انگار همین دیروز بود که در نقطه طلایی علایق شان - که همان شوق آموزگاری بود - به هم پیوستند و شور نوجوانی راباهم زیســتند.مشق عشق وتمریِن وفاداری کردنــد و هنوز هم برهمان پیمان وعهد قدیم شــان، استوار هستند. اکنون ســی و دوسال از آن عهد گذشته است. مقصود از این مقال، بیان احوال فرهیختگانی است که خصال متعالی و منش های عالی انسانی را از عشق به آموزگاری به دســت آورده اند.
شغل معلّمی رویای پاک کودکانگی و اولین انتخاب عاشقانگی شــان بود؛ در بهار 1363، با رویت اطلاع یه تاسیس دانشسرای تربیت معلّم در شهرشان، مصمم شدند که رویای معلّم شدن را تحقق بخشند. آنان شغل معلّمی را در آن روزگار، مثل بسیاری دیگر، به عنوان آخرین شانس تحصیلی و واپسین اولویّت کاری - از روی دفترچه انتخاب رشته - انتخاب نکردند. بلکه از همان اوان نوجوانی و ســال ها قبل از رسیدن به شرایط بیکاری و موقعیت ناچاری، به عنوان اولین اولویت کاری خود برگزیدند و با اتمام دوره راهنمایی از دو مسیر میسر برای ادامه تحصیل، (یعنی دبیرستان و دانشسرا)، مسیر دانشســرا را با اشتیاق و اختیار، انتخاب، و با احراز قبولی در آزمون ورودی آن، در مهرماه همان سال، رسالت اجتماعی خویش را با شغل آموزگاری پیوند زدند.
هرکدام از مدرسه ای از یک آبادی در دانشسرای تربیت معلّم شهید باهنر هشترود گرد آمدند.همه باهم به کسب ویژگی های ناب آموزگاری همت گماشــتند و منش آموزگاری را در کنار هم و در کلاس درس اســاتید علــم آموزگاری فرا آموختند و هر روز تمرین آموزگاری کردند و شاکله فکری و بنای شخصّیت خویش را برای ایفای نقش پیامبرگونه آموزگاری استوار ساختند.
چهار سال با عادات و اندیشه های گوناگون با هم و برای هم زیستند و فضای فکری خویش را در آن مجمع بزرگ تفاوت ها و تناقض ها آذین بستند و با سن اندک شان در اوج قلّه کمالات آموزگاری نشستند. طعم لحظه های تلخ و شــیرین زندگی را باهم چشیدند. جبهــه و جنگ را نیز با هم تجربــه کردند. جوانمردی و فــداکاری را نه فقط در کتاب های درســی که در رکاب یکدیگر آموختند.
داغ یاران شهیدشــان؛ شهید صادقی، شــهید داداشی، شهید محمدپور، شــهید آبدرجویی و شهید ســلطانی را با هم دیدند. در سوگ از دست رفتن بهترین یاران خود - شاد روان حسین طالبی و زنده یاد محمدعلی یوسفی- باهم گریستند. بی اعتبار بودن لبخند روزگار را با هم فهمیدند و هر روز مردتر از دیروز به پایان دوره چهارساله تحصیلات خود در آن مکان رسیدند و در خردادماه1367 در دفتر خاطرات هم یادگاری نوشــتند؛ «آشنایی یک اتفاق است و جدایی یک قانون». و هرکدام در کســوت آموزگاری راهی مدرســه ای در گوشه ای از موطن خود گشــتند.
اکنون بعد از گذشــت سه دهه، در دومین ســال بازنشستگی شــان بازهم گرد آمده اند؛ «دانش آموزمعلّمــان نوجوان» دیروز و «بازنشســتگان فرزانه» امروز؛ اما این فرهیختگان خواسته هایی نیز دارند و معتقدند که با تحقق این خواسته ها، می توان به اعتلای آموزش و پرورش نیز امیدوار شــد؛ احیای دانشسراهای تربیت معلم و تامین نیروی انســانی برای مدارس کشور از این رهگذر. چرا که آموزگاری یک تخصص است و هر تخصصی را از هرجا نتوان کسب کرد.
تدریس، کلاس داری آفرینش موقعیت های آموزشی،مدیریت مشکلات کلاس، مدیریت مدرســه، رودررویی با بچه ها با طیف وسیعی از خلق و خوهای مختلف و زمینه های خانوادگی گوناگون و طبقات اجتماعی متفــاوت و تفاوت های فردی ظریف و فاحش و ... تخصص می خواهــد؛ تخصص آموزگاری. فقرزدایی از مدارس و تخصیص سرانه آموزشی کافی برای تجهیز کلاس های درســی و کهنه زدایی از آنها.
ترمیم حقوق و تامین معیشت معلّمان و رهاکردن آنان از درد و دغدغه مسکن و نان. ترمیم حقوق معلّمان بازنشسته جهت تامین زندگی شــرافتمندانه بــرای آنان . اعطای خدمات بیمه ای و رفاهی شایسته به معلّمان بازنشسته به طوری که آنان بعد از ســی سال خدمت و در واپسین سال های زندگی، رنج ناخوشی های دوران سالخوردگی را کمتر احساس کنند و معلّمان جوان آینده امن و روشن خــود را در آینه وجود آنان ببینند.
اســتفاده از تجارب معلّمان بازنشسته برای مشاوره مدیران و آموزگاران، یاری و راهنمایی نیروهای جوان، تصمیم سازی در عرصه های خرد و کلان، برنامه ریزی آموزشــی و پرورشــی و حتی ساخت فضاهای آموزشی.
روزنامه همدلی
نظرات بینندگان
اون كاري ميتونه عشق داشته باشه كه كمك كنه به آدم در برابر عشق هاي زندگيش : خداوند ، همسر، فرزند ، دوستان خوب شرمنده نباشي
عاشقاي كليشه اي معلمي! لطفا به اين كامنت هجوم نياوريد.
هیچوقت, روز اول کارم را فراموش نمیکنم. آن چشمهای به من دوخته شده آن قیافه های منتظر. با اندامی نحیف و لاغر . کفش های پلاستیکی پاره و لباسهای گشاد و وصله دارشان با صدای کشیدن آب دماغ شان, من در هر حال آنجا بودم و باید کاری که به من محول شده بود را شروع میکردم, حسابی گیج شده بودم و نمیدانستم چطوری باید شروع کنم, زبان همدیگر را نمیفهمیدیم ولی من حس گرمی و مهربانی و شدت نیازشان را میدیدم ولی گیج شده بودم و نمیدانستم چگونه آغاز کنم....... ادامه دارد.