بحث خود را دربارهی «بیتفاوتی» با جملاتی از آلن کلهیر شروع میکنم. او مینویسد: «شواهدی از فریبهایی را به یاد آورید که به خورد کسانی داده میشد که در تربلینکا و آشویتس از قطار پیاده میشدند. به خیلی از این افراد گفته میشد که قرار است گندزدایی و شسته شوند. در عوض، به اتاقهایی با سردوشهای براق هدایت میشدند که تنها هدف واقعیشان انتشار گازهای سمی بود… .»
او به نقل از برونو بتلهایم، یکی از بازماندگان اردوگاههای کار اجباری، میگوید در آنجا «هیچکس ساعت نداشت.» او در ادامه مینویسد: بدیهیست که نازیها هیچ زمانی برای یهودیان نداشتند. «هیچ زمانی» نداشتن برای آنها یعنی یهودیان «به هیچ دردی نمیخورند.»
«به هیچ دردی نمیخورید»
بعید میدانم این جمله برای صداهای متفاوت ناآشنا به نظر برسد.
اما داستان از کجا آغاز میشود؟ چرا صدای متفاوت زائد و اضافی قلمداد میشود و صدای حاکم به او میگوید «به هیچ دردی نمیخوری»؟ این صدا در نهایت، جماعتی بیتفاوت تولید میکند، جماعتی که صدای دیگری را زائد قلمداد میکنند؛ چون خودی نیست و در آن ایده، یعنی وحدت، حل نمیشود.
آنچه برای صدای حاکم اهمیت دارد یک ایده است و آن نیز «وحدت» است. این اجتماع، اجتماعیست تمایز نیافته و از تفاوت وحشت دارد.
به گمان من، سرچشمهی «بیتفاوتی» را در ایران باید در همینجا جستوجو کرد؛ یعنی در جایی که وحدت و یکپارچگی جای تفاوت را میگیرد.
در گذشته، یعنی پیش از مشروطه در ایران، اغلب، دیدگاه افراد را نسبت به خود، سنت مشخص میکرد. یعنی فرد اغلب بر خود منطبق بود و سنت دیدگاه او را نسبت به خود مشخص میکرد. فرد در گذشته نمیتوانست جز از طریق سنت و بدون اتکا به آن، به خود بنگرد. اساساً او عاری از هر نوع دیدگاهی به خود بود، چرا که نگاه به خود تنها در جامعهای تمایزیافته، نه یکپارچه، ممکن است. اصلأ بدون دیگری چگونه میتوان خود را دید یا دیدگاهی دربارهی خود داشت یا به خود دست یافت؟
در چنین موقعیتی عملاً مرز میان خود و دیگری را سنت ویران کرده است و جز «وحدت» چیزی دیده نمیشود. سنت همهچیز است و تنها راه رستگاری و پذیرفته شدن در اجتماع نیز اجرا کردن موبهموی اموریست که از پیش موجود است. این اجتماع حاصل مشارکت و همکاری نیست بلکه حاصل ایدههای از پیش موجود است. از این نظر میتوان گفت که اجتماعی که فرد در آن زندگی میکند، اجتماعی ضداخلاق است، چرا که اخلاق در رابطه با دیگری معنا پیدا میکند. اما در چنین اجتماعی یک توافق از پیش موجود جمعی وجود دارد و آن این است که فرد صرفاً باید به گروه، دسته یا خانوادهی خود احساس تعلق و دلبستگی داشته باشد نه گروه، دسته یا صدای دیگری. دیگری در اینجا دشمن است. غریبه است و خطرناک و نوعی تهدید محسوب میشود. به همین دلیل به راحتی میتوان به دیگری گفت: به هیچ دردی نمیخوری.
اجتماعی که تنها آرمان آن، وحدت و یکپارچگی باشد و تفاوت را نادیده بگیرد، اجتماعی است ضداخلاق.
به هر رو، در چنین فضاییست که جماعتی بیتفاوت شکل میگیرند که با ارتباط بیگانهاند و درکی از آن ندارند. جماعتی که نه میتوانند گفتوگو کنند، نه ارتباط برقرار کنند و نه توان همدلی و همکاری و دوستی دارند. از خصوصیات بارز چنین اجتماعی بیاعتمادی و بیاعتنایی به غیر است. چنین اجتماعی رنج دیگری را درک نمیکند و با بیتفاوتی از کنار آن میگذرد، چرا که هیچ حس تعلقی به او ندارد. افراد این اجتماع فقط آنجا که پای منافع گروه، دسته یا خانوادهشان در میان باشد توان همدردی پیدا میکنند.
حال اما مسئله این است: با وجود تحولات بزرگی که در این دوره رخ داده است، آیا طبیعیست همچنان در «گذشته» و جهان پیشین به سر ببریم؟
بدیهیست که طبیعی نیست اما گفتمان حاکم با طبیعی قلمداد کردن این جهان غیرطبیعی همچنان در مقابل تغییر و دگرگونی مقاومت میکند و بر اجتماعی یکپارچه بیش از اجتماعی تمایزیافته تأکید میکند. چرا؟ جواب شاید خیلی ساده باشد. اجتماع تمایز یافته بدون به رسمیت شناختن صداهای دیگر، بدون مشارکت صداهای مختلف و متفاوت، بدون همکاری، بدون ارتباط و تعامل، بدون پذیرش حق و حقوق «تو»، بدون توزیع برابر قدرت و تمرکززدایی شکل نخواهد گرفت. و صدای حاکم که همهچیز را برای خود میخواهد چگونه میتواند با چنین جهانی کنار بیاید؟
اجازه دهید باز به جملات آلن کلیهر برگردیم و بحث را ادامه دهیم. او میگوید به کسانی که قرار بود به زودی بمیرند، وعدهی دیگری داده میشد و… .
آنچه در اینجا توجه مرا به خود جلب میکند، همان «وعده» است. دروغ است. به آنها وعدهی شستوشو و حمام و زندگی و… داده میشد اما سر از اتاقهای مرگ در میآوردند. به گمان من، در اینجا یکی از ویژگیهای بنیادین صدای تمامیتخواه آشکار میشود. این صدا همواره به ما وعدهی رهایی و نجات میدهد، وعدهی زندگی. اما درست در همین لحظه است که مرگ را جایگزین زندگی میکند؛ یعنی درست در لحظهی باور به این وعده. از کنار این موضوع نباید راحت گذشت. این موضوع آشکارکنندهی مسائل مهمی است. این صدا با تکیه بر ایدهی نجات و رهایی کار خود را پیش میبرد و درصدد شکل بخشیدن به اجتماعی وحدتیافته است و فرد با پذیرش این ایده زندگی خود را از دست خواهد داد.
به هر ترتیب، با توجه به آنچه که پیشتر گفته شد، این صدا در نهایت، جماعتی بیتفاوت تولید میکند، جماعتی که صدای دیگری را زائد قلمداد میکنند؛ چون خودی نیست و در آن ایده، یعنی وحدت، حل نمیشود. آدمهای موجود در چنین فضایی عملاً در قلمرویی اخلاقی به سر نمیبرند و در جهانی غیراخلاقی سپری میکنند. به همین دلیل توجهی هم به مرگ و زندگی و رنج دیگری ندارند و هرگز وقت کافی برای دیدن او ندارند.
اما این تمام ماجرا نیست.
بیشک صدای حاکم در آغاز و حتی تا مدتها از این بیتفاوتی جمعی بهره خواهد برد. اما همین جماعت به دلیل ویژگیهای بنیادین خود، همین که منافع خود را در خطر ببینند، دیگر قادر نخواهند بود ارزشها، الگوها و امور مورد نظر صدای حاکم را جذب کنند و دیر یا زود به نیرویی تبدیل میشوند که جز با دگرگون کردن وضعیت موجود قانع نمیشوند.
بیتفاوتها را چون یک چاقو میتوان در نظر گرفت؛ چاقویی که صدای حاکم طی سالهای درازی مشغول تیز کردن آن بوده است و همین که به اندازهی کافی تیز شود، کار خود را خواهد کرد.
جستارها
نظرات بینندگان