دهکده «بیجارسر»، سالهاست که با بوی دود و خاطرههای گداخته نفس میکشد. نه از آن دودهایی که از هیزم بخاریهای نفتی بلند میشود و بوی زندگی میدهد، بلکه از دودی غلیظ، خفه کننده که در زمستان ۷۶ بر جان مدرسه نشست و در دل آن واقعه، مردی ایستاد.
مردی از جنس ایثار، از تبار فانوسهای راه.
حسن امیدزاده، نامش گره خورده با آتش، با فریادهای کودکانه و با سکوتی پانزده ساله.
آن روز، باد چنگ میانداخت به پنجرههای لرزان مدرسه. بخاری نفتی، قصه کهنه کلاسهای روستایی، ناگهان شعله کشید. نه شرمگینانه، که با فریادی سرخ، زبانه کشید و در لحظهای، جان پناهگاه کودکان را نشانه رفت. ۳۰ جفت چشم کوچک، وحشتزده، به دیوارهای در حال سوختن خیره شدند.
راه فرار؟ مسدود بود. دود میپیچید، غلیظ و سیاهچال.
اینجا بود که حسن امیدزاده پا پیش گذاشت. نه با زرهی فولادی، که با پیراهنی معلمی و قلبی از جنس عشق. خود را به آتش زد. نه استعارهای در کار بود، واقعیت محض بود. سینه سپر کرد در برابر شعلههایی که برای بلعیدن جانهای کوچک دهان باز کرده بودند. یکی یکی، پیکرهای کوچک را بیرون کشید. دود در ریههایش چرخید، آتش بوسهای داغ و وحشتناک بر سر و صورتش نشاند.
درد، مهمان ناخواندهای شد که دیگر هرگز ترکش نکرد.
او ماند. ماند با صورتی که دیگر آن صورت قبل نبود، با پوستی که رد سرخ آتش را تا ابد بر خود داشت. ماند تا شاهد بزرگ شدن کودکانی باشد که روزی آنها را از کام مرگ بیرون کشیده بود.
پانزده سال گذشت.
سالهایی پر از درد، پر از نگاههای کنجکاو، پر از زخمهایی که نه تنها بر جسم که بر روحش هم نشسته بودند. جراحی پشت جراحی، اما رد آتش عمیقتر از آن بود که پاک شود.
در این میان، زندگی ادامه داشت. خبرها آمدند و رفتند. قهرمانان جدیدی بر صدر اخبار نشستند و قهرمانان قدیمی در غبار زمان گم شدند. نام حسن امیدزاده، شاید گاهی در لابهلای کتابهای درسی ورق خورد، شاید یادی کوتاهی از او شد، اما درد او، رنج خانوادهاش و سنگینی سکوتی که بر زندگیاش حاکم بود، کمتر دیده شد.
و سرانجام، در آرامش بیمارستانی در فومن، مردی که پانزده سال با آتش زیسته بود، پروانه شد. بیهیاهو، بیخبر. گویی قهرمانیاش در همان شعلهها خلاصه شده بود و تحمل سالها رنج، داستانی نبود که نیازی به روایت داشته باشد.
اما بیجار سر، هنوز نفس میکشد و خاطره آن روز را از یاد نبرده است. دیوارهای مدرسه شاید دوباره بنا شدند، اما پژواک فریادهای آن روز و تصویر معلمی که خود را به آتش زد، در حافظه جمعی این خاک حک شده است.
حسن امیدزاده رفت، اما فداکاریاش، درسی است که در هیچ کتابی به این سادگی پیدا نمیشود. درسی از جانفشانی، از عشق بیچشمداشت، از اینکه یک نفر، گاهی تمام چیزی است که برای نجات یک دنیا لازم داریم.
یادش تا ابد گرامی و روانش شاد باد.
این قصه شاید در بوق و کرنا نشد، اما در دلهای کوچک آن سی دانشآموز، و در خاطر مردمانی که شاهد ایثارش بودند، برای همیشه روشن باقی خواهد ماند. گاهی بزرگترین قهرمانان، بیصدا پرواز میکنند.
نامی که در آتش نسوخت
در دل شعلهها
او ایستاد،
دستهایش به خواب آتش سوخت
اما هر کودک
از لبهایش زندگی گرفت.
چشمانش همیشه به راهی نیکو دوخته بود
و در هر دردی
لبخند یک فردای روشن را میدید.
او رفت،
اما راهش هنوز در دلمان میسوزد.
یادش در دستهای هر معلم فداکار جاریست
و در هر نسل که شعلههای علم
با امید به چشمهایمان میرقصند.
یادش همیشه زنده است
و نامش
در تاریخ نمیمیرد.
***
غروب روز چهارشنبه بیست و نهم تیر ماه ۱۳۹۱ بود که خبری تلخ مخابره شد. حسن امیدزاده معلم فداکار گیلانی کتاب درسی سوم ابتدایی و نماد ازخودگذشتگی و ایثار، به علت وخامت اوضاع جسمانی ناشی از سوختگی در بیمارستان امام حسن مجتبی (ع) فومن دعوت حق را لبیک گفت و در روستای بیجارسر شفت در آرامگاه ابدیش آرام گرفت،
روحش شاد یادش گرامی باد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان