من سربازی نرفتهام و قرار هم نیست بروم. تنها تجربهام از حضور در میدان تیر به سال دوم دبیرستان برمیگردد. بعد از اینکه یکسال تحصیلی بهصورت نظری چیزهایی دربارهی آمادگی دفاعی آموختیم، قرار شد برای فراگرفتن مهارتهای عملی به پادگان ۱۹دی برویم.
آقای عباسی، دبیر آمادگی دفاعی، در آخرین جلسهی پیش از اعزام به پادگان، توصیههای مهمی را با ما در میان گذاشت. دربارهی اینکه چی بپوشیم، چی نپوشیم، خوراکی همراه داشته باشیم یا نه چیزهایی گفت و بعد به نکات مهمتری اشاره کرد. ماجراهایی را برایمان تعریف کرد که در آنها دانشآموزی به خاطر سهلانگاری دانشآموزی دیگر را کشته شده بود.
آقای عباسی چند بار انگشت اشارهی دست راستش را به نشانهی هشدار تکان داد و با لحنی هشدارآمیز گفت:”مبادا مبادا موقعی که برا شلیککردن پشت خاکریزها دراز کشیدید برل سؤال پرسیدن با سلاح آماده به شلیک برگردید سمت بغلدستیتون. اگر سؤالی داشتید اسلحه رو بذارید زمین و فقط دست بلند کنید. اونوقت مراقب خودش میآد پیشتون.“ بعد به عادت همیشگیاش چند بار دستهای تپلش را به هم کوبید و تکرار کرد:”مبادا با سلاح برگردید سمت بچّهها.“
روز موعود فرارسید.
کهنهترین لباسهایی را که میشد با آنها در ملاعام حاضر شد، پوشیدم و پیاده خودم را به مقابل دبیرستان رساندم. دقایقی بعد چند تا اتوبوس پر از دانشآموزان سال دومی به مقصد پادگان ۱۹دی قم به راه افتاد. این پادگان جایی در نزدیکی تالاب حوض سلطان است.
اواسط اردیبهشتماه بود؛ امّا هوای منطقه مثل جهنم خشک و سوزان بود. شاد و خندان از اتوبوسها پیاده شدیم. اوّلین چیزی که توجّه ما را به خود جلب کرد پارچه و پلاکاردهای سیاهرنگی بود که جایجای پادگان نصب شده بود. بعدها فهمیدیم چند روز پیش از حضور ما در پادگان، سربازی به خاطر اختلاف با یکی از درجهدارها، او را کشته بود و این پلاکاردها برای آن درجهدار نصب شده بود.
یکییکی از در ورودی پادگان گذاشتیم و در محلی نزدیک به ورودی صف کشیدیم. ما امام صادقیها تنها گروه اعزامی نبودیم. دانشآموزانی از دیگر دبیرستانهای قم هم کنار ما صف بسته بودند. هنوز تو حال و هوای مدرسه بودیم. هنوز شوخیها و خندههای توی راه را در سر داشتیم.
با اوّلین گلولهی مشقی که کنار پای یکی از بچّهها خالی شد، فهمیدیم اینجا با همهی جاهای دیگهای که تا به حال رفتهایم، فرق دارد. درجهداری که با سلاحش شلیک کرد، با صدای بلند گفت:”اینجا پادگانه! شوخی و خنده ممنوع! حرف و قدم بیجا ممنوع! سرپیچی از دستورات ممنوع! سرپیچی کنید تنبیه میشید. تشویق برای یکی، تنبیه برای همه.“
خط و نشانها را کشید و سپس مراحلی را که آن روز باید طی میکردیم یک به یک بیان کرد. ما رنگ به رخ نداشتیم. بچّهها را چند دسته کردند و برای هر دسته یک سرگروه برگزیدند. من شانس آوردم که سرگروه شدم. سرگروهها تا نقطهای معین میدویدند، بعد میایستادند تا دیگر اعضای گروه خودشان را به آنها برسانند. بعد از کلّی دویدن، غلتزدن را هم تجربه کردیم. توی خاک و خل در زمینی پر از خار. درجهداری هم که همراهمان بودم، مدام یادآوری میکرد که اینجا پر از مار و عقرب است و ما هر بار که این جمله را میشنیدیم تندتر غلت میزدیم. تا موقع نماز ما را دواندند و غلتانند.
به گمانم دو ساعت طول کشید. نماز را به جماعت خواندیم و بعد ناهار خوردیم. ناهار شوید باقلا بود با کمی ماست. بعد از ناهار خسته و خواب آلود رفتیم سر کلاسهای آموزشی. شیوهی صحیح دراز کشیدن روی زمین، در دست گرفتن سلاح، آمادهسازی آن برای شلیک و باز و بسته کردنش را آموختیم. خان نهایی را پیشرو داشتیم؛ تیراندازی. به قدری تشنه بودیم که نای نفسکشیدن هم نداشتیم چه رسد به یکنفسه دویدن تا میدانتیر. آب خواستیم. گفتند:”نداریم.“ جلوی چشم ما چند قالب بزرگ یخ را از یک نیسان پر از قالبهای یخ برداشتند و بردند داخل یک کانکس. گفتیم:”اینا چیان پس؟“ جواب شنیدیم:”اینا برای سربازهاس.“ آبنداده ما را تا میدان تیر دواندند.
در میدان تیر بچّهها را دهنفر دهنفر صدا میزدند. هر کسی که اسمش را میخواندند، میرفت در جایگاه خودش مستقر میشد. دو یا سه کیسهی پر از شن که رویهم چیده بودند سنگر تو را از سنگر نفر بغلدستیات جدا میکرد. من عقبتر از خطمقدم توی صف منتظر بودم تا نوبتم از راه برسد. تپهی نسبتاً مرتفعی در مقابل بچّهها بود که آنها به سویش تیر میانداختند. بعد از هر نوبت شلیک، ابری از گردوخاک از نوک تپه برمیخاست. به نظر بیشتر گلولهها آن حوالی فرود میآمدند. جز صدای کرکنندهی شلیکها صدایی به گوش نمیرسید. پوکهها پشت سر هم از سلاحها خارج و به طرفین پرتاب میشدند. محو تماشای صحنه بودم که اسمم را خواندند. برخاستم و به طرف سنگرم حرکت کردم. یک کلاش و پنجتا فشنگ دادند دستم. سلاح را پر کردم و همانگونه که ساعتی پیش آموخته بودم، توی سنگرم دراز کشیدم. چک کردم سلاحم روی حالت تکتیر باشد و بعد گلنگدن را کشیدم. حدفاصل فرمان آماده تا آتش، توصیههای مهم دبیرمان یادم افتاد. ترسیدم. فرمان آتش را که شنیدم ماشه را برای اولین بار چکاندم.
هنوز هم بعد از دوازده سال توی ذهنم تعداد دفعاتی که ماشه را با انگشت اشارهام لمس کردم، میشمارم. چهار بار شد امّا چرا از سلاحم پنجتا فشنگ در رفت؟ کلاش را روی زمین گذاشتم و سرم را توی کیسههای شن فروبردم. هنوز صدای شلیک گلوله از اسلحهی نفرات چپ و راستم به گوش میرسید. شلیکها که آرام گرفت، سلاحها را تحویل دادیم و رفتیم.
زمان بازگشت فرارسیده بود؛ امّا درجهدارها فرصت را غنیمت شمردند و باز هم ما را دواندند. این بار از میدان تیر تا دم در خروجی. به شوق خانه تندتر از پیش دویدیم. به نزدیکیهای در خروجی که رسیدیم آب خواستیم؛ امّا باز هم دریغ کردند.
از پلههای اتوبوس که بالا میرفتیم از آن چهرههای شاد و خندان اول صبح خبری نبود. خسته، تشنه و خاکآلود بودیم. توی اتوبوس وقتی دوباره دوستانمان را دیدیم، کمی روحیهمان زنده شد. دربارهی اتّفاقات روزی که پشت سر گذاشتیم صحبت کردیم. از دویدن و غلتزدن حرف زدیم. به ابراهیم که از دراز کشیدن در مقابل یکی از درجهدارها خودداری کرده بود، خندیدیم تا رسیدیم به قضایای میدان تیر.
بچّهها از سیبلهایی میگفتند که با فاصله از خطّ آتش در نزدیکیهای آن تپهی نسبتاً مرتفع کار گذاشته شده بودند. شهاب در حالی که با دستمالی شیشههای عینکش را تمیز میکرد، گفت:”من فک کنم یهدونه زدم به سیبل.“ صادق گفت:”من دو تا از تیرهام خورد به سیبل. مطمئنم.“ حسن بازو گرفت و با خوشحالی گفت:”اییییینه! من سه تا زدم به هدف.“ نوبت من که رسید با تعجّب گفتم:”کدوم سیبل؟!“
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.