زندگی گاه در اشکال هندسی باز و بسته بر آدمی نمایان میشود. به عنوان مثال، گاه به شکل یک مارپیچ باز همچون جاده یا رودخانهای در میان شیارها و پستی بلندیهای کوه و دشت ظاهر شود، و گاه به شکل یک دایرة بسته. من اخیراً شکل گرد پیچ در پیچ آن را تجربه کردهام. زیرا، پس از سالها دوباره در کوچهای مقیم شدهام که چند سال از بهترین دوران تحصیلیام را در آن سپری کردم. این روزها، هر بار که از کنار در چوبی آبی رنگ قدیمی مدرسة سابق و کتیبة جدیدش میگذرم، به خودم میگویم: دنیا واقعاً گرد است، و اتفاقاتاش هم یک چرخه است، مثل چرخة فصول.
فصل گرم امتحانات فرا رسیده است، و من وقتی دانشآموزان مضطرب، بیخیال و سرخوش راهی سوی مدرسه، امتحان، و سرنوشت را میبینم، گویی نوجوانی خودم را نظاره میکنم. واقعاً عجیب است، با این که بیش از سی سال از آن دوران میگذرد، اما عواطف و خاطراتم آن قدر با قدرت نزدم حاضر میشوند که گاه از حضور زندهشان میترسم. چطور ممکن است با گذشت این همه سال آنها هنوز با من باشند؟ تا حالا کجا بودند؟ آیا در اعماق دستنایافتنی ناخودآگاه مدفون بودند، و با زلزلهای ناگهانی دوباره به سطح آگاهی آمدهاند؟ یا در تونلهای حلقوی و متداخل زمان سفر میکردند، و برحسب تصادف دوباره آنها را ملاقات میکنم؟
در نگاه اول و در ظاهر، مدرسة محبوبام در سفرش در طول زمان چندان تغییری نکرده است. زیرا، سازمان میراث فرهنگی با چسباندن یک کتیبه به سر درش، بیگانگان را از دستاندازی بدان منع کرده است. اما در نگاه دوم و در باطن، گویی اتفاقاتی رخ داده است. پس از چند ماه رفت و آمد در کوچة قدیمی مدرسه، ناگهان متوجه چیزی میشوم که در نگاه اول متوجه آن نشده بودم. مدرسه گویی در محاصره است. اطراف مدرسه پر شده از ساختمانهای جدید چند طبقة دانشکدهها و پژوهشکدههای دانشگاههای سرشناس تهران که با قامت بلندشان بر مدرسة کوتاه قامت قدیمی ما سایه انداختهاند. از قضا، من نیز ساکن یکی از آنها شدهام. با رسیدن فصل جدید، و رفت و آمدهای جدید، حلقة محاصره را بهتر مشاهده میکنم. مدرسه محبوب من واقعاً در محاصره دانشگاه و سوداگران آن است. با رسیدن موسم امتحانات، کوچه پر شده از صدای موتور سیکلتهای حامل دعوتنامههای دلالان و سوداگران دانشگاه؛ پیکهای «سرنوشت» که دانشآموزان را با بستههای پر زرق و برق رنگی جلب، و به سوی آیندهای روشن در یک دانشگاه رویایی دعوت میکنند. اما، واقعاً عجیب است. چرا این دعوتنامهها و پیکهای سرنوشت، مرا به یاد دعوتنامه و پیک آن شهر بازی کذایی در قصة پینوکیو میاندازند؟ این تداعی از کجا سرچشمه میگیرد؟ چه شباهتی میان آن شهربازی کذایی و دانشگاه رویایی آیندهساز ما وجود دارد؟
باید بگویم، روایتی که میخواهم تعریف کنم، قبلاً در جایی دیگر و جمعی دیگر تعریف کردهام، اما با رسیدن موسم امتحانات، و آغاز تحرکات مهاجمان و بیگانگان عرصة تربیت، دوست دارم برای معلمان خوانندة سخن معلم نیز آن را تعریف کنم.
داستان از این قرار است که،
روزی دوستی در گرماگرم بحثی از من پرسید: «كي و تحت چه شرايطي مدرسه و يادگيريهاي مدرسهاي شيرين و جذاب ميشود؟» و «كي و چگونه آدمها به واقع تبديل به يادگيرندگان مادامالعمر ميشوند؟» دوست داشتم همان موقع بيدرنگ به او پاسخ میدادم: آنگاه كه توانستيم استقلال و تماميّت هريك از مقاطع تحصيلي را به رسميت بشناسيم و مقاطع پايينتر را از زير ساية شوم مقاطع بالاتر خارج كنيم. اما با خود گفتم، بايد سر فرصت و با برانگيختگي بيشتر، یادداشتی را بدين ادعا اختصاص بدهم. سرانجام بهانهاش فراهم شد. زیرا چیزی نگذشت که در كوران رقابتي كه انگار پاياني براي آن متصور نبود، قرار گرفتم، و مسئلة كهنهام دوباره تازه شد. منظورم "مسئلة رقابت" است. بهدليل قرار گرفتن در كوران مسابقهای ديگر، به اندازة كافي برانگيخته شدم كه بتوانم ضمن پاسخ به پرسشهای آن دوست، در باب تجربة خودم از رقابت بنويسم.
برایش نوشتم، جديترين رقابت دوران ما كنكور بود. منظورم كنكور دانشگاه است، نه كنكورهاي نوظهور مقاطع مختلف تحصيلي براي ورود به اين دبستان خوب يا آن دبيرستان استثنایی. در دوران ما، جديترها، سوم دبيرستان جداً به فكر رقابت جدي زندگي تحصيليشان ميافتادند، و جديها نيز سال آخر به تكاپو ميافتادند. اما امروزه شاهد آنيم كه پدران و مادران و مدارس دورانديش از ابتدايي به فكر دانشگاه بچهها هستند.
اغلب، لطیفهها در خاطرم نميمانند، اما از بس برخي رخدادهاي تربيتي روزگار ما مسخره به نظرم ميرسند، اين يكي به دلم نشست و در خاطرم ماند. در جایی اطلاعیة طنزی خواندم بدین مضمون: مادران و پدران دورانديش بشتابيد! از هماكنون ميتوانيد نوزادان خود را به كانون ... بسپاريد! زيرا كانون ... سرانجام موفق شد، پس از سالها زايشگاههايي در كنار آموزشگاههايش تأسيس كند، و به آرزوي شما پدران و مادران دورانديش جامة عمل بپوشاند.
تجربه و آگاهي من از عارضة رقابت در نظام تربيت به سالهاي تحصيل فرزندم بازميگردد؛ وقتي كه يك لنگه پا و بهتزده در آستانة يك مدرسة غيرانتفاعي ايستاده بودم و از طريق آیفون به سؤالات مشروط معاون مدرسه جهت گشودن در مدرسه براي ثبت نام پاسخ ميدادم؛ سؤالاتي از اين قبيل كه تحصيلاتتان چقدر است؟ و شغل خودتان و همسرتان چيست؟ سرانجام با قانع شدن خانم معاون در آن مدرسة خوب منطقة سه تهران به رويم گشوده شد، اما من هرگز از آن عبور نكردم. به ياد دارم، آن قدر متلاطم و آشفته شده بودم كه اتومبيلام را همانجا رها كردم و براي به دست آوردن آرامش ذهني و گرفتن تصميم درست، پياده به خانه بازگشتم. بايد بار ديگر با خودم ميجنگيدم، پس همين كار را كردم. سرانجام توانستم در برابر آرزوها و هوسهاي مادرانة خودم و سرزنشهاي تمامنشدني خانوادهام مقاومت كنم، و دست فرزندم را بگيرم و در يك مدرسة راهنمايي دولتي نامنويسي كنم. عزم جدي داشتم كه از اين طريق، او را از آسيبهاي رقابتهايي حفظ كنم كه فكر ميكردم، برخي مدارس و در صدر آنها مدارس غيرانتفاعي، آگاهانه يا ناآگاهانه ترويج ميكردند.
خوشبختانه، فرزندم همانند من، به دليل مصون ماندن از عوارض رقابت، زندگي تحصيلي آرام و نسبتاً شادي را سپري كرد، البته نه تا آن حد كه هرازگاهي چون مادرش دلش براي مدرسه تنگ شود. يكي از مهمترين پيامدهاي اين تصميم آن بود كه از شانس معاشرت با دوستان شاد خيرخواه و نه رقيبان مضطرب بدخواه برخوردار شد.
سالها بعد، وقتي صحبت به ميان آمد و از علت تصميم ناگهاني آن روز برايش گفتم، رفت و نظرات دوستان مدرسهاش و ديگران را آورد و برايم خواند. همگي آنان از دوران تحصيلشان در آن مدرسة كذايي یا مدارس كذايي مشابه آن، و كارهاي غيراخلاقي همكلاسيها (بخوانيد رقيبان!) در موسم رقابت و هنگام امتحانات به عنوان كابوس و خاطرات بد تحصيلي ياد كرده بودند.
به گمانم، مهمترين ويژگي مدرسة ما كه من گهگاه دلتنگاش ميشوم، تجربة يادگيري در كنار دوستان بود، نه در كنار رقيبان. پررنگترين خاطرة مدرسة ما، خاطرة دوستيهاي به دور از رقابتها، شيطنتها و دسيسهچينيهاي مرسوم اين روزگار است.
بهخوبي به خاطر ميآورم كه موسم امتحانات، بيش از اوقات ديگر از همديگر سراغ ميگرفتيم تا با صحبت كردن و خنديدن و مسخره كردن درسهاي سخت و معلمان سختگير بر اضطرابهايمان غلبه كنيم، نه آن كه دسيسه كنيم، رقيب را مشغول كنيم يا در شب امتحان جزوههايش را بدزديم، تا مبادا بيشتر درس بخواند و نمرهاش بالاتر شود (از اعترافات يك دانشآموز دبيرستاني در فيسبوك).
مهمترين ويژگي مدرسة ما، شانس يادگيري از معلمان بلندپرواز و بي قيد و بندي بود كه چندان در قيد رساندن ما به دانشگاه نبودند. معلم جبر و مثلثاتمان به ما نميگفت: اين فرمول را در كلة پوکتان فرو كنيد، چون آناليزها نشان ميدهد، اين فرمول جزو سؤالات پرتكرار است، و هر دو سال يكبار در آزمونهاي نهايي يا در كنكور سراسري تكرار ميشود، بلكه خودش را پاي تختة كلاس هلاك ميكرد تا ما نيز بتوانيم چيزي را مشاهده كنيم؛ چيزي كه احتمالاً او در آن فرمولهاي رياضي ميديد و ما نميديديم.
ميخواست ما نيز همچون او رياضيات را كشف كنيم و با زيباييهاي دنياي رياضيات با همة نظم و آشفتگيهايش آشنا شويم. در مدرسة ما بهندرت واژة تفرقهافكنانة "نخبگان" بر زبان اهالي مدرسه جاري ميشد، نميدانم! شايد در ميان خودشان يا در دلشان آن را تكرار ميكردند. از جاهاي ديگر خبر ندارم، اما معلمان بيقيد و بند مدرسة ما زياد در قيد گروهبندي دانشآموزان براساس تلاششان و برچسب زدن به آنها نبودند؛ برچسبهايي چون "نخبه" و "عادي". همه چيز برايمان مثل يك راز باقي ماند. معلم محبوبمان هرگز به ما نگفت، فوقتلاشگريم يا تلاشگريم يا نيازمند كمك.
نميدانم، شايد او نيز مثل ما، شازده كوچولو را خوانده بود و ميدانست: "زبان سرچشمة سوءتفاهمهاست" و ممكن است با نخبه خواندن یک نوجوان اسير غرور نوجواني در يك كلاس چهل و دو نفره، يكي صعود كند و چهل و يكي سقوط! شايد، در ذهناش يك ساختار بينقص افقي را تصور ميكرد، مثل آرايش پرواز پرندگان مهاجر. حتماً همينطور است، زيرا اكنون كه از اينجا به فعاليتهايش مينگرم، بهخوبي ميتوانم مشاهده كنم، چطور خودش به دليل تجربة راه، همانند سردستة پرندگان مهاجر در نوك پيكان قرار گرفت، و دانشآموزان با فواصل مختلف در يك ساختار افقي به دنبال او سفر آغاز كردند؛ سفر به سرزمين ناشناختة رياضيات. او با شايستگي همة ما را به مقصد نه، بلكه به رياضيات وارد كرد.
همچنين بهخوبي به خاطر دارم، پدر و مادرهاي كمتحصيلاتمان، در انجمن اوليا مربيان گرد هم ميآمدند، پول روي هم ميگذاشتند، دستمزد معلمان استثنايي مدرسه براي ساعتهاي فوقالعادة روزهاي تعطيل را ميپرداختند تا فرزندانشان در كنار يكديگر پيشرفت كنند، نه همانند والدين نخبه و تحصيلكردة امروزي كه از پرداخت و كمك به مدرسة دولتي به اين دليل طفره ميروند كه مبادا كلاسهاي فوقالعادة باكيفيت با استادان مجرب برگزار شود و رقيبان در شرايط برابر با فرزندشان درس بخوانند، و تهديدي براي آيندة وي گردند (به گفتة مدير يك دبيرستان دولتي در مصاحبه با من، وقتي از دلايل عدم مشاركت شايستة اوليا براي كمك به ارتقا كيفيت مدرسه سخن ميگفت).
حال اگر از من بپرسيد: كي و چگونه آدمها به واقع تبديل به يادگيرندگان مادامالعمر ميشوند؟ پاسخ ميدهم:
• آنگاه كه ذهن و فكر و هوششان از بند اين رقابتها، اضطرابها و ترفندها براي به جايي رسيدنها و درواقع به هيچجا نرسيدنها رها شود. وقتي كه سیاستگذاران، مسئولان، مدعيان و متخصصان تربيت، واقعاً به تربيت براي خير انسان و جستجوي بيپايان آن بنگرند، و استقلال و تماميّت مقاطع ابتدايي و متوسطه را براي دستيابي و تحقق مراتبي از آن به رسميت بشناسند.
• آنگاه كه معلمان رهيده از قيد و بند انتظارات مسئلهدار جامعه قادر شوند، همانند برخي معلمان آزاده و بيقيد و بند مدرسة ما با توسل به لطائفالحيل معلمي (نه فقط به پشتوانة دانش، تخصص و فن) لذت فهم و يادگيري خاص هر مقطع را فارغ از تشويش رساندن دانشآموزان به مقاطع ديگر، در همان فرصتهاي خاص مقطعي كه دانشآموزان را در اختيار دارند، به آنها بچشانند.
• آنگاه كه باور كنيم، ميتوان مدرسه را بدون هيچ لطمهاي به آيندة بچهها از سايهسار دانشگاه خارج كرد. فكر ميكنم، مادامي كه ابر ضخيم تيرة دانشگاه بر مدرسه سايه انداخته است، و معلم با نگراني به آسمان گرفته و باراني مدرسه مينگرد، به بچهها اجازة بيرون رفتن و تنفس در هواي آزاد يك مدرسة واقعاً ابتدايي را نميدهد. بچهها از كمترين حقوق خود يعني شاد زيستن در مدرسه محروماند، و بايد در كلاس بمانند، تست بزنند، و مسائل كتابهاي سبز و آبي و قرمز و مشكي فلان كانون را براي تضمين آيندة مبهم خود حل كنند.
منظورم از «مدرسة واقعاً ابتدايي»، مدرسهاي است كه كلاس رياضياتاش فقط به اين دليل مضحك كه تا اطلاع ثانوي دانشگاه شريف مهمتر از دانشگاه تهران و بقية جاهاست، مهمتر از زنگ تاريخ و انشاء نيست. زنگ تفريحاش واقعاً زنگ بازي و وسطي و جيغ و شادي و يادگيري از انواع ديگر است، نه وول زدن در حياطهاي فسقلي غيراستاندارد آموزشي، تا 15 دقيقة استاندارد آمادگي مجدد مغز براي كلاس علوم يا رياضي سپري شود.
بنابراين، با توجه به شرايط حاكم، ميتوان پيشبيني كرد كه امكان اين كه دانشآموزان به يادگيرندگان مادامالعمر بدل شوند، بسیار کم است. زيرا وضعيت امور حاكي از آن است كه آنها از لذت يادگيري محروم و از مدرسه بيزارند، و صرفاً از سر اجبار و تكليف چيزهايي به نام ادبيات و علوم و رياضي ياد ميگيرند -البته اگر بتوان آن را يادگيري خواند- تا به جايي كه بايد برسند، رسانده شوند. ما نيز از وضعيت امور و اين شرايط ناآگاه نيستيم. اگر به مقالات رجوع كنيد، متوجه ميشويد كه
• بهخوبي آگاهيم، كميّت بر كيفيّت غلبه دارد، حتي آنگاه كه با شامورتيبازي ارزشيابي كمّي كيفي ميشود، و اگر به تيغ نقد برهنهاش كني، ميبيني همان كمّي است كه به رداي كيفي درآمده است؛ درست مثل تحقيقات تربيتيمان (لطيفة معروف دلمه و كوفته).
• بهخوبي آگاهايم كه براي مدارس، دلالت پديدة انفجار دانش، منفجر كردن مغز دانشآموزان شده است. بهخوبي آگاهايم كه برنامة درسي در برخي مدارس به جاي آن كه در خدمت غايات تربيت باشد، ملعبة دست سياستمداران، سوداگران تربيت، و پدران و مادران به اصطلاح دورانديش است كه "دور"شان دورتر از نوك دماغشان نيست.
• بهخوبي آگاهايم كه به جاي آن كه كارايي و اثربخشي را در لذتبخشتر كردن يادگيري جست و جو كنيم، آن را در گنجاندن مواد بيشتر در ذهن دانشآموزان، در كمترين زمان ممكن، و با كمترين هزينه ممكن جستجو ميكنيم. شيوههاي جديد و در حال شيوع يادگيريمان، بيشتر اسارت و كنترل را تداعي ميكند تا آزادي را. از آزمایشگاه تحقيقات يادگيريمان، هر روز بري ميرسد، تازهتر از تازهتري ميرسد. به عنوان مثال، موجوداتي عجيبالخلقه به نام "پشتيبان" بيرون آمده است كه گويا وظيفة جديشان تماسهاي مستمر روزانه براي پيگيري پيشرفت تكاليف دانشآموزان در منزل، مهماني و مسافرت است؛ و وظيفة راستينشان يادآوري اين است كه او همواره تحت نظارت و اسير مدرسه تا رسيدن به دانشگاه است.
آري، ما همة اين كارها را با آگاهي براي تضمين آيندة دانشآموزان انجام ميدهيم، آگاهانه با نيت خير، آنان را در نظام تربيت به عوارض «رقابت» مبتلا ميكنيم، رقابتي كه تا پايان عمر دست از گريبانشان برنميدارد، و به همان اندازه كه موجب تنزل انگيزههاي سالم يادگيري در دوران دانشآموزي است، موجب تنزل انگيزة يادگيريهاي مادامالعمر، و تلاش و كار شرافتمندانه در دوران بزرگسالي است.
آري، چه خوشمان بيايد چه نيايد، ما تا مغز استخوان به سم رقابت آلودهايم، و آگاهانه در نظام تربيت كودكان را به سم رقابت آلوده ميكنيم. در نتیجه، اگر سخن از خير تربيت است، من هيچ خيري در ساختاري كه مقاطع در آن، فقط و فقط، پلة رسيدن به مقاطع بالاترند، نميبينم.
هيچ زيبايي و خيري در معماري پلكاني آن مشاهده نميكنم.
پس، چه بهتر و چه خيرتر كه واژگونش كنيم.
* پژوهشگر و عضو انجمن فلسفه تعلیم و تربیت ایران
نظرات بینندگان
خورشید برای همیشه زیر ابر نمی ماند اما از آن می ترسم که وقتی خورشید از زیر ابر بیرون بیاید دیگر دیر شده باشد وبه اصطلاح نه تومانی و نه من!!!!
آفریده خالق!!!