آیا می دانید چرا ما ایرانی ها این قدر شادیم و دیگران از ته دل حسرت زندگی ما را می خورند ؟
بیایید ببینیم یک روز یک ایرانی چگونه سپری می شود :
صبح که بیدار می شویم خسته به نظر نمی رسیم چون همسایه ها تا آخر شب بیدارند و سر و صدای آنها خواب راحت را از ما نمی گیرد .آنها پیوسته به ما یاد آوری می کنند که بیدارند ، مراقب همه چیز هستند و ما باید بدون نگرانی راحت بخوابیم . وقتی به سراغ صبحانه می رویم چند لقمه بیشتر از گلویمان پایین نمی رود چون بهترین نعمت خداوند به بشر یعنی گندم آن چنان به نان تبدیل شده است که یا آن قدر خشک است که دندانهایمان قدرت جویدن آن را ندارد یا از بس خمیر است از دهانمان آویزان می شود !
به هر حال این نوع نان پختن در کشور ما مزیت های زیادی دارد که مهم ترین آن قوی شده ماهیچه های فک و صورت است . لباس ها را پوشیده و از خانه خارج می شویم اما تعجب نمی کنیم که همسایه باز هم ماشینش را جلوی درب گاراژ ما پارک کرده است و ما باید نیم ساعتی منتظر بمانیم تا ایشان از خواب بیدار شوند و راه را باز کنند ، آخه همسایه ما کار آزاد دارند و هر وقت خواستند بیدار می شوند !
وقتی ماشین را روشن می کنیم صدا های عجیب و غریب از موتورش بلند می شود ولی ما اصلا نگران نمی شویم چون ساخت وطن است . در ماشین های ساخت وطن یک تکنولوژی به کار رفته که در هیچ کجای دنیا اصلا نمی دانند و نمی توانند به کار ببرند . نام این تکنولوژی "خود تعمیری است " یعنی خودش عیب ها را پیدا می کند و رفع می کند .
به دو نمونه که برای خودم اتفاق افتاده اشاره می کنم تا صاحبان کارخانه بنز چشم شان از حدقه بیرون بزند .چند ماه پیش وقتی ماشینم با سوخت گاز کار می کرد مرتب ریپ می زد و موتورش رقص بندری می کرد و آن قدر سریع می رفت که فرغون می توانست از ما سبقت بگیرد . پیش چندین نمایندگی و مکانیک بردم هرکدام چیز متفاوتی می گفتند مثلا رگولاتور گاز مشکل دارد ، شمع و وایر مشکل دارد ، لوله های گاز روغنی شده اند و ...اما به حرف هیچ کدام گوش نکردم چون به تکنولوژی خود تعمیری ماشینم اطمینان داشتم و از این اعتماد روسفید بیرون آمدم ، عیب ماشین خود به خود رفع شد و اکنون هیچ مشکلی نیست .
مشکل دیگر این بود که عقربه های صفحه کیلومتر شمار مثل عقربه های ساعت 180 درجه می چرخیدند ، گاهی برای من دست تکان می دادند ، گاهی ناگهان از خواب می پریدند و مدتی همگی در خواب عمیق فرو رفته بودند . مثل دفعه قبل مکانیک ها توصیه های متفاوتی داشتند ولی من باز هم این مشکل را به خود ماشین سپردم و در کمال ناباوری پس از مدتی عیب برطرف شد باز هم بگویید جنس وطنی خوب نیست .
لازم به ذکر است که از طرف کارخانه هیچ بدقولی در تحویل دادن خودرو صورت نگرفت ، تحویل فوری فقط یازده ماه طول کشید البته من همه چیز را درک می کنم ، باید منتظر بمانیم چون بهترین اتوموبیل جهان را برای ما می سازند ، هر کس دوست دارد بخرد و هر کس دوست ندارد برود بنز بخرد که عمرا به گرد اتوموبیل های ساخت وطن برسد.
یادم می آید بعد از مدت ها انتظار که اتوموبیلم را تحویل گرفتم به پمپ بنزین رفتم . در حالی که به خود می بالیدم که ماشین ساخت وطن سوارم و باد در گلو انداخته بودم پیاده شدم ولی موفق نشدم درب باک را باز کنم در حالی که از خجالت داشتم مثل بنزین بخار می شدم یکی از کارگران پمپ به کمکم آمد و با یک اهرم درب باک را از جا کند و انداخت درون سطل آشغال ، تازه فهمیدم که در ماشینم قطعات اضافی هم به کار رفته است ، ولی تا به امروز نفهمیدم چرا مردم داشتند می خندیدند !
آخه یک روز تلویزیونی که از خارج برام هدیه آورده بودند را دادم به یک تعمیر کار درست کند بعد که رفتم تحویل بگیرم یک کیسه پلاستیکی همراه تلویزیون به من داد و گفت این قطعات را خارجی ها اضافی در تلویزیون شما گذاشته اند ، نمی دانید چقدر خوشحال شدم عجب خارجی هایی هستند اونها ! ولی نمی دانم چرا آن تلویزیون از آن موقع به بعد همیشه حمله برفک ها را نشان می دهد و هیچ فیلم دیگری پخش نمی کند .
به هر حال با کمال اطمینان و اعتماد به اتوموبیلم به سوی محل کار حرکت می کنم . در حالی که سعی می کنم تمام قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کنم و با سرعت مجاز رانندگی کنم ناگهان یک اتوموبیل با سرعت تمام پشت سرم ترمز می زند و با عصبانیت می گوید "فرغون که سوار نیستی گاز بده " و با ویراژ بسیار خطرناکی از من سبقت می گیرد اما من ناراحت نمی شوم چون تا رسیدن به محل کار همشهری های زیادی از رانندگی من بهتر تعریف خواهند کرد .
به هر حال چون از منزل تا محل کارم پنج کیلومتر بیشتر فاصله نیست من هر روز رکورد گینس را می شکنم هر کیلومتر را در نیم ساعت طی می کنم . البته لازم می دانم در اینجا تشکر ویژه داشته باشم از خیابان های استاندارد شهرم ، آنهایی که از رانندگی من تعریف و تمجید می کنند ، تابلوهایی که بعد از دوربین پشت درختان نصب شده اند و سرعت مجاز را مرتب تذکر می دهند ، عابران پیاده که ناگهان جلوی اتوموبیل می پرند ، آسفالت خیابان ها که پیوسته کمک های اتوموبیل ها را چک می کنند ، مسافرین محترمی که فکر می کنند مسافر کش هستم و تا سینه در اتوموبیل خم می شوند و داد می زنند ، موتور سوارانی که از سمت راست سبقت می گیرند و لطف می کنند آیینه اتوموبیل مرا به دفعات تنظیم می کنند و گاهی هم مجانی روی بدنه اتوموبیل ها نقاشی می کنند و خط می کشند ، عزیزانی که در اتوموبیل ها برای مشخص شدن جهت وزش باد اشیاء را به بیرون پرتاب می کنند ، بوق هایی که بدون وقفه به صدا در می آیند و خاطرات زیبای عروسی آدم را زنده می کنند ، مامورین راهنمایی و رانندگی که گاهی وقت ها به من کمک می کنند تا چیزی را فراموش نکنم و همیشه گواهی نامه ، کارت اتوموبیل ، برچسب عوارض شهرداری ، معاینه فنی ، برچسب پلاک زوج و فرد و غیره را به همراه داشته باشم و در صورتی که یکی از این مدارک همراهم نباشد لطف می کنند و در این شهر شلوغ برایم پارکینگ رزرو می کنند .
از همه مهمتر از دودهایی که وارد ریه هام می شوند رضایت کامل دارم و من چقدر از این موضوع خوشحالم که با استشمام مقداری از این دودها به پاک و تمیز شدن هوای شهرم کمک می کنم .
امیدوارم همشهری هایم مرا ببخشند که ریه های کوچکی دارم و دود زیادی نمی توانم ببلعم .
به هر حال اصلا خسته نمی شوم چون هر روز کلی تجربه کسب می کنم ، کلی از من تعریف و تمجید می شود و اعتماد به نفسم هر روز بالاتر می رود . یاد می گیرم که فلان دوربین کجا بود و سرعت روی تابلوی پشت درخت را هم حفظ می شوم ، چندین فحش و ناسزا هم به معلوماتم اضافه می شود ، آدرس چاله چوله های خیابان ها هم در ذهنم حک می شود و بدون اینکه برای ورزش هزینه کنم ماهیچه های پاهایم در اثر زیاد کلاچ و ترمز گرفتن قوی می شوند و در اینجا از عابران پیاده ای که به فکر سلامتی من هستند و ناگهان جلوی من سبز می شوند تشکر ویژه می کنم چون هر بار مرا به فکر عزرائیل می اندازند و یادآوری می کنند که دنیا سرای باقی نیست . از طرفی مسیر های منتهی به محل کارم هم یاد می گیرم چون پیوسته توسط عزیزان کنار خیابان با صدای بلند تکرار می شود .
یاد می گیرم که می شود بدون هیچ چشم داشتی به دیگران در تنظیم آیینه و نقاشی روی بدنه ماشین شان کمک کرد . به خودم می بالم که هر روز صبح زود از اولین افرادی هستم که از جهت وزش باد و میزان آلودگی هوا اطلاع پیدا می کنم . فکر کنم از معدود افرادی باشم که انواع موسیقی بوقی را از اتوموبیل های گوناگون هر روز گوش می کنم که هم مرا با یادآوری خاطرات گذشته به وجد می آورد و از طرفی از اینکه در شهرم این همه بوق با صدا های متفاوت داریم متحیر می شوم و این متحیر شدن چقدر برای مغز ضروری است .
با تذکراتی که بعضی از مامورین راهنمایی و رانندگی به من می دهند یاد می گیرم که منظم باشم و چیزی را فراموش نکنم و از این بابت خوشحالم چون هیچ وقت به آلزایمر مبتلا نخواهم شد . خلاصه بعد از کسب تجربیات متعدد به محل کارم می رسم و وارد کلاس درس می شوم درست حدس زدید ، من معلم هستم . از اینکه صبح خیلی زود راه افتاده ام و چند دقیقه تاخیر داشته ام از دانش آموزان عذرخواهی می کنم و کارم را شروع می کنم . اول حضور و غیاب می کنم ، باز هم عده ای از دانش آموزان غایب هستند چون در ترافیک گیر کرده اند و این موضوع همیشه تدریس معلمان را دچار اختلال می کند .
خب بهتر است ابتدا درس جلسه قبل را بپرسم . چند دانش آموز را صدا می زنم تا به درس جواب بدهند اما هر کدام بهانه ای می آورند :" جلسه پیش غایب بودم ، داییم بیمار بود چون نمی توانست راه برود عموم را به جای او بردیم دکتر ، رفتم آب بخورم کتابم را اشتباهی در فریزر گذاشتم یخ زد ، خواهر کوچیکم کتابم را پاره کرد ، تا دیر وقت مهمان داشتیم ، همراه پدر و مادر رفته بودیم بیرون و ..." . باز هم از شدت ناراحتی اشک در چشمانم حلقه می زند چون می دانم پشت این بهانه ها ، دردهایی نهفته است که دوست ندارند بیان کنند . اکثر دانش آموزانم را می شناسم و اطلاعات محرمانه ای که مدیر و مشاور مدرسه در اختیار من قرار داده اند را بارها مرور کرده ام . مادر یکی سرطان دارد ، دیگری پدرش بیکار است ، آن یکی برادرش معتاد ، چند نفری هم بچه های طلاق هستند .
در درون شان خروارها غم خفته است که هوش و حواس را از آنها ربوده است ، چطور از آنها انتظار داشته باشم که درس بخوانند و تکالیف شان را انجام بدهند . از اینکه نمی توانم برایشان کاری بکنم بیشتر اعصابم خرد می شود و غم همه ی عالم روی دوشم سنگینی می کند . حالا چیکار باید کرد درس قبل را نخوانده اند، هنوز یاد نگرفته اند چطور درس جدید را تدریس کنم . از طرفی محتوای کتاب با زمانی که به آن اختصاص داده شده اصلا همخوانی ندارد و خیلی عقب هستیم. دیگه کم کم ما معلمان داریم زیر بار این همه مشکلات ، روانی می شویم . گرفتاری های خانوادگی ، مشکلات جامعه ، کتاب های غیر استاندارد با محتوای بی ثمر که کاربردی نیستند ، وقت کم ، انگیزه پایین دانش آموزان ، شلوغی کلاس ها ، فقر و سوء تغذیه دانش آموزان ، رفتارهای غیر عادی و پرخاشگرانه بچه ها سر کلاس ، مشکلات فرهنگی نظیر بی سوادی یا کم سوادی بعضی از اولیاء و عدم مشارکت مناسب آنها با مدارس ، اختلالات یادگیری که در پایه های پایین حل نشده است و... کمر معلمان را خم کرده است .
به یاد اوایل کار افتادم که در یک روستا دبیر ورزش بودم و هر روز باید معلمی که یکی از شاگردانش را در اثر تصادف از دست داده بود و جایش در کلاس خالی بود ، از شدت گریه ازکلاس خارج می کردیم و دلداری می دادیم . چقدر معلمی سخت است فکر نکنم هیچ شغلی در جامعه این قدر در تماس مستقیم با مشکلات و گرفتاری های مردم باشد و هیچ کس مثل معلم غصه ی مردم را نمی خورد . اما باز هم با یاد خدا و با قدرت هر چه تمام از جای خود بلند شده و تمام نیروی خود را به کار می گیرم تا بهترین نتیجه حاصل شود . اما با خوردن زنگ تفریح جریان دیگری آغاز می شود .
فکر می کنید در دفتر مدرسه چه می گذرد . تقریبا هر روز مدیر مدرسه کلی به معلمان انرژی می دهد که پول سرانه مدرسه چند سالی است که داده نشده است و همین روزها است که برق ، گاز، آب و تلفن مدرسه قطع شود و اینکه معلمان زیاد سخت گیری نکنند چون آمار خودکشی بین دانش آموزان بالا رفته است.
اما معلمان بیشتر از مشکلات مردم و جامعه می گویند و اینکه چقدر کار تدریس سخت شده است . اینکه چقدر احترام و شان معلم پایین آمده است چون دیگر به درس و تحصیل علم اهمیت داده نمی شود دلایلی زیادی مطرح می شود از جمله وجود تعداد زیادی تحصیل کرده بیکار . معلمان از حجم بالای کتابها می گویند که دانش آموزان حتّی وقت « فکرکردن» به آنچه میآموزند را ندارند.
تمامی تلاش معلم صرف این میشود که به موقع کتاب را تمام کند چون مجبور است و تمام تلاش دانش آموز صرف این میشود که مطالب را حفظ کند. نه فکر کردن، نه تحقیق و پژوهش، و نه آزمایش به صورت عملی و تجربه اندوزی، هیچ کدام واقعاً مورد توجه نیستند.
از نظر مدیران مدارس، معلم خوب کسی است که تا زنگ خورد فوری سر کلاس برود ، کلاسش را ساکت نگاه دارد ، سئوالات ساده طرح کند و درصد قبولی حتّی بالاتر از تمامی نرمهای جهانی داشته باشد .
معلمان گله می کنند که سالهاست اشکالات کتابهای درسی را مکتوب میکنند اما ترتیب اثری داده نمیشود! بعضی مواقع در کتاب های درسی به موضوعاتی بر می خوریم که خنده دار است مثلا چای هنوز کیلویی 200 تومان هست . بگذریم که بعضی از مطالب این کتابها از پایه اشتباه هست و بدتر اینکه بعضی مطالب مناسب سن بچه ها نیست و به قدری سخت و غیراستاندارد هستند که اصلا بچه ها از لحاظ رشد فکری به آن سطحی نرسیده اند که بتوانند یاد بگیرند و معلمان با هر روشی که تدریس کنند با مشکل مواجه می شوند . بازی های کامپیوتری ، برنامه های تلویزیونی ، استفاده غیر صحیح از اینترنت و در این چند سال اخیر فضای مجازی بر مشکلات افزوده است . معلمان از بعضی والدین گله دارند چون آنها را درک نمی کنند و فکر می کنند معلم فقط روزی شش هفت ساعت تدریس می کند و کار دیگری انجام نمی دهد .آنها نمی دانند که برای هر ساعت تدریس استاندارد ، معلم باید چندین ساعت مطالعه کند و محتوای آموزشی آماده کند و آخر شب در حالی که دیگر کارمندان دولت آسوده خاطر کنار خانواده شان هستند سوال طرح کند و برگه تصحیح نماید.
بعضی فکر می کنند وقتی چند میلیون تومان برای فرزندشان در مدارس غیر انتفاعی پرداخت می کنند این پول به جیب معلمان می رود در حالی که به معلم فقط مبلغ بسیار ناچیزی داده می شود . وقتی معلم می خواهد آموزش و پرورش سر و سامان گیرد این به نفع مردم است . چرا مردم باید چند شیفت کار کنند تا بتوانند هزینه تحصیل فرزندانشان را بپردازند ؟ چرا باید یک دانش آموز با سرویس به مدرسه چند کیلومتر دور از محل زندگی خود برود و کلی پول و وقت هزینه کند ؟آیا می دانید نصف ترافیک و آلودگی شهرها به خاطر سرویس مدارس است .
معلمان گله دارند که بودجه زیادی صرف از بین بردن آلودگی هوا ،کم کردن ترافیک ، معالجه بیماری های جسمی و روحی و غیره می شود در حالی که تاکنون هیچ کس به این موضوع فکر نکرده است که علت این همه آلودگی و مشکلات جسمی و روحی چیست .
در جلسه ای در یکی از مجتمع های غیر انتفاعی مشهور یزد در بین معلمان سوالی مطرح شد و گفته شد که هر کس بهترین جواب را بدهد سفر مشهد با خانواده جایزه او خواهد بود .
سوال این بود " چی کار کنیم که دانش آموزان علاقه و انگیزه بیشتری به درس و مدرسه نشان بدهند؟"
قرار شد به صورت مکتوب پیشنهادات فرستاده شود تا بهترین آنها انتخاب شود . من در جواب نوشتم مطمئن هستم که بهترین راهکار را دارم و حتما برنده خواهم شد ولی دوست دارم این راهکار را در جمع معلمان مطرح کنم تا عکس العمل آنها را ببینم .
جالب اینکه تاکنون به نامه من هیچ جوابی داده نشده است شاید فکر کرده اند که طرف حتما دیوانه است ، ممکن است جلسه را با یاوه گویی هایش بهم بزند . گویا پیشنهادات زیادی دریافت شده بود مثل : شاد کردن محیط مدرسه با نقاشی های زیبا و کاشتن درختان و گل های قشنگ و نصب وسایل بازی ، هوشمند سازی مدارس ، برگزاری اردوهای تفریحی و علمی ، ایجاد رقابت بین دانش آموزان ، ایجاد بانک جایزه ، اداره مدرسه در بعضی از روزها توسط بچه ها ، تشکیل گروه های درسی جهت کمک به دانش آموزان ضعیف ، برگزاری مسابقات ورزشی و علمی ، ایجاد فضای آزاد یادگیری بدون احساس ترس و اضطراب ازعدم موفقیت و شکست ، توجه به تفاوت های فردی دانش آموزان ، تغییرشیوههای تدریس از سنتی به مدرن ، برگزاری جلسات بحث و تحلیل توسط دانش آموزان جهت شکوفا شدن قدرت تفکر و اظهار نظر آنها ، حساس نبودن به نمره چون اضطراب دانشآموزان را افزایش میدهد ، استفاده از نمایش و بازی در آموزش مطالب درسی ، کاهش تعداد دانش آموزان هر کلاس جهت بالا بردن کیفیت آموزش و...
البته همه ی پیشنهادات به جا و خوب بودند و برای اجرای بعضی از آنها چند صد میلیون تومان باید خرج شود . اما بدانید اگر میلیاردها تومان هم هزینه شود علاقه و انگیزه بچه ها به مدرسه افزایش چشم گیری نخواهد داشت . مگر بعضی از مدارس مطرح در کشور این کار را نکرده اند ، مگر هر سال بودجه کلانی برای هوشمند سازی، اردوهای علمی ، تجهیزات گران قیمت و... در نظر گرفته نمی شود پس چرا هیچ اتفاقی نمی افتد ؟ میلیاردها تومان بودجه هزینه می شود تا شاید یک کم علاقه و انگیزه دانش آموزان برای درس خواندن افزایش یابد ولی بیهوده است .چرا ؟ فکر می کنید جواب من به سوال بالا چی بود ؟چه چیزی هست که همه ی مشکلات آموزش و پرورش ، حتی جامعه و کشور به آن مرتبط است ؟ این چیست که تا حل نشود تمام تلاش ها محکوم به شکست است ؟!
جواب من فقط در یک جمله خلاصه می شود : " هر وقت توانستید کاری بکنید که معلم برای رفتن به مدرسه شوق و انگیزه داشته باشد همه چیز حل خواهد شد ."
مگر معلمان سال های قبل نبودند که تصویر قلب را با گچ آن چنان قشنگ و ظریف روی تخته سیاه می کشیدند که اکنون تصاویر سه بعدی کامپیوتری به خوبی آنها نیستند . مگر آنها نبودند که بهترین روش های تدریس را به کار می گرفتند ، مگر آنها نبودند که بهترین روش های روان شناسی را در مدیریت و اداره کلاس به کار می گرفتند ، مگر آنها بورد هوشمند داشتند ،آنها هیچ نیازی به برگزاری کلاس های ضمن خدمت درموضوع "چگونه کلاس را مدیریت کنیم" نداشتند چون خودشان روان شناس ، مدیر، دانا ، مشاور، متخصص ، هنرمند ، دلسوز و از همه مهمتر با انگیزه بودند . چون علاقه ، شوق و عشق معلمی داشتند ؛ راه حل همه چیز را خودشان پیدا می کردند و چه افراد سرشناس و موفقی تربیت کرده ، تحویل جامعه دادند . مثل معلمان امروزی نبودند که خجالت بکشند در جمع بگویند معلم هستند . به چیزشان باید افتخار کنند . به حقوق شان که ده روزه تمام می شود ، به اتوموبیل مدل پایین شان که هر روز جلوی مدرسه باید با هل دادن بچه ها روشن شود ، به شان و منزلت شان ، به حق التدریس شان که یک سال بعد پرداخت می شود که با افزایش تورم به هیچ درد نمی خورد ، به پاداش آخر خدمت شان که در طی چند سال و در چندین قسط پرداخت می شود ، به هتک حرمت و ضرب و جرح توسط بعضی دانش آموزان و والدین ، به کشته شدن سر کلاس با چاقو ، به شغل دوم و گاهی سوم شان ، به اینکه هنوز یک ریال از حقوق معوقه معلمان پرداخت نشده است ؛ همه دنیا حتی در جنگل های آمازون مردم را خبردار می کنند ، به چه چیزشان باید معلمان امروزی افتخار کنند .
بعضی دارند راه را اشتباه می روند ، طرح های میلیاردی متعددی توسط سازمان های متفاوت در آموزش و پرورش اجرا می شود که یکی از پرخرج ترین آنها هوشمند سازی مدارس است در حالی که اصل مطلب چیز دیگری است . این موضوع مثل این می ماند که ما به هر تماشاچی در مسابقه فوتبال پول بدهیم که تیم را تشویق کند ولی بازیکنان که بازیگران اصلی هستند حقوق عقب افتاده داشته باشند و تا گردن زیر بار مشکلات مالی و روحی باشند فکر می کنید نتیجه خوبی خواهیم گرفت .
خلاصه در دفتر مدرسه هم گلباران می شویم و مرتب به یکدیگر نیرو می دهیم و همین طور تا عصر این نیروهای مفید اطراف ما می چرخند تا اینکه زنگ خانه به صدا در می آید و همه کادر مدرسه و دانش آموزان از اینکه این محیط خیلی شاد را ترک می کنیم به شدت ناراحت و اندوهگین می شویم و حتی فکرش هم ما را عذاب می دهد .
با کمک دست بچه ها اتوموبیلم را روشن کرده و به طرف محل کار دوم راه می افتم . سر راه به پمپ بنزین می روم .آنجا همیشه خلوت است و دو سه ساعت بیشتر معطلی ندارد و در این مدت از صحبت و همنشینی با بعضی همشهریان کمال استفاده را خواهم برد مثلا انواع و اقسام ناسزا و روش های جدید ضرب و جرح بر سر رعایت نکردن صف را یاد می گیرم ، گاهی هم رفتار های بسیار مودب پشت سری ها مرا به وجد می آورد که مرا تشویق می کنند که اصلا عجله نکنم و باک خودرو خود را با خونسردی پر کنم و مواظب باشم که استرس مرا نگیرد وگرنه کارت بنزین را فراموش خواهم کرد .
کلا من کشته و مرده این تشویق ها هستم و افتخار می کنم که میان این چنین مردمی زندگی می کنم . بعد از اینکه اتوموبیل را از گرسنگی نجات دادم شکم خودم شروع به گله می کند بهش حق می دهم چون نزدیک غروب است و هنوز ناهار نخورده ام .جلوی یک رستوران ترمز می زنم . یادم هست که دفعه قبل که در رستوران غذا خوردم آن قدر خوشمزه بود که معده من تصمیم گرفت آن را مدت ها در خود نگه دارد و آن قدر بر تصمیم خود اصرار ورزید که مجبور شدم چند روزی در بیمارستان بخوابم تا با کمک پرستاران و پزشکان او را از تصمیمش منصرف کنم ، آخه معده با معرفتی دارم می دانم که برای اینکه مرا خوشحال کند چنین تصمیم سختی گرفته بود و غذا را هضم نکرده بود .
به هر حال ناهار را نزدیک غروب می خورم و به سر کار دوم می روم . شغل دومم کار در آژانس است این کار را هم با کلی التماس به هم داده اند ، آخه من سرمایه ای به جز یک اتوموبیل مدل پایین ندارم و برگ برنده من این بوده است که قابل اعتماد هستم .
به هر حال خیلی خوشحال هستم که بعضی وقت ها مسافرانم ، دانش آموزانم هستند و کلی احساس غرور می کنم مخصوصا وقتی می گویند "آقا واقعا خودتون هستید؟ چه جالب ! " واقعا نمی توانم شادی خود را از شنیدن این جمله پنهان کنم و صورتم مرتب واکنش نشان می دهد و مثل چراغ راهنمایی قرمز، سبز ، زرد و گاهی هم سفید می شود . خوشحالی من آن جا کامل می شود که فردا همه دانش آموزان مدرسه خواهند فهمید که معلمشان در آژانس کار می کند و این موضوع از چند جهت سودمند خواهد بود یکی اینکه باعث می شود که شان و منزلت معلمی حفظ شود و سخنان من تاثیر بیشتری روی بچه ها خواهد گذاشت و مهمتر از همه دانش آموزان به اهمیت تحصیل علم پی خواهند برد چون می بینند معلم شان با مدرک فوق لیسانس و بیست و پنج سال سابقه کار آن قدر حقوق می گیرد که از خوشحالی تا نصف شب هم به منزل نمی رود و مسافر کشی می کند .
در اینجا هم مسرورم که تجربیات نابی به دست می آورم مثلا از رفتار بعضی از مسافران که مثل کلفت با آدم رفتار می کنند لذت می برم چون مرتبا دستور می دهند که اینجا ترمز کن ،آنجا سریع تر برو ، چرا این قدر ماشین گرمه ، چرا موزیک ایرانی گوش می دهید . به هر حال زندگی در این کشور تماما کسب تجربه هست . " هر نفسی که بالا می آید یک تجربه آموخته می شود " .
بعد از آنکه مسافران زیادی را به مقصد می رسانم ساعت دوازده یک شب با انرژی وصف ناپذیر و نیروی مضاعف به منزل می رسم و تازه شادی هایمان شروع می شود چون اهل منزل هم صحبت هایی دارند و اخبار شادی بخشی به سوی من پرتاب می کنند مثل " موتور یخچال از کار افتاده است ، صاحب خانه خیلی می خواسته شما را ببیند و قطعا از دیدن شما ذوق زده خواهد شد ، مادرتون هم کلی شما را دعا کرده که دو ماهی میشه که هر روز صبح ، ظهر و شب به دیدن ایشون رفته ایم و احوال پرسیده ایم و داروهایشان را گرفته ایم ، پدر خانم و مادر خانم هم که فقط دعا گوی شما هستند و دعاهای خود را به سوی آسمان تیر باران می کنند که خدا را شکر که این چنین شاخ گاوی نصیب ما شد که ما می توانیم هر لحظه ای که آرزو کنیم دختر و نوه های خود را ببینیم ". هنوز شانس آورده ام که بچه ها خوابند و من یک هفته ای هست که آنها را ندیده ام و گرنه آنها هم مرا با صحبت هایشان ذوق زده می کردند.
" چرا چند ماه هست که بیرون نرفته ایم ،آخرین فیلمی که در سینما دیده ایم فیلم گاو داریوش مهرجویی بوده ،چند سال هست که به ما قول داده اید اگر نمرات خوبی آوردیم برایمان موبایل بخرید فلانی قدش نصف ما هست اپل دارد ، دیروز با دمپایی به مدرسه رفتم چون کفشم که ده بار وصله شده بود از خوشحالی رفت و خودش را انداخت توی جوی آب و خودکشی کرد " .
البته دلم برای دختر سه ساله ام که یک هفته هست او را فقط وقتی خواب هست می بینم اصلا تنگ نشده چون روزی چندین بار به من زنگ می زند و گریه کنان می گوید " بابا چرا نمی آیی من بستنی می خواهم " . خلاصه فکر کنم اگر یک محقق در مورد زندگی ما ایرانی ها تحقیق کند بدون شک ما شادترین کشور جهان خواهیم بود و کشوری که مقام دوم را کسب کند فاصله اش تا ما به اندازه فاصله قطب جنوب تا شمال خواهد بود ، ما این قدر شادیم لطفا جایی عنوان نکنید که چشم نخوریم . شک دارید این هم یک لطیفه برای اینکه جای شک و شبهه باقی نماند .
یک رفیق داشتم خارج کشور زندگی می کرد و کارشناس غذا بود و همش می گفت آدم نون خشک وطن رو بخوره بهتره تا بوقلمون کشور بیگانه! بگذریم. . .
یه روز اومد ایران ، خونه ما میوه گذاشتیم جلوش خورد ، دل درد گرفت و فهمید که به میوه ها پارافین میزنن.
گفت شام بخورم خوب می شم . شام برنج هندی و قیمه با گوشت برزیلی و مرغ هورمونی و ماست پالم دار خورد، مسموم شد. داشتیم می بردیمش بیمارستان توی ترافیک گیر کردیم و توی آلودگی هوا تنگی نفس گرفت!
رسیدیم درمانگاه گفتن امکانات نداریم ببریدش فلان بیمارستان، راه افتادیم آدرس بلد نبودیم از اینترنت گوشی خواستیم کمک بگیریم که چون سرعت نت پایین بود بالا نیومد !
بالاخره رسیدیم بیمارستان و دکترا بهش بروفن دادن و گفتن خوب میشه . تو بیمارستان کیف و گوشیشو دزدیدن و اومدیم خونه !
فردا صبح پا شدیم دیدیم نیست و یه نامه گذاشته و نوشته: "غلط کردم! ! "خدا بیامرز توی سقوط هواپیمای توپولوف که داشت می بردش آلمان سقوط کرد و مرد !
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
شهرام جان فدای قلمت برادر افتخار میکنم که همکارت هستم. بی مبالغه عرض کنم یخط از مطلبت ما را از ته دل میخندوند و خط بعدیش چنان غصه دارمون میکرد که میخواستیم بمیریم. بابا تو اند پارادوکسی.
کلی خندیدیم در حالی که غم منو فرا گرفته بود.
خداوند به همه معلمان توفیق وسلامتی عطا کند مخصوصا به شما
ما رو به فنا دادی حالا من درسم خوبه دارم میگم
ولی خدایی بقیه رو اذیت نکن جون هرکی که دوست داری
ماشالا همه دارین میندازین