بازار قدیمی شهر پر بود از عطر ادویهها و صدای همهمه مردم.
دانشجوی جوانی در گوشهای از بازار نشسته بود و کتاب تاریخ میخواند. کتاب پر بود از نام پادشاهان و شرح جنگها، اما روحش را سیراب نمیکرد. ناگهان چشمش به پیرمردی افتاد که بساط کوچک عروسکهای چوبیاش را در کنار گذر پهن کرده بود. چهرهی پیرمرد پر از چین و چروک بود، گویی تاریخ را بر پوست خود حک کرده بود.
دانشجو کنجکاو شد و به سمت پیرمرد رفت. «سلام آقا،» دانشجو با احترام گفت، «شما سالهاست اینجا هستید، از تاریخ این بازار چه میدانید؟ »
پیرمرد لبخندی زد و نگاهش به دوردستها خیره شد. « تاریخ بازار؟ » با صدایی آرام و گرفته گفت، « تاریخ بازار نه تاریخ شاهان است و نه تاریخ جنگها. تاریخ بازار، تاریخ مردم است. تاریخ قدمهای خسته، خندههای بیدلیل، اشکهای پنهانی، امیدهای کوچک و آرزوهای بزرگ » .
دانشجو با تعجب پرسید: « یعنی چه؟ »
پیرمرد ادامه داد: « یعنی همین صداها، همین بوها، همین رفت و آمدها. هر کدام از این مردم که از اینجا میگذرند، بخشی از تاریخ این بازار را با خود حمل میکنند. داستان زندگیشان، رنجها و شادیهایشان، همه در این بازار نقش بسته است. تاریخ واقعی، همین تاریخ نانوشتهی مردم عادی است، نه تاریخ پادشاهان و جنگها » .
پیرمرد سکوت کرد و دوباره به عروسکهای چوبیاش خیره شد. دانشجو به فکر فرو رفت. نگاهش به بازار و مردمش تغییر کرده بود. دیگر فقط صدا و بو و رفت و آمد نمیدید، بلکه تاریخ زنده را حس میکرد، تاریخی که در چهرهی هر عابر، در هر لبخند و هر نگاه، جریان داشت.
تاریخی که شاید در کتابها نوشته نشود، اما در قلب بازار، در میان مردم، همیشه باقی میماند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.