اوایل دوران نوجوانی فهمید با همه هممدرسهایها و همبازیهایش در میان فامیل و دوست و آشنا فرق دارد. تمام ذهنش پر شده بود از این سوال که من چهطور پا به این دنیا گذاشتهام، پدر و مادر و پدرها و مادرهایم چهطور؟ آمدهام که چه بشود؟ حالا چند صباحی هم زندگی کردم، بعدش چه میشود؟ کجا میروم؟ بعد از مرگم چه میشود؟
وسط همه این سوالها از خودش، به یاد میآورد که کلاس چهارم ابتدایی بود و زمانی که معلم «تعلیمات دینی»شان از جاودانگی در بهشت و میوههای خوش رنگ و لعاب آن صحبت میکرد، از معلم پرسیده بود: بعد از اینکه آدمها به بهشت رفتند تا کی قرار است آنجا بمانند و از میوههای خوشمزه بخورند؟ یادش نمیآید معلم چه جوابی داد اما این را یادش میآمد که نباید از این سوالها میپرسید نه از معلم و نه از پدر و مادر یا خواهر و برادر.
مدتی گوشهگیر شده بود؛ توی مدرسه کنار حیاط، میایستاد و به بقیه بچهها نگاه میکرد که چهطور راجع به همه چیز حرف میزنند و میخندند؛ مثل اینکه تنهای تنها شده بود و هیچکسی در تمام دنیا نمیفهمید توی دل، سر و تمامی حجم مغزش چه میگذرد! به دستهایش نگاه میکرد؛ دلش میخواست کتابی را که همه پیش از امتحان، تند تند میخوانند، پرت کند وسط حیاط بعد فرار کند و برود یک جای دور؛ جایی که به همه سوالهایش جواب بدهند و او را قانع کنند تا برگردد و دوباره شاگرد اول همه مدرسه شود.
بعد احساس میکرد روحش دیگر نمیتواند توی جسمش بماند؛ انگار با همه اعضای وجودش بیگانه بود؛ انگار مال او نبودند و در میان همه این احساسهایی که آن موقع برایش وحشتناک ترین و کشندهترین حسهای دنیا بود، با تمام وجود غبطه میخورد به حال همه آدمهایی که دور و برش میدید که به چیزهایی که او فکر میکند، فکر نمیکنند و عمرشان به خوشی میگذرد بی آنکه ار خود بیگانه شوند و بعد هم که عمرشان تمام شد، راحت میمیرند.اما در حالی که خود را غرقشده در احساسش میدید، گهگاهی دست و پایی هم میزد تا نجات بدهد خودش را؛ از بزرگترهایی که حدس میزد کمکش میکنند البته اگر خجالتش اجازه میداد، میپرسید که چه کند و آنها آدرسهایی از کتابهای مذهبی و غیر مذهبی یا اماکنی با همین مضامین را میدادند و در نهایت او هر راهی را که میرفت بیراهه میدید.هرچند تا اوایل جوانی همه آن حسها دنبالش کردند اما توانست کنترلشان کند؛ نمیداند چطور؛ شاید چون آدم مقاومی بود در دردکشیدن.
حالا به این زمان که برمیگردد و پشت مانیتورش مینشیند و تک تک این جملات را تایپ میکند، بیشک یکی از مقصران اصلی در عدم راهنماییاش راهمان مدرسهای میداند که روزی به حال همه آدمهایش غبطه میخورد؛ مدرسهای که یک جای خالی بزرگ دارد و آن پاسخ به همه سوالات شاید(فلسفی)ای باشد که به نظر میرسد لازمه سن بلوغ است؛ او خود را با چنگ و دندان بیرون کشید از آنچه شاید میتوانست به مرگش منجر شود؛ اتفاقی که امروز میافتد و چه بسا همان موقع که او هم دانشآموز بود، رخ داده باشد؛ خبر رسیده که یک دانشآموز دختر در مدرسه فرزانگان شهرک غرب(شهر تهران) بعد از اینکه امتحان ادبیات فارسیاش را میدهد و بعد از اینکه با همکلاسیهایش عکس یادگاری میگیرد، در سرویس بهداشتی مدرسه خود را با طناب، حلقآویز میکند. نامهای اما از او به جا مانده که در آن مسائل فلسفی، مشکل با خلقت و طبیعت را علت خودکشی خود عنوان کرده است.طناب داری که این دختر شانزدهساله را حلقآویز کرده، امروز حلقه واسطی میشود تا او را وصل کند به آنچه تمام تلاشش را برای گریختن از آن کرد و کاش یک نفر همان موقع پیدا میشد که به او بگوید چهطور با مشکلات کنار بیاید و از آنها فرار نکند که تا پایان عمر، سایهروشنی از آن را اطرافش حس نکند که گاه کمرنگ و گاهی پررنگتر میشود.
روزنامه همدلی
نظرات بینندگان
مشکلات اقتصادی روحی روانی شکست عشقی مشکلات جنسی اخلاقی و...میتونه از عوامل خودکشی باشه