علی نوشت: «پدرم دلواپس آینده برادرم است اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
برادرم نگران فشار کاری پدرم است اما حتی یک بار هم نشده خواستههایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد اما حتی یک بار هم نشده که با من در مورد خوشبختیام صحبت کند و بپرسد فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم اما حتی یک بار نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسل آدمهای بلاتکلیف هستیم.
از یک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود، از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم لالمانی میگیریم!
انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگیمان بگوییم. تکلیف مان را با خودمان روشن نمیکنیم. یکدیگر را دوست میداریم اما آن قدر شهامت نداریم که دوستداشتن مان را ابراز کنیم.
ما آدمهای بیچارهای هستیم.
آن قدر در بیان احساساتمان حقیر و ناچیزیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی را از دست دادیم، تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.
از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد
از یک جا به بعد باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد
از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد و با هم قدم بزنند
از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دو نفره دعوت کند
از یک جا به بعد باید پسر در گوش مادرش بگوید: چقدر خوب است که تو را دارم
و چه خوب است «از یک جا به بعد»، همین جا باشد؛ از همین جا که این نوشته تمام شد ...»
میگنا
نظرات بینندگان