سوال های پژوهش
1-آیا شمس تبریزی ،؛ نمونه ای از آموزگاران سده ی هفتم هجری ، در فرهنگ ایرانی اسلامی ، به شمار می رود ؟
2- آیا از گزاره های آموزگاری شمس تبریزی ، می توان به برخی از شاخصه های آموزش و پرورش در سده ی هفتم دست یافت ؟
3- شیوه ی تربیت و آموزش شمس ، تا چه اندازه با جهان مکاشفه و عرفان او ، در پیوند است ؟
اهمیت و ضرورت پژوهش
با توجه به نوشته ها ، جستارها، کتاب ها و پژوهش هایی که درباره شمس تبریزی صورت گرفته، سویه بیشتر سخنان، گرد اثرگذاری او بر جهان عرفانی مولانا و تا اندازه ای مربوط به شخصیت پرسش برانگیز، ناراضی، جهان گرد، تندخو و چیزهایی از این دست بوده است، اما این که این شخصیت عجیب و غریب، روزی آموزگاری بوده و به تعبیر خودش آموزگار موفقی بوده، مسئله ای است که کندوکاو آن نه تنها پاره ای از وجوه شخصیت ناشناخته او را، برای مخاطب امروزی معلوم می دارد، بلکه به گوشه هایی از ناشناخته های نظام آموزشی در گذشته، نیز سرک می کشد. همچنین، شناخت این دو سوی ماجرا، آگاهی های ما را افزایش می دهد تا نگاهی تازه به شخصیت اثرگذار شمس و حتی رابطه او با مولوی و افکار و اندیشه هایشان بیفکنیم.
زندگی نامه شمس تبریزی
افلاکی در مناقب العارفین، نام شمس، پدر و جد وی را چنین آورده است :
حتی شمس هدف تحصیل کردن و علم آموختن آدمی را این می داند : « تا نفس حرون او همچون هارون موسی منقاد و ذلول شود و تذلل و مسکنت نماید » . " شمس الحق و الدین، محمدبن علی بن ملک داد تبریزی" ( 1362: 1/614) تولد او را به سال 582 ه.ق. تخمین زده اند. از دوران کودکی شمس جز آن چه در مقالات به آن اشاره شده است، چیزی در دست نیست و به طور کلی، سرگذشت او در هاله ای از ابهام قرار گرفته است و کسی از آن اطلاع ندارد. این سخن مولوی درباره او صدق می کند که می گوید:" خود غریبی در جهان، چون شمس نیست." (مولانا 1385 :1/119) فریدون بن احمد سپهسالار که سال ها در حلقه مریدان مولانا و سلطان ولد بوده است، در رساله ای که در شرح حال مولانا نگاشته، بخشی را به شرح حال شمس اختصاص داده است که او را چنین وصف می کند : "پادشاهی کامل مکمل ، صاحب حال و قال، ذوالکشف، قطب همه معشوقان، جناب احدی و خاص الخاص بارگاه صمدی، ... مرجع اهل تحقیق، ... صاحب مشرب موسی و سیرت عیسی و اهل کتم کرامات." (سپهسالار 1325: 123-122 )
شمس در قرن هفتم، در اوج و اعتلای عرفان ظهور کرد. از همان دوران نوجوانی به عرفان روی آورد. از استادان شمس، سه تن را نام برده اند. در اول حال، مرید شیخ ابوبکر سله باف تبریزی، از مشایخ و پیران بزرگ شهر تبریز بوده است. همچنین، مدتی در محضر رکن الدین سجاجی و باباکمال خجندی بوده است. (افلاکی 1362: 2/628) "پیوسته به سیر و سفر می پرداخت و برای دیدن مرادی کامل، شهر به شهر می گشت تا جایی که او را شمس پرنده می گفتند؛ جهت طی زمینی که داشت." (همان: 615) او همچنین جامه بازرگانان می پوشید و چنین وانمود می کرد که فردی ثروتمند و مالدار است. (سپهسالار 1325: 177) او مشایخ زیادی را دیده و در محضر بسیاری از بزرگان بوده، اما طرز سلوک و روش آنها را نمی پسندیده و بر هر کدام از آنان خرده ای می گرفته است. برای نمونه، زمانی که به بغداد رفت و به خدمت شیخ اوحدین کرمانی رسید، "از او پرسید که در چیستی؟ گفت: ماه را در آب طشت می بینم، فرمود که اگر در گردن دمبل نداری، چرا بر آسمانش نمی بینی؟" (شمس تبریزی 1391: 1/214) یا زمانی که از مشایخ و بزرگانی چون جنید، منصور حلاج، بایزید بسطامی، عین القضات همدانی، نجم الدین کبری و ابن عربی یاد می کند، با طعنه و کنایه از آنان سخن می گوید. (همان: 185، 280 ، 738 ، 739) مدتی نیز در ارزروم به شغل آموزگاری مشغول بوده و از این طریق ارتزاق می کرده است. او آشفته و بی سامان و شوریده همه جا را به امید یافتن هم صحبتی می گشت. خود او می گوید که از خدا خواستم که مرا با اولیای خاص خود هم صحبت کند. " به خواب دیدم که مرا گفتند که تو را با یک ولی هم صحبت کنیم. گفتم: کجاست آن ولی؟ شب دیگر دیدم که گفتند: در روم است." (همان 2/160) تا این که به قونیه می آید و با مولانا هم صحبت می شود و این اتفاق در سال 642 ه.ق. می افتد. شمس شانزده ماه در هم صحبتی با مولانا بود. سپس به خاطر ایذاء و آزار مریدان مولانا قونیه را ترک کرد. بار دیگر به اصرار مولانا در سال 644 ه.ق. به همراه سلطان ولد، فرزند مولانا و چند تن از مریدان او به قونیه بازگشت. در این زمان بود که با کیمیا خاتون، دختری که در حرم مولانا بود، ازدواج کرد. در سال 645 ه.ق. که باز هم مریدان مولانا به آزار او پرداختند، قونیه را برای همیشه ترک کرد و ناپدید شد. برخی گفتند که با یاری علاء الدین محمد، پسر دیگر مولانا کشته شده است. به این ترتیب، مرگش نیز در هاله ای از ابهام قرار گرفت. در پژوهشی که محمدعلی موحد درباره شمس تبریزی صورت داده است؛ از این مطلب سخنی در میان نیست و به نظر ایشان مقبره شمس در شهر خوی واقع است. (موحد 1378 : 210- 208 )
کودکی و نوجوانی
از خلال نوشته ها مقالات، تا حدی می توان تصویر درستی از شخصیت شمس و اعتقادات و گرایشات او به دست آورد و این مهم، تنها از طریق بازکاوی مطالبی است که خود شمس درباره خود گفته است. او چندین بار از کودکی خود سخن گفته است. در جایی ذکر می کند که پدر و مادرش او را " به ناز برآوردند". حتی پدرش گربه ای را که کاسه ای شکسته و محتویاتش را ریخته بود، در برابرش کتک نمی زد و خشمگین هم نمی شد و به " خنده گفتی که باز چه کردی؟ نیکوست، قضایی بود بدان بگذشت، اگر نه، این بر تو آمدی یا بر من." (شمس تبریزی 1391 : 1/ 18 – 27 ) همچنین، از سخنان او چنین برمی آید که او از دوران کودکی تفاوت خود را با اطرافیانش دریافته بود و همین موضوع باعث شده بود که نتواند با دیگران خوب ارتباط برقرار کند و خود را از جنس آنها بداند. به این دلیل که با عامه ی مردم نمی جوشید و با آنان کاری نداشت « مرا در این عالم با این عوام هیچ کاری نیست ، برای ایشان نیامده ام »
از نوشته های خود او، حالات و سکناتش، از آغاز، پیداست که نوعی نارسیسیم مبتنی بر برتری هوشی و ذکاوتی، برتری شخصیتی و احساس خاص بودن نسبت به دیگران در او وجود داشته است. برآورد مقاله" نقش من نفسانی در مقالات شمس" ، هم همین ادعا را طرح می کند که بسامد گزاره هایی که به مفهوم "من" ، در روایت های شمس ارجاع دارد، بسیار زیاد است و این بسامد، بیانگر نوعی عجب و خویشتن فرازی، در شخصیت و مایگان روان او بوده است. (کاظمیان و خمسه 1397 : 229 ) او می گوید که در کودکی اش او را " واقعه ای عجیب افتاده بود."(شمس تبریزی 1391 : 1/77 ) هیچ کس، حتی پدرش این حال او را درنمی یافت. پدر که از ریاضت های سخت او و اخلاق عجیب و ناسزاگارانه به ستوه آمده بود؛ به او می گوید: " تو دیوانه نیستی، نمی دانم چه روش داری." (همان جا) و شمس به پدرش چنین جواب می دهد که هر چند تو پدر من هستی، اما ما از جنس هم نیستیم." تو با من چنانی که خایه بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد؛ بط بچگان کلان ترک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب لب جو می رود، امکان درآمدن در آب نی." (همان جا) در حقیقت، آن احساس غریب و بیگانه بودن در شهر خود و حتی در خانه پدر، از همان کودکی با شمس همراه بوده است. (همان : 2/ 142) " مرا گفتند به خردگی، چرا دلتنگی؟ مگر جامه ات می باید یا سیم؟ گفتمی: ای کاش این جامه نیز که دارم؛ بستدیتی و از من به من دادیتی." (همان : 236 )
شمس در کودکی و نوجوانی ریاضت های سخت می کشیده و چندین روز لب به غذا نمی زده است." اگر سخن طعام گفتندی، من همچنین کردمی به دست و سر باز کشیدمی." (همان :79) این استنکاف از خوردن، به خاطر سوالات زیادی بوده که در ذهن داشته است. این که " بدانم که چگونه آمده ام و کجا می روم و مخلص من چیست و عواقب من چیست." (همان : 1/ 137 ) و از آنجا که کسی نبوده که به آنان پاسخی دهد، از خدا می خواسته با او سخن بگوید و او را راهنمایی کند" مرا چه جای خوردن و خفتن، تا آن خدا که مرا همچنین آفرید، با من سخن نگوید بی هیچ واسطه ای و من ازو چیزها نپرسم و نگوید مرا چه خفتن و خوردن؟" (شمس تبریزی 1391 : 1/ 137 ) همچنین، بسیار پارسا و زاهد بوده و در کودکی بسیار به مجالس وعظ رفته است." هرگز کعب نباختمی، نه به تکلیف، الا طبعا. دستم به هیچ کاری نرفتی، هر جا وعظ بودی، آنجا رفتمی." (همان : 196) در همین زمان کودکی نیز سخنش تاثیرگذار است " مرا از خردگی الهام خدا هست که به سخن تربیت کنم." (همان: 169)
بزرگسالی
محمدعلی موحد، شمس تبریزی را چنین توصیف می کند:" پیرمردی با ریش اندک، تنی لاغر و به ظاهر ضعیف، ولی چالاک و پرطاقت با نفسی گرم و کلامی نافذ." (1357 : 25) مردی آشفته و پریشان که در یک مکان آرام نمی گیرد و مدام به سفر می رود. گاهی دوستانش از او می خواهند که پیش آنان بماند، اما او از " نازکی و بدطبعی" از آن جا می گریزد. (شمس تبریزی 1391 : 2/ 28) و در کاروان سرایی ساکن می شود؛ به قول خودش " غریب را کاروان سرا لایق است." (همان: 1/146) او مردی است که سال ها به تربیت نفس خود پرداخته و در حقیقت، نفس خود را کشته است.
شمس بارها به این مسئله اشاره کرده است" مرده گرفتیم نفس را تا خود به آهستگی بمیرد." (همان: 147) در جایی دیگر می گوید که نفسش چنان مطیع اوست که "اگر صد هزار حلوا و بریانسی پیش من باشد که دگران برابر آن جان بدهند، من هیچ میل نکنم به آن و هیچ نخورم چندان که اشتهای صادقم باشد." (همان: 120) حتی شمس هدف تحصیل کردن و علم آموختن آدمی را این می داند" تا نفس حرون او همچون هارون موسی منقاد و ذلول شود و تذلل و مسکنت نماید." (افلاکی 1362 : 2/ 650) او با این ریاضت های سخت است که وجودش را می کشد " من کو؟ مرا خبر نیست. اگر مرا بینی، سلام برسان." (شمس تبریزی 1391: 1/73) " مرا از سر و ریش خود یاد نبود که از همه به خود نزدیک ترم، از توام چه خبر باش؟"(همان:138)
انزوا و گوشه گیری و تنهایی شمس از ویژگی های بارز اخلاقی اوست" خدا خود مرا تنها آفرید." (همان: 98) افلاکی درباره او می نویسد:" پیوسته از مجامع و محافل و غلبه خلقان گریزان می بود.( 1362 : 1/ 315) او با دیگران کم اختلاط می کرده است . ( شمس تبریزی 1391 : 1 / 295 ) به این دلیل که با عامه ی مردم نمی جوشید و با آنان کاری نداشت « مرا در این عالم با این عوام هیچ کاری نیست ، برای ایشان نیامده ام » . ( همان : 82 ) اغلب عوام را شایسته ی آن نمی دید که او را ملاقات کنند . « این قوم ما را کجا دیدندی و با ماشان چه بودی ، اگر به واسطه ی مولانا نبودی ؟ » ( همان : 187 ) .
در جای دیگر می گوید : « شما دوست من نیستید که شما از کجا و دوستی من از کجا ؟ الا از برکات مولاناست هر که از من کلمه ای می شنود . » ( همان : 131 )
ادامه دارد
پیاده سازی : زهرا قاسم پور دیزجی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.