این روزها هر جا که قدم میزنم، حرف و حدیثهای زیادی درباره معلمها به گوش میرسد. گویی ما، که زمانی پرچمداران تربیت و آموزش بودیم، حالا به معضلی اجتماعی تبدیل شدهایم. اخبار وحشتناک از آزار و اذیت کودکان در مدارس، تنبیههای وحشیانه بهخاطر مسائلی مانند شارژ گوشی، و حتی اتفاقات تکاندهندهای همچون مسموم کردن معلمها توسط دانشآموزان، همهجا پیچیدهاند.
ما معلمها، آنهایی که هنوز باور داریم تدریس، تربیت و راهنمایی انسانها، یکی از شریفترین شغلهاست، حالا باید در برابر سوالات تلخ و بیپاسخ جامعه قرار بگیریم. آیا این اتفاقات، همه معلمها را متهم میکند؟ آیا همه ما باید در برابر این رسواییها، گناهکار به نظر بیاییم؟
معلمی، زمانی شغل مورد احترام بود ؛ اما حالا گویی برای برخی رسانهها تبدیل به سوژهای شده که هر لحظه باید در معرض قضاوت قرار بگیریم. کافی است یکی از ما خطا کند، یا اشتباهی حتی کوچک، تا بلافاصله تیتر اول اخبار شویم.
در این هیاهوی رسانهای، صداهای بیگناه، معلمانی که با عشق و دلسوزی هنوز در کلاسهایشان ایستادهاند، گم میشود.
رسانهها بهجای بررسی ریشههای این بحرانها، بیشتر به دنبال ایجاد حواشی و ایجاد ترس هستند؛ انگار که هدفشان تنها جلب توجه است، نه اصلاح. آنها بیشتر به دنبال پیچاندن داستان به نفع خودشان هستند تا تحلیل آنچه که واقعا در دل این فاجعهها میگذرد. آیا هیچکسی برای درک عمق این بحران از ریشه، وقت میگذارد؟ یا فقط به دنبال ایجاد احساسات منفی و هیجانات زودگذر است؟
شهید مطهری، معلمی که برای اعتلای علم و تربیت نسلهای آینده جان خود را فدای ایران کرد، همیشه از تعلیم و تربیت بهعنوان بزرگترین مسئولیت اجتماعی یاد میکرد. او میگفت: «معلمی تنها شغل نیست، رسالتی است که در راستای هدایت انسانها قرار دارد». اما امروز، این رسالت نهتنها گم شده، بلکه در بحرانی عمیق گرفتار آمده است. چه شده که معلمی، که باید دست دانشآموز را بگیرد و راه روشن را نشان دهد، اکنون در چشم جامعه به مجرمی تبدیل شده که باید محکوم شود؟
زمانی معلم شدن، آرزویی بزرگ و پرشکوه بود. اما حالا، وقتی به اخبار نگاه میکنم و شنیدهها را میخوانم، احساس میکنم گویی همه ما را به یک دروازهی قضاوت کشاندهاند و هر لحظه ممکن است محکوم شویم. البته همهچیز بر اساس اشتباهات چند نفر نیست؛ بلکه مشکل عمیقتر است. این، تنها نتیجهی بحرانهای فرهنگی، اجتماعی و حتی ساختاری است که در دل آموزش و پرورش شکل گرفته است.
وقتی یک معلم بهخاطر چیزی بهظاهر ساده مثل شارژ گوشی دانشآموز را تنبیه میکند، وقتی معلمی در یک مدرسه ابتدایی به کودکانی که باید در آغوش مهربان آموزش قرار بگیرند، آسیب میرساند، باید بدانیم که این اتفاقات، زخمهای عمیقی هستند که از جای دیگری میآیند. اینها نشانههایی از شکستن چیزی بسیار فراتر از روابط فردی معلم و دانشآموز است. شکافهایی که سالهاست در سیستم آموزشی و اجتماعی ما شکل گرفتهاند، و حالا نتیجهاش بهصورت خشونت، بیاعتمادی، و انتقامجویی ظهور کرده است.
این درد، فقط از طرف معلمها نیست. بلکه از طرف دانشآموزانی است که گاهی احساس میکنند هیچکس صدای آنها را نمیشنود. این، یک بحران دوطرفه است؛ بحران اعتمادی که هم در دل معلمها و هم در دل دانشآموزان وجود دارد. در یک طرف این معادله، معلمی قرار دارد که در نهایت سعی دارد به وظیفهاش عمل کند، اما در طرف دیگر، دانشآموزانی که در دنیای پیچیدهی خود گرفتار شدهاند و ممکن است هیچکدام از ما نتوانیم دست آنها را بگیریم.
آیا رسانهها میتوانند این موضوع را درک کنند؟ یا صرفاً به دنبال سوییچ شدن به تیترهایی هستند که توجه بیشتری جلب کند؟ آیا هیچکسی برای درک عمق این بحران از ریشه، وقت میگذارد؟ یا فقط به دنبال ایجاد احساسات منفی و هیجانات زودگذر است؟ واقعیت این است که رسانهها در این میان نقش بزرگی ایفا میکنند، اما نقششان باید نقد سازنده و منصفانه باشد، نه تبدیل کردن این بحران به یک بازی رسانهای که همه از آن بهرهبرداری کنند.
امروز، بیشتر از هر زمان دیگری، به این نتیجه میرسم که شاید باید جایی برای بازسازی این اعتماد، این روابط، این دنیای فراموششدهی تربیت پیدا کنیم. شاید باید نگاهی نو به سیستم آموزشی، به نقش معلم و دانشآموز، و به دنیای رسانهها و خانوادهها بیندازیم. اما تا آن روز برسد، معلمها باید همچنان ایستاده باشند.
شاید درد ما همین باشد: ایستادن در زمانی که همه چیز در حال فروپاشی است، با این امید که در دل این خرابیها، هنوز جایی برای ساختن هست.
ما هنوز اینجا هستیم. با همهی زخمها، با همهی فشارها، و با همهی امیدهایی که در دل داریم.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان