همیشه دلم میخواست قیافۀ آدمها را وقتی فیلمی از آنها پخش میشود، ببینم...
در نشست کتابخوانی معلمان که پنجشنبه هفتم مرداد در ساختمان نگارستان برگزار شد، همین حس را داشتم. در نشست این ماه کتاب "گچ و چای سردشده" نوشتۀ آتوسا افشین نوید را با حضور نویسنده و بیست معلم و دو مدیر و سه دانشآموز همخوانی و نقد و بررسی کردیم.
وقت همخوانی کتاب به قیافهها نگاه میکردم تا ببینم میتوانم هیچ نشانی از آشنایی ببینم، با فضایی که ظاهراً می بایست کاملاً با آناحساس نزدیکی کنند...
برگههای کتاب که ورق میخوردند، با پیش رفتن داستان، دویدن واژهها را بر چهرهها میشد دید...
یکی از خانمهای معلم وقتی یکی از شخصیتهای کتاب- که همه معلم بودند- درگیر ماجرایی میشد، با نگرانی ابروهایش بالا میرفت، چشمانش گرد میشد و لب ورمیچید از اضطراب پایان ماجرا؛ انگار که خودش باشد....
تا بعضی کنایهها و شوخیهای کتاب که این قدر برای معلمها واقعی بود که حتی یخ چهرۀ خانم منظم و مرتبی با لباسهای اتوکشیده و خطوط چهرهای جدی و سخت که میشد حدس زد، باید معاون باشد، هم به خنده باز کرد...
تا جملاتی و بحثهایی بین شخصیتهای کتاب که گاهی چهرۀ بعضیها را در هم میکرد...
و بعد بحثها شروع شد، نظرات مختلف معلمان ابتدا راجع به کتاب و بعد نظام آموزش و مشکلات و تنگنا، نه فقط در نظام آموزشی بلکه در سراسر جامعه.
و چقدر عجیب است که به هر کجای این چرخه نگاه میکردیم، ردپایی از همه میدیدیم؛ ردپایی از دیگران، ردپایی از خودمان در هر نقشی، ردپایی از آدمهای مختلف جامعه که هر کدام در قالب یک شخصیت در کتاب نقش خود را نشان میدادند؛ یکی با هیچ وقت بلند نشدن برای حقش، یکی با نگفتن نظرات و کارهای درستی که انجامداده و یکی که فقط از اوضاع خشمگین است و تلاشی نمیکند برای اصلاح، فقط به همه چیز معترض است....
و اینها دستبهدست هم زنجیری میسازند که افتاده بر دست و پای نظام آموزشی و بلکه همۀ نظامها و نهادهای جامعه و مجبورشان کرده سینهخیز جلو بروند، با سری خمیده و سرعتی کم. و این سرعت کم و عقبنگهداشتهشدگی حتا به چشم اعضای رده پایین نظام رسیده؛ کسانی که امروزه به منابع اطلاعاتی متنوعی دسترسی دارند و مقایسه میکنند و به همین دلیل گاهی بالاسری خودشان را به قدر کافی هوشمند نمیدانند تا برایش احترام قائل باشند و همکاری و مشارکت لازم را با او داشتهباشند و این آفت خطرناکی ست برای جامعه...
و کسی هم برنمیخیزد برای برداشتن زنجیر، چراکه پاها به زنجیرِ ابهتِ پوشالی سیستم گیر است... تفکری که میراث هزاران سالۀ جامعهای پدرسالار است؛ جامعهای که همیشه یک بالاسری داشته که کارها را گفته و بقیه قبول کردهاند، بدون پذیرش مسئولیت و بدون فکر... و بالادست بودن با قدرت و ثروت گره خورده.
پس ابهت داشتن و بالاتر بودن در این چرخه مهم است و به بهای حفظ این ابهت ساختگی، رنجهای بسیاری متحمل میشوند و در سایۀ این ابهت و جایگاه و احترام، صدایی به نقد و سنجش درنمیآید؛ در حالی که اعتراض در تکتک اعضای سیستم میجوشد، ولی راهی برای خروجی منطقی و نقدی سازنده که متهم به شکستن این احترام نشود، نمییابد. و اینگونه تبدیل می شود به خشمی فروخورده و درونی.
این طور به جای اعتراض منطقی به کاری که از پایه نادرست است و تلاش برای تغییرش، با سنگاندازیهای کوچک یا دور زدن، از کنارشان رد میشویم و در دلمان هم خوشحالیم، درحالیکه آن کار نادرست میماند و ریشه میدواند بیشتر و بیشتر و تغییرش کاری میشود سختتر و سختتر ...
و جالب بود که در داستان کتاب نمیشد مقصر شخصی پیدا کرد و همۀ تقصیرها را انداخت گردن او. برای اولین بار انگار که زاویۀ دوربین از صورت بازیگرها آمدهبود بالاتر و داشتیم تصویر کلی را از بالا میدیدیم.
گفت , گوی این نشست راجع به مدرسه و معلم و مدیر و فضای کتاب "گچ و چای سردشده" بود، ولی تکاندهنده بود که چقدر تو خودت را میدیدی در جای آن نقشها. انگار آینه را گذاشتهباشند روبرویت و وقتی در آینۀ صاف و روشن ادبیات، تصویر زشت این نامادری جاخوش کرده در جان و روح این سیستم را میبینی، کاری نمیتوانی بکنی به جز جاخوردن از عمق تلخی این واقعیت.
و بحث کشیدهشد به این که رابطهها را چه شدهاست؟ معلمان و مدیران، معلمان و دانشآموزان، والدین و بچهها... هر رابطهای تبدیل شده به جنگی تمامعیار که دیگری را نه یک همراه، بل یک مبارز در جبهۀ روبه رو میبیند، چه گیری ست در میان همۀ این رابطهها؟
وقتی نگاه کنی، میبینی گروهی عجیب شدهایم در حال ساخت یک ساختمان، که هرکس فقط قسمت خودش را میسازد، آن طور که میخواهد... و یک قدم که میآیی عقبتر، میبینی چه آشفته بازاری ست!! یکی، دو آجر میگذارد بر دیوار و دیگری همان دو آجر را برمیدارد! ... یکی سخت در حال کار است ولی بیهوده و با دست خالی و بیآجر و دیگری با دستی پر از آجر که توانایی گذاشتن آجرها را هیج جا ندارد و فقط آجرهایش را محکم بغل کرده... و این چرخۀ معیوب همین طور ادامه مییابد...
و این میشود که ساختمان همیشه یا نیمهکاره است یا از نصفه میریزد یا چیزی هزار رنگ و سبک و عجیب و غیر قابل استفاده میشود که بهناچار باید خرابش کرد و از پی ساخت...
آیا مشکل این نیست که هر کس فقط از چشمی دوربین شخصیش و منافع خودش دنیا را میبیند؟!
ولی اگر پایت را بگذاری در کفش کس دیگری و ببینی کسی که به خاطر داد و فریادهای بی جایش سرزنشش میکردی، چه دردهایی را تحمل میکرده... وقتی کل ساختمان را از دور ببینی...
آن وقت شاید بشود پیدا کرد مرزهای مشترک را...
شاید بشود سرانجام بالا برد این ساختمان را...
این ساختمان قرنها نیمهکاره مانده را به سرانجامی رساند...شاید...
آتوسا افشین نوید آمد و بخشهایی که کتابش را برایمان خواند و گفت و گو چنان گرم و پرچالش بود که همه رابه میدان کشاند.
جهک در دلش قند آب میشد که در نشست این بار، چهار ضلع مدیر و معلم و والدین و دانش آموزان به بهانۀ همخوانی یک کتاب، ضلع پنجم نویسندهای دوست داشتنی و عزیز را هم پیداکرد.
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.