ایدئولوژی زده شدن مذهب خطر هولناک فوران خلقیات نامعقول توده ها را نیز در خود دارد.
تفکر اسطوره ای، تفکری نقدستیز و غیر عقلانی است. تفکری است که از طریق تصادف و جهش عمل می کند، ناهماهنگ ترین چیزها را گرد هم جمع می آورد، کل را با جزء یکسان می کند، بر اساس علیت سحر و جادو عمل می کند، و زمان ها و مکان هایی را که کیفیتی به کلی متفاوت دارند، کنار هم می گذارد. امری که به صورت کاربرد مبالغه آمیز استعاره در زبان رایج رخ می نماید. به این ترتیب، برای آن که شعار بتواند در جان ها آتش زند، باید زبان هیجانی و احساساتی ضرب دار و پرطنطنه را به کار گیرد.
به نقش مسحور کننده ضرب های مقطع در شعارهایی بیندیشیم که در آنها هر آرزویی فورا به لحن واقعیت درمی آمد و چون آتش بازی در هوا منفجر می شد!
چنین رفتاری، که هر گاه در متن مناسب قرار گیرد، شاعرانه است، وقتی در چارچوب تفکر ایدئولوژیک می نشیند، به جهش های وحشتناک و تیغی هراس انگیز در دست مفتشان عبوس عقاید بدل می شود. از زمانی که این شیفتگی مبارزه طلب یا به عبارت دیگر « لرزه مقدس» از مسیر خود منحرف می شود، روح نقاد و ملاحظات نظام اخلاقی « از طریق وارونگی کامل همه ارزش ها، به سکوت تنزل می یابد »
دریغا که زنده کردن خدایان مرده امکان پذیر نیست و خدایانی که قصد از گور بیرون آوردنشان را دارند نیز الوهیم و یهوه والله نیستند. بلکه نقاب هایی اند که در پس چهره های گچی خود، کالبدهای بی جان تاریخ را پنهان کرده اند. آنها را در گوهر معصومیت ابتدایی یشان باز نمی یابیم، جامه پر زرق و برق نمادهای دروغین و خرمهره های سوءتفاهم ها و هویت های کاذب سراپاشان را پوشانده است. در پس نمادها و نشانه های بدلی، پناه می جوییم، هذیان توده های هیستری زده را به جای همدلی عرفانی می گیریم. توده هایی که دیگر آن آحاد همگن جمع مومنان نیستند، بلکه انبوهه ای از ذرات و خرده ریز جامعه شهری و صنعتی اند که آلت دست ساحران ( homini magi ) قرار گرفته اند. ساحرانی که حافظ زبان توتالیتر قرن ما و مبشر بهشت روی زمین اند.
کنار گذاشتن نیروهای نقاد، و خود را یکی شمردن با استعاره های منسوخی که به بعد نامعقول توهمات تنزل یافته است، ما را به فرازگاهی تازه برمی کشاند. این موهومات به هیچ وجه نه نوید آمدن انسان نوین را می دهند و نه راه را برای ورود انسان کامل یا « زنده بیدار » سنت های عظیم آسیایی هموار می کنند، بلکه با غوغا و هیاهو از تولید کِهین- مردانی خبر می دهند که توده ای کرخت و بی شکل و ناآگاهی ای مسحور و بی اختیار آنها را در خود گرفته است.
گوستاولوبن، در اثر معروفش که باید فارغ از پیش داوری ها، از نو خوانده شود، توضیح می دهد که چگونه در بعضی موقعیت ها «جمعیت انسانی شخصیتی تازه می یابد که به کلی با شخصیت تک تک افراد آن مجموعه متفاوت است » . به این ترتیب روحی جمعی سر بر می آورد که قادر به تولید « توده ای روان شناختی » است که تحت سلطه نیروهای ناآگاه قرار دارد. به طوری که « توانایی های فکری انسان ها و دست آخر فردیت آنها زدوده می شود. ناهمگونی ها در همگونی غرق می شود، زیرا تحت سلطه خصلت های ناآگاه در می آید » . زوال شخصیت، استیلای ناآگاهی، جهت یابی از طریق تلقین و تسری آن، همه و همه واقعیتی اصلی را بر ملا می کنند: پس رفت به سوی سطوح کهن روح.
« انسان همین که جزوی از جماعت می شود، در نردبام تمدن چندین پله نزول می کند. شاید در انزوا، فردی فرهیخته می بود، اما در جماعت، موجودی غریزی و در نتیجه، بربر است. همان خودجوشی و خشونت و سبعیت و همان مجذوبیت ها و قهرمان پروری های انسان های بدوی را دارد » .
این واپس گرایی، و فعال کردن « لایه های باستانی روح » از طریق واکنش های آنی بی ثباتی و زودخشمی، مشخص می شود : اعصار ابتدایی که به طور بالقوه در تک تک ما حضور دارد در جماعت تجسد می یابد و امروزی می شود. جذابیت و استعارات و انفجار توهمات، استدلال از طریق همسان پنداری، که در آن « بعیدترین و مجازترین چیزها، جالب ترین چیزها » هستند، و نیز تاثیر شعارهای پر استعاره و مجازی، که با افسون وردهای جوامع عتیق بر جماعت عمل می کند، از همین جا نشات می گیرد. همچنین نیاز به داشتن رئیس، رهبر، ساحر که به گفته لوبون خود «مسحور ایده ای است که مبلغ آن است» از همین جا برمی خیزد.
این رهبران، انسان هایی هستند از جنمی خاص که از میان ناپختگان سربازگیری می کنند. تیغ هر گونه استدلالی در برابر اعتقاد آنان کند می شود، چرا که ابزار کارشان همانا تصدیق لجوجانه ، تکرار تحمیق کننده و سرایت آنها است. رازشان در هیبتی است که بر گرد خود ساخته اند، هیبتی که معنای حقیقی اش « جلوگیری از دیدن واقعیت چیزها و فلج کردن داوری ها » است.
فروید، در تحلیل این تالیف لوبون، مبنای « لیبیدویی » آن را مطرح و واپس گرایی را در چارچوب نظریه « قبایل بدوی » خود تحلیل می کند. فروید می گوید: « جماعت به گونه احیای قبیله ابتدایی ظاهر می شود. همچنان که انسان ابتدایی به صورت بالقوه در هر فردی باقی است، جماعت انسانی نیز قادر است قبیله اولیه را بازسازی کند » .
فروید می افزاید: « رهبر جماعت همواره تجسم پدر پر هیبت قبیله ابتدایی است، جماعت همواره میل دارد که تحت سلطه قدرتی نامحدود قرار گیرد و به نهایت درجه آزمند اقتدار است... این پدر ابتدایی آرمان جماعتی است که پس از گرفتن جای آرمان، بر فرد استیلا می یابد » .
به این ترتیب، فرد ذوب شده در جماعت در سیری قهقرایی به سوی قبیله ابتدایی می افتد. ایده آل من خود را واپس می زند و به جای آن ایده آل جمعی را که در رئیس قبیله مجسم است، می نشاند.
یونگ نیز، از سوی دیگر تصریح می کند که هر واکنش عاطفی جمعی نوعی واپس روی را القا می کند: عواطفی که در آنها خرد انسانی از طریق جهش های غریزی ای که با عقل کاری ندارند، در محاق می رود و در را بر مداخله سوائق اولیه، باز می کند و به سوی سطوح باستانی روح واپس می رود.
یونگ می نویسد: « ملت ها به عنوان عظیم ترین گروه های سازمان یافته بشری، از نقطه نظر روان شناسی نابخرد و ناشی اند- دیوهایی بی اخلاق اند، همچون دایناسورهای عظیم الجثه که مغزی بی نهایت کوچک دارند. در برابر هر گونه استدلال عقلانی فرو بسته و نفوذناپذیرند و همچون بیماران هیستریک به تلقین و تحریک حساس و پذیرا اند. کودک وارند، دستخوش مزاجی جوشی و دمدمی اند، بی رحمانه قربانی عواطف خویشند. بی نهایت نابخرد، آزمند، وقیح و به طرزی نسنجیده همچون کرگدنی که به ناگهان از خواب بیدار می شود، خشن اند. بر اعمال احمقانه، بر عواطف، پر کینه و کدورت، بر تعصب پا می فشارند... و در دام پست ترین نیرنگ ها گرفتارند... »
و بالاخره « لورنز » این واپس روی را از زاویه زیست شناختی تحلیل می کند و معتقد است که روان شناسی جماعت شکلی از « شیفتگی مبارز طلب » است. به نظر او اصل مطلب عبارت است از نیاز غریزی انسان ها برای تعلق داشتن به گروهی با همبستگی تنگاتنگ که برای آرمان هایی یکسان که می تواند از «حقارت قابل ملاحظه ای » برخوردار باشد مبارزه می کنند. این گرایش علت « شکل گیری دار و دسته های جوانان » را توجیه می کند که به گفته او « ساختار اجتماعی آنها احتمالا ساختار جوامع اولیه انسانی را بازسازی می کند » . که به راحتی کنترل شدنی یا محدودیت پذیر نیست و از آن بدتر، با شعارهای آتشین اغوا و فریفته می شود و این گرایش « مستعد آن است که به طرزی تراژیک (فاجعه آسا) منحرف شود ».
لورنز تذکر می دهد که، به علاوه واژه شیفتگی در زبان یونانی ناظر به شخصی است که به تسخیر یکی از خدایان درآمده است، همچنان که کلمه آلمانی ---- دلالت بر روحی دارد که در ما حلول کرده و ما را کنترل می کند. باری، خطر این به تسخیر و تصاحب درآمدن در آن است که غالبا (به جای خدا) دیوی هست که سرانجام در ما حلول می کند و آن چه پیشاپیش « توسط مکانیزم توارث ژنتیک تعیین شده » اگر از بستر طبیعی خود منحرف گردد، می تواند به راستی خطرناک شود.
لورنز می افزاید: «به علاوه، عوام فریبان در هنر خطرناک ساختن مانکن های فوق عادی به منظور دامن زدن به شکل بس خطرناکی از شیفتگی مبارزه طلب، بسیار ماهرند » . از زمانی که این شیفتگی مبارزه طلب یا به عبارت دیگر « لرزه مقدس» از مسیر خود منحرف می شود، روح نقاد و ملاحظات نظام اخلاقی « از طریق وارونگی کامل همه ارزش ها، به سکوت تنزل می یابد » . به طوری که « تفکر عقلانی و مسئولیت های اخلاقی به پست ترین سطوح نزول می کنند. بنابر ضرب المثلی اوکراینی: وقتی پرچم بالا می رود، عقل به دست شیپور می افتد » .
آنچه به صورت پراکنده و نامنظم از این نویسندگان نقل شد، توجه ما را به یک پدیده منحصر به فرد جلب می کند: به واپس روی به سطوح پست تر روح. که در سطح عاطفی یکی از منحوس ترین عواقب ایدئولوژی زده کردن افراطی تفکر است.
صفحات 97 - 92
تایپ : زهرا قاسم پور دیزجی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
... "هرچند تمامیت خواهی و استبداد منجر به بی رخوتی، انکار خود، مطیع محض بودن، چاپلوسی و ریا کار شدن و عدم مقاومت در برابر حکومت های خودکامه و ترس از آزادی می شود" اما واقعیت این است که تمامیت خواهی و استبداد مطلقه نهایتا باعث می شود که مردم در نقش اپوزیسیون ظاهر شوند که در آن صورت هر گونه محدودیت، خود کامگی و تمامیت خواهی را بر نخواهند تافت. این امر همان طور که گفته شد به انقلاب می انجامد.---------------------------------
سوال:مگر تمامیت خواهی را مختص به چه کسانی می دانید ؟آیا مختص به حکومت می دانید یا مختص به مردم؟اگر تمامیت خواهی یا توتالیتر یک نوع حکومت است، پس چگونه به عدم مقاومت در برابر حکومت خودکامه منجر می شود؟تمامیت خواهی همان خودکامگی است .پس گزاره دارای ایراد اساسی است.
باید اینگونه می بود:تمامیت خواهی و استبداد یک حکومت منجربه بی رخوتی مردمان و انکارخود و مطیع محض بودن و چاپلوسی و ریاکارشدن مردم وعدم مقاومت اجتماع تحت لوای آن ، در برابر این نوع حکومت می شود. و نهایتا منجر به ظهور اپوزیسیونی می گردد که در تقابل با حکومت توتالیتر برمی خیزد و مورد پسند مردم ستمدیده از نظام خودکامه،واقع می شود حال آنکه آینده برایشان معلوم می سازد که آیا اپوزیسیون هم عملکرد مردم پسند خواهد داشت یا اینکه از خستگی مردمان ستمدیده و رنج دیده،فرصت جسته است تا ظهوری یابد و اهدافی را ترسیم کند تا به قدرتی دست یابد و به نحوی دیگر حکم براند.
از این نظرات و تفکرات بیشتر بگذارید
شاید
شاید
کمی اذهان از خود بی خود را به خود بیاورد
برای پرهیز از کلی گویی همان دو جمله یا گزاره مطرح خودتان را بررسی می کنیم هر چند این جا نمی شود زیاد نوشت.
آن ضرب المثل اوکراینی، خب با توجه به جملات قبل آن و تحلیل خودم از کارکرد پرچم و شیپور در جنگ می توان گفت یعنی وقتی جنگ شروع می شود این شیپور است که می گوید انسان ها چه کاری کنند چون در گذشته پرچم و شیپور علامت سپاهیان برای حرکت ها در جنگ بود و شیپور در اینجا هم به تاثیر رسانه ها و تابو ها و پروپاگاندا دارد
خب احتمالا با تفکرات شایگان آشنایی دارید که تز اسطوره ای بودن تفکر ایرانی را گسترش و قوام داده.
با توجه به این دیدگاه باید رفت جلو.
اول باید ایدئولوژی و بعد ایدئولوژی زده کردن را بررسی کرد که این ها بیشتر به معنی یک طرز فکر گروهی یا فردی خاص است که بقیه اعمال و افکار بر اساس آن تنظیم می شود.
پس ایدئولوژی زده کردن فکر یعنی فکر به معنای فکر کردن تعطیل شده و زندگی بر اساس ایدئولوژی حرکت کند و در ایران مذهب و بعد الان نظام سیاسی کار ایدئولوژی زده کردن فکر را برعهده دارند و فکر کردن را منع یا محدود می کنند
حیات ذهنی ما
پُر از ابژه های بی سوژه وُ
گزاره های بی نهاد است!
باید پناه برد به فلسفه هانا آرنت به قدرت فوکو به تکینگی ژیل دلوز و.....و....و