"فقر" در مدرسه، طرح جزئیشدهی خود را نشان میدهد؛ آن را میتوانی بهصورت مجزا در کفشها، رنگ و روی لباسها، چانهی مقنعه، دستهی کیف، اندازهی مدادها، آستینی که از زیر روپوش بیرون میزند، ضخامت جلد دفترها، كُندیِ تراشها و... ببینی. فقر حتی رایحهی خاص خود را دارد که در تهماندهی بویش لابهلای لبهای نهارخورده افشا میشود. فقر در كلاس، هرگز نمیتواند یک راز بماند.
اول مهر و دوران ابتدایی من، خودنمایی فقر در واقعیت بیانصاف کلاس بود؛ جامعهای که دستهای مادرم را نداشت تا موهای پرپشت سیاه را طوری روی سرشانهی لباس بچیند که متن اصلی، زیبایی یک چهرهی دخترانهی معصوم شود. مادرم در خانه میماند و من با لباسهای دخترعمهها که خوب اتوکشیده و تمیز بودند، واقعیت جنس دستدوم را به مدرسه میبردم؛ با کفشها، که راوی قصهی خانواده بود.
صدای اضطراب را شنیدهاید؟ من هنوز هم خوب بهخاطر میآورماش؛ از قلب شروع میشود و انگار چیزی بیرحم، از زیر رگ گُر گرفتهات میخواهد منفجر شود. درست یادم هست که عرق از زیر موهای بافته، کنارهی گوش و دور لب، با اولین پرسش میجوشید؛ و من که همیشه ردیف آخر مینشستم، در تجربهی تکیِ این جوشش به خودم میپیچیدم: «بابای تو چهکارهست؟» و صداها و صداها و صداها، هیچ همدلانه نبود!
سومین سال دههی هفتاد، باز هم بیکاری پدر بود؛ گاهی بنایی، گاهی سمساری سیار و گاهی آشپزی برای کبابیِ "خلیلآقا" که دخترش بوی گوشت نمیداد، و من کلاس چهارم بودم که دیگر نتوانستم دروغ بگویم، چون "زهرا" درست ردیف اول مینشست و گفت: «خانم! ما رستوران داریم!» و این پرسش، آینه بود روبهروی واقعیتی که در خانهها سَر میکرد. معلم کلاس چهارم با لباس سیاه، صدایش را بالا برد و چون پتکی فرود آورد: «بعدی»، «حواست کجاست؟»، «خودتو معرفی کن، اسمت چیه؟»، «شغل پدر؟»... زهرا گفت: «خانم اجازه؟»... گریهام گرفت. «بلند حرف بزن! صدات رو بايد بشنوم يا نه؟»... «خانم باباش برای بابای ما کار میکنه!» و معلم گفت: «بعدی»... او اشکها را ندیده بود!
"اعتماد به نفس" یک مفهوم کلی است که جزئیاتاش در سالهای ابتدايی شکل میگیرد؛ در نخستین قدمها در مواجهه با دنیای بیرون، خارج از چتر حمایتی خانواده که هرچند بیچیز، اما گرم است. کلاس چهارم بودم و از همان روز اول مهر، چیزی در پاهایم کم آورد، چیزی مدام در دستهایم عرق میکرد، چیزی در چشمهایم دیگر نبود تا بتوانم به چشمهایِ در کلاس نگاه کنم، حتی در مواقع اضطراری نمیتوانستم نیازم را با صدای بلند اعلام کنم، و همین چیزی که در گلویم از دست رفته بود، به اتفاقاتی دامن زد که حفرهی اعتماد بهنفس را درونام گودتر کرد.
هفتهی سوم مهر بود که معلم سیاهپوش در کلاس شروع به گردش کرد و خواست دفترها را روی میز بگذاریم تا مشقها را نگاه کند. دفتر کاهیِ جلد قهوهای را -با اینحال که به دقت و تمیز تکلیفهایم را انجام میدادم- روی میز گذاشتم و دستام را رویاش. معلم هر چه نزدیکتر میشد، نیازم در قضای حاجت شدت میگرفت. چندبار با صدای خفهای گفتم: «اجازه!» اما معلم نشنید. نزدیکام شده بود که زیر فشار خُرد شدم. خانم سلطانی بالایسرم که رسید، توسریِ محکمی زد و گفت: «ای بیشعور!» و مرا راهی دفتر کرد.
هنوز یادم هست آن صندلی آهنیِ سبز را که وسط حیاط گذاشتند تا لباسهایم خشک شود. هنوز آفتابی که به فرق سرم میکوبید و بعد، صدای زنگ تفریح و خیلِ همکلاسیها که مسخرهام میکردند، را بهخاطر دارم، آن تنهاییِ بوگرفته و منِ لهیده زیر طبقاتی که مدام در ذهنام قوت و شدتِ اثر پیدا میکردند. آن روز به خانه که رسیدم، تب کردم. روی فرش لاکی، تا شب چندبار استفراغ و تا سه روز مدرسه نرفتم. ارتباط من با بیرون کاملاً قطع شده بود.
( طرح از آنجل بولیگان؛ کارتونیست کوبایی )
تضاد دنیای گرم و بیچیز خانه با حضور یک بچه در دنیای طبقاتی بیرون، واقعیت خشنیست. آن روزها درک منطق این تضاد برایم بسیار خردکننده بود. هضم رنگ مانتو و شلواری که با همکلاسیهایم فرق داشت تا صف طولانی بوفه، کمکم به یک گفتوگوی درونی شکل داد؛ گفتوگویی که رفتهرفته شدت و حدتاش، آدمی منزوی از من ساخت، اما ماحصل رنج واقعیِ فردی در نسبتاش با جامعه، اثر مهمتری بر من گذاشت؛ به کتابها پناه بردم.
از سال پنجم بود که از کتابخانهی محل تا کتابخانهی کوچک مدرسه، رمان به رمان پیش میرفتم. قرابتام با شخصیتهای ادبیات کلاسیک، کمکم به همدلیای درونام انجامید که میتوانستم آن را معطوف سطوح طبقاتی دنیای بیرون هم کنم، اما عطف زندگی من دبیر فارسی بود؛ خانم "سرخمرد" که به آنچه مینوشتم با تحسین چشم میدوخت و انشاهایم را هر جلسه با اشتیاق گوش میداد، من کمکم به اتکایی در درون خودم رسیدم.
بعدها که کار پدر در ساختمانسازی گرفت و خواهرهایم در تمکنی مالی به تحصیل ادامه دادند، جز خاطرهی آن رنجها که برای دنیای کودکانهام هیبتی خردکننده و وحشتناك داشت، چیزی نمانده بود، اما همان خاطرات و تجربهی رفتار بیملاحظهی یک معلم، تعهدی را بعدها در حرفهی آموزگاریِ خودم شکل داد. من، ديگر کودکی را در کلاسام معذب نکردم. من هرگز با صدای بلند از کودکی، شغل پدر و سطح تحصیلات خانواده را نپرسیدم.
اول مهرماه ۱۳۹۷، برای من توأم با دلهرهای شیرین بود؛ احضار تجربهی سالهای کودکیام در نخستين تجربهی حرفهی معلمی. آن دلهرهی دلچسب، جز شور مواجهه با دنیای از دستشدهی خودم نبود؛ کودکیای پشت میز و نیمکتها که سال به سال بخشی از معصومیتاش را وامینهاد. یک بسته شکلات خریدم، و چه اضطرابی! اضطرابی از آندست که شبهای امتحان وامیداردت جز در بهترین وضعیتات ظاهر نشوی، خوب تمرکز کنی و به یاد آوری.
وقتی وارد فضای مدرسه شدم، در ميان جیغهای شادمانهی بچهها، شادکام از مواجهه بودم؛ بچههای قد و نیمقد که گروهگروه میشدند تا معلم جوان و ناآشنا را به هم نشان دهند و هرازگاهی هم میگفتند: «سلام خانم». طی کردن مسیر بوفه تا درب سالن، در میانهی هجوم تداعیها بود؛ تسلیم شدن به صداقت خاطرهای که در تمام سالهای رفته، گویی امانتدار خاموش حافظه بوده است. ورودم به کلاس، ورودم به آستانه بود؛ لمس استعلاییِ خاستگاه!
در اولین دیدار با بچهها، نگاهی نامحسوس را از صورت جزئی فقر در لباس و کفشها گذراندم كه در منطقهی محروم "ماهدشت"، واقعيتی در حضور داشت؛ سپس با دخترکانام از شگفتی آینده گفتم؛ از اینکه تکتک آنها میتوانند روزی از پیلههای تنگ و تاریک بیرون بزنند، اگر به "فردای روشن" باور داشته باشند. در آخر زنگ هم از بچهها خواستم در نامهای آرزوهايشان را برايم بنويسند؛ آرزوهايی كه از معلمشدن تا سلامتی پدر و مادر راه میكشيد و آنها كه خصوصیتر بود، تمام شبام را پر كرد: «ای كاش يك اتاق مال خودم پر از وسايل داشتم!»...
و کاش معلمهای تمام کلاسها، از بافت اقتصادی-فرهنگیِ گوناگونِ دانشآموزان، راهی به درون بچههای دوران ابتدایی بگشایند؛ دوران حساسی که میشود در آن، با روشن کردن استعدادی و برافروختن خلاقیتی، در تاریکیها نقبی زد و سوی روشنی جُست.
کانال صور ما
نظرات بینندگان
و به امید آیندهای بیطبقه در ساختار آموزش و پرورش
معلم بودن سخت است و جامعه و حاکمیت باید درکنار معلم باشد و خلاها و مشکلات را از سر راه بردارند تا انرژی حرکت در مسیر معلمی کاسته نشود...
در مناطق محروم که وارد کلاس می شوی دریای از آثار فقر می ببینی. از خیلی وقت گرد فقر روی معلم پاشیده و قبول هم کرده دیگر از کتاب و کتاب خوانی خبری نیست . به غیر از کتابهای کمک سخن از کتاب بیهوده نشان می دهد
بله
کاش دست نوشته های دوران راهنماییت رو ببینن خواننده ها..
همون خیابون پلاک ۱۸ ، از دل نرود هرآنکه از دیده برفت
اگر همون رفیق گمشده باشی، چقدر از صدای معلم ممنون خواهم شد. بهم ایمیل بزن جانا
تو اینستا درخواست دادم لطفا قبول کنید
درود
پیام شما برای خانم رضایی ارسال گردید .
پایدار باشید .
اسمم محدثه احمدی شاید با این کار من رو بیاد نیاورید
مگر می شود فراموشت کرده باشم. با آن خلاقیت پرشکوه و صورت خندانت. عزیزم به ایمیلم پیام بده تا شماره م رو برات بفرستم.
بنده هم به عنوان یه شاعر و ترانه سرا خیلی شعر در مورد فقر در مدرسه نوشته ام.
من پدر بردیا آبنار هستم خانم رضایی.