ششمین سال خدمتم بود.بعد از چند سال خدمت در روستاها برای اولین بار قرار بود در سطح شهر تدریس کنم.در کنار ساعات کاری که داشتم ابلاغ شش ساعت ریاضی سال اول دبیرستان (پایه دهم کنونی) را به عنوان اضافه تدریس به دستم دادند و روانه یکی از دبیرستان های سطح شهرم کردند که چندان خوشنام نبود و همه از اکثریت بچه های ناهنجارش شاکی بودند.
خلاصه اینکه بنده بدون اطلاع از این موضوع با اشتیاق به دبیرستان مربوطه مراجعه کردم و ابلاغ را تسلیم مدیر مدرسه نمودم.القصه جناب مدیر پسر همسایه روبه رویمان بود که حدود ده سالی از بنده بزرگ تر بود . آدم محترم ، دلسوز و متینی بود.
من را که دید خیلی تحویلم گرفت و در کنار خود نشاند و پذیرایی نمود. تا اینجای قصه اوضاع عادی بود ، تا اینکه علت آمدنم را جویا شد. من نیز ابلاغ را تسلیمش نمودم.به محض دیدن ابلاغ فورا گفت ابلاغ را در جیبت بگذار و به اداره برگرد و بگو که این اضافه تدریس را نمی خواهی !
علت را جویا شدم.
فرمود: راستش را بخواهی ما هفت تا کلاس سال اول داریم و از هر کلاس چهار پنج نفر [به قول خودش ] نخاله را جمع آوری و فیلتر کرده و هشتمین کلاس را تشکیل داده ایم و این دانش آموزان به تنها چیزی که فکر نمی کنند درس و کتاب و مدرسه است ، چه برسد به درس سنگینی چون ریاضی و حال چون همسایه بودیم و هستیم و دوستت دارم ، اجازه نمی دهم به چنین کلاسی بروی و خود را درگیر چنین جوی کنی.
اما بنده با احترام کامل به دلسوزی ایشان اصرار به رفتن به کلاس و قبول کردن ابلاغم نمودم که دست آخر نیز پذیرفتند.این اصرار بنده دلیلش مادی و برای حق الزحمه اضافه تدریس در آن مدرسه نبود ، چون به راحتی می توانستم با شش ساعت دیگر در مدرسه ای دیگر عوضش کنم ؛ بلکه بیشتر به خاطر شوق و اشتیاق تدریس در دبیرستان ، آن هم در سطح شهر، و اینکه زیاد برایم دانش آموز نخاله و غیر نخاله فرقی نداشت بود.
با وجود تازه کار بودنم اعتماد به نفس عجیبی داشتم.مع الوصف اقدام به جفت و جور کردن برنامه نمودیم، که ایشان عمدا شش ساعتم را در سه روز قرار دادند ( بعدها فهمیدم که ایشان برای اینکه بنده منصرف شوم این کار را انجام داده بودند )
دو روز بعد برای اولین بار وارد کلاس مربوطه شدم.
در اولین جلسه به رسم عادت و روال سال های گذشته که حتی تا الان نیز ادامه دارد و خواهد داشت، هیچ کتابی را باز نکرده و تدریس ننمودم ، بلکه بعد از معرفی خود ، فقط برای بچه ها از روش کار ، و قوانین کلاس، خواسته ها و اصول رفتاری خودم و... صحبت کردم.بچه های بامرام و باحالی بودند.از قیافه هایشان شیطنت و منش لات گونه می بارید. به هر صورت ، جلسه اول به خوبی و خوشی تمام شد.
جلسه دوم که زنگ اول و اول صبح بود وارد کلاس شدم و بعد از سلام و احوال پرسی از جایم بلند شدم و گچ را در دست گرفتم تا شروع به درس دادن نمایم. هنوز اولین کلمه را بر روی تخته ننوشته بودم که از ته کلاس یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: " آقا معلم برای کی داری درس میدی؟ باشکم گشنه که آدم ریاضی جالیش نمیشه." هنوز رویم به تخته بود و مشغول نوشتن بودم و در عین حال پرسیدم : صبحانه نخوردی؟ هم او و هم بقیه دانش آموزان همگی با صدای بلند گفتند: نههههه خییییر !
گچ را جلوی تخته گذاشتم و رویم را به کلاس کردم.دستم را تکاندم و کنار میزم رفتم.از جیبم یک پنجاه تومانی بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.بعد رو به بچه ها گفتم : حرفتان منطقی است و حرف حساب جواب ندارد. پس هر کس که صبحانه نخورده است یک پنجاه تومانی بیاورد و روی این پول بگذارد.در عرض یک چشم بر هم زدن همه دانش آموزان نفری پنجاه تومان روی میز گذاشتند . سپس دوتا از بچه ها را برای خریدن سنگک و پنیر و کره به بیرون از کلاس فرستادم . ده دقیقه نگذشت که برگشتند و به همراه بچه ها صبحانه مختصری در کلاس خوردیم. از جمع کردن پول ، و آوردن سنگک و مخلفات صبحانه تا خوردن آن کلا نیم ساعت از کلاسم مصرف شد.بعد از آن و در ساعت باقیمانده تدریس اولین درس ریاضی را شروع کردم.
از آن روز به بعد به صورت برنامه ای منظم و تا پایان سال ، نیم ساعت از آن جلسه ای که اول صبح بود را به خوردن صبحانه با بچه ها در کلاس مصرف می نمودم.چون شیفت مان چرخشی بود دو هفته یک بار به این برنامه می پرداختیم و چون در هفته سه جلسه با این کلاس بودم (دو جلسه اصلی و یک جلسه جبرانی )
از هر شش جلسه، یک جلسه آن ( آن هم نیم ساعتش ) صرف این کار می شد.
این کار باعث شده بود که دانش آموزان به شدت علاقه مند به کلاس ریاضی شده و برای کلاس ریاضی و مخصوصا آمدن آن جلسه ای که در آن صبحانه می خوردند بیقراری می کردند و کار تا جایی پیش رفته بود که حتی بچه هایی که در آن زنگ ورزش داشتند و ساعت بیکاری داشتند نیز به جمع مان اضافه شده بودند.بعضی جلسات تعداد دانش آموزان کلاسم که در اصل حدود سی نفر بودند تا مرز پنجاه نفر هم می رفت.
شرط برهم نخوردن صبحانه هم توجه به درس و کسب نمره های خوب در آزمون هایی بود که به صورت دو هفته یک بار از آنها می گرفتم و افرادی که نمره کم می گرفتند را از همراهی کردن در صرف صبجانه به نشانه تنبیه حذف می کردم و با دانش آموزانی که نمره بالای 12 می گرفتند ماهی یک بار در حیاط مدرسه فوتبال بازی می کردم.
گاهی معلمان دیگر و حتی معاون و یک بار مدیر مدرسه نیز در این فوتبال ما را همراهی می کردند.
خلاصه اینکه ؛ فضایی درست شده بود که خودم نیز برای رفتن به این کلاس بیقراری می کردم.
یک ماه اول سال هم که گذشت، یکی از دبیران ریاضی آن دبیرستان استعفا داد و به استخدام آموزش عالی در آمد و جناب مدیر 12 ساعت تدریسش را به اصرار به بنده محول نمود.
و در همه کلاس هایی که در آن دبیرستان داشتم همین برنامه را پیاده کرده و تعداد دانش آموزان همه کلاس هایم همیشه از مرز 40 نفر تجاوز می کرد و هیچ کس هم جرات نداشت که کوچکترین کم توجهی در کلاس نماید ، چون تنبیهش محروم شدن از مراسم صبحانه و فوتبال و کلاس بود.
آن سال با بهترین آمار و درصد قبولی به پایان رسید و هیچ وقت تکرار نشد و فقط خاطره ای از آن برایم باقی ماند.
البته اکنون خیلی از آنها کاره ای شده اند.
یکی شان استاد دانشگاه در رشته کامپیوتر و یکی دیگر استاد دانشگاه در رشته ریاضی شده. یکی کارمند بانک و یکی دیگر معاون کلانتری شده و قس علیهذا...
و همگی وقتی به من می رسند فقط از آن سال یاد می کنند...
و من این درس را از آن دانش آموزان نخاله یاد گرفتم که :
راه حل ایجاد انگیزه و شکوفایی استعداد دانش آموزان چیزهایی فراتر از روابط و ضوابط خشک کلاس و مدرسه است.
آخرین اخبار و تحلیل ها در حوزه آموزش و پرورش ایران و جهان در سایت سخن معلم
با گروه سخن معلم باشید .
https://telegram.me/sokhanmoallem
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
قبول کنید کمی خوش شانس هم بوده اید.
در ضمن مدیر و عوامل با شما همرا بو ده اند
اگر این کار رو بعضی جاها انجام بدی مدیر میگه قلیونی .....چیز دیگه اینمی خای!
اصولا دانش آموزان قلدر و درس نخوان بسیار بامرام بوده و اگر بفهمند کسی قصد دوستی دارد هیچوقت از در دشمنی وارد نخواهند شد.
به وی اطمینان دهید که از لحاظ نمره پایان سال خیالش راحت باشد اما در عوض از وی بخواهید در کلاس کمکتان کند.شاید کارساز شد.
اگر توانستید باهم از مدرسه که خارج شدید یکی دو خیابان دوستانه پیاده روی کنید و آبمیوه ای بخورید. (فتحی)