آموزه های عرفانی از شغل آموزگاری اش برکنار نبوده است. برای نمونه، از حروف الفبا استفاده کرده است:"آمد "ی" در پای "الف" اوفتاد. گفت به چه آمدی؟ گفت من شرح تو دهم. یکی نقطه و آن مهر توست، در جان دارم. همان معنی الفم. سرّ تجدید می گویم. "ت" آمد که دو بر سر دارم، دنیا و آخرت را تا بیاندازم. "ث" خود را نیز درگنجانید. دورتر بود چنان که تورات بیش تر بود و معنی قرآن می داد. "ج" دو فصل از الف بیش تر است، اما چنان که تورات پیشتر بود و معنی قرآن می داد. "دال" نیز دو الف است". (شمس تبریزی 1391 :2/ 38) گاهی گویی در مکتب درس نشسته است و در حال درس گفتن به شاگردانش است. مانند:" حروف قسم ثلاثه: الواو و الباء و التاء، یعنی والله و بالله و تالله که این قوم که درین مدرسه ها تحصیل می کنند، جهت آن می کنند که معید شویم، مدرسه بگیریم." (همان: 178)
نتیجه
شمس تبریزی از عارفان بزرگ است. اطلاعات درباره او، منحصر به کتاب ارزشمندش و منابعی است که درباره آشنایی او با مولوی نگاشته شده است. ما از سرگذشت کامل او خبر نداریم و کتاب او نیز سرگذشت او را کامل و جامع بازگو نمی کند. همین طور کتاب هایی که به وسیله مولانا و مریدان او نوشته شده، غیر از دوره آشنایی او با مولانا، اطلاعاتی از او به دست نمی دهند. شمس، شخصیت خاص و منحصر به فردی دارد که از همان آغاز کودکی او را از دیگران جدا می سازد. او دوره ای از عمر خود را به شغل مکتب داری مشغول بوده و معلم شایسته و موفقی نیز بوده است. او آموزگاری است دانا و باهوش، مهربان، با برنامه، جدی، موفق در حرفه خود، با اقتدار و توانمند و حتی روان کاوی که با نگاه به ظاهر کودکان، به درون آنها پی می برده است. آنچه از روش تدریس و تعامل او با کودکان به دست می آید، اگر چه با اصول آموزش و پرورش و روش های تربیتی و تعلیمی امروز تفاوت بسیار دارد؛ با این حال، بیانگر دو رویداد متفاوت است. یکی این که تا حدودی روش آموزش و پرورش کودکان را در سده هفتم هجری به ما گوشزد می کند، دیگر آن که روش شمس را به نحوی برجسته، چنان که گویی آن روش به خود او مخصوص بوده، برای ما مسلم می گرداند. روش شمس در تربیت و آموزش کودکان، با جهان اندیشه ها و رویکردهای انتقادی و تند و پرشتاب او بسیار نزدیک است. در سرگذشت او می بینیم، هر که با او هم نشین شده است، از مجذوبان او گشته است. از جمله کودکانی که به آنها درس می گفته، مولانا و حتی سلطان ولد که مدتی با او هم سفر بوده است، برای همیشه مرید او باقی مانده اند. نفوذی که او بر کودکان دارد، می تواند رابطه او را با مولانا نیز توجیه کند، باید گفت شمس در کسوت آموزگار هم فردی مرموز و ناشناخته، عجیب و خارق العاده است. شگردهایش خاص خودش است و نتیجه ای که می گیرد، همان است که می خواهد.
پایان /
پی نوشت :
پیاده سازی : زهرا قاسم پور دیزجی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان