این سه غنچهی نوشکفته مرا غرق در خیال میکنند. مرا میبرند به خاطرات سالهای نهچنداندور. رهایم میکنند در باغچهی پرخیالِ قیصر. مینشینم پای بحثِ گل و غنچه.
محمّدامین خجالتی و سربهزیر بود. مردمک چشمهایش از مواجهه با هر مردمک دیگری گریزان بود. وقتی صدایش میزدم، میایستاد. با چشمانی که به زمین دوختهشدهبودند و مشتهای گرهکرده که در راستای تنش آرام میگرفتند. از سرخی گونههایش میشد حدس زد که کف دستانش نیز خیس از عرق است. از دور میشد تپش قلبِ مهربانش را شنید. با هر تپش، اضطراب بود که در رگهایش جاری میشد. پرسشم را بریدهبریده و آرام پاسخ میداد. با همکلاسیهایش دمخور نبود. با بچّههایِ فامیل نیز گرم نمیگرفت. رنگهای تفریح تنهایِ تنها روی سکویسیمانی دور حیاط مینشست. بدون اینکه حرفی بزند. تنهاییاش را از سکوت پر میکرد.
درس نهم فارسی خوانداری پایهی ششم، شعریست از قیصر امین پور. عنوان آن رازِ زندگیست. مناظرهایست بین غنچه و گل در باب زیستن.
میخواهم نمایشی ترتیب بدهم. راوی میخواهم و غنچهای و گلی. فکری به سرم میزند. من راوی میشوم. بلبلزبانِکلاس، نقش گل را به عهده میگیرد. نقشِ غنچه را نیز به محمّدامین میسپارم.
محمّدامین در گوشهای چمباتمه میزند و با دلی گرفته، میگوید:
«زندگی
لب ز خنده بستن است
گوشهای درونِ خود، نشستن است.»
بلبلزبان خنده سر میدهد و میگوید:
«زندگی، شکفتن است
با زبانِ سبز، راز گفتن است.»
رو میکنم به غنچه، به محمّدامین و روایت میکنم باقیماندهی شعر را:
گفتوگوی غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش میرسد
تو چه فکر میکنی؟
راستی کدام یک درست گفتهاند؟
من که فکر میکنم
گل به رازِ زندگی اشاره کرده است
هرچه باشد او گل است
گل، یکی دو پیرهن
بیشتر ز غنچه پاره کرده است
آنروز و در آن لحظه، محمّدامین سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. چند هفته بعد، مردی به مدرسه آمد و با تعریف و تمجیدهایش مرا خجالتزده کرد. آنمرد، پدرِ محمّدامین بود. گفت محمّدامین چند وقتیست با بچّههایِ فامیل همبازی میشود. گفت میدانم این ثمرهی تلاش شماست. دستش را به گرمی فشردم. لبخندی زدم و گفتم این وظیفهی من است. من هم خوشحالم.
آنشب از شوق تا صبح خوابم نبرد، چرا که چشیده بودم لذّت معلّمی. زندگی کرده بودم رازِ زیستن را.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان