آموزش و پرورش ما دو نوع هدف دارد. یک دسته اهداف آشکار و "تدوین شده و نوشته شده" است که در اسناد رسمی میآیند و دسته دوم اهداف نانوشته پنهان است که رسماً در جایی ثبت نمیشوند ولی در پس پشت فرآیندهای مختلف آموزش و پرورش نقش دارند.
مهمترین خصیصهای که در اهداف آموزش و پرورش ایران در شرایط کنونی (چه اهداف آشکار و چه اهداف نانوشته پنهان) به چشم میخورد، "دو منطقی بودن" این اهداف است.
وقتی به اسناد سیاستی و رسمی آموزش و پرورش نگاه میکنیم در آنها، دو نوع منطق و دو نوع زبان و پارادایم مشاهده میشود.
یکی منطق ایدئولوژی دولتی است و دیگری منطق پداگوژی عرفی.
منطق اول، آموزش و پرورش را دستگاهی برای باز تولید روایتی تفوقجویانه (هژمونیک) و تمامیخواهانه از "ارزش ها وضد ارزش ها" و "بایدها و نبایدها" میخواهد و منطق دوم، آموزش و پرورش را ساز و کاری تلقی میکند برای اجتماعی شدن فرزندان در معنای عامگرایانه و برای آمادگی آنها نسبت به تغییرات.
در اهداف نانوشته نیز همین دو گانگی وجود دارد. پدر و مادری که دست فرزندش را میگیرد و به مدرسه میسپارد، اهداف متعارفی مانند آگاهی، مهارت و رشد ذهنی، عاطفی و ارتباطی و نیز ارتقای موقعیت اجتماعی فرزند را در ضمیر خود دارد؛ اما کسی که با انواع ترفندها سرانجام موفق شده است به پست مدیریتی آن مدرسه نایل آید و یا مجوزی برای تأسیس مدرسه دست و پا کند، به چیزهای دیگری حساس است و از همینجا "اهداف مضمر" [پوشیده] متفاوتی وارد سیستم آموزش وپرورش میشود.
رد پای این اهداف نانوشته را میتوان از بالای هرم سیاست گذاری تا سطح مدرسه ملاحظه کرد. آن مدیر برای تحقق اهداف مضمر خویش، باید شگردهای زیادی در مدرسه به کار بگیرد که هم مانع رشد همه جانبه و بالندگی دانشآموزان میشود و هم استقلال حرفهای معلمان را مخدوش میکند.
مهمترین معضل، از همین "دوپارگی پارادایمی" نشأت میگیرد. وقتی آموزش و پرورش در انحصار یک ایدئولوژی قرار بگیرد، برنامه درسی، کتاب درسی، معلم، مشاور، مدیر و فوقبرنامهها تنها در خدمت آن ایدئولوژی خواسته میشود و نوعی معرفت کاذب، بازتولید میشود.
نمونهاش معرفت کاذبی است که در باب تاریخ ایران، دین، فرهنگ، جامعه، جهان، اخلاق، حقیقت، خیر و زیبایی وجود دارد.
در اینجا دیگر تنوع، پرسشافکنی، خلاقیت، استقلال فکری، آزاد اندیشی، باز اندیشی، پویایی، تغییر و عطش دانایی رنگ میبازند و یا به تابو بدل میشوند.
برنامهها و فوقبرنامهها، از نوجوانان و جوانان در مهمترین مراحل رشد شخصیت آنها، جز رفتارهای تصنعی و ظاهر سازانه نمیخواهد و در نتیجه بیشتر به شکل ها و قالب ها، و نه محتواها و درون مایهها اهمیت داده میشود.
در چنین وضعیت دو منطقی، طرف دیگر قضیه که معلمان صاحب فکر و دارای استقلال نظر حرفهای و خانوادههای آگاه جامعه و حتی خود دانشآموزان کنجکاو هستند، عملاً اعتماد و علاقه باطنی خود را به نظام رسمی آموزش وپرورش از دست میدهند که نتیجه آن انواع بیگانگی، دل زدگی، قهر و انفعال یا احیاناً مقاومت خاموش است که شکاف مزمن ملت – دولت در اینجا نیز مشاهده میشود.
این تعلیم و تربیت دوگانه، فرزندان ما را در معرض دوپارگی های فکری، هنجاری و ارزشی قرار میدهد که نمونههای آن را میتوان در فضایی که در خانهها و در میهمانی ها، حلقههای دوستی، روابط اجتماعی، ای میل ها، چت ها و صفحات فیسبوک جریان دارد مشاهده کرد، فضایی که با آنچه رسماً در کتب و برنامههای درسی آموزش و پرورش ارائه میشود کاملاً بیگانه است.
مدرسه مهمترین نهاد اجتماعی شدن فرزندان یک سرزمین است. مدرسه متعلق به همه جامعه با انواع طرز تفکرها و سبک های زندگی و گرایش های فرهنگی است.
مدرسه باید محل بازنمایی و تعالی بخشیدن تجربیات زندگی واقعی گروه های اجتماعی باشد.
هر چند مدرسه باید از سوی دولت هم حمایت شود اما ابتکار آن باید در دست بخش های اجتماعی، غیر دولتی، حرفهای، مدنی و محلی قرار بگیرد.
نقش دولت، حمایت و تسهیل گری است نه دخالت و تصدیگری. گرانیگاه آموزش و پرورش، نه بوروکراسی دولت بلکه مدرسه و اجتماعات محلی است.
بدین ترتیب مدرسه، مسئولیت انتقال میراث فرهنگی با همه تنوعات آن (و نه تحمیل روایتی از آن را) برعهده میگیرد. اما مهمتر از این، مدرسه مسؤول آماده ساختن فرزندان برای فهم تغییرات، آمادگی برای دگرگونی ها، سازگاری فعال با تحولات و همراهی آگاهانه و خلاق با آنهاست.
از مدرسه انتظار میرود که به فرزندان کمک کند تا لذت پرسیدن، تحلیل، اکتشاف و زیباشناسی را تجربه کنند؛ یاد بگیرند که چگونه بیاموزند؛ توانایی طرح مسأله و حل مسأله را به دست آورند؛ قدرت تخیل، طراحی، ساخت و به کارگیری مسایل را پیدا کنند؛ تفکر انتقادی و خود- تأملی در آنها شکوفا شود؛
مدرسه باید این فرصت را به کودکان بدهد که با مهارت ها و کیفیت زندگی آشنا شوند؛ برقراری ارتباط با دیگران و کار کردن با آنها را بیاموزند؛ حس بشر دوستی، صلح، برابری، عدالت خواهی، احترام به دیگری، رعایت حقوق و آزادی های دیگران، عدم خشونت و دلبستگی به محیط زیست در آنها شعلهور شود؛ و در نهایت یاد بگیرند که با هم و به رغم بسیاری از تفاوت ها زندگی کنند و گفتگو، توافق و همزیستی را تجربه کنند.
معمولاً از سه نوع آموزش بحث میشود: نخست آموزش رسمی (formal) که عهدهدار مدارک رسمی آموزشی است؛
دوم آموزش های آزاد غیر رسمی (nonformal)که به صورت های مختلف، در اینجا و آنجا برنامهریزی و اجرا میشود و به شرکتکنندگان، گواهی های موردی میدهد.
سوم آموزش مستمر برنامهریزی نشده(informal) که مردم از طریق زندگی روزمره و به طور ضمنی دریافت میکنند و هر تجربهای از کار، مراودات و مبادلات میتواند برایشان، فرصتی برای آموختن و یادگرفتن باشد.
بهترین حالت این است که این سه نوع آموزش به صورت دوایر متحدالمرکز، برای انسان و در خدمت رفاه، رهایی و تعالی انسان باشند و برهمافزایی کنند.
اما هرچه نظام رسمی آموزش و پرورش از واقعیت های زندگی مردم فاصله بگیرد و به دیوان سالاری دولتی و چارچوب های تنگ ایدئولوژیک منوط شود، طبیعی است که قابلیت انعطاف، پویایی، کارایی و حتی حقانیت و معناداری خود را برای مردم از دست بدهد.
در این صورت افراد به سراغ انواع آموزش های آزاد غیر رسمی خواهند رفت و اگر به دلیل محدودیت های سیاسی، ایدئولوژیک، مقرراتی و انسداد حوزه مدنی و عمومی، فضا برای این نوع دوم هم تنگ شود، تنها راهی که برای مردم میماند این است که از قدرت لایزال یادگیری مستمر، ضمنی و آزاد خود بهره بگیرند و به فضاهای ارتباطی و رسانهای غیر رسمی پناه ببرند.
تجربه نشان میدهد که هر چه نظام های رسمی آموزش، کارآمدی، غنا، تنوع، پویایی و معناداری خود را از دست بدهند، متفکران برای مواجهه با این بحرانها به نظریههای رادیکال روی میآورند.
نمونهاش نظریه "مدرسهزدایی از جامعه" توسط ایوان ایلیچ است که وی آن را در نقد نظام های آموزشی نابرابر و خلاقیتستیز دهه 60 و 70 در کشورهای جنوبی ارائه داد.
بدین ترتیب آنچه امروز نیز به عنوان نظریه "مرگ مدرسه" مورد بحث قرار میگیرد، توضیح تئوریکی بر پسافتادگی نظام رسمی آموزش و پرورش از جریان تحولات جهانی و ملی است، تحولاتی که از ما میخواهند نه تنها وسایل نیل به اهداف خود را تغییر بدهیم بلکه درباب خود اهداف نیز مجدداً بیندیشیم و درک تازهای از آنها متناسب با عمق دگرگونی های مفهومی و ساختاری دنیای امروز به دست آوریم.
در این چشمانداز است که مدرسه آینده میتواند قابل تصور باشد.
بنابراین چنان ه مکانهای رسمی آموزشی نتوانند با این تحولات همراهی کنند، به موزههای آموزشی بدل خواهند شد و در نتیجه، مراجعه یکنواخت و موظف به این موزهها برای دانشآموزانی که از طریق ظرفیت های نوپدید غیررسمی امروزی، کم و بیش در کار تجربه دنیای تازه رسانهایشده هستند، حقیقتاً ملالت بار و خسته کننده است.
* جامعهشناس ، عضو هیئت علمی مؤسسه پژوهش و برنامهریزی آموزش عالی و استاد دانشگاه شهید بهشتی
منبع : وبلاگ نویسنده
نظرات بینندگان
وکشور ما هم معنی رشد وپیشرفت واقعی را ببیند